که آیا ما مجاز هستیم از تشیع قرائت دیگری داشته باشیم؟ و در صورتی که باید اجازه بگیریم، از چه کسی باید اجازه گرفت؟ شاید اگر به متولیان قرائت اول رجوع کنید چنین اجازه ای را ندهند، قرائت دوم هم جایی مدون نشده است، مشکل هم در همین نقطه است، شاید همین جلسات نشانه تولد قرائت دوم باشد. البته کوششهایی در این سده اخیر صورت گرفته، از این کوششها می¬توان از کوششهای زنده¬یاد دکتر شریعتی نام برد که در برخی مطالب مذهبی نوآوریهایی داشته است اما به نظر می رسد که این نوآوریها علیرغم نفوذ آن چندان بنیادین نبوده است، ما امروز نیاز به یک بازنگری بنیادی داریم
گفتیم که از تشیع نیز می¬توان دو قرائت داشت، همانطور که از اسلام حداقل دو قرائت داریم. و آن دو قرائت عبارتند از قرائت سنتی از تشیع و دیگری قرائت نواندیشانه یا روشنفکرانه یا متجددانه از تشیع.
ممکن است سوالی پیش بیاید که آیا ما مجاز هستیم از تشیع قرائت دیگری داشته باشیم؟ و در صورتی که باید اجازه بگیریم، از چه کسی باید اجازه گرفت؟ شاید اگر به متولیان قرائت اول رجوع کنید چنین اجازه ای را ندهند، قرائت دوم هم جایی مدون نشده است، مشکل هم در همین نقطه است، شاید همین جلسات نشانه تولد قرائت دوم باشد. البته کوششهایی در این سده اخیر صورت گرفته، از این کوششها می¬توان از کوششهای زنده¬یاد دکتر شریعتی نام برد که در برخی مطالب مذهبی نوآوریهایی داشته است اما به نظر می رسد که این نوآوریها علیرغم نفوذ آن چندان بنیادین نبوده است، ما امروز نیاز به یک بازنگری بنیادی داریم.
معنای اصطلاحی تشیع
در رابطه با معنای لغوی تشیع صحبت شد. اما به شکل اصطلاحی، تشیع حداقل در سه معنا در قرون اولیه استعمال شده است، می¬خواهیم ببینیم کدام یک از اینها مراد نظر ماست. توجه شود که آنچه ذکر میکنم کاملا مستند است و در کتابهای اعتقادی به این شکل آمده است.
تشیع در معنای اول یعنی کسی که علی و اولاد او را دوست می¬دارد، پس ملاکش حب علی است و هیچ چیز بیش از این نیست، اگر حب علی ملاک باشد، اکثر مسلمانان شیعه هستند، غیر از نواصب که گروهی بودند که بغض علی را در دل می¬پروراندند و معاویه به آنها پول می¬داده تا بر سر منابر علیه علی بن ابی¬طالب سخن بگویند، اما اکثر اهل سنت حب علی را دارند مثلاً شافعی ها در بین اهل سنت بیش از دیگران این حب را ابراز می¬دارند.
در معنای دوم، شیعیان کسانی هستند که علی را بر عثمان یا بر ابوبکر برتری می داده اند، یعنی علی، خلیفه چهارم مسلمانان را بر خلیفه اول یا خلیفه سوم افضل میدانسته اند. اما در این قول صحبتی از عصمت و علم غیب و مرتبه فوق بشری و امثالهم نیست، صرفاً یک افضلیت علمی است. در کتابهای رجالی، یعنی کتابهایی که درباره سند احادیث بحث میکند، رجالیون اهل سنت، بسیاری از افراد را به این عنوان شیعه خواندهاند و طردشان کردهاند. توجه شود درباره اصطلاح صحبت میکنم. وقتی یک رجالی میگوید مثلاً فلانی «تشیع و هو مردود» معنایش این است که او علی را که خلیفه چهارم باشد، بر ابوبکر که خلیفه اول باشد و بر عثمان که خلیفه سوم باشد برتری میداده است و او را افضل صحابه پیامبر میدانسته و به همین دلیل قولش مردود محسوب میشود، اما خود واژه تشیع را به این نام بکار برده اند. غالب معتزله بغداد این اعتقاد را داشته اند و علی را افضل میدانسته اند بدون اینکه قائل به عصمت یا علم غیب یا منصوبیت باشند.
تشیع در معنای اصطلاحی سوم، یعنی آنکه علی و اولاد علی یا علی و اهل بیت پیامبر را جانشینان پیامبر بدانیم و تمام مقامات پیامبر به استثناء وحی را برای آنها نیز قائل باشیم، یعنی گرچه به اینان وحی نمیشود، اما هر اختیاری که پیامبر داشته، هر فضیلتی پیامبر داشته، این افراد نیز دارا هستند. پس معنای سوم تشیع یعنی قائل شدن به استمرار نبوت بدون نبی و وحی، اما تمام ویژگیهای پیامبر غیر از این دو مورد در افراد خاص دیگری متجلی می شود.
به نظر میرسد با توجه به این سه اصطلاحی که ذکر کردم، امروزه منظور از شیعه اصطلاح سوم باشد، نه اصطلاح اول و اصطلاح دوم، بدین معنا، امروز، افرادی شیعه هستند و اکثر مسلمانان شیعه نیستند. این افرادی که شیعه نیستند اگر علی را دوست بدارند، به معنای اول شیعه هستند، ممکن است علی را افضل هم بدانند مثل ابنابیالحدید شارح نهج البلاغه، معتزلی است، علی را افضل میداند اما به معنای سوم شیعه نیست.
ادامه نبوت منهای وحی
پس از این پس وقتی میگوییم شیعه، معنای سوم را مدنظر داریم. در یک جمله شیعیان یعنی قائلین به ادامه نبوت منهای وحی. مهم آن است که پس از پیامبر قرار است چه چیزی ادامه پیدا کند؟ ذکر میکنند پیامبر دینی را تاسیس کرده، این دین احتیاج به حافظ دارد، این حافظ در زمان پیامبر شخص پیامبر بوده اما پس از پیامبر نمیتوان دین را رها کرد. کسانی که وظیفه حفاظت و ترویج و تبیین دین را پس از پیامبر به عهده دارند افراد دیگری به نام امامان هستند. و این امامان کسانی هستند که همانند پیامبر معصوم از گناه و خطا هستند، نه گناه میکنند و نه اشتباه میکنند. گناه با اشتباه تفاوت دارد. گناه یعنی معصیت کردن، یعنی خلاف امر خدا عمل کردن. خطا کردن یعنی خلافواقع گفتن یا رفتار کردن. بسیاری از خطاها گناه محسوب نمیشود اما خطا هست. عصمت در هر دومقام، یعنی اینان اولا در مقابل خدا عصیان نمی کنند، و ثانیا اشتباه نمیکنند و لازمه چنین مقامی این است که اینها از علمی بالاتر از علم کسبی که از معلم میآموزند برخوردار باشند، یعنی علمی موهبتی، علم لدنی یا علم غیب، علم از طرق غیر عادی. برای پیامبر نیز این مقام را قائلند. هم میگویند به لحاظ منش و روش معصوم از گناه و خطاست و هم علمی فراتر از علم عادی دارد. ما نزد معلم میآموزیم، آنها نیازی به معلم ندارند. ویژگی سومی که این افراد دارند آن است که از جانب خودشان این دو کمال برایشان حاصل نشده، اینها از جانب خداوند به این مرتبه رسیدهاند. البته ما هرچه داریم از خداوند داریم ولی گفته میشود که اینها را ما نمی توانیم بشناسیم، بلکه باید توسط خدا متمایز شوند، تعیین شوند و شناسانده شوند. پس اینجا قصه انتخابات نیست که ما کسی را انتخاب کنیم که امام ما باشد. آنان توسط خدا نصب میشوند و پیامبر این نصب را اعلام میکند و ما کشف میکنیم که منصوب کیست یا اعلام میکنیم که ما نصب را قبول داریم. اگر اطاعت کردیم، به واسطه آن ثواب میبریم. این سه تا ویژگی است که پس از پیامبر با رحلت پیامبر نمیمیرند و ادامه پیدا میکنند. ویژگی چهارم پاسخی به این سئوال است که تا کجا افرادی که قرار است دین را حفظ، تبیین و تشریح کنند، ادامه خواهند داشت؟ کسی میتواند اشکال کند که اگر قرار است امروز بینیاز از امام باشیم چرا پس از پیامبر بینیاز از امام نباشیم؟ هر زمانی شبیه زمان بعد از پیامبر میشود. پاسخ آن است که در حالت وسط هستیم، یعنی هم امام باشد هم امام نباشد که مفهوم امام حی غایب است. هست یعنی زنده است، و نیست، یعنی ما در محضرش نیستیم. و نحوه استفاده بردن از این امام غایب مثل نحوه استفاده بردن از خورشید پشت ابر است، خورشید پشت ابر نور دارد، اما نور غیر مستقیم دارد و مگر همه فیوضات وجود امام ظاهری بوده است؟ امام فیوضات معنوی هم دارد و در زمان غیبت از آن فیوضات معنویاش استفاده میشود. پس غیبت چهارمین مفهوم کلیدی تشیع سنتی است. این چهار مفهوم در تشیع یا حداقل بگوییم تشیع سنتی نقش کلیدی را بازی میکنند.
توجه شود که شیعیان قائلند که سخن امام حجت است. لذا در کافی که کتاب اصلی روایی شیعه است بعد از کتب "العقل و الجهل" و کتاب "فضل العلم" و کتاب "التوحید" چهارمین کتاب "الحجة" است. مباحث ابتدایی این کتاب درمورد نبوت و اکثر قریب به اتفاق مباحثش درمورد امامت است. شیعه با یک واژه هم نبی و هم امام را طبقه بندی میکند، و آن واژه حجة است. حجة در منطق هم بکار میرود و به معنی استدلال است، یعنی چیزی که با آوردن آن شخص ساکت میشود. حجة بودن یعنی سند دینی بودن و پس از آن چرایی وجود ندارد. شیعیان اعتقاد دارند که حجت سه چیز است: خدا، که خودش مستقیم با ما سخن نمیگوید، و از زبان پیامبر با ما سخن می گوید. پس دو حجت باقی می ماند: یکی پیامبر و دیگری امام.
سئوال مهم در قرن اول
یقین داریم که بعد از رحلت پیامبر، افرادی بنام شیعه علی شناخته شدهاند، حتی افرادی وقتی میگفتند شیعه منظور آن افراد بودند، این افراد حدود 50 نفر از شاخصترین صحابهاند که نامشان هم موجود است، در زمان قیام امام حسین در کتبی که دقیقاً در همان قرون نوشته شده گفته میشود که برخی شیعیان مثلاً به خانه سلیمان بن سرد خزائی رفت، یعنی این واژه در آن زمان، سال 50 هجری یا 60 هجری در قرن اول بدون مضاف الیه هم بکار برده میشده است، در نامه امام حسن مجتبی به معاویه این واژه بکار برده شده است، کسانی به جرمشیعه بودن شهید شدند، نام این شهدا را هم نوشته اند، کسانی که به جرم شیعه بودن اعدام شدهاند، در زمان معاویه و درزمان خلفای بعدی. سوال جدی من در حوزه قرن اول این است: آیا این نکاتی که از قرن سوم و چهارم به بعد به عنوان ممیزات شیعه گفته میشود در قرن اول هم بوده است؟ توجه کنید که شیعه از قرن سوم و چهارم دقیقاً همین چهار خصوصیتی که گفتم را داشته است. اما در قرن اول وقتی میگفتند سلمان شیعه است، ابوذر شیعه است، یعنی اینها دقیقاً به این نکات چهارگانه قائل بودهاند؟
به نظر می¬ رسد این اعتقاد یک اعتقاد مستحدثی است، یعنی بعداً این اعتقادات کم کم ایجاد شده است، آیا این بدان معنا است که این افراد این ویژگیها را نداشتهاند؟ در این باره صحبت خواهیم کرد.
ویژگیهای خاصی که امروزه برای امام مطرح میکنند، در سال 11 هجری، پس از وفات پیامبر، در هیچ سندی ذکر نشده است. بحثی که در سقیفه مطرح می شود، استدلالی که مهاجرین میکنند، استدلالی که انصار میکنند و مطالبی که علی پس از آنکه خبر را میشنود، همهاش خوشبختانه ثبت شده، بخشی در نهجالبلاغه آمده است و بخشی در کتابهای تاریخ. در اولین کتاب تاریخ که موجود است، نکته این است که علی جانشین پیامبر باشد یا دیگران. اما چرا باید علی باشد، بحث این است که علی از ذیالقربی است، علی از بنیهاشم است و دیگران نیستند. مهاجر و انصار دعوا میکنند، به انصار گفته میشود که ما از قریشیم و شما از قریش نیستید، چون ابوبکر و عمر قریشی و از طائفه بنی عدی هستند، وقتی مطلب به گوش علیبنابیطالب میرسد، میگوید اگر استدلال این باشد، پس ما هم از بنیهاشم هستیم و شما از بنیهاشم نیستید. استدلال علي این نبوده است که من منصوب الهی هستم یا من علم غیب دارم. در زمان به خلافت رسیدن، پس از مرگ عثمان، علی میگوید من شبانه بیعت نمیکنم، فقط با رضایت مسلمانان خلافت را قبول می کنم. شیعیان سنتی در مورد این نصوصمیگویند که امام مماشات کردهاست، واقعیت مطلب را نگفته است، در حقیقت جدل کرده، یعنی اینکه مسئله چیز دیگری بوده اما چون ظرفیت نداشتند، واقعیت را نگفته است. بحث امام حسن مجتبی هم با معاویه این است که چرا بیعتت را شکستی؟ حسینبنعلی هم می گوید «انی احق عليکم من هذا الامر»، من نسبت به شما محقم نسبت به این امر، امر خلافت، امر ولایت، امر زمامداری، نه بحث نصب است نه بحث عصمت و نه بحث علم غیب. بحث شایستگی است، این شایستگی در نهجالبلاغه هم موج میزند: ما اهل بیت از شما اولاییم به این امر زیرا سوادمان بیشتر است، انسمان با پیغمبر بیشتر بوده، بیشتر قرآن را میفهمیم.
چند متن اصیل و قدیمی را تفحص کرده ام، شاید این کتابها برای شنوندگان غیر متخصص چندان مفید نباشد. اما مطالبی که عرض میکنم تماما مستند است، مثلاً یک مورخی به نام مسعودی وجود دارد که شیعه است و کتابی بنام وصیت دارد، او از قدیمیترین مورخان در این حوزه است، آنجا میگوید که «ان علیاً اقام و من معه من شیعته فی منزله»، علی برخواست و شیعیان او. واژه را بکار برده، اما شیعته است، شیعه نیست. "مقتل ابی مخنف"، قدیمیترین مقتل درمورد امام حسین است و طبری از روی آن نوشته است. اوایل قرن دوم نوشته شده و میگوید که «اجتمعت الشیعة فی منزل سلیمان ابن سردالخزائی»، شیعه مشخص است، یعنی در زمانی که این کتاب نوشته شده، شیعه کاملاً به همین معنا بکار برده میشده است. در "فرق شیعه" نوبختی، که قدیمیترین فرقی است که الان موجود است، میگوید اولین فرقهی شیعه، فرقه علیبنابیطالب است که در زمان پیامبر هم شیعه نامیده شده است، گفتم که در زمان پیامبر، شیعه علیبنابیطالب داریم اما بدون مضافالیه نیست. ابوالحسن اشعری، رئیس اشاعره در کتاب "مقالات الاسلامیین" شیعه را معرفی کرده است، «لانهم شایعوا علیاً»، اینها از علیبنابیطالب پیروی میکنند که یکی از اصحاب پیامبر است، در "ملل و نحل شهرستانی" که متن قرن 6 و 7است، آمده است که شیعه کسانی هستند که پیروی ویژه از علیبنابیطالب میکنند و «قالوا بامامته و خلافته نصباً و وصیتاً»، می بینیم در قرن 6 کمی غلیظتر شد، قبلاً "شایع" بود و حالا این قیود بدان اضافه شده است.
کسانی که در زمان پیامبر به شیعه معروف بودند، 50 نفر از مشهورترین صحابه بودند که 21 نفر آنها از بنیهاشم و 29 نفر از غیر بنیهاشم هستند. اینها افراد بسیار مشهوری هستند، اینطور نیست که بتوان گفت ایرانیها یا زرتشتیها ساختهاند! در هر حوزه ای، اینها شاخصترین اصحاب پیامبر هستند.
از نصوصي که درباره خلافت پس از پيامبر است نيز چند مثال مي آورم. در "الامامة والسیاسة" که نوشته ابنقتبیهدینوری است، و قدیمیترین کتابی است که وقایع صدر اسلام را درباره شیعه و سنی گزارش کرده، آمده است که علی گفت «انا احق بهذا الامر منکم» و «انتم اولی بالبیعتي»، «اخذتم هذا الامر من الانصار» شما مهاجرین این مطلب را از دست انصار گرفتید، «احتججتم علیهم بالقرابة» گفتید ما اقرب به پیغمبر هستیم، «و تاخذه منا اهل البیت غصباً»، شما این مطلب را از ما اهل بیت غصب کردید، «نحن احق بهذا الامر منکم»، ما در این امر اولویت داریم. سپس ویژگیهای خودش را ذکر میکند: «ما فینا قارء لکتاب الله»، بین ما کسانی که با قرآن آشنا باشند بیشتر از شما هستند. «الفقیه فی دین الله»، ما بهتر از شما دین را میشناسیم. «العالم بسنن رسول الله»، ما سنت پیغمبر را بهتر از شما میدانیم. «المتدبر لامر الرعیة»، ما بهتر از شما میتوانیم امر مردم را تدبیر کنیم. «الدافع عنهم عن امور السیئة»، ما بهتر از شما میتوانیم شرور را را از مردم دور کنیم. «القاضی بینهم بالسویة»، ما بهتر از شما میتوانیم عدالت اقتصادی را برقرار کنیم.
این قول در صفر 11 هجری ذکر شده و قدیمیترین مطلبی است که میتوانیم بگوییم از حضرت علی نقل شده است.
در خطبه 67 نهجالبلاغه، مسئله خلافت نقل شده است. مطلب سقيفه به گوش علي ميرسد، در حالي که علي مشغول کفن و دفن پيامبر است. سخناني که مهاجرين به سرکردگي عمر و ابوبکر مي گفتند را نقل ميکنند. بعد آمده است که حضرت فرمود انصار چه گفتند؟ (همان طور که گفته شد، مهاجرين قرابت را مطرح کردند) پاسخ دادند که: «منا اميرٌ و منکم اميرٌ». يک دوره شما امير باشيد و يک دوره ما. حضرت ميگويد که چرا قريش حرف اينها را نپذيرفتند، جواب دادند که: «احتججت بانها شجرة الرسول» آنها استدلال کردند که ما از طائفه بنيعدي، از قريش هستيم و شما از قريش نيستيد، يکي از شرايط امام و خليفه اين است که قريشي باشد. امام عليبنابيطالب گفت: «احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة» گفتند ما از درخت پيغمبريم اما من ميوه پيغمبرم، احتجاج به درخت کرديد اما ميوه را تلف کرديد. اهل بيتش ثمره آن درختند، شما سراغ آن درخت آمديد و ميوهاش و شکوفهاش را لگدمال کرديد. شعري هم در حکمت شماره 190 در مورد مسئله شورا و مسئله سقيفه بنيساعده از زبان مولا نقل شده است. در آن شعر آمده است که مستشاران در شوراي شما غايب بودند. و اگر به قرابت احتجاج کرديد، من از شما به پيامبر نزديکتر بودم، چرا که من با پيامبر قرابت نسبي دارم. همين طور در خطبه 62 و خطبه سه نيز در اين مورد امده است. از جمله نکاتي که در خطبه دو ذکر ميکند که خطبه مشهوري است، دليلي است که براي پذيرش خلافت ذکر ميکند و مي گويد که: اگر خدا از عالمان پيمان نگرفته بود که بر شکمبارگي ظالمان و گرسنگي مظلومان وظيفه دارند، خلافت را قبول نمي کردم. دليلي که براي پذيرش خلافت ذکر مي کند، يک دليل علمي و ديني است.
از جمله برجسته¬ترین عباراتی که از زبان علیبنابیطالب میتوانیم بر وفاق تشیع سنتی پیدا کنیم، در خطبه دوم نهج البلاغه آمده است: «لایقاس بآل محمد من هذا الامة احدٌ»، احدی از این امت با آل محمد قابل مقایسه نیست، «ولا یسوی بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا» ، و کسانی که از نعمت و بخشش ایشان بهره مند هستند با آنان هم¬رتبه نیستند، «هم اساس الدین»، آل محمد اساس دین هستند. «عماد الیقین»، ستون یقین هستند. «الیهم یفیئ الغالی و بهم یلحق التالی»، انهایی که از حد گذشتند باید به ايشان برگردند و آنهایی که کند رفتند باید خودشانرا به اینها برسانند. «ولهم خصائصٌ حق الولایة و فیهم الوصیة و الوراثة»، اینها خصیصه حق ولایت بر امت را دارند و در اینها وصایت و وراثت است. این از جمله بالاترین عباراتی است که در نهجالبلاغه نزدیک به اندیشه تشیع سنتی یافت میشود. در بقیه نهجالبلاغه به جای اینکه بگوید من معصوم هستم، میگوید: «الست فی نفسی بفوق عن اخطئ»، در خطبه 216 است، خطبه حقوق نهجالبلاغه، من فی حد ذاته اگر خدا کمکم نکند بالاتر از اینکه خطاکار باشم نیستم. درست مقابل آن اندیشهای که میخواهد تقدیسی نسبت به این وجودها قائل شود، میگوید من احتمال خطا دارم، به من نصیحت کنید و مشورت بدهید.
پس من هم می توانم مانند مالک اشتر، کمیل و حجر، بگویم که علی شایستهتر از دیگران برای هدایت جامعه اسلامی است. لازم نیست برای این مطلب حتماً گنبد و بارگاه بر امام علیبنابیطالب بسازم. میتوانم بگویم علی از ديگران افضل است و قائل هم هستم. اما با افضلیت آغاز میشود و سپس برای این افضلیت شاخ و برگ ساخته میشود و البته این شاخ و برگها در آن محیط فرهنگی طبیعی است، شاید من هم اگر در آن محیط میبودم همینگونه فکر میکردم. آنها نمیتوانستند باور کنند که فردی اینهمه کمالات داشته باشد و اکتسابی باشد. تشیع سنتی میگوید این تفسیر، برگرفته از یک منبع دست اول به نام "حجة" است. و شما میخواهید در دنیایی زندگی کنید که خود قول مهمتر از قائل آن است، چارچوبی که من و تو، امروز در آن زندگی میکنیم به قائل کاری ندارد، میگوید خود قول چه فایدهای دارد. من در اين چارچوب، نمیخواهم بگویم که آنها خطا میکردند، در مسائل دینی خطا نمیکردند. در مسائل غیر دینی هم مهم نیست. پیغمبر هم باشد، میخواهد به خانه کسی برود، اگر مثلا از این کوچه نرود، اشتباها از ان کوچه برود، خدشه ای به پیغمبریاش وارد می شود؟ از طرفی دیگرانی هم هستند که گناه نمیکنند، آدمهای پاکیزهای و با تقوایی هستند. لازم هم نیست که بگویید حتماً با غیب مرتبطند. شما میتوانید یک مبنا را بپذیرید که مرتبطند، اما لزومی ندارد که مرتبط باشند، اما اگر بخواهد این مطالب درست باشد استدلالی قرآنی میطلبد. این اعتقاد بدون هیچ تعارفی هم¬عرض نبوت است، همانقدر که نیاز به معجزهای برای اثبات نبوت است، مثلا باید قرآنی بیاید، تداومش هم به چنین مدرکی نیاز دارد.
نکته بسیار مهم دیگری نیز در این حوزه وجود دارد. امروز، ما با دودسته روایات مواجهیم، روایاتی از اهل سنت که میگوید به بهشت که وارد شدید، ابتدا نوشته اند محمدبنعبدالله رسول الله، و بعد ابوبکر، عمر، عثمان، و علیبنابیطالب.
روایت هایی هم داریم که می گوید در بهشت، ابتدا نام پیغمبر، سپس امام اول علیبنابیطالب، امام دوم حسنبنعلی و … نوشته شده است. جالب اینجاست کمی بعد در قرن دوم، هنگامی که امام باقر از دنیا میرود پیروان او چند فرقه میشوند، در زمان امام هفتم، مسئله جعفر کذاب مطرح میشود. هرکدام از این چند امام آخر که به رحمت خدا میروند، یک به یک سوال مطرح میشود، بحث مطرح میشود که امام بعدی کیست، شیعه تقریبا به هفتاد فرقه تقسیم می شود، فتحیه، کیسانیه و … یک یک اینها افراد دیگری را امام دانستهاند. پس به آن روایات با تامل بیشتری باید توجه شود. در این حوزه متنی را از قرن پنجم و از شیخ طوسی می خوانم، کتاب "عقاید الجعفریة"، یک رساله کوچک است. در مسئله ای ابتدا نام تمامی ائمه اثنی عشر را ذکر می کند و در مسئله بعدی (مسئله 38) آمده است: «یجب ان یکون المعصومین، المطهرین من ذنوب کلها صغیرة و کبیرة، عمداً و سهواً و من السهو فی الاقوال و الافعال» واجب است که ائمه معصوم مطهرباشند از گناهها، چه کوچک چه بزرگ، چه عمدی چه سهوی، چه در اقوال و افعال، بدلیل اینکه اگر معصوم نباشند از قلوب مردم میافتند و اعتبار آنها ساقط میشود. و چگونه افرادی که گناه میکنند، افراد گمراه را هدایت کنند. هیچ معصومی جز ائمه اثنیعشر نیست. پس امامتشان اثبات شد.
آنچه که از این بحث بر آمد آن است که در آغاز، تشیع امری بسیط بود، پیروی علی به دلیل افضلیت، این امر به تدریج شاخ و برگ پیدا کرد و گسترش یافت. این امور سه یا چهار گانه مطالبی است که در قرن چهار قطعاً بوده است اما چه اتفاقی بین قرن یک تا قرن چهار افتاده که این اعتقادات به تشیع اولیه اضافه شده است؟ سخنم صرفاً در بحث تاریخی این مطالب است. اسنادی که از قرن اول موجود است نمیگوید که این ویژگیها بوده است، اما در قرن چهار و پنج هست، در این میان چه اتفاقی افتاده است؟ محور سخن ما در جلسه بعد، دررابطه با همین اتفاقات است.