Search
Close this search box.

عقايد و افكار محيى‌الدين ابن عربى چهرهٔ برجستهٔ عرفان اسلامى (قسمت سوم)

Ibn Arabiاهل‌اللّه علم خود را مستقيماً از خدا مى‏‌گيرند

ابن عربى مانند عارفان ديگر معتقد است: همچنان‏كه خدا انبيا و رسل را تعليم مى‏ دهد و علم آنها بلا واسطه از خداست، اولياى خدا و به تعبير ابن عربى «اهل اللّه»، يعنى عارفان نيز علم خود را مستقيماً از خدا مى‏‌گيرند و به اصطلاح، شاگردان بدون واسطهٔ او هستند. ابن عربى در اين مقام به انتقاد علماى رسوم‏  مى‏‌پردازد و مى‏‌گويد: «علماى رسوم، در اينكه گفته‏‌اند علم فقط از طريق تعليم به دست مى‏‌آيد راه صواب پيموده‏‌اند، و امّا در اينكه تعليم خدا را منحصر به انبيا و رسل دانسته و گفته‏‌اند خداوند كسى را كه نبىّ و رسول نيست تعليم نمى‏‌دهد، خطا كرده‏‌اند». بنابراين، تأكيد مى‏‌كند خدا «اهل اللّه» را هم بلا واسطه تعليم مى‏‌دهد، زيرا اوّلا، آنها وارثان رسل هستند، پس همان‏طور كه خدا رسل را تعليم مى‏‌دهد وارثان آنها را نيز تعليم مى‏‌دهد. ثانياً، خداوند فرموده است‏ «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ»، مقصود از حكمت علم است و كلمهٔ «من» نكره است و بنابراين فراگير است و همه را فرامى‏‌گيرد. بدين ترتيب معنى آيه اين مى‏‌شود كه خدا به هركسى كه بخواهد، أعمّ از رسول، نبىّ و غير آنها، تعليم حكمت، يعنى علم مى‏‌كند. چنان‏كه در كتاب فتوحات‏ مكّيّه پس از استشهاد به آياتى از قبيل‏ «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ‏ » و «خَلَقَ الْإِنْسانَ‏ و عَلَّمَهُ الْبَيانَ‏» مى‏‌نويسد: «فهو سبحانه معلّم الانسان فلا نشكّ انّ اهل اللّه هم ورثة الرّسل- عليهم السّلام- و اللّه يقول فى حقّ الرّسول” و علّمك ما لم تكن تعلم” ، و قال فى حقّ عيسى: و” يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ‏ “. و قال فى حقّ خضر صاحب موسى- عليهما السّلام-” وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً” . فصدق علماء الرّسوم عندنا فيما قالوا انّ العلم لا يكون الّا بالتّعلم و اخطئوا فى اعتقادهم انّ اللّه لا يعلّم من ليس بنبىّ و لا رسول يقول اللّه:” يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ”، و هى العلم و جاء بمن و هى نكرة».

ابن عربى باز براى تأكيد و تأييد عقيدهٔ خود در اين مقام قول بويزيد بسطامى و ابومدين را نقل مى‏‌كند كه آنها ادّعا و استدلال مى‏‌كنند: علم «اهل اللّه» برخلاف علم علماى رسوم مستقيماً از سوى خداوند است كه واهب نمرده و باب فيض الهى و مبشّرات بسته نشده است. چنان‏كه در فتوحات مكيّه آورده است: بويزيد بسطامى- خداوند از وى خشنود باد- در اين مقام و درستى آن، درحالى‏ كه علماى رسوم را مخاطب مى‏‌سازد، مى‏‌گويد شما علم خود را از مرده‌‏اى گرفتيد، آن هم از مرده‌‏اى ديگر، ولى ما علم خود را از آن زنده‏‌اى گرفتيم كه هرگز نمى‏‌ميرد. امثال ما مى‏‌گويند: حدّثنى قلبى عن ربّى (قلبم از پروردگارم براى من حديث كرد)، ولى شما مى‏‌گوييد: فلان كس برايم روايت كرد، و هرگاه سؤال شود فلان كس كجاست: گوييد او مرده است. گوييد او هم از فلان. و چون گفته شود او كجاست؟ گوييد او هم مرده است. هرگاه به شيخ ابومدين گفته مى‏‌شد، فلانى از فلانى از فلانى روايت كرد، او مى‏‌گفت ما نمى‏‌خواهيم قديد (گوشت كهنه خشكيده) بخوريم، گوشت تازه بياوريد، از پروردگارتان روايت كنيد، فلان و بهمان را رها سازيد، آنها گوشت تازه‏ خوردند، واهب نمرده است، او به شما نزديك‌تر از رگ گردن است، باب فيض الهى و مبشرات بسته نشده است، مبشّرات از اجزاى نبوّتند، «و الطّريق واضحة و الباب مفتوح و العمل مشروع‏» (راه روشن، در باز و عمل مشروع است). در نهايت، از آنجا كه ابن عربى، معلّم اهل اللّه و اهل عرفان را مستقيماً خدا مى‏‌داند، لذا علم اين طايفه را محفوظ از سستى و كاستى، خطا و اشتباه و ابهام و اجمال مى‌‏شناساند و چنين مى‏‌نگارد: «و الحقّ سبحانه معلّمنا ورثا نبويّا محفوظا معصوما من الخلل و الاجمال».

عقل از حيث فكر محدود است، نه از حيث قبول

ابن عربى تصريح مى‏‌كند: عقل هم مانند قوا و حواس كه وسايل آن هستند محدود است و از حد و مرتبهٔ خود تجاوز نمى‏‌كند، ولى اين محدوديّت در قوّهٔ فكر و نظر عقل است، نه در صفت پذيرش و قبول، كه استعداد قبول آن را حدّى نيست و مواهب و معارف الهى را به‏ طور نامحدود قابل و پذيراست، و لذا ممكن است عقل امرى را به اقتضاى فكرش محال بداند، ولى آن از ناحيهٔ نسبت الهى محال نباشد، همچنان‏كه برعكس امرى عقلاً جائز مى‏‌نمايد در صورتى كه از ناحيهٔ نسبت الهى محال است‏.

و چه بسا امورى كه در كشف و تعريف الهى وارد مى‏‌شوند كه عقل‌ها آنها را نمى‏‌پذيرند. در مقام تفصيل مى‏‌نويسد: «اينجا مقام ديگرى است كه فوق فكر است، كه خداوند به بنده‏‌اش علم به امور مختلف عطا مى‏‌كند، برخى از آنها را ممكن است از حيث فكر دريابد، و برخى از آنها را فكر جائز مى‏‌داند و اگرچه عقل از راه فكر به آنها نمى‏‌رسد، و بعضى را فكر جائز مى‏‌داند، امّا شناسايى و وصول به آن از طريق فكر محال مى‏‌نمايد، و بالاخره بعضى از آن امور را فكر اصلاً محال مى‏‌شمارد و عقل نيز آن را به‌عنوان امرى مستحيل از فكر مى‏‌پذيرد، و از اثبات امكانش فرومى‏‌ماند. ولى چون عقل مورد رحمت الهى قرار گيرد، خداوند علم به اين گونه امور را به وى موهبت مى‏‌فرمايد و او آن را به عنوان واقعه‏‌اى صحيح و غير مستحيل‏ پذيرا مى‏‌شود ولى از حيث فكرى همچنان محال و ناممكن مى‏‌نمايد. پيامبر- صلى اللّه عليه و آله- فرمود: «انّ من العلم كهيئة المكنون لا يعلمه الّا العلماء باللّه فاذا نطقوا به لم ينكره الّا اهل الغرّة باللّه».

خلاصه، محدوديّت عقل از حيث فكر است، نه از حيث قبول و موهبت الهى كه: «فللعقول حدّ تقف عنده و ليس للّه حدّ يقف عنده، بل هو خالق الحدود فلا حدّ له سبحانه فهو القادر على الاطلاق‏»: عقل‌ها را حدى است كه در آن درنگ مى‏‌كنند، ولى خدا را حدّى نباشد كه در آن درنگ نمايد، كه او آفرينندهٔ حدود است، پس او را حدّى نيست و او قادر على الاطلاق است.

ابن عربى روى اين نكته بسيار تأكيد مى‏‌كند و در ضمن از عقل‌هايى كه به حدّ و قدرشان واقف نيستند و در مقام مخصوصشان درنگ نكرده و از حدّ و مرتبهٔ خود تجاوز مى‏‌كنند نكوهش مى‏‌كند. ما در اينجا شواهد كثيرى داريم كه ذكر آنها را لازم نمى‏‌دانيم.

نتيجه اينكه عقل انسان از قدرت و استعدادى برخوردار است كه بدان وسيله علوم رسمى را از راه فكر و نظر و از حواس و قواى ديگر استفاده مى‏‌كند و جميع علوم رسمى و معارف الهى را از طريق كشف الهى در مى‌يابد و به عنوان عطايا و مواهب الهى مى‏‌پذيرد. در مورد اوّل اجمال و ابهام و حيرت و احتمال خطا باشد، لذا به حكمتش اعتماد نشايد. اما در مورد دوّم كه معلّم و معطيش خداوند است، حقايق روشن و مفصّلند و عقل به علمش متيقّن و به معرفتش مطمئن است‏.

عقول اهل ايمان به علم ديگرى كه وراى طور عقل و سواى علم نظرى است آگاهند

در گذشته اشاره شد كه گاهى عقل امرى را از نظر فكرى محال مى‏‌داند، ولى‏ چون خداوند علم به آن را به وى موهبت نمايد آن را مى‏‌پذيرد، باز اشاره شد كه عقول انبيا و اوليا اخبار الهى را پذيرفته و در معرفت او وحى را بر فكر و نظر برترى داده‏‌اند، اكنون به تفصيل و به بيانى ديگر اين مطالب را دنبال مى‏‌كنيم، همان‏طور كه ابن عربى دنبال كرده و گفته است: علم علما به خداوند علمى است كه عقل‌ها به نيروى افكارشان، ولو صحيح و درست باشند به آن راه نمى‏‌يابند، كه آن وراى طور عقل است و از جانب خود حق است، چنان‏كه دربارهٔ خضر فرموده است: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً»  و باز فرموده است: «عَلَّمَهُ الْبَيانَ» . تعليم را به خود نسبت داده است، نه به عقل و فكر، پس فوق فكر مقام ديگرى موجود است كه به بندگان علم مى‏‌دهد، و لو آن را بعضى از عقل‌هاى ناتوان نادرست و حتى محال پندارند. باز گفته است: از آنجا كه عقول اهل ايمان ديده‏‌اند، پس از آنى كه خداوند را با ادلهٔ نظرى شناخته‏‌اند، باز خداوند معرفتش را از آنها خواسته است، بنابراين دانسته‏‌اند كه اينجا علم ديگرى است كه از راه فكر به آن نمى‏‌توان رسيد و لذا طريق رياضت و خلوت و مجاهدت به پيش گرفته، قطع علايق كرده، انزوا و انفراد گزيده‏‌اند، گوشهٔ انزوايشان را از اغيار فارغ و قلبشان را از شوائب افكار پاک گردانيده و تنها با خدا نشسته‏‌اند، زيرا متعلّق افكار، أكوان است نه خداوند. ايشان اين طريق را از انبيا و رسل اتخاذ كرده‏‌اند. و چون شنيده‏‌اند كه حضرت حق به قلوب بندگانش نازل مى‏‌شود و از آنان دلجويى مى‏‌فرمايد و قلب‌ها وسعت و گنجايش جلال و عظمت او را دارند، و اگر كسى به جانب حق برود، حق به سوى وى مى‏‌شتابد،  لذا بكلى متوجه حق شده و از آنچه از اين قوا و حواس بشرى أخذ مى‏‌كنند، دست برداشته و در اين وقت- وقت توجه به خداوند- خداوند به بركت نور خود علم الهى به قلبشان افاضه فرموده و به اين نكته آگاهشان كرده است كه عقل و علم نظرى را نه قدرت رسيدن به اين نوع معرفت- معرفت حاصل از طريق مشاهده و تجلى- است، و نه حق رد و انكار آن، و لذا درحالى‏ كه او به اين نوع علم اشاره مى‏‌كند «لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ» مى‏‌گويد و به اين وسيله قلب را محل اين گونه معرفت معرفى مى‏‌نمايد نه غير آن را، زيرا قلب است كه مانند تجليات الهى همواره در تقلب و انقلاب است و بر حالت واحدى باقى و پايدار نمى‏‌ماند. آنان كه تجليات را در قلب خود مشاهده نمى‏‌نمايند، به اقتضاى عقلشان در مقام انكار برمى‏‌آيند، چرا كه عقل و قواى ديگر محدود و مقيدند، اما قلب را هرگز حد و قيد و بندى نمى‏‌باشد و بر يك حال ثابت نمى‏‌ماند، بلكه همواره پوياست كه به شتاب دگرگون مى‏‌شود و به سرعت تحوّل و تقلّب مى‏‌يابد، و لذا شارع فرموده است كه: «قلب بين انگشتان خداوند رحمن است و آن را آن چنان‏كه مى‏‌خواهد برمى‏‌گرداند»، يعنى كه آن با تقلب تجليّات تقلّب مى‏‌يابد. در صورتى كه عقل اين چنين نمى‏‌باشد. پس قلب قوه‌‏اى است وراى طور عقل، و اگر در آيهٔ مذكور مراد حق از قلب، عقل بود نمى‏‌فرمود: «لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ»، زيرا عقل در همهٔ انسان‌ها موجود است و مخصوص عدّهٔ خاصى نيست. اما اين قوه وراى طور عقل كه در اين آيه از آن به قلب تعبير شده، به هر انسانى عطا نشده است و لذا فرمود:

«لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ». بالاخره تقليب در قلب نظير تحوّل الهى در صور است، و معرفت حق از جانب خود حق جز به وسيلهٔ قلب تحقّق نمى‏‌يابد و عقل همان‏طور كه از فكر قبول علم مى‏‌نمايد از قلب هم علم مى‏‌پذيرد. بنابراين عقل همواره مستفيد است، نه چيزى داناتر از آن است و نه نادان‌‏تر، نه به علمش پى برده مى‏‌شود و نه جهلش پايان مى‏‌يابد. «فلا أعلم من العقل و لا أجهل من العقل فالعقل مستفيد ابدا فهو العالم الذى لا يعلم علمه و هو الجاهل الّذى لا ينتهى جهله».