بسم اللّه الرّحمن الرّحيم و وفّق به
قوله تعالى الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ (آنها كه كافر شدند و ديگران را نيز ره زدند عملهاى ايشان باطل كرد خداى تعالى).
سهل مىفرمايد رضى اللّه عنه كه: «مراد ازين كافران آنهااند كه منكر توحيداند يعنى خداى را شريک مىگويند». و بعضى گفتند كه: «مراد ازين كافران منكران نيستند بلک آنهااند كه كافر نعمتى كردند يعنى شكر نعمت نكردند و نعمتهاى خداى را منكر شدند و بدعوى كردن مشغول شدند، دعوى كردند چيزها را كه از حقيقت آن واقف نبودند». آنكس كه خداى را همباز گويد او كافر مطلق است يعنى او را كافر شايد گفتن بى قرينه و آنكس كه ناسپاس بود او را كافر مطلق نشايد گفتن بلک كافر با قرينه چنانک گويى كافر نعمت چنانک آب مطلق است و آب مقيّد آب مطلق همچو آب جو و چشمه و آب مقيّد همچو آب چشم و آبرو، زيرا چون آب گويى مردم آبرو و آب چشم فهم نكنند كسى كه ترا خدمت كند و ثنا گويد تو او را مستحقّ خلعت و محبّت دانى و چون همان ثنا گويد گلخن تاب را و روس را بلک گربه و سگ را همان خدمت و همان ثنا گويد و از آن بيشتر آن ثناى او را پيش تو قدرى نباشد و باطل شود كه اضلّ اعمالهم و آنكس نيز بر قول دوم كه مراد كافر مطلق نيست كافر نعمت است آنكس كه شاگردى تو كند و از تو فايده گيرد موجب مهر تو باشد و چون با ديگران گويد كه: «اين از خود برون مىآرم و بر من منّت كسى نيست» آن مهر نماند تو را كه اضلّ اعمالهم و هرگز تو او را برابر نكنى با آن كسانى كى گويند كى: «اين از ارشاد فلانست اگر نه ما كه باشيم اين سخن را گفتن». هرگز تو آن ناسپاس را با اينها بننشانى و باقى اسرار كه با آن مقبلان گويى با اين ناسپاس نگويى كه اضلّ اعمالهم.
قوله تعالى ذلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اتَّبَعُوا الْباطِلَ
يعنى سبب اين گمراهى و ناسپاسى آن بود كه اين ناسپاسان كى متابعت باطل كردند يعنى به آرزوهاى نفس مشغول شدند كه آن باطل است يعنى كه فانيست در دين از آن چاشنى نماند و آرزوهاى نفس را مىپرستند كه بىپايانست چنانک آب شور را چندانک خورى تشنگى به پايان نرسد. جعفر مىگويد: «عمل ايشان و صدقات ايشان از بهر آن باطل شد كه نيّت اساس و بنياد ديوار عملست و چون بنياد ديوار محكم ننهى كه آن ديوار بتمام رسد» پس چون نيّت ايشان فاسد افتاد عملهاشان مقبول نيامد چنانک كسى در مسجدى درآيد نه به نيّت آنک نماز كند بلک به دزديدن كفش كسى، او را از درآمدن اين مسجد ثواب طمع نشايد داشتن.
قوله تعالى أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها
سهل گفت كه: «خداوند تعالى خزينهاى دل را بيافريد و بدان قفلها زد و ايمان را كليد آن ساخت به تمامت قفلهاء دلهاى هيچ طايفه باز نشد الّا دلهاى انبيا و رسل و اوليا و صدّيقان و امّا باقى خلق از دنيا بيرون مىروند قفلها به تمامى ناگشوده از زاهدان و عابدان و علما زيرا كه ايشان كليد را از عقل خود طلب كردند پس كليد را گم كردند و اگر كليد را از توفيق حق طلب كردندى يافتندى و كليد قفل دل آنست كى بدانى كه حق تعالى بر تو مطلع است و بر دل تو و بر اعضاى تو و حواس تو رقيب است كه دم به دم چه مىنگرى و چون مىنگرى و چه مىشنوى و چون مىشنوى و بچه مشغول مىشوى و همچنين باقى عوارض». محمّد بن حامد مىگويد كى: «لغزيدن قدمهاى روندگان درين راه از سه چيز باشد يكى تقصير در شكر بخششهاى خداى تعالى و دوم تقصير در كار خدا از ترس ملامت غير خدا و سيم اميد داشتن در غير خداى تعالى و قوّت قدمها درين راه از آن باشد كه پيوسته فضل حق را بنگرد و نظر در فضل خدا كند و بشكر نعمتهاى او مشغول باشد و نشان آن، آن باشد كه خود را مقصّر بيند و از تقصير خويش ترسان باشد و دلش ساكن باشد بدانک خداى تعالى پايندان روزى اوست و بهر سببى از جا نرود و از بىنوايى نترسد و دلش از بهر روزى نلرزد و اگر بلرزد در غصّه آن بود كه دلم چرا لرزيد از براى روزى».
ترمذى مىفرمايد معنى اين است كه: «اگر شما خداى را يارى دهيد خدا شما را يارى دهد، گفت خدا منزّه است از يارى كسى معنى اين آنست كى اگر يارى دهيد اولياى مرا و انبياى مرا شما را يارى دهم، ايشان را عزيز داريد شما را عزيز كنم چنانک حواريان را به يارى عيسى عزيز كرد و صحابه را به يارى پيغامبر عليه السّلام عزيز كرد و تا دور قيامت ثناى ايشان بر منبرها و محفلها باقى داشت و آنانک پيغامبر ما را از بهر عزّت نفس خود خوار داشتند همچون ابوجهل و ابولهب لعنت ايشان را باقى داشت چنانک پادشاه، خائنى را بر دار بلند بياويزد سالها تا همه او را بينند».
عاقلان از بلا كران گيرند عبرت از كار ديگران گيرند
و چون از بلا بگريزند بحصن و حصار انديشه خود نگريزند بلک بحصن و حصار سايه اوليا گريزند تا درين داخل شوند كه «ان تنصروا اللّه ينصركم و يثبّت اقدامكم».
قوله تعالى وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ هِيَ أَشَدُّ قُوَّةً مِنْ قَرْيَتِكَ الَّتِيأَخْرَجَتْكَ
بعضى گفتند كه: «پيغامبر ما عليه السّلام از خوف جان از مكّه نگريخت چنانک موسى گريخت بلک تا بيرون كردندش بزور چنانک فرمود «اخرجتک» بيرونت كردند و نگفت كه: «گريختى» يا خود اشارت غيبى بود كه بيرون آى زيرا كه پيغامبر ما از آن عزيزتر بود توكّل او به خدا بود و نظر او در خدا بود و زيستن او بهر خدا بود چنانک فرمود وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ دور ازو كه او را اين خطاب باشد كى از خوف جان خود گريختى كه كمترين بندگان او كه ازو بويى يافته بودند بسوى مرگ چنان مىدويدند كه سيل از بالاى كوه فرودود كه وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً و مرگ را چنان مىجستند كه شاعر قافيه را جويد و كودک آدينه را كه فرمود فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ.
قوله تعالى أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ*
سهل مىگويد: «آنكس را كه او را بيّنه و روشنى از حق باشد آن باشد كه اقتداى او به سنّت پيغامبر باشد چنانک كسى به كسى اقتدا كند در نماز هر حركت كه او كند او همان كند».
مغربى مىفرمايد: «بيّنه معنيش روشناييست كه بدان روشنايى جدا كنند انديشه ربّانى را از وسواس شيطانى چنانک جو را و گندم را پاک كنند در روشنايى از سنگ به معاينه چشم بى تقليد و بى قياس و اگر ازين نور كه در اندرونست سخنى زاييده شود نام آن سخن برهان باشد».
قوله تعالى فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ
چون خلق را از بتپرستى و هواپرستى به خداپرستى خواندى خلق دو قسم شدند قومى تسليم كردند و قومى نكردند ترا نيز ما مىخوانيم باز به خود چنانک باز را بفرستند تا شكار كند بعضى مرغان بگريزند بعضى را بگيرد طبل باز بزنند كه تو باز آ.
قوله تعالى فَاعْلَمْ أَنَّهُ هو اشارتست به آن خداى كه ترا برگزيد و بفرستاد ازين برگزيدگى و فرستادن بازگرد به برگزيننده و فرستنده هركه اين كلمه لا إله الّا اللّه محمّد رسول اللّه را بر عادت گويد كه از كوچكى خو كرده است احمق باشد كه هم بر حالت كودكى مانده است و هركه از تعجّب بد و نيک جهان گويد محجوب است و بىخبرست از حق و هركه نه بر طريق اخلاص گويد اين كلمه اخلاص را چنان بود كه آب پاک را با پليدى بياميزد با آن آب آميخته شود غسل كند. بيت:
سخنى كز تو گشت آلوده گرچه خوبست گشت بيهوده
و اگر آميزش وسوسه ما سخن حق را متغيّر نكردى هفتاد و دو ملّت نشدى اهل قبله زيرا همه از قرآن حجّت مىآرند چون با غرض خود آميختند همچو آبى كه با خاک بياميزى درو چيزى نتوان ديدن و اگر توان ديدن تمام نتوان ديدن و هركه كلمه اخلاص را باخلاص گويد و از جان و از حقيقت گويد چنان باشد كه آب را با كوزه پاک از جوى پاک برگيرد و غسل كند و اهل نماز و مناجات گردد و اهل خطاب لبّيک گردد. بيت:
هرك را جان عزّ لبّيک است نامه بر نامه پيک بر پيک است
قاسم مىگويد: «علما را بر چهار قسم يافتم بعضى متروكند همچون اسب افسارگسسته در بيابان سرگردان مىدود هرک را در چشم غبارى بود پندارد كه بر آن اسب سواريست كه مىدواند در پى مقصودى در عقب او روان شود در بيابان و هرک را ديده از غبار و ظلمت پاک شد داند كه آن اسب افسار گسسته است پى او نرود و نشان پاى او نگيرد و قسم دوم از علما آنهااند كه دربند آنند كه افسار بگسلد طبع را تيز مىكنند و دانش مىورزند به نيّت آنک سر خويش گيرند و سركشى كنند و قسم سيم آنهااند كه همچو اشتر مست خبر ندارند از افسار و افسار گسستن مستند در لذّت عبادت خدا ايشان را جذب كرده و ربوده شدند و به خود مشغول گردانيد قسم چهارم سخت غريبند واقفند بر احوال عالم كه افسارگسسته كيست و مست كيست و هشيار كيست و آن مصطفى است عليه السّلام و آنها كه ايشان را برادر خواند كه وا شوقاه الى لقاء اخوانى» پس لاجرم فرمود كه: «فاعلم» تو بدان يگانگى مرا كى اين دانستن غير ترا نيست و اين دانش بتحصيل حاصل نشود بلک بسبب خلعتهاى ما و كرامات ما پس چنانک خلعتهاى ما دريايى بىپايانست اين علم تو هم درياى بىپايانست حارث محاسبى مىگويد: «اوّل علم توحيد گفتن لا إله الّا اللّه بزبان باشد و دوم آن باشد كه چون بپرسند كه خالق چون غير او نيست پس بدى را و كفر را او آفريده باشد و از او باشد چون به نيّت او مىرود مىكوش تا بيفزايى» جعفر گفت كه:
«فاعلم انّه لا إله الّا اللّه قطع علّتهاست و اسباب از سوى ما هست و از سوى حق تعالى هيچ سببى نه» يعنى قادرست كه بى نان سير كند و بىآب زمين را زنده كند و اگر خواهد بنان سيرى ندهد و همچنين باقى سببها كه فاعلم انّه لا إله الّا اللّه و بعضى گويند كه: «لا، نفى ادراكست كه هيچ عقلى و هيچ فهمى محيط نشود به خداى تعالى زيرا آنچ محيط شوند نهايت دارد جنيد فرمود: «علم از معرفت بلندترست و اگرنه فرمودى فاعرف انّه لا إله الّا هو و خدا [را] عالم گويند و عارف نگويند و ابراهيم را خطاب كرد كه أَسْلِمْ يعنى گردن بنه فرمان مرا گردن نهادن صفت بندگيست لاجرم مبتلا كردند ابراهيم [را] بذبح فرزند و در آتش افتادن تا دعوى او كه أَسْلَمْتُ بر عالميان محقّق شود كه مجازى نيست و مصطفى را فرمود فاعلم بدان و دانش صفت خداييست بس تفضيل مصطفى عليه السّلام باشد اين آيت» بعضى گفتند كه: «علم حجّت است پس به همه كس برسد بكافر و مؤمن كه اگر حجّت بدو نرسد او كافر نباشد كافر آن باشد كه از حجّت رو بگرداند و امّا معرفت حاليست كه عارف را فروگيرد مغلوب كند نتوان نشان آن دادن الا اندكى با محرمى» حسين مىگويد كى: «مصطفى عليه السّلام معدن علم بود چنين نگويند چنين دانايى را كه بدان الّا معنيش اينست كه آنچ مىدانى بگفت آر كه ايشان ناگفته فهم نمىكنند» و گويند:
«اين بيست [و] نه حرف در لام الف پنهانست و الف در لام الف پنهانست و نقطه در الف پنهانست و معرفت دل نهانست همچنين مىرو تا بعلم اوّل آنک معرفت دل فهم كرد نقطه حاجت نيست آنكه نقطه فهم كرد الف حاجت نيست آنک الف فهم كرد لام الف حاجت نيست و آنك بحرف لا فهم كرد كه چيست نفى كردن باقى حروف حاجت نيست هرچند مستمع عجمىتر سخن بيشتر مىافزايد چنانک حكيم فرمود: (هان كه آمد خام ديگر ديک ديگر برنهيد).
قاسم گفت كه: «استغفر لذنبک دليل مىكند كه مراد ازين فاعلم علميست كه استغفار بار آورد و بندگى و زارى نه علمى كه تكبّر آورد و سركشى» گويى مىفرمايد كه: «هيچ ديدى غير من كه هست كند و نيست كند و فانى كند و باقى كند و زيان كند و سود كند و ياد دهد و بيدار كند چون نديدى غير من بدانک منم كه اينها مىكنم زيرا هيچ چيز به خود فانى و باقى نشود» و گويد: «معنيش اينست كه آنچ مىدانى بخبر كردن و تقليد بدان بيقين و معاينه» بعضى گويند: «مىدانى چيزها را بعلم خود، از خود و از علم خود فانى شو بعلم من بدان و استغفر لذنبک يعنى از علم خود استغفار كن و از آثار عبوديّت كه نشان فناست استغفار كن محو شدن و معنى محو شدن از خود و از بندگى خود آن باشد كه دريايى كه اگر بندگى من مىخواهى سفر كن با من بيا و در من درآى آن شخص از آن مقام روان شود مىآيد، آن آمدن بندگيست چون آمد بلب دريا گويد: «ديگر چكنم» گويد: «قدم درنه، قدم در نهاد تا آنجا كه پاى او در زمين است هم بندگيست زيرا بفعل خود مىرود و بقوّت خود و چون دريا او را برداشت او محو شد و فعل او محو شد و قدرت او محو شد چه معنى محو شد يعنى گشتن او بعد ازين به خود نيست بفعل خود و بقوّت خود نيست اين تحقيق لا حول و لا قوّة الّا باللّه [است] الحول از حالى بحالى گشتن و تحويل كردن، از فانى هست شدن بباقى و از گفتن اين كلمه توحيد استغفار كن زيرا تا اكنون به خود مىگفتى اكنون منت در گفت مىآورم» و گويند: «قوله فاعلم يعنى بمير از حيوة جهل ظلمانى زنده شو به حيات علم نورانى».
علم نور است و دلهاى علما همچو قنديلهاست افروخته و نشان آن علم كه الهى باشد ترسگارى باشد و تواضع باشد اوّل در علم باز شود بوک بعد از آن كه شكر آن بگويد در توحيد باز شود زيرا اوّل فاعلم گفت آنگه لا إله الّا اللّه علم را بر توحيد مقدّم داشت توحيد آنست كه صد كس در دريا افتادهاند دريا ايشان را مىگرداند و بر موج مىآورد و فرومىآورد و چپ مىبرد و راست مىبرد و وقتى گرد مىگرداند اين حركات صد كس يک چيز مىكند و آن واحدست و چون بيرون بودند هر يكى را گرداننده جدا بود صد گردنده را صد گرداننده بود امّا در دريا اگر موافقت كنند همه بسوى راست روند آن موافقت از ايشان نيست از توحيدست و اگر مخالفت كنند هم از ايشان نيست شرح اين درازست ان شاء اللّه خداى راه نمايد و چون درآيد در مقام توحيد غرقه شود در روشناييها يعنى بزند آن روشنايى بر اندرون دل او و اثر كند بر تن او تا چنانک تن او از طعام و شراب لذّت مىيافت از آن نور نيز بيابد و ازين بوده است كى چهل روز و پنجاه روز نخوردهاند و سست و بىقوّت و خشكدماغ نشدهاند تا بعضى حكيمان گويند كى: «رنجور باشد آنكس كه چهل روز و پنجاه روز چيزى نخورد و اگر تن درست بودى هلاک شدى».
سبب آنست كى عوانى كه تقاضاى طعام مىكرد مشغول شد بگداختن مادّه غليظ به تقاضا نمىپردازد الّا چون مشغولى او مكروهست حالت او رنجوريست و مشغولى طبيعت، مرد رياضت را چون غذاى او عشقست حالتش عشقست اين خود نظر حكماء دنياست و اگر ايشان را تمامى نظر بودى و وقوف بودى بر حالت ذوق عشّاق كى در آن ظلمات صبر كردندى؟! در ظلمات علم قياسى.
مرغى كى خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شور دارد همه سال
تا منقار او در آب شورست و مىبينى مىدان كه اين كار باقى است بعضى گويند: «فاعلم بدان دانش سه نوعست دانش احكام بكن و مكن و دانش ايقان يعنى دل را يقين شود چنانک از بيرون خانه سخنى شنود داند كه اندرين خانه مرديست بيقين و اگر بانگ حيوان شنود داند كه حيوانست بيقين و اگر دود برآيد داند كه آتش است بيقين اگرچه بعيان نديده است آن مرد را و آن آتش را پس دانستيم كه علم يقين ديگرست و علم تقليد ديگر، تقليد آن بود كه بگويد كسى ترا كه: «درين خانه مردى هست يا قومى برين در خانه ايستادهاند به حرمت چنينى بدست گرفته» بدانى كى اينجا در خانه كسى هست امّا بتقليد بنا بر فعل بيرونيان يا گفت ايشان و ليكن يقين نباشد چون عطسه شنوى يا سلفه يا خنده يا گريه از اندرون يقين شود و از تقليد بيرون آيى چنانک گفت:
يک چشمه آب از درون خانه به زان جويى كه از برون مىآيد
اگر هزار گفت از بيرون با تو بگويند كى درين خانه مردى هست يا شيرى هست چنان نباشد كه از درون يک نفسى بشنوى اكنون علم تقليد در گفت آورد آدمى را زيرا كه اين علم او بگفت حاصل شده است كه از گويندگان شنيده است و بگفت بيفزايد آن علم و اگر بگويندش كى نيست كم شود و آن علم دوم كى يقين است از اندرون آوازى شنيده است او را اشتياق و غم افزايد كى بارى ديگر اثرى بشنود و آن علم سيم كه عيانست نزديكى افزايد و قربت و دولت بىپايان بىغم و بىاندوه، بىحسرت و آن از آن انبياست فاعلم انّه لا إله الّا اللّه كى اى از علم تقليد گذشته و [از] علم يقين گذشته بعلم عيان بدان». شيخ ابوسعيد خرّاز مىگويد: «فاعلم يعنى علم خود را صاف كن از ياد غير من و از انس گرفتن بغير من».
قوله تعالى أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ*
دلهاست كه بر آن دلها قفلهاست نتواند تفكّر كردن و زبانهاست كه بر آن زبانها قفلست نتواند خواندن كلام حق را أ فلا يتدبّرون تدبّر آن باشد كه بدانى كه پس اين حال چنين حالتى آيد و پس اين فعل چنين اثرى خواهد زاييدن چنانک باغبان در شاخ درخت نگرد بدان علمى كه او را دادهاند در رنگ درخت و تازگى او بداند كه ازو چه زايد و بعد ازين رنگ و شكوفه چه برون آيد و ديگران در آرايش شاخ مىنگرند و از آنچ بعد از آن آيد خبر ندارند و اين قفلها در دلها و زبانها از بهر آن نهادند كه ايشان خيانت كردند، اندكى ايشان را بر حق واقف كردند ايشان از حسد آن را پوشانيدند و بخلاف آن گواهى دادند و آن روشنايى را شكر نگفتند شكر آن گواهى حق دادن بود و ترک حسد كردن بود از آنک قفل ديدند توبه نكردند و مستغفر نشدند قفل سختر بايد كه توبه كنند و بازگردند كه اگر توبه قبول نخواست كردن دگر قفل نكردى و بندگان را تنبيه نكردى.
قوله تعالى وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ
اگر خواستيمى ترا اى محمّد مطّلع كرديمى بر نهانيهاى ايشان يعنى از بهر آنک بر تو ظاهر نكرديم تا توانى پند دادن كى اگر مطّلع شدى بر ناقابلى ايشان از نصيحت بازماندى و حكمتى هست درين نصيحت كه بعضى را شاد كنيم و بعضى را غمگين كنيم كه آن غم هم سودشان دارد تا رحمت همه عالم باشى اگرچه مطّلع نگردانيديم بر سيمايى ايشان ترا الّا. لتعرفنّهم فى لحن القول بدان بر لحن قول و سخن گفتن چنانک لحن مردان از لحن مخنّثان آسان توان فرق كردن و اللّه يعلم اسرارهم يعنى آنچ خدا نوشت در ازل شقاوت، سعادت، آن را خداى مىداند كه هر يک را چه نوشته ست در سابق ازل بعضى مشايخ گويند كه: «درين آيت اشارت است كه شيخ بداند حال مريد را در سؤال و جواب مريد و در سخن گفتن مريد» و بعضى گويند: «يعنى بدانى كه قرائت هركسى به رياست يا باخلاص بلحن قرائتش و بدانى در لحن وعظ واعظ كه غرضش نصيحتست تا خلق از بند و دام شيطان برهند يا غرضش آنست كه به دام خود خلق را بند كند.
قوله تعالى وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ الصَّابِرِينَ
يعنى از بهر آن لازم كردم بر متعبّدان اخلاص بندگى را تا بقدر اخلاص بزرگ دارم بندگى كردن ايشان را و عزيز دارم عبادت ايشان را يعنى اعتبار بسيارى عبادت را نيست اخلاص عبادت راست چنانک فرمود: «ما فضّل ابوبكر بكثرة صيام و لا بكثرة صلاة و لكن بشيئ وقر فى صدره» گفت: «ابوبكر را تفضيل نكردم بر ديگر ياران براى بسيارى روزهاش و نه براى بسيارى صدقهاش و ليكن بسبب آن چيزى و روشنى و اخلاصى كه در دل او نهاده شده است بدان اخلاص او فضل يافت بر ياران ديگر و طاعت او فضل يافت بر طاعتهاى ايشان».
قوله تعالى يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ
فرمان خداى كنيد در حرمت داشتن رسول عليه السّلام و او را نايب حق دانستن و فرمان بريد پيغامبر را در آنچ مىفرمايد شما را از تعظيم خدا و باطل مكنيد عملهاى خود را بديدن آن و اعتماد كردن بر آن.
فارس مىگويد: «عاقل طاعت كند و خود را تارک طاعت داند و جاهل طاعت كند و خود را مطيع داند» بعضى گويند: «باطل كردن عملها بريا و خويشتنبينى بود».
حسين گويد: «باطل كردن عملها آن بود كه بر خلق بزرگى كند كه من طاعت كردم زيرا طاعت براى ترک تكبّر و بزرگى است چون سبب تكبّر شد پس باطل شد يعنى طاعت او صورت بى معنى شد صورتش سود و معنيش زيان».
قوله تعالى إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ*
بعضى گفتهاند كه:
«ما اهل دنيا را بر چهار قسم يافتيم يک به غفلت مزههاء دنيا مىجويند و مىگيرند و قوم ديگر از اهل دنيا از صحّت در علّت و بيمارى در مىآيند از غايت جهل و بعضى خود از بستر مرگ و رنجورى در گور مىروند قسم چهارم از گور بعذاب نقل مىكنند ازين چهار حالت خالى نباشند اهل دنيا مگر كى عنايت دررسد».
قسم اوّل را تا چندانک مزه را مىبينند زيان را هم بينند چنانک مزه دنيا مىجستند خلاص جويند از مزه دنيا و طلب مزه آخرت كه نبرّد عشق را جز عشق ديگر. و آنها كه از صحّت برنجورى مىروند چون عنايت دررسد توفيق يابند بكارى كه از رنجورى خلاص يابد يا در رنجورى راحتش دهند كه رنجوريش راحت نمايد و باقى همچنين مىدان.
قوله تعالى وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ سهل مىگويد: «سرّ خداى تعالى همه در درويشى است» پس خداى تعالى داند فقر را و آنكس كه خداى تعالى بنمايدش نه آنكس كه تفسير و احوال فقر را از كتب فقرا مطالعه كند زيرا او محتاج كتاب بود و فقير از غير خدا مستغنى است در ادراک علم دين نه از كسيش حاجت آيد بآموختن از مطالعه كتب كه الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ.
مرد عاقل اگر بيابانيست جان او لوح سرّ ربّانيست
بعضى گويند: «فقير محتاج بود يعنى اگر آن غنى كه او بدو محتاج است غنى راستين بود فقير غنى راستين را فقير راستين بود و اگر محتاجست بغنى فانى دروغى آن فقير نيز هم دروغين است». حسين بن سمعون گويد: «هر چيزى را فقريست يعنى كه هر چيزى را محتاجست و نيازمند بدان چيزى كه بايست اوست» از همه حاجتهاى عالم و درويشىهاى عالم زيانكارتر و مضرّتر حاجتهاى نفس امّاره است و از همه فقرها و حاجتها شريفتر و عزيزتر فقر و حاجت عقل است كه او در آن حاجت جز به خداى تعالى محتاج نيست زيرا چون نفس من فقير شود و محتاج در حال طلب دنيا [كند] كه مبغوض خداست زيرا خدا او را اين خاصيت داده است كه دورى طلبد از خدا چنانک خفّاش را و كرمهاى شبرو را اين خاصيت دادست كه از ضعف ديده نخواهند الّا شب را هرچند هستى ايشان از آفتابست كه آفتاب قوام همه ارواح [انسا] نى است و چون دل من محتاج شود ملكى طلبد كه حجاب [شود] مرا از ملک باقى و چون عقل من فقير شود و محتاج، طلب نكند الا غذاى خويشتن و آن علمست و حكمت زيرا حق تعالى عقل را از نور عقل و حكمت آفريده است و كلّ شىئ يرجع الى اصله و جنسه و چون محتاج شود همّت من كه شاخيست از شاخهاى درخت عقل وجد خواهد يعنى يافتن دردى خواهد زيرا درد مقدّمه درمانست هرچه اوّل درد آن را داشتى آنگه آن را يافتى روح را درد قالبى بود سليم تا آنچ مىخواهد به آلت تن بجا آورد و اگر آنش ياد نيست كى چون طالب قالب بود اين ساعت در هر پيشه كه هست اوّل درد طلب آن پيشه بود و هر همنفسش كى هست اوّل در طلب او بود آنگه يافتن او و شرح اين دراز است و چون وجد يافت يعنى درد يافت صرت حرّا آزاد شدم از دردهاى ديگر چنانک حكيم فرمود:
آن جهان و اين جهانت را به يكدم دركشد گر نهنگ درد دين ناگاه بگشايد دهن
و اگر از آن درد بزرگ غافل شوم باز اين دردهاى كوچک همچو شب روان در جنبش آيند حس يابندگى آفتاب وجد رفت از خانه دل.
قوله تعالى وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ زيرا حاجت لايق بندگانست هرک را لباس حاجت پوشيده ديدى دانک وى غلامانه پوشيده است به خدا مگيرش اگر آفتاب است محتاجست به آسمان و بمشرق و بمغرب و در وقت كسوف محتاجست بصيقل كه روى او را بزدايد و صد هزار حاجت ديگر آفتاب را در هر دمى هست كه آن احتياج ازينجا پيدا نباشد چنانک پادشاهى دنيا ابلهان او را مستغنىتر دانند از ديگران و عاقلان دانند كه از همه محتاجتر اوست همچو شخصى دست شكسته و پاى شكسته و ميان شكسته و صد پاره تخته رنگين آورده و بهر عضوى پيچيده كودک خرد مىگويد: «كاشكى مرا نيز ازين تختهاى رنگين ببستندى» بعضى گويند كه: «غنى آن بود كه قائم بنفس خود بود بر زمين سوار نبود و بر آب سوار نبود و بر نفس محتاج نبود و بر غذا محتاج نبود و غير آن و او را اوّل نبود زيرا پيش از آن اوّل فنا بود پس محتاج بود به هست كننده».
قوله تعالى وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ.
گر عدل كنى تو نام نيكو ببرى ور تو نكنى آنک كند او ببرد
بعضى گفتهاند: «بسياران بر بساط عبوديّت آيند و ليكن ثبات نكنند و صبر نكنند باز بسوى هوا و آزاد باشى گريزند الّا قومى كه ايشان را سبق عنايت بود ايشان را شروع دگر بود و ثبات ديگر».
از کتاب معارف ترمذی