Search
Close this search box.

سعدی؛ کهن‌گرای نوآور/ دکتر میرجلال‌الدین کزازی

dr mirjalaladin kazazi
نوگرایی گسسته از سنت به هیچ روی پذیرفتنی نیست. اگر ما تنها نوگرای باشیم، گسسته از پیشینه‌ی فرهنگ و تاریخ و اندیشه‌ی نیاکانی خویش، آن نوگرایی آشوب‌گرایی خواهد بود. نوگرایی سویمندی است در ساختار، اما اگر ساختار می‌باید بپاید، همچنان زنده، تپنده، شکوفان، بارآور، توانمند، نیاز دارد به سویمندی نو. از همین روست که آنچه سعدی در سخن پارسی کرده است، پیوندی نغز، ناب، دوسویه، پویا، برازنده، سازنده که در میان ساختار و سودمندی پدید آورده است. سعدی از همین دید به این ویژگی والا، کم مانند هم آراسته است که سخنوری است همه‌سویه و همه‌رویه، کمابیش در همه قلمروهای ادب پارسی توانمند، بشکوه، شگفتی‌آفرین، شاهکار آفریده است. نویسنده کوشیده است تا در این نوشتار به نوگرایی سعدی از این دیدگاه بپردازد.

***
نخست این نکته را باید در میان بنهم که نوگرایی گسسته از سنت به هیچ روی پذیرفتنی نیست. اگر ما تنها نوگرای باشیم، گسسته از پیشینه‌ی فرهنگ و تاریخ و اندیشه‌ی نیاکانی خویش، آن نوگرایی بی هیچ گمان آشوب‌گرایی خواهد بود. تراداد سنّت، به درختی می‌ماند گشن‌بیخ و بسیارشاخ که ریشه در دورجای تاریخ دوانیده است. اگر ستاگ‌ها، شاخه‌های نو، بر این درخت کهن نرویند، آن درخت به ناچار خواهد افسرد. سر در نشیب نابودی خواهد نهاد. نوگرایی همان ستاگ‌ها و شاخه‌های نو است که بر آن درخت کهن می‌روید از سویی، مایه‌ی شادابی و شگفتی و زندگانی همواره درخت می‌شود. از سویی دیگر درخت را با زمینه‌های زمانی با نیازهای نو پیوند می‌دهد، همساز و هماهنگ می‌گرداند. اگر شاخه‌ای به هر شیوه‌ای از این درخت بگسلد، بر خاک بیفتد، ریشه بدواند، بسیار اندک امید می‌روید که بتواند روزگاری درختی بلند و بشکوه و بارآور شود.
من برآنم که نوگرایی سویمندی است در ساختار. ساختار پیشینه است، تراداد است. سنت است. سویمندی ساختار را آن توان، آن مایه، آن شایستگی می‌بخشد که بتواند پاسخ‌های سنجیده، به‌آیین، درست، کارساز برای نیازهای نو پدید بیاورد. مردمانی مانند ما ایرانیان که از کهن‌ترین مردمان جهانیم، به ساختاری رسیده‌ایم بسیار جان‌سخت، استوار، پایدار. بسیاری از آنچه را دیگران گرم آزموده‌اند، ما دیری است که آزموده‌ایم و پسِ پشت نهاده‌ایم؛ اما اگر ساختار می‌باید بپاید، همچنان زنده، تپنده، شکوفان، بارآور، توانمند، نیاز دارد به سویمندی نو. آنچه ما می‌بایدمان جست، شکستن ساختار نیست، یافتن سویمندی نو در این ساختار کهن چندهزار ساله است. از همین روست که آنچه سعدی در سخن پارسی کرده است، پیوندی نغز، ناب، دوسویه، پویا، برازنده، سازنده که در میان ساختار و سودمندی پدید آورده است، یکی از بزرگ‌ترین و بنیادین‌ترین آموزه‌ها و اندرزهای سعدی است در این روزگار؛ این روزگار بی‌فریاد که روزگار آشوب و گسست و بیگانگی با خویشتن است.
ما در این روزگار بیش از نیاکانمان در روزگاران دیگر به سعدی نیازمندیم؛ زیرا سعدی یکی از درخشان‌ترین و کامگارترین فرزندان ایران است که توانسته است بی‌آنکه از ساختار بگسلد، به سویمندی نو دست بیابد. سعدی از همین دید به این ویژگی والا، کم‌مانند هم آراسته است که سخنوری است همه‌سویه و همه‌رویه، کمابیش در همه قلمروهای ادب پارسی توانمند، بشکوه، شگفتی‌آفرین، شاهکار آفریده است. در بسیاری از این قلمروها سعدی شالوده‌ریز نیست، هنر سعدی این است که هر کدام از آنها را برگزیده است، مُهر خویش را بر آن زده است. داستان، داستان سویمندی سخته ستوده‌ی ستوار است در ساختار پایدار کهن پیش از سعدی، غزلسرایانی غزل پارسی را تب و تاب و شور و شرار و جان و جنب بخشیده‌اند پیش از سعدی چامه‌پردازان، چامه‌هایی کوهوار، ستوار، پدید آورده‌اند.

پیش از سعدی، سخنورانی بزم‌نامه، رازنامه، رزم‌نامه، آفریده‌اند یا اندرزنامه. بوشکور بلخی یکی از کهن‌ترین اندرزنامه‌سرایان ایرانی است. پیش از سعدی، نویسندگانی چرب‌دست، نوشتار پارسی را به شیوه‌ای آهنگین، هنری به کار گرفته‌اند. کسانی چون پسر هژیر و فرخنده‌ویرِ هرات، خواجه عبدالله انصاری. اما سعدی چه کرده است؟ آنچه را آنان پایه ریخته‌اند، گسترده‌اند، پرورده‌اند، به فرازنای فره‌مندی برده است، بر ستیغ سخن پارسی نشانده است. اگر حافظ نمی‌بود، سعدی بزرگترین غزلسرای ایران می‌شد، هرچند در شیوه‌ی غزلسرایی خویش، کم از حافظ نیست. حافظ خود نیز به استادی سعدی خستوست. در بیتی که بازخوانده بدوست:

استاد سخن سعدی‌ست پیش همه کس اما
دارد  سخن  حافظ  طرز   سخن   خواجو
(حافظ، ۱۳۸۱: ۵۶۹)

چامه‌های سعدی در سَختگی و سُتواری، نمونه‌هایی برترین‌اند. در اندرزنامه، سعدی ا‌ست که شاهکار ادب ایران و می‌توانم گفت ادب جهان را پدید آورده است: «بوستان» یا سعدی‌نامه. در نثر آهنگین و خُنیایی و هنری پارسی نیز، سعدی ا‌ست که نمونه‌ برترین را به دست داده است: «گلستان». تنها در یک گونه از ادب پارسی است که سعدی نامی همسنگ و همساز با دیگر گونه‌ها و زمینه‌های سخن به دست نیاورده است: در رزم‌نامه. بی‌گمان خوانده‌اید در بوستان که دوستی به سعدی گواژه می‌زند که او در همه زمینه‌های سخن استادی ا‌ست بی‌همانند، مگر در رزم و سخن پهلوانی «که این شیوه ختم است بر دیگران». این سخن بر سعدی گران می‌افتد. می‌گوید که اگر من رزمنامه نسروده‌ام، نه از آن است که نمی‌توانسته‌ام؛ از آنجاست که من مرد بزمم و مهر و آشتی و دوستی. با کسی به سر جنگ و ستیز و آویز و نبرد و آورد نیستم. سپس می‌خواهد آشکار بدارد که اگر می‌خواست مرد رزم باشد، همچنان پهلوانی می‌شد در آوردگاه سخن. حکایتی از بوستان را درمی‌پیوندد که با این بیت آغاز می‌گیرد:

مرا  در  سپاهان  یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود

(سعدی، ۱۳۸۹: ۳۲۳)

از همین بیت آغازین آشکارا باز می‌گوید که مرد بزم است. واژه‌ها، واژه‌‌های بزمی و رامشی ا‌ست: یار، شوخ، عیّار، اما چرا؟ من نمی‌خواهم به این زمینه درپیچم. سخت کوتاه به این پرسش پاسخ می‌دهم؛ چرا سعدی در این زمینه آن توانایی شگرف را آشکار نداشته است؟ پاسخ من این است:
در زمان سعدی روزگار حماسه‌سرایی به پایان آمده بوده است. هم از این روست که ما از آن پس، هرگز به رزمنامه‌ای حتی میانین باز‌ نمی‌خوریم. دهها رزمنامه درپیوسته آمده است؛ اما شاید کمتر کسی در میان شمایان، مگر استادان ادب پارسی با نام این رزمنامه‌ها آشنا باشند. واپسین آنها، رزمنامه‌ای است که میرزا احمد الهامی ـ پدر ابوالقاسم لاهوتی ـ در زمان ناصرالدین‌شاه درپیوسته است و رزمنامه‌ای دینی است در داستان نینوا، به نام «باغ فردوس». می‌توانم گفت: سعدی در گونه‌ای بن‌بست ادبی و فرهنگی بوده است؛ از این روی، نتوانسته است آن‌چنان که خود می‌خواسته، مرد رزم هم باشد. من یک، دو نمونه را تنها یاد می‌کنم:

خواجه عبدالله انصاری می‌گوید: «اگر به هوا پری، مگسی باشی؛ اگر بر آب روی، خسی باشی؛ دلی به دست آر، تا کسی باشی.» (انصاری، ۱۳۷۲: ج۲، ۴۵۴). سخن زیباست و دلنشین؛ اما هنر پیر هرات تنها این است که سه واژه همگون را در پایان لخت‌ها (جمله‌ها) آورده است. سعدی این شیوه را به فرازنایی می‌برد که فراتر از آن نمی‌توان رفت. سروده‌های او از این دید چندان از نوشته‌های وی گسستنی و بازشناختنی نیستند: «سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پرخطر. جوانی بدرقه همراه من شد: سپرباز، چرخ‌انداز، سلحشور، بیش‌زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین، پشت او به زمین نیاوردندی…» (سعدی، ۱۳۸۹: ۱۶۲)
شما از دید نگارینی، هنرورزانگی، شکوه زیباشناختی سخن، همین لخت‌ها را اگر بکاوید، می‌بینید که آن سخن ساده چگونه شگرف و شگفت شده است. سخن نوشتاری سعدی، در آهنگینی، با سروده‌های او پهلو می‌زند. من آگاهانه چنین بر زبان می‌رانم. این حکایت کوتاه گلستان را: «شبی در بیابان مکه از بی‌خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار. گفت: ای برادر، حرم در پیش است و حرامی در پس، اگر رفتی، بردی؛ و گر خفتی، مردی!» (سعدی، ۱۳۸۹: ۷۶)
این یکی از زیباترین نمونه‌های شعر منثور است که من آن را سرودِ ناسرود می‌نامم: «‌در جامع بعلبک وقتی کلمه‌ای همی گفتم با جماعتی افسرده، دل‌مرده، ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده؛ دیدم که نفَسم درنمی‌گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی‌کند. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه‌داری در محلّت کوران، ولیکن درِ معنی باز بود و سلسله‌ی سخن دراز در معانی این آیت که: و نحن أقرب إلیکَم مِن حَبلِ الوَرید… سخن به جایی رسانیده که گفتم:

دوست، نزدیکتر از من به من است
وینْت  مشکل  که  من از وی دورم
چه  کنم؟  با  که  توان  گفت  که او
در  کنار  من   و،   من   مهجورم!
(سعدی، ۱۳۸۹: ۷۶)

من از شراب این سخن مست و فضاله‌ی قدح در دست که رونده‌ای بر کنار مجلس اثر کرد و دوْر آخر در او اثر کرد و نعره‌ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش. گفتم: ای سبحان‌الله! دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی‌بصر دور!

فهم سخن چون نکند مستمع
قوت  طبع  از  متکلم مجوی
فُصحت  میدان   ارادت   بیار
تا بزند مرد سخنگوی، گوی
(سعدی، ۱۳۸۹: ۷۶)

اگر خواننده‌ای با آوایی اهورایی گرم و گیرا همین حکایت سعدی را دمساز با ساز بخواند، درویش کیش، با آن سماع می‌توانیم کرد.
ویژگی دیگر در سعدی که بدو چهره‌ای دیگرسان، مینویی، فراسویی داده است، این است که سعدی مانند اوستادان اوستاد ادب پارسی، فرزانه فرمند توس فردوسی، سخنوری ا‌ست که توانسته است به زبان سرشتین پارسی راه ببرد. زبان سرشتین پارسی چیست؟ زبان ناب خنیایی هنری. کسانی به خامی، ناکامی، بی‌سرانجامی گاه بر فردوسی و سعدی خرده گرفته‌اند که: «این دو شاعر نیستند، نظم‌پردازند!» هنگامی که می‌پرسیم: چرا؟ می‌گویند: «بسیار بیتها هست در شاهنامه یا در سروده‌های سعدی که برهنه‌اند: بی‌بهره‌اند از هر شگرد و ترفند ادبی، به هیچ آرایه‌ای آراسته نشده‌اند. هیچ کدام از ترفندهای ادبی را در آنها نمی‌توان یافت. این شعر نیست، نظم است؛ زیرا پندارخیز و خیال‌آمیز نیست.»
ای شگفتا از این داوری! این کسان، به درست با دیدگاهی وارونه و ناساز، آنچه من آن را نه شعر می‌نامم با آنچه همه شعر، در آمیخته‌اند. آنچه ما آن را دانش ادب می‌نامیم، در دامنه‌ای تنگ می‌گذرد. یک سوی این دامنه، آرایه است؛ بیرونی‌ترین هنرورزی در ادب. آن سوی آرایه چیست؟ نه شعر، سخن خام که هنوز بخت آن را نیافته است که به مشکوی هنر درآید. دامنه دیگر چیست؟ «آن». همان آن، که خواجه به کار می‌برد:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندهٔ  طلعت  آن  باش  که «آنی» دارد
(حافظ، ۱۳۸۱: ۲۸۴)

کم نیستند زیبارویانی که موی دارند و میان، اما خواجه می‌گوید من هر زیبارویی را به دلداری نمی‌پذیرم. بندهٔ طلعت آنم که آنی دارد. «بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد». این «آن» چیست؟ این، آن زیبایی هنری است. آن زیبایی که دریافتنی است، اما بازگفتنی نیست. آزمودنی است، اما بازنمودنی، نه. شما می‌دانید زیباست، از بن جان و دندان، به این زیبایی باور دارید، اما چرایی آن را نمی‌دانید. این زیبایی هنری ا‌ست. راز جاودانگی هنر در همین زیبایی نهفته است؛ زیرا هر زمان ما با آفریده‌ای هنری روبروییم، به شگفت درمی‌آییم. این شگفتی است که هنر را در چشم ما به پدیده‌ای رازآلود، فراسویی، از گونه‌ای دیگر فرا می‌برد. شما می‌توانید به چرایی زیبایی در آفریده‌ای هنری پاسخ بدهید، اما آن پاسخ هرگز پاسخ فرجامین نیست. شما بار دیگر اگر آن آفریده را پیشاروی دانسته باشید، پاسخی دیگر به این پرسش می‌توانید داد. پس آن بیت‌هایی که از دید دانش زیباشناسی ما بیت‌هایی خاموشند، بیت‌هایی هستند که در آن سوی آن، در سرزمین همه شعر پدید آمده‌اند. چگونه می‌دانید زیبایند؟ به دل! از همین روست که تاب و شکیب و آرام از ما می‌ربایند.

شعر ناب

می‌دانید سنجه شعر ناب چیست؟ پاسخ من بدین پرسش این است: شعری، بیتی که شما یک بار، دوبار آن را بشنوید یا بخوانید، بی‌آنکه بخواهید و بدانید در یاد شما بماند؛ از یاد شما به نهاد شما راه ببرد، چگونه بیتهای شاهنامه را یا بیتهایی از غزل‌های سعدی را یا بیتهایی از بوستان او را که آکنده از مضامین عاطفی ا‌ست، ما تنها به پاس آنکه راز زیبایی‌شان را نمی‌دانیم، فرو بیاوریم به آنچه هنوز سخن خام است، شعر نشده است؟!

گفته بودم:  چو  بیایی،  غم دل با تو بگویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی
(سعدی، ۱۳۸۹: ۶۰۰)

تیزهوش‌ترین، توانمندترین، مایه‌ورترین دانشجوی زبان و ادب فارسی، ترفندی، هنری در این بیت نمی‌تواند یافت، دست بالا، آنچه بدان می‌تواند رسید، تنها آن است که سعدی پرسشی هنری را در این بیت گنجانیده است. چه بگویم؟ یعنی چیزی نمی‌توانم گفت. آیا زیبایی این بیت در گرو این پرسش است؟ تنها دو سخنور را می‌شناسم در میان هزاران سخنور ایرانی یا پارسی‌زبان که توانسته‌اند به زبان سرشتین پارسی راه ببرند، در آن شاهکار بیافرینند: یکی فردوسی است، دو دیگر سعدی است. کسی که به این زبان می‌رسد، به دریایی از زیبایی و نغزی و نازکی و خرمی و خنیا رسیده است. سروده‌های آنان نیازی به آرایه و بزک ندارد که زیبا بنماید.

به  زیورها   بیارایند  وقتی  خوبرویان  را
تو سیمین‌تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
(سعدی، ۱۳۸۹: ۵۹۷)

به هر روی خوش می‌دارم از این بیت بلند و ارجمند خواجه هم در شیراز یاد کنم تا مباد روان خواجهٔ بزرگ در مینوی برین از من دل‌آرزده بشود که چرا سخنی از او نرفته است. فرمود که:

هزار  نکتهٔ  باریکتر ز مو اینجاست:
نه هر که سر بتراشد[۱] قلندری داند
(حافظ، ۱۳۸۱: ۳۲۴)

بیهوده نیست که فرزانه نامبردار آلمانی ـ انگلس ـ در نامه‌ای که به دوست نامبردار خود ـ مارکس ـ نوشته است، یادی از زبان پارسی کرده است. این یادکرد بسیار برای ما ایرانیان گرامی است، چون از زبان فرزانه‌ای است چون انگلس می‌گویند او با چهل زبان آشنایی داشته است، در آن میان بیست و چهار زبان را به نیکی می‌دانسته است. داوری زبان‌شناختی مردی چون او بسیار گرامی و گران‌مایه است. او در این نامه می‌نویسد: اگر دوست هر دوی ما وایت ‌لینگ که سخت در پی آن است که به زبانی جهانی دست بیابد، زبان پارسی را می‌شناخت، به جُسته و گمشدهٔ خود دست یافته بود. فردوسی و سعدی توانسته‌اند به این زبان برسند، زبانی که انگلس را برخود می‌شیفته است. این سخن پایان ندارد ای قُباد! (مولوی، ۱۳۸۲: ۹۷۱)
من دامان گفتار را با این امید و آرزو که ما در داوری‌هایمان شتاب‌زده و خام‌اندیش نباشیم، به پایان می‌برم. بدانیم که اگر ایرانیان در درازنای چندین سده، بزرگمردی چون سعدی را گرامی داشته‌اند، بیهوده نبوده است. آن کس که می‌گوید «سعدی و فردوسی، نظم‌پردازند»، هم خود را خوار می‌دارد ـ آگاهانه یا ناآگاه، ناخواسته یا خواسته ـ هم دیگر ایرانیان را. مردمی که در درازنای تاریخ خود شیفته‌ترین مردمان بوده‌اند به شعر، چگونه این مردم درنیافته‌اند که بیتهای فردوسی و سعدی که بسیاری از آنها در زبان پارسی، دستان و زبانزد شده است، شعر نیستند، نظم‌اند؟!

پی‌نوشت:
۱ـ در برخی نسخه‌ها: نتراشد.

منابع:
۱- انصاری، عبدالله بن محمد (۱۳۷۲). مجموعه رسایل فارسی خواجه عبدالله انصاری، به تصحیح و مقابله سه نسخه، مقدمه و فهارس محمد سرورمولایی، تهران: توس، ج۲٫
۲- حافظ، شمس‌الدین محمد (۱۳۸۱). دیوان حافظ، به تصحیح محمد قدسی، با مقابله چهار نسخه چاپی معتبر قزوینی، خانلری، سایه و نیساری، به کوشش حسن ذوالفقاری، ابوالفضل علی‌محمدی، تهران: چشمه.
۳- سعدی، مصلح بن عبدالله (۱۳۸۵). کلیات سعدی، به اهتمام محمدعلی فروغی، تهران: هرمس٫
۴- مولوی، جلال‌الدین محمد بن محمد (۱۳۸۲). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد الین نیکلسون، تهران: هرمس

منبع: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی