اهلاللّه علم خود را مستقيماً از خدا مىگيرند
ابن عربى مانند عارفان ديگر معتقد است: همچنانكه خدا انبيا و رسل را تعليم مى دهد و علم آنها بلا واسطه از خداست، اولياى خدا و به تعبير ابن عربى «اهل اللّه»، يعنى عارفان نيز علم خود را مستقيماً از خدا مىگيرند و به اصطلاح، شاگردان بدون واسطهٔ او هستند. ابن عربى در اين مقام به انتقاد علماى رسوم مىپردازد و مىگويد: «علماى رسوم، در اينكه گفتهاند علم فقط از طريق تعليم به دست مىآيد راه صواب پيمودهاند، و امّا در اينكه تعليم خدا را منحصر به انبيا و رسل دانسته و گفتهاند خداوند كسى را كه نبىّ و رسول نيست تعليم نمىدهد، خطا كردهاند». بنابراين، تأكيد مىكند خدا «اهل اللّه» را هم بلا واسطه تعليم مىدهد، زيرا اوّلا، آنها وارثان رسل هستند، پس همانطور كه خدا رسل را تعليم مىدهد وارثان آنها را نيز تعليم مىدهد. ثانياً، خداوند فرموده است «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ»، مقصود از حكمت علم است و كلمهٔ «من» نكره است و بنابراين فراگير است و همه را فرامىگيرد. بدين ترتيب معنى آيه اين مىشود كه خدا به هركسى كه بخواهد، أعمّ از رسول، نبىّ و غير آنها، تعليم حكمت، يعنى علم مىكند. چنانكه در كتاب فتوحات مكّيّه پس از استشهاد به آياتى از قبيل «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ » و «خَلَقَ الْإِنْسانَ و عَلَّمَهُ الْبَيانَ» مىنويسد: «فهو سبحانه معلّم الانسان فلا نشكّ انّ اهل اللّه هم ورثة الرّسل- عليهم السّلام- و اللّه يقول فى حقّ الرّسول” و علّمك ما لم تكن تعلم” ، و قال فى حقّ عيسى: و” يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ “. و قال فى حقّ خضر صاحب موسى- عليهما السّلام-” وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً” . فصدق علماء الرّسوم عندنا فيما قالوا انّ العلم لا يكون الّا بالتّعلم و اخطئوا فى اعتقادهم انّ اللّه لا يعلّم من ليس بنبىّ و لا رسول يقول اللّه:” يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ”، و هى العلم و جاء بمن و هى نكرة».
ابن عربى باز براى تأكيد و تأييد عقيدهٔ خود در اين مقام قول بويزيد بسطامى و ابومدين را نقل مىكند كه آنها ادّعا و استدلال مىكنند: علم «اهل اللّه» برخلاف علم علماى رسوم مستقيماً از سوى خداوند است كه واهب نمرده و باب فيض الهى و مبشّرات بسته نشده است. چنانكه در فتوحات مكيّه آورده است: بويزيد بسطامى- خداوند از وى خشنود باد- در اين مقام و درستى آن، درحالى كه علماى رسوم را مخاطب مىسازد، مىگويد شما علم خود را از مردهاى گرفتيد، آن هم از مردهاى ديگر، ولى ما علم خود را از آن زندهاى گرفتيم كه هرگز نمىميرد. امثال ما مىگويند: حدّثنى قلبى عن ربّى (قلبم از پروردگارم براى من حديث كرد)، ولى شما مىگوييد: فلان كس برايم روايت كرد، و هرگاه سؤال شود فلان كس كجاست: گوييد او مرده است. گوييد او هم از فلان. و چون گفته شود او كجاست؟ گوييد او هم مرده است. هرگاه به شيخ ابومدين گفته مىشد، فلانى از فلانى از فلانى روايت كرد، او مىگفت ما نمىخواهيم قديد (گوشت كهنه خشكيده) بخوريم، گوشت تازه بياوريد، از پروردگارتان روايت كنيد، فلان و بهمان را رها سازيد، آنها گوشت تازه خوردند، واهب نمرده است، او به شما نزديكتر از رگ گردن است، باب فيض الهى و مبشرات بسته نشده است، مبشّرات از اجزاى نبوّتند، «و الطّريق واضحة و الباب مفتوح و العمل مشروع» (راه روشن، در باز و عمل مشروع است). در نهايت، از آنجا كه ابن عربى، معلّم اهل اللّه و اهل عرفان را مستقيماً خدا مىداند، لذا علم اين طايفه را محفوظ از سستى و كاستى، خطا و اشتباه و ابهام و اجمال مىشناساند و چنين مىنگارد: «و الحقّ سبحانه معلّمنا ورثا نبويّا محفوظا معصوما من الخلل و الاجمال».
عقل از حيث فكر محدود است، نه از حيث قبول
ابن عربى تصريح مىكند: عقل هم مانند قوا و حواس كه وسايل آن هستند محدود است و از حد و مرتبهٔ خود تجاوز نمىكند، ولى اين محدوديّت در قوّهٔ فكر و نظر عقل است، نه در صفت پذيرش و قبول، كه استعداد قبول آن را حدّى نيست و مواهب و معارف الهى را به طور نامحدود قابل و پذيراست، و لذا ممكن است عقل امرى را به اقتضاى فكرش محال بداند، ولى آن از ناحيهٔ نسبت الهى محال نباشد، همچنانكه برعكس امرى عقلاً جائز مىنمايد در صورتى كه از ناحيهٔ نسبت الهى محال است.
و چه بسا امورى كه در كشف و تعريف الهى وارد مىشوند كه عقلها آنها را نمىپذيرند. در مقام تفصيل مىنويسد: «اينجا مقام ديگرى است كه فوق فكر است، كه خداوند به بندهاش علم به امور مختلف عطا مىكند، برخى از آنها را ممكن است از حيث فكر دريابد، و برخى از آنها را فكر جائز مىداند و اگرچه عقل از راه فكر به آنها نمىرسد، و بعضى را فكر جائز مىداند، امّا شناسايى و وصول به آن از طريق فكر محال مىنمايد، و بالاخره بعضى از آن امور را فكر اصلاً محال مىشمارد و عقل نيز آن را بهعنوان امرى مستحيل از فكر مىپذيرد، و از اثبات امكانش فرومىماند. ولى چون عقل مورد رحمت الهى قرار گيرد، خداوند علم به اين گونه امور را به وى موهبت مىفرمايد و او آن را به عنوان واقعهاى صحيح و غير مستحيل پذيرا مىشود ولى از حيث فكرى همچنان محال و ناممكن مىنمايد. پيامبر- صلى اللّه عليه و آله- فرمود: «انّ من العلم كهيئة المكنون لا يعلمه الّا العلماء باللّه فاذا نطقوا به لم ينكره الّا اهل الغرّة باللّه».
خلاصه، محدوديّت عقل از حيث فكر است، نه از حيث قبول و موهبت الهى كه: «فللعقول حدّ تقف عنده و ليس للّه حدّ يقف عنده، بل هو خالق الحدود فلا حدّ له سبحانه فهو القادر على الاطلاق»: عقلها را حدى است كه در آن درنگ مىكنند، ولى خدا را حدّى نباشد كه در آن درنگ نمايد، كه او آفرينندهٔ حدود است، پس او را حدّى نيست و او قادر على الاطلاق است.
ابن عربى روى اين نكته بسيار تأكيد مىكند و در ضمن از عقلهايى كه به حدّ و قدرشان واقف نيستند و در مقام مخصوصشان درنگ نكرده و از حدّ و مرتبهٔ خود تجاوز مىكنند نكوهش مىكند. ما در اينجا شواهد كثيرى داريم كه ذكر آنها را لازم نمىدانيم.
نتيجه اينكه عقل انسان از قدرت و استعدادى برخوردار است كه بدان وسيله علوم رسمى را از راه فكر و نظر و از حواس و قواى ديگر استفاده مىكند و جميع علوم رسمى و معارف الهى را از طريق كشف الهى در مىيابد و به عنوان عطايا و مواهب الهى مىپذيرد. در مورد اوّل اجمال و ابهام و حيرت و احتمال خطا باشد، لذا به حكمتش اعتماد نشايد. اما در مورد دوّم كه معلّم و معطيش خداوند است، حقايق روشن و مفصّلند و عقل به علمش متيقّن و به معرفتش مطمئن است.
عقول اهل ايمان به علم ديگرى كه وراى طور عقل و سواى علم نظرى است آگاهند
در گذشته اشاره شد كه گاهى عقل امرى را از نظر فكرى محال مىداند، ولى چون خداوند علم به آن را به وى موهبت نمايد آن را مىپذيرد، باز اشاره شد كه عقول انبيا و اوليا اخبار الهى را پذيرفته و در معرفت او وحى را بر فكر و نظر برترى دادهاند، اكنون به تفصيل و به بيانى ديگر اين مطالب را دنبال مىكنيم، همانطور كه ابن عربى دنبال كرده و گفته است: علم علما به خداوند علمى است كه عقلها به نيروى افكارشان، ولو صحيح و درست باشند به آن راه نمىيابند، كه آن وراى طور عقل است و از جانب خود حق است، چنانكه دربارهٔ خضر فرموده است: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» و باز فرموده است: «عَلَّمَهُ الْبَيانَ» . تعليم را به خود نسبت داده است، نه به عقل و فكر، پس فوق فكر مقام ديگرى موجود است كه به بندگان علم مىدهد، و لو آن را بعضى از عقلهاى ناتوان نادرست و حتى محال پندارند. باز گفته است: از آنجا كه عقول اهل ايمان ديدهاند، پس از آنى كه خداوند را با ادلهٔ نظرى شناختهاند، باز خداوند معرفتش را از آنها خواسته است، بنابراين دانستهاند كه اينجا علم ديگرى است كه از راه فكر به آن نمىتوان رسيد و لذا طريق رياضت و خلوت و مجاهدت به پيش گرفته، قطع علايق كرده، انزوا و انفراد گزيدهاند، گوشهٔ انزوايشان را از اغيار فارغ و قلبشان را از شوائب افكار پاک گردانيده و تنها با خدا نشستهاند، زيرا متعلّق افكار، أكوان است نه خداوند. ايشان اين طريق را از انبيا و رسل اتخاذ كردهاند. و چون شنيدهاند كه حضرت حق به قلوب بندگانش نازل مىشود و از آنان دلجويى مىفرمايد و قلبها وسعت و گنجايش جلال و عظمت او را دارند، و اگر كسى به جانب حق برود، حق به سوى وى مىشتابد، لذا بكلى متوجه حق شده و از آنچه از اين قوا و حواس بشرى أخذ مىكنند، دست برداشته و در اين وقت- وقت توجه به خداوند- خداوند به بركت نور خود علم الهى به قلبشان افاضه فرموده و به اين نكته آگاهشان كرده است كه عقل و علم نظرى را نه قدرت رسيدن به اين نوع معرفت- معرفت حاصل از طريق مشاهده و تجلى- است، و نه حق رد و انكار آن، و لذا درحالى كه او به اين نوع علم اشاره مىكند «لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ» مىگويد و به اين وسيله قلب را محل اين گونه معرفت معرفى مىنمايد نه غير آن را، زيرا قلب است كه مانند تجليات الهى همواره در تقلب و انقلاب است و بر حالت واحدى باقى و پايدار نمىماند. آنان كه تجليات را در قلب خود مشاهده نمىنمايند، به اقتضاى عقلشان در مقام انكار برمىآيند، چرا كه عقل و قواى ديگر محدود و مقيدند، اما قلب را هرگز حد و قيد و بندى نمىباشد و بر يك حال ثابت نمىماند، بلكه همواره پوياست كه به شتاب دگرگون مىشود و به سرعت تحوّل و تقلّب مىيابد، و لذا شارع فرموده است كه: «قلب بين انگشتان خداوند رحمن است و آن را آن چنانكه مىخواهد برمىگرداند»، يعنى كه آن با تقلب تجليّات تقلّب مىيابد. در صورتى كه عقل اين چنين نمىباشد. پس قلب قوهاى است وراى طور عقل، و اگر در آيهٔ مذكور مراد حق از قلب، عقل بود نمىفرمود: «لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ»، زيرا عقل در همهٔ انسانها موجود است و مخصوص عدّهٔ خاصى نيست. اما اين قوه وراى طور عقل كه در اين آيه از آن به قلب تعبير شده، به هر انسانى عطا نشده است و لذا فرمود:
«لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ». بالاخره تقليب در قلب نظير تحوّل الهى در صور است، و معرفت حق از جانب خود حق جز به وسيلهٔ قلب تحقّق نمىيابد و عقل همانطور كه از فكر قبول علم مىنمايد از قلب هم علم مىپذيرد. بنابراين عقل همواره مستفيد است، نه چيزى داناتر از آن است و نه نادانتر، نه به علمش پى برده مىشود و نه جهلش پايان مىيابد. «فلا أعلم من العقل و لا أجهل من العقل فالعقل مستفيد ابدا فهو العالم الذى لا يعلم علمه و هو الجاهل الّذى لا ينتهى جهله».