بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
امّا بعد، غرض از اين نوشته بيان آن است كه طايفهاى از صوفيان شهر مُولتان كه از خانوادهی مشايخ كبار آن بلاد بودند، مكتوبى به شخصى از قوم خودشان، عبدالسّلام نام، كه در شهر اصفهان به تجارت مشغول بود فرستاده بودند و او را اعلام نموده كه در عِراق عَجَم تفحّص كن، شايد شخصى بيابى از دانايان آنجا كه دليلى روشن داشته باشد بر حقيقت مذهب اماميّه و جواز سَبّ قومى از صحابه بى أشواک شكوک و جدال و تشويشات قيل و قال، و توجيه سرّ فسونهاى عجيبه هندوان و فسانههاى غريبه ايشان نيز تواند نمود تا از براى ما بُرهانى باشد بر دانايى او، و اگر چنين شخصى بيابى التماس كن از او تا چند كلمهاى در اين دو سه باب بنويسد، شايد سبب اهتداى ما شود به مذهب ايشان، چرا كه نور محبّت اميرالمؤمنين عليهالسلام در دل ما پيدا شده و تعصّب مذهب را به يک سو نهاده، دانايى مىطلبيم كه دستِ ارادت به دامن او زنيم تا ما را از خار خار وسواس و شبهات خَنّاس برهاند.
عبدالسّلام نزد بنده كمترين، خاک راه دانايان علوم دين، محسن بن مرتضى كاشى، كه به قلّت بضاعت معترف و به قصور و عجز متّصف است آمده، صورت حال را بيان نمود و مكتوب را به نظر رسانيد، بنده فىالفور بر سبيل ارتجال اين چند كلمه را نوشته به او داد تا بفرستد، و گمان عبدالسّلام آن بود كه همين كلمات در هدايت آن قوم كافى است، چرا كه خودش به همين سخنان مهتدى شد و نور ولايت اهلالبيت و تبرّى از اعداى ايشان در دل او پديد آمد، و شيعه خالص ثابتالعقيده گرديد، احكام دينيّه را به طريق اهلالبيت عليهمالسلام فرا گرفت تا به عمل آورد، اين است مضمون مكتوب كه بنده كمترين بديشان فرستاد:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ،* الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ
امّا بعد، طالبان راه حقّ بايد بدانند كه بَراهين عقليّه و دلاليل نقليّه بر اثبات امامت ائمّه معصومين عليهمالسلام و عصمت و طهارت ايشان و فرض بودن طاعت ايشان، و بر ابطال مذاهب اهل خلاف و ضلالت اصحاب گزاف، به حدّى نيست كه حصر و إحصا توان نمود، يا كُتب و تصانيف از عهده آن بيرون تواند آمد، چنانكه به تتبّع كتب مخالفين معلوم مىشود. ليكن مؤمنى را كه حقّ تعالى طبع سَليم و سليقه مستقيم عنايت فرموده يک سخن كافى است و احتياج به تطويل نيست.
«در خانه اگر كس است يک حرف بس است»
مخفى نيست كه پيغمبر ما صلى الله عليه و آله و سلم كمال شفقت و مهربانى و رأفت نسبت به امّت مرحومه خود داشته اند تا آنكه آداب خلوت را تعليم ايشان نمودهاند، چه جاى امور ديگر، بنابراين هيچ عقلى باور نمىكند كه منصب خلافت نبوى كه بناى ثبات اركان ايمان و قاعده استوارى و استمرار مراسم بر آن است مُهمَل و مُعَطّل داشته به تعيين امّت واگذاشته باشند، با اين اختلاف رأيها كه مردمان راست تا به حدّى كه دو كس نادر يافت مىشود كه در امرى از امور سهل با هم بسازند، حاشا و كلّا، با آنكه علماى معتبر اهل سنّت و راويان ثِقات آن جماعت حديث نصّ غدير خم را در نصب كردن اميرالمؤمنين عليهالسلام و بيعت گرفتن از ساير صحابه به جهت آن حضرت به تفصيلى كه همه كس شنيده نقل كردهاند، و اين نقل دليل است هويدا بر مقتضاى عقل بصير بينا و نيز در ميان صحابه نزاع و جدال به حدّى رسيد كه به محاربه و قتال انجاميد، اگر همه صحابه بر حقّ مىبودند و پيغمبر خود، خصومت ايشان به آن حدّ نمىرسيد، و نيز مانع شدن عمر خطّاب از آوردن دوات و كاغذ به جهت آن حضرت در مرض موت، وقتى كه خواستند تأكيد وصيّت نمايند و امر خلافت را محكم سازند تا بعد از ايشان كسى گمراه نشود، مشعلى است روشن براى ديدههاى بينا در شب تار حيرت بر اطّلاع بر اغراض فاسده و اهواى كاسده.
درين مشهد كه انوار تجلّى است سخن دارم ولى ناگفته اولى است
اين تنگناى بياض جاى بيش از اين سخن ندارد. «و العاقِلُ يَكْفِيهِ الإشارة».
اميد كه حقّ تعالى طالبان راه حقّ را به جادّه مستقيم و دين قَويم اهل بيت عصمت و طهارتِ پيغمبر هدايت نمايد، و ديده بصيرت ايشان را به نور ولايت ائمّه معصومين عليهمالسلام منوّر گرداند، بمَنِّه و جُوده و لُطفه.
قال العارفُ الرُّومى:
تو به تاريكى علىّ را ديدهاى زان سبب غيرى بر او بگزيدهاى
زنهار و هزار زنهار كه از اعداى دين تَبرّى نموده، بيزار شويد از جمعى كه با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در حيات آن حضرت نفاق مىورزيدند و بعد از او مرتد شده دين را به دينار فروختند و با اهل بيت عصمت و طهارت آن حضرت ستمها كردند، و بدعتها در دين پيدا كردند، و مراسم دين را بر امّت ملتبس گردانيدند. و الّا فرداى قيامت انگشتِ ندامت به دندان گرفته، مصداق كريمه: «يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا* يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا» خواهيد بود.
من آنچه شرط بلاغ است با تو مىگويم تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال
هر كه ذايقه فؤاد او از مشرب معرفت جرعهاى چشيده، يا شامّه روحش از رَوْح دقايق حقايق بويى شنيده بايد كه باصره بصيرتش را به سَواد اين ابيات مُكحَّل گردانيده، معانى را به سامعه دل إصغا نمايد تا به همه قوا و حواس، شاهد
حقّ را مَساس نموده باشد، وَ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ.
شور درياى حقايق ز آب چشم ما ببين درّ و لعل از خون دل در قعر اين دريا ببين
ديده دريا، سينه صحرا كردهام از فيض حق سوى من افكن نظر، دريا ببين، صحرا ببين
شورش صحرا نبينى تا نظر بر گل كنى روى در صحراى دل كن شورش صحرا ببين
اى كه مىخواهى ببينى شور مجنون از كجاست جانب حَىّ رو، نمكدانِ لب ليلا ببين
عشق اگر پيدا شود معشوق سازد رخ نهان عشق را پنهان بود رو، حُسن را پيدا ببين
اى كه مىخواهى بهشت عَدْن در دنيا به نقد عاشقى كن، خويشتن را جنّة المأوى ببين
گر تو مىخواهى كه واقف گردى از اسرار غيب آينه دل صيقلى كن، بس عجايبها ببين
گر تو خواهى صورت ايمان ببينى عشق ورز يا بيا سيماى ايمان بر جبين ما ببين
سالها خون خوردهام تا دين به دست آوردهام از فروغ نور دينم سرّ «ما أَوْحى» ببين
چشم دل بگشا و بنگر سوى آيات خدا شركها در پيروىّ ملّتِ آبا ببين
سرّ معراج نَبى خواهى كه بينى آشكار صورت صوت علىّ در «ليلة الأسرى» ببين
فيض روح القدس اگر خواهى ببينى در سخن شعر فيض از بر بخوان، خورشيد در شبها ببين
امّا جواب از سؤالهاى ايشان كه به دين مدخلى نداشت، آن است كه بناى افسانههاى هندوان اگر راست باشد بر عجايب و غرايبى است كه حقّ تعالى در بنيه انسان درج فرموده.
از آن جمله عين الكمال است كه نفوس خبيثه قويّه را كه شيطنت بر ايشان غالب مىباشد تصرّف در بدن غير مىرسد به گماشتن نظر شرّ، چنانكه در حديث نبوى آمده كه: «العَينُ حَقٌّ، وَ العَينُ تُدخِلُ الرَّجُلَ القَبرَ و الجَمَلَ القِدْرَ» .
و از آن جمله سِحر است كه چيزى چند را كه اصلى نداشته باشد در نظرها جلوه دهند، و آن مجرّد نمودى باشد بى بود. و اين سحر اقسام بسيار دارد.
و از آن جمله غلبه خيال است بر حسّ ظاهر، چنانكه متخيّله از شدّت قوّتى كه داشته باشد آنچه را خيال كرده باشد در حسّ موجود تواند بود، يا بر ديگرى جلوه تواند داد.
و از آن جمله تدرّع جنّى است به بدن انسان، چنانكه شخصى را بى خود گردانيده به زبان او تكلّم تواند كرد.
و از آن جمله اخبار جنّى است ايشان را از چيزى كه واقع شده باشد و او نداند.
و از آن جمله عزايم است و طلسمات و نير نجات و حِيَل و غير آن، چنانكه در بعضى از تصانيف خود مفصّل بيان كردهايم، و اين تنگناى مكتوب گنجايش ذكر آن ندارد. و بالجمله هر يک از افسانهها به يكى از اينها منسوب تواند بود و به آن درست تواند شد.
و امّا آيه كريمه: «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ» كه سؤال از تأويل آن نموده بودند، اشاره به فناى اجسام تواند بود، و ضمير «عَلَيْها» به «أرض» راجع و وَجْه رَبّ اشاره به ارواح، و عرش و كرسى از جنس ارواح است، و شک نيست كه بقاى عرش و كرسى با فناى آنچه بر زمين است منافات ندارد.
و سؤالى كه از قبرِ غريق و حريق و مقتول نموده بودند، چنان بايد دانست كه «سؤال» در نشأة ديگر است نه در اين نشأة، و مخصوص كامل الإيمان و كامل الكفر است، و ناقصان را سؤالى نيست خواه مدفون گردند و خواه نه.
و امثال اين سخنان را به مشافهه بيان توان نمود و به نوشتن پيش از اين نتوان، و الْعِلمُ عِنْدَ اللَّه. … وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ* و الصّلاةُ على رسول اللَّه و أَهلِ بيْتِ رسولِ اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم.