انواع ادراكات و اينكه حواس خطاكار نيستند، بلكه فقط عقل است كه خطاكار است، آن هم در ادراكات غير ضرورى، نه ضرورى.
ابن عربى بر اين است كه معلومات و مدركات و نيز مدركات و ادراكات، از حيث ذات مختلفند و خداوند عادة نه حقيقة براى هر چيزى كه ادراكش ممكن است، مدرک خاصى قرار داده است و مدركات بر شش گونهاند: پنج حس شاهد، يعنى سامعه، باصره، شامه، لامسه و ذائقه و يک عقل حاكم. اين مدركات جز عقل هرگز خطا نمىكنند و ادراكشان ضرورى است. ادراک عقل نيز بر دو قسم است:
قسمى مانند ساير ادراكات ضرورى است و در آن خطايى رخ نمىدهد. و قسمى ديگر غير ضرورى است و در آن به ادوات و آلات ششگانه يعنى حواس پنجگانه مذكور و قوهٔ مفكّره نيازمند است، و در اين قسم ادراک است كه عقل احياناً به اشتباه مىرود و خطا مىكند. برخى از عقلا به غلط حواس را خطاكار پنداشتهاند، در صورتى كه خطا و غلط مخصوص عقل حاكم است نه حس شاهد. اما اين جماعت چنانكه اشاره شد در خصوص حواس دچار اشتباه شدهاند و به آنها خطاهايى نسبت دادهاند، براى مثال وقتى كه سوار كشتى بودهاند ديدهاند كه ساحل با حركت كشتى حركت مىكند و به اين صورت باصره به آنها چيزى مىدهد كه واقعيت ندارد، كه بالضروره مىدانند ساحل از جايش حركت نمىكند و با وجود اين، قدرت انكار مشهود خود، يعنى حركت را هم ندارند، لذا حكم مىنمايند كه باصره در ادراكش خطا كرده است. و نيز وقتى كه شكر يا عسلى را مىچشند و آن را تلخ مىيابند با اينكه مىدانند آن شيرين است، ذائقه را خطاكار مىپندارند، ولى واقع جز اين است، زيرا قصور و اشتباه از جانب حاكم است، يعنى عقل، نه از سوى شاهد يعنى حس. در مثالهاى فوق، بدون شک باصره حركتى را دريافته و ذائقه هم طعم تلخى را چشيده است، منتها در اين بين، عقلى حكم كرده است كه ساحل متحرک است و شكر تلخ است و عقلى ديگر حكم كرده است كه ساحل ساكن است و شكر شيرين است، ولى خلط صفراوى در محل طعم وجود يافته و ميان ذائقه و شكر حايل شده و در نتيجه ذائقه تلخى يعنى تلخى صفرا را چشيده است.
بنابراين هر دو عقل اتفاق دارند كه ذائقه بلا شک طعم تلخى را احساس كرده است و اختلافشان در اين است كه آن در چه چيزى ادراک شده است؟ پس ظاهر شد كه عقل حاكم اشتباه كرده است نه حس شاهد و اگر به حسب عادت، فوق عقل امر ديگرى باشد كه آن از عقل أخذ نمايد و حاكم بر آن باشد، همانطور كه عقل از حس آخذ است و بر آن حاكم، در اين صورت آن مدرک حاكم بر عقل نيز در آنچه براى عقل ضرورى مىنمايد اشتباه و خطا خواهد كرد و آن وقت اشتباه و خطا را به عقل نسبت خواهد داد.
خداوند را بندگانى است كه در ادراک امور خرق عادت كردهاند
ابن عربى به دنبال سخنان مذكور كه ديديم ارتباط ميان مدركات و ادراكات را امرى عادى دانست نه امرى ضرورى و حقيقى، مىافزايد: خداوند را بندگانى است كه براى آنها در ادراک امور خرق عادت كرده است، مثلاً براى بعضى از ايشان باصره را طورى قرار داده كه به وسيلهٔ آن جميع مدركات را از معقولات و محسوسات ادراک مىنمايند، براى بعضى ديگر سامعه را و به همين قياس است ساير قوا و همچنين غير آنها از قبيل ضرب و حركت و سكون چنانكه نبى- صلى اللّه عليه و آله- فرمود:
«انّ اللّه ضرب بيده بين كتفىّ فوجدت برد انامله بين ثدييّ فعلمت علم الاوّلين و الآخرين». در اين علم ، داخل است هر معلوم معقول و محسوسى كه مخلوق از آن آگاه مىگردد، ولى آن به وسيلهٔ قوهاى از قواى حسى و معنوى معمول حاصل نمىشود، پس بايد جز اين قواى عادى سبب ديگرى در كار باشد تا به وسيلهٔ آن اين نوع علم به دست آيد. خلاصه، علوم گاهى به وسيلهٔ قوا و اسباب عادى كسب مىگردند و گاهى نيز از راه وسايل و اسباب غيرعادى حاصل مىشوند.
انبيا و اولياء امور را به طريقى غير از طرق عادى ادراک مىنمايند و به آن انتساب مىيابند، چنانكه گفته مىشود فلانى «صاحب نظر» است، «صاحب سمع» است، يا «صاحب طعم» است، يا «صاحب نفس و انفاس» (يعنى شمّ) است و يا «صاحب لمس» است، يعنى كه جميع معلومات را به نظر يا سمع يا طعم يا شم و يا لمس درمىيابد، اسماى الهى نيز اين چنينند كه هر اسمى حقيقت خاصى را عطا مىكند و آنان كه مثلاً مختص به اسم «اللّه» اند معارفشان الهيّه است و آنان كه مختص به اسم «الرحمن»اند معارفشان رحمانيّه است ولى با وجود اين در قدرت هريک از اسماء است تا اعطا كند تمام آنچه را كه جميع اسما عطا مىنمايند و جهتش احديت مسمّاست.
عقل خطا مىكند، مقلّد قواى ديگر است و انسان را قوهاى وراى طور عقل است
ابن عربى آنجا كه دربارهٔ اشتباه و خطاى عقل سخن مىگويد، تأكيد مىكند كه انسان را قوهاى وراى طور عقل است كه به يارى آن به كشف امورى نايل مىگردد كه عقل از ادراک آنها عاجز و ناتوان است و در ضمن از اينكه انسان از فكر و نظرش تقليد مىكند در صورتى كه آن مثل خود وى حادث است و همچنين از اينكه عقل از قواى حافظه، مصوّره، متخيّله و از حواس ظاهره مانند لامسه، شامّه، ذائقه، سامعه و باصره پيروى مىكند درحالىكه خداوند آنها را خادم عقل قرار داده است، ولى از پروردگار در آنچه در كتابش به زبان رسولش خبر داده تبعيت نمىكند، اظهار تعجب مىنمايد و چنين مىنگارد: در نظر ما شگفتآور است كه انسان از فكر و نظرش تبعيّت مىكند، در صورتى كه آن مثل خود انسان محدث است و نيز عقل از قوايى مانند حافظه، متخيله، مصوّره، لامسه، ذائقه، شامه، سامعه و باصره پيروى مىنمايد و آنچه را كه قواى مذكور به آن دادهاند مىپذيرد، با اينكه مىداند خداوند اين قوا را خادم آن قرار داده است و آنها از مراتب خود تجاوز نمىكنند و هر يک از آن قوا ذاتاً عاجز و ناتوان است از اينكه حكم قوهٔ ديگر را داشته باشد. خلاصه با همهٔ اين قصور و ناتوانى كه اين قوا دارند باز عقل در مقام معرفت پروردگارش از آنها پيروى مىنمايد و استمداد مىجويد، نه از آنچه خداوند در كتابش به زبان پيامبرش خبر داده است. اين شگفتآورترين امر غلطى است كه در عالم رخ داده است. بلا شک هر انديشمندى گرفتار اين امر غلط و حكم نادرست است، مگر كسى كه خداوند بصيرتش را منوّر فرموده و در نتيجه معرفت يافته است كه خداوند به هر چيزى حدّى و فطرت و خلقت مخصوصى بخشيده است، مثلاً به سمع، خلق خاصى براى ادراک خاصى عطا كرده است كه معمولاً از اين حدّ ادراک تجاوز نمىكند و عقل را نيازمند آن قرار داده است تا به وسيلهٔ آن از معرفت اصوات، تقطيع حروف، تغيير الفاظ و تنوّع لغات اطلاع يابد و در نتيجه ميان صداهاى گوناگون از قبيل صداى پرندگان، وزش بادها، جريان آبها، و غير آن فرق بگذارد. اگر سمع اين امور را به عقل نمىرساند، عقل به خودى خود از ادراک آنها عاجز و ناتوان مىبود. همچنين است قوهٔ بصر كه خداوند عقل را در ادراک مبصرات به آن محتاج كرده است، چنانكه اگر قوهٔ بينايى نباشد، عقل را قدرت و توانايى درک الوان نباشد و بر همين قياس است ساير قواى انسان كه به حواس معروفند. خيال هم به اين حواس نيازمند است و آن تخيل نمىكند، مگر آنچه را كه اين قواى معروف به حواس به آن مىدهند. اگر قوهٔ حافظه هم آنچه را كه به واسطهٔ اين قوا در خيال حاصل شده حفظ نكند، در قوهٔ خيال چيزى از آنها باقى و محفوظ نمىماند، پس خيال هم به حواس نيازمند است و هم به قوهٔ حافظه، گاهى هم حافظه ضعيف مىگردد، به اين جهت امور كثيرى از خيال فوت مىشوند، در اين صورت به قوهٔ مذكّره حاجت مىافتد تا امر فراموش شده را به ياد آورد و بدين ترتيب قوهٔ مذكّره، معين قوه حافظه مىگردد و چون قوهٔ مفكّره به جانب خيال مىآيد، به قوهٔ مصوّره احتياج مىيابد تا به آن وسيله امورى را كه خيال ضبط كرده است به صورت دليل و برهان تركيب كند و در آن به محسوسات يا ضروريات، يعنى امورى كه مركوز در جبلّت است استناد مىجويد و بالاخره در اين هنگام كه فكر آن دليل را تصور مىكند، عقل آن را از فكر مىگيرد و به استنتاج مىپردازد و به وسيلهٔ آن بر مدلول حكم مىنمايد. و هيچ قوهاى از اين قوا نيست، مگر آن را موانع و اشتباهات و خطاهايى است كه بايد از صحيح ثابت فرق گذاشته شود. پس بايد توجه داشت كه عقل تا چه اندازه محتاج است كه آن چيزى را جز به وسيله اين قوا نمىشناسد، در حالى كه اين قوا را نيز علتها و آفتها مىباشند. بنابراين روشن شد كه آگاهى و آشنايى عقل به امور، به اين وسيله ناقص و نااستوار و نامطمئن است، ولى با وجود اين وقتى كه خداوند امرى را به وى خبر مىدهد به اين دليل كه فكر آن را نمىپذيرد، در قبول آن توقف مىنمايد. بنگر كه عقل تا چه حد به قدر پروردگار جاهل است، و چگونه از فكرش تقليد مىكند و حكم پروردگارش را رد؟
به اين ترتيب دانسته شد كه عقل بذاته نيازمند است و جز ضروريّات كه برايش فطرى است و نيز جز صفت قبول كه به آن وسيله علوم را اكتساب مىنمايد، در آن چيزى نمىباشد. چون موضوع از اين قرار است، قبول او از پروردگارش آنچه را كه او دربارهٔ خودش به وى خبر مىدهد، شايستهتر است از قبول او از فكرش، كه دانسته شد فكرش مقلّد خيال است و خيالش هم مقلّد حواس است و قوهٔ خيال علاوه بر اينكه مقلّد است، در حفظ و نگهدارى امور نيز محتاج حافظه و مذكّره است، كه خود را قدرت حفظ و نگهدارى نباشد و در عين حال همهٔ اين قوا در مظانّ اشتباه و خطايند. خلاصه با اينكه عقل خود از اين فقر و نياز ذاتيش آگاه است و به نقص و محدوديت وسايل كسبش نيز كه همان قوا باشد واقف است و به نيكى مىداند كه هر يک از اين قوا را حد و مرتبهاى است كه نمىتواند از آن تجاوز نمايد، با وجود اين قبول نمىكند قول كسى را كه مىگويد ماوراى تو و قواى تو قوهاى است و آن به تو امورى اعطا مىكند كه از گونه معطيات قوهٔ مفكّره نيست. اهل اللّه از ملائكه و انبيا و اوليا، از اين عطيّه برخوردارند و كتب منزله نيز به آن ناطقند. پس بايد اين اخبار الهى را از ايشان بپذيريم، كه تقليد حق سزاوارتر از تقليد قوّهٔ مفكّره است، به ويژه كه مىبينيم عقول انبيا و اوليا آن اخبار را پذيرفته و ايمان آوردهاند، زيرا چنين ديدهاند كه تقليد پروردگارشان در معرفت او از تقليد افكارشان بهتر است.
اصل هر علمى تقليد است
خلاصه ابن عربى اصل و مرجع همهٔ اقسام علوم را، اعمّ از نظرى، ضرورى و كشفى، تقليد مىداند. زيرا تقليد تقييد است و عالم خارج از حقيقت تقليد نيست كه موجودى مقيّد است و تقييد در او عين تقليد است. بنابراين تقليد را در ما سلطه و حكومتى آشكار است و همهٔ علما و اصحاب علوم در قيد تقليدند، منتها با مراتب مختلف و طبقات متفاوت، به اين صورت كه برخى از پروردگارشان تقليد مىكنند و اينها طايفه علّيه اصحاب علم صحيحند، و برخى ديگر از عقلشان، و اينها اصحاب علوم ضروريّهاند، و برخى ديگر از عقلشان تقليد مىكنند در آنچه فكر بدان داده است، و جز اين مراتب و طبقات، ديگر مرتبه و طبقهاى موجود نيست. بنابراين تقليد فراگير و شامل همه علما و حاكم بر همه ماست. «فاذا كان التقليد هو الحاكم و لا مندوحة عنه فتقليد الرّب أولى فيما شرع من العلم به».
بالاخره ابن عربى تأكيد مىكند كه بايد از پروردگار تقليد كرد و آنچه را كه او دربارهٔ علم به خود خبر داده، پذيرفت و از تقليد و پذيرش حكم عقل- كه چه بسا برخلاف حكم پروردگار است- احتراز جست. زيرا اصل در عالم جهل است و علم مستفاد است، علم وجود است، وجود، مخصوص خداوند است و عدم مخصوص عالم. «فتقليد الحقّ الّذى له الوجود اولى من تقليد من هو مخلوق مثلک، فكما استفدت منه سبحانه الوجود، فاستفد منه العلم» .