فقط دو جريان در برابر وهابیت وجود دارد; يكى همين جريان تشيع است كه تلاش هاى محدودى دارد; يك جريان ديگر، كه خيلى از اين قوى تر است، جريان تصوف است. وهابيت همه جا به شدت تصوف را مى كوبد; چون تصوف نفوذ زيادى دارد. من شيخ سابق الازهر، دكتر عبدالحليم محمود را، كه يك صوفى تمام عيار بود و بيش از پنجاه ـ شصت كتاب و رساله درباره تصوف دارد، ديدم كه در مسجد ازهر درس تصوف مى گفت.
هفت آسمان : مركزيت علمى قاهره هم تقريباً از دست رفته است.
۩ مصر چون دولتش چندان اسلامى نيست، دلش به حال اسلام نمى سوزد، ولى الازهر واقعاً هنوز نقش زيادى دارد و هنوز هم با رونق است; امّا در همان جا هم فرقه اهل حديث و فرقه سلفيه فعال اند. اينها در آن جا هم تبليغ مى كنند. البته هنوز آن جا را قبضه نكرده اند، اما به نظر مى آيد كه چون تسنّنِ سنّتى حامى سياسى قوى اى ندارد و فكر سلفى ها متكى به قدرت و ثروت است، آينده با اينها خواهد بود. فقط دو جريان وجود دارد كه در مقابل سلفى ها ايستادگى مى كند; يكى جريان تشيع است كه پس از انقلاب از ايران شروع شد، كه البته چندان قدرتى در جهان اسلام ندارد; مثلا من در بلژيك ديدم كه امام ده ها مسجد را وهابى ها تعيين مى كنند و به آنان پول و خط فكرى مى دهند، اما مسجد كوچكى هم هست كه جمع محدودى شيعه در آن جمع مى شوند. اين فكر وهابى هاست كه در چندين كشورها در ميان مسلمانان حكومت مى كند.
مشكل ما در شيوه هاى تبليغى مان است. با اين روشى كه ما داريم تشيع را تعريف مى كنيم كه اوّلش لعن خلفا و صحابه است، هرگز نمى توانيم پيش برويم. اين حرف هاى تازه اى كه برخى طرح مى كنند، مثل اين كه پيغمبر يك دختر بيشتر نداشته است و اين دخترهايى كه به تزويج عثمان درآمدند دختر پيغمبر نبوده اند، با چه هدفى گفته مى شود؟ با آن كه خلاف صريح قرآن است: «يا ايهاالنبى قل لأزواجك وبناتك ونساء المؤمنين» (احزاب، 59). با اين شيوه ها من فكر نمى كنم تشيع پيش برود. در گوشه و كنار، در مصر، در اندونزى و در مالزى كمابيش شيعيان پيدا شده اند، اما در مقابل آن حركت عمومى، كه هم يك دولت قوى با ثروت فوق العاده و با برنامه دقيق پشت سرش ايستاده است و با سياست بين الملل هم هماهنگ است و سعيشان اين است كه هرگز مزاحم سياست آمريكا نشوند، نمى توان به اين مجموعه هاى كوچك چندان دل بست. جالب اين است كه سلفى ها به فكر خودشان رنگ تجدد نيز مى دهند; طبقه تحصيل كرده و دانشگاهى كه ديگر سراغ آن كتاب هاى قديمى نمى روند و آن وقت ها و حوصله ها و آن دقت هاى گذشته را ندارند نيز مى گويند اين سخن درستى است كه اين مذاهب و اين چيزها در اسلام نبوده و بعدها پيدا شده است، پس بدعت است. كسى نمى تواند بگويد كه در زمان پيغمبر ضريحى وجود داشته است و مردم مى رفتند و به آن دخيل مى شدند; از اين رو به نظر مى آيد كه ادله اينها براى افراد سطحى، ظاهرى متين دارد، و درحقيقت شما بايد بگرديد و يك دليل مخالف براى گفته آنان پيدا كنيد.
در هرحال، فقط دو جريان در برابر آنان وجود دارد; يكى همين جريان تشيع است كه تلاش هاى محدودى دارد; يك جريان ديگر، كه خيلى از اين قوى تر است، جريان تصوف است. تصوف در عالم اهل سنت اساساً به يك اصل تبديل شده است; يعنى گويا هركسى بايد در فقه پيرو يك امام و در عقيده پيرو يك امام، مانند ابوالحسن اشعرى، و در تصوف هم پيرو يكى از اقطاب و داراى رشته و سلسله باشد، و اين جزء دين شده است. در سودان هفت رشته اصلى تصوف وجود دارد كه همه معتقدند كه فيض ربّانى از دست على(ع) گرفته مى شود. اينان كه همه سنى هستند، ولايت را به معناى فيض ربانى مى گيرند و مى گويند اين را پيغمبر گفته است.
وهابيت همه جا به شدت تصوف را مى كوبد; چون تصوف نفوذ زيادى دارد. من شيخ سابق الازهر، دكتر عبدالحليم محمود را، كه يك صوفى تمام عيار بود و بيش از پنجاه ـ شصت كتاب و رساله درباره تصوف دارد، ديدم كه در مسجد ازهر درس تصوف مى گفت. من دو روز در درسش حاضر شدم; همين حرف ها و حالات و مقامات عرفانى را خيلى خوب شرح مى داد، و الان هم آقاى دكتر عمرهاشم، كه سيد است و رئيس دانشگاه الازهر هم هست، صوفى است، و من هميشه او را مشغول ذكر ديده ام; اما اينان اهل مبارزه نيستند. به علاوه، مبارزه پشتوانه مالى لازم دارد و فقط وهابى ها آن را دارند. به علاوه آنان الان به كشتن مخالفان خود دست مى زنند; در پاكستان سپاه صحابه جنبه سياسى پيدا كرده اند و مخالفان خود را مى كشند; طالبان و افراطيون چچن هم دستاورد آنان هستند; بخشى از كشت و كشتارهاى قبيله اى در الجزاير هم مربوط به همين هاست.
مسئله تصوف زمينه خوبى است براى مبارزه با افكار و گرايش هاى وهابيت. مى توان از اين زمينه ها استفاده كرد، ولى متأسفانه ما عملا مرتكب اشتباه و تندروى مى شويم; فكر مى كنيم همين كه آنان به اهل بيت ارادت دارند، پس مى توان كل عقايد شيعه، از جمله تبرّى، را به آنان منتقل كرد. از اين راه آنان را از خود مى رانيم.
هفت آسمان : موضوع تصوف با نيازها و گرايش هاى دنياى جديد هم سازگار است؟
۩ بله، خيلى مناسب است; زيرا پيروان خود را وارد مرحله اى از سير روحانى و اشراق ربانى مى كند. ما بايد با اينها گرم بگيريم; اگر انحراف يا بدعت غيرقابل گذشتى هم از ايشان سرزد، بايد با ملايمت به آنان تذكر داد، و آنان هم مى پذيرند. اينان نهايت عاطفه را نسبت به اهل بيت دارند. در سلسله سند ايشان از حضرت هادى به بالا هست. من سلسله نسب مهدى سودانى را ديده ام كه به محمد المهدى ابن الحسن العسكرى مى رسد. البته اين هم از عجائب است. در مصر يك وكيل دادگسترى كه شيعه شده است به من مى گفت اشكالى در سلسله اجداد بيشتر سادات مصر هست; شجره بيشتر اينها به محمد المهدى ابن الحسن العسكرى مى رسد، و من به او قول دادم كه به وسيله آقاى دكتر سيدمحمود آيت اللّه زاده مرعشى صحيح آن شجره را پيدا كنيم. در هر حال، زمينه هاى مناسب زيادى وجود دارد، اگر ما اشتباه نكنيم و خيال نكنيم كه چون اينها اين قدر به اهل بيت علاقه دارند، پس مى شود آنها را دشمن خلفا و صحابه كرد.
يكى از اساتيد آنان، كه خدا رحمتش كند، يعنى دكتر عبداللطيف سُعدانى اهل كشور مغرب، كه رشته ادبيات فارسى را در تهران تا مرحله دكترى خوانده بود و فارسى را هم خوب صحبت مى كرد، به من گفت كه من در مدتى كه در تهران بودم، درباره مذهب شيعه خيلى مطالعه كردم و در نهايت به قضيه غدير اعتقاد پيدا كردم، اما من نمى توانم به خودم بباورانم كه به صحابه بد بگويم; براى اين كه آنان آمدند و ما را مسلمان كردند. شما كه ما را مسلمان نكرديد! هزار سال پدران ما به نام و به همّت آنان مسلمان بوده اند; حال ما بياييم و به آنان فحش بدهيم! من هم گفتم كار خوبى مى كنيد و فحش ندهيد. خيلى از اين صوفى ها اين حرف را به من گفته اند; از جمله رئيس طائفه عزميه كه نوه شيخ ابوالعزائم بود، به من مى گفت كه سيدطالب، عالم شيعه ساكن قاهره در سابق كه منشأ گرايش ايشان به تشيع بوده است، مى گويد بيا و فلان و فلان را لعن كن، و من نمى توانم اين را بپذيرم; من به او گفتم حق با توست و همين عقيده تو درست و مطابق با تشيع هم هست. ببينيد، ما داريم اين اشتباهات را انجام مى دهيم و خيال مى كنيم كه لعن از اصول و از اركان اصلى تشيع و بلكه از اصول اسلام است. الان در خطبه كتاب ها يا در خطبه نمازجمعه تعبير لعنة اللّه على اعدائهم را به كار مى برند; سيصد چهارصد سال قبل اين حرفها نبود و بعدها پيدا شده است. وقتى كه مى پرسيد اعدا چه كسانى هستند، مى گويند همان كسانى كه خلافت را از على گرفتند. خوب اين كارها همه سنى ها و همين صوفى ها را مى رنجاند. ما با اين شيوه ها اين سرمايه مهم را كه تصوف و علاقه به اهل بيت است، از دست مى دهيم.
ببينيد ادارسه چگونه در مغرب حكومت علوى تشكيل دادند و دوام هم يافتند! در همان آغاز از مولا ادريس اول، برادر محمّد نفس زكيه كه حكومت علوى را پايه گذارى كرد، پرسيدند كه ما در مورد احكام چه كنيم، گفت تا به حال مقلد چه كسى بوده ايد؟ گفتند: مالك. گفت: بر تقليد از مالك باقى بمانيد; براى اين كه مالك از برادر من محمد نفس زكيه حمايت كرد.
ابن نديم نوشته است وقتى كه محمد قيام كرد، مردم پيش مالك رفتند و پرسيدند ما در قبال او چه كنيم؟ گفت: از او حمايت كنيد. گفتند: ما با منصور بيعت كرده ايم، گفت: «انّها بيعة مكرهة». به مجردى كه غائله محمد خوابيد، مالك را آوردند و لخت كردند و در مسجد به وى شلاق زدند، تا آخر داستان. اين را ابن نديم نقل كرده است. به هرحال، با تسامح مولاى ادريس در مغرب مذهب مالكى با حكومت علويان جمع شد، و تا به امروز هم هر حكومتى كه در مغرب روى كار آمده است، از علويان بوده و مذهبشان هم مذهب مالكى است. اين گونه ميان اين دو جمع كردند.
به جاست در اين جا درباره ائمه اربعه بگويم كه به عقيده من ايشان از لحاظ سياسى شيعه بودند، چون عقيده شان اين بود كه خليفه بايد از آل على باشد و در راه اين عقيده سختى هم كشيده اند; هيچ يك از اينان از خلفا حمايت نمى كردند; اينها را ما بايد به مردم بگوييم. به عقيده من، علت اين كه مذهب ايشان باقى مانده همين وجهه مردمى آنان در قبال حكومت هاست. خيلى تلاش كردند تا ابوحنيفه سمت قضاوت و مفتى گرى منصور را قبول كند، اما نپذيرفت. اين درست نيست كه بر فراز منبرها بگويند كه ابوحنيفه را مطرح كردند تا در قبال حضرت صادق(ع) دكان باز كند، يا او از حكومت پول مى گرفته است; ابوحنيفه هميشه به حضرت صادق و به اهل بيت احترام مى گذاشت و خودش ثروتمند بود و نسبت به بنى عباس خوش بين نبود. روش امام شافعى در علاقه به اهل بيت و نيز آثار احمد حنبل در فضائل اهل بيت گواه علاقه آنان به اهل بيت است.
در هر حال، تصوف تنها مانع پيشرفت وهابيت در عالم اسلام است; ولى آيا اينها مى توانند مقاومت بكنند يا نه، جاى ترديد است. خلاصه اين كه من تا مدتى پيش از اين، آينده جهان اسلام را از آن وهابى ها مى دانستم. اما الان مدتى است كه در حال عدول از آن فكر هستم. به نظر من بحث قرائت هاى مختلف و تجددگرايى در انديشه اسلامى كه همه جا را فراگرفته است، تحصيل كرده ها را از اصل اسلام دور مى كند; چون هركسى هر فكرى را كه دارد به اسم اسلام منتشر مى كند و اين خطر جدّى اى است كه فقط به مذهب خاصى لطمه نمى زند، بلكه اساس اسلام را متزلزل مى كند، و اهداف سياسى بيگانه هم در پس آن هست. «وللّه الأمر من قبل ومن بعد». وظيفه متدينان همه مذاهب اسلامى آن است كه در برابر اين توطئه جديد صفوف خود را فشرده تر كنند، و از درگيرى و جنجال و جدال با هم در مسائل اختلافى بكاهند و به داد اسلام برسند.
هفت آسمان : آيا اين كه اين بحث جنبه سياسى پيدا كرده و اين قدر رواج يافته است، عكس العملى در مقابل افراط كارى هاى طرف مقابل نيست؟ شما خودتان فرموديد كه اصول اسلام به چهار پنج اصل كلى مانند توحيد و وحدت اسلامى محدود مى شود. و نيز شما خودتان فرموديد كه بايد ميان اصول و فروع فرق گذاشت. اين كه كسانى مى آيند و خيلى از امور اختلافى و فرعى را جزء اصل دين تلقى و روى آن تأكيد مى كنند، طبيعتاً در ديگران عكس العملى ايجاد مى كند و ناگزير مى گويند اساساً ما قرائت ديگرى و حرف ديگرى داريم.
۩ البته قرائت ها مى تواند معناى معقولى داشته باشد كه همان بحث اجتهاد هست، و در واقع چيز جديدى نيست، منتها در پناه اصول پذيرفته شده و مبتنى بر كتاب و سنت قطعى; اما آن جنبه افراطى قرائت ها كه ديگر به هيچ اصل ثابتى قائل نشوند و هر روز چيزى را بفهمند و هيچ مشتركات و هيچ اصولى را نپذيرند، طبعاً قابل دفاع نيست. امّا به واقع بيشتر جنبه سلبى و عكس العملى دارد تا جنبه اثباتى.
برخى در اصل وحى شك دارند، يا مى گويند توحيد دليلى ندارد، يا ادله آن محل ترديد است. وقتى كه اين باب گشوده شود، ديگر هيچ ضابطه اى هم برنمى دارد، و هركس هرچه دلش مى خواهد مى گويد و اين امر تدريجاً يك ترديد و تشويشى در اذهان نسبت به دين، به خصوص در نسل جوان تحصيل كرده به وجود مى آورد.
هفت آسمان : مقصود ما اين است كه اين عكس العمل شايد واكنشى باشد در مقابل افراط ها و انحصارگرايى هايى كه بعضى دارند. وقتى كه چراغ راهنمايى هم از موضوعات دينى مى شود و وقتى كه كسى از آن عبور كرد، مسلمانى اش در معرض خطر قرار مى گيرد خوب طبيعى است كه آدمى تا يك جا تحمل مى كند; بعد كه مى بيند نمى تواند اين گونه زندگى بكند، اصل قضيه را زيرسؤال مى برد.
۩ بلى، به نظر مى رسد بعضى از دست اندركاران حكومت در جاهايى تندروى كرده اند و به اصطلاح به صورتى بى رويه اِعمال قدرت و به ديگران بى اعتنايى كرده اند. اين كار عكس العمل هايى را برمى انگيزاند. به همين جهت مى گويم كه اين كار سياسى است و اين تفكر در ايران جنبه سياسى دارد; يعنى از نظر مخالفان نظام اسلامى، بهترين راه براى ريشه كن كردن انقلاب و حكومت روحانيان اين است كه ما اصلا اسلام را به يك معناى ديگرى بگيريم.
هفت آسمان : وقتى حكومت روحانيان جزء اسلام شد، ديگر براى آن بنده خدا راهى نمى ماند جز آن كه در اسلام شك و تشكيك كند.
۩ بله، به تعبير ديگر كه مخالفان مى گويند، حكومت اسلامى حكومت آخوندى شده است، و اين عكس العمل دارد و آن طبقه متجددى كه روحانيت را هضم نكرده اند و هرگز نمى توانند آن را هضم بكنند و مسئله ولايت فقيه براى آنها جانيفتاده است، قهراً در ذهنشان اين افكار پيدا شده است. به عقيده من، اين افكار در ايران ريشه سياسى دارد; چون مى بينند در مقابل اين وضع نمى توانند كارى بكنند، در اصل اسلام تشكيك مى كنند، و اين يك حركت عمومى است كه جهان اسلام را فراگرفته است و به ايران هم اختصاص ندارد و از خارج وارد كشور گرديده است. در مصر سابقه بيشترى دارد و طرّاح آن تكفير شد.
هفت آسمان : به بحث اصلى برگرديم; اصولا موضع بزرگان ما در گذشته در قبال صحابه و لعن و طعن آنان چه بوده است؟
۩ متأسفانه به جز مرحوم آقاى بروجردى، بيشتر بزرگانى كه من ديدم فكر تقريبى نداشتند. يك آقاى بزرگوارى كه مرجع هم بود، وقتى حدود 25، 26 سال قبل، از او براى فلسطينى ها كمك مى خواستند گفته بود كه اينها سنّى اند و بدتر از يهوديان اند; براى چه به آنان كمك كنيم؟ خوب اينان از كودكى همين طور ياد گرفته و فهميده اند تا به مرحله اجتهاد رسيده اند. مگر مى شود اين افكار را تغيير داد؟ مرحوم آيت اللّه بروجردى از جوانى در اصفهان با چنين تفكرات روشن بينانه اى آشنا بوده و بعدها درباره مذاهب مطالعه هم كرده است. مرحوم آخوند، استاد ايشان، هم از همين قبيل بود. مرحوم آخوند در جايى مى گويد ما در اصول با همه مسلمان ها شريكيم. اختلاف ما در فروع است. ايشان هم آدم روشنى بود. شاگردانش هم افراد روشنى بودند و از تفكر سياسى و حقوقى برخوردار بودند; امّا ديگران غالباً اين گونه فكر نمى كنند. وضعيت به گونه اى است كه نمى توان سخنى گفت. به نظر من اصلا نبايد كسى به جنگ اينها برود، چون اين كار خطر دارد; فايده اى هم ندارد. تنها كارى كه ما مى توانيم بكنيم اين است كه در حوزه هاى علميه اين قبيل حرف ها را با ديگران مطرح كنيم تا كم كم فضلا اين سخنان را باور كنند و وسعت نظر، و به تعبير قرآنى «شرح صدر» پيدا كنند. بايد همه اذعان كنند كه، به قول مرحوم آقاى مطهرى، عاشوراى امروز فلسطين است. اگر حضرت على و امام حسين هم الان بودند، براى عاشورا گريه نمى كردند; براى فلسطين و از دست رفتنش به دست يهوديها گريه و بلكه جهاد مى كردند. اگر اسلام براى ما مهم است، بايد ببينيم مصلحت اسلام چه چيزى را اقتضا مى كند; سپس آن را در اولويت قرار بدهيم و ملاحظه كنيم مسائل ديگر هم در اولويت چندم هستند. الان به نظر مى رسد كه يك نوع تشيع افراطى حتى در راديو و تلويزيون مملكت ترويج مى شود. اين كه يك عده جوان ها و زن ها آن جور بى تابانه گريه مى كنند، اين چه تأثيرى در جوانان و دانشگاهيان دارد؟ حالا در مقابل آن تيپ اول، جوانان دانشگاهى هم آيا همين طور فكر مى كنند، يا آنان را دارند به اين سمت مى كشانند كه اصل اسلام را زيرسؤال ببرند؟ هيچوقت وضع اين طور نبوده است; حتى همان تيپ هاى متجدد هم از عواطف اسلامى برخوردار بودند، ولى الان حتى آن عواطف هم تدريجاً رو به كاهش است. من مايل نيستم در اين خصوص مبالغه و جوّ جامعه را بد معرفى كنم، اما واقعيت ها را نمى توان ناديده گرفت و جلو خطر را بايد از سرچشمه گرفت.
هفت آسمان : راه حل پيشنهادى جناب عالى براى اين معضل چيست؟
۩ به نظر من بايد كارهاى علمى و فرهنگى گسترده اى انجام داد; مثلا بياييد آيات قرآن را كه درباره انصار و مهاجرين و صحابه هست، همه را به طور مستوفا جمع بكنيد و تاريخ و لحن آنها را ببينيد; سپس نظر بدهيد كه آيا مى شود همه آن آيات يك مرتبه با يك حديثى كه مى گويد: «ارتدّالناس بعد رسول اللّه الاّ ثلاثة او اربعة»نسخ يا بى معنا شود؟ اگر به فرض چهار نفر يا بيشتر مشكلاتى داشتند، نمى شود كه ما همه آنان را طرد كنيم!
بحث ديگر اين است كه درباره جهادهايى كه بعد از رحلت پيغمبر صورت گرفت، مطالعه كنيد. در صحنه هاى جنگ افرادى حضور داشتند كه واقعاً مؤمن بودند. چگونه كسى مى تواند ايشان را خارج از اسلام بداند، يا لعن كند؟
درباره همين داستان فتح الفتوح نهاوند، تاريخ طبرى نوشته است كه پس از چند نبرد كه تا حدى ايران تضعيف شده بود، در مدينه هنوز نگرانى وجود داشت و از همه بيشتر خود خليفه كه اين جنگ را شروع كرده بود، نگران بود كه چرا كار تمام نمى شود. يك روز خليفه وارد مسجد شد; ديد كه نعمان بن مقرّن نماز مى خواند. به فكرش رسيد كه خوب است او را بفرستيم تا به اين جنگ خاتمه بدهد. نمازش كه تمام شد به نعمان گفت: براى تو مأموريتى درنظر گرفته ام. گفت: اگر مأموريت مالى نباشد، مى پذيرم. گفت: نه، من در اين فكرم كه اين نگرانى را بايد خاتمه بدهيم، و نعمان هم پذيرفت. خليفه سه هزار نفر لشكر از مدينه در اختيارش گذاشت و به نماينده خود در عراق، سعدوقاص، نوشت كه افراد ديگرى را نيز در اختيار نعمان بگذارد، و او با لشكرى انبوه به راه افتاد، و بالاخره آنان پيروز شدند و فردى را به مدينه فرستادند تا خبر فتح الفتوح را بدهد. وى در پى خليفه مى گردد; بعد معلوم مى شود كه وى در مسجد خوابيده است. مى رود او را بيدار مى كند. خليفه از او مى پرسد چه خبر؟ او جواب مى دهد كه ما از لحاظ نفرات بسيار كم تر از آنان بوديم، امّا نعمان خطبه اى خواند (البته نه مثل خطبه هاى طولانى امروز ما!); فقط گفت: من دو تا دعا مى كنم، شما آمين بگوييد; يكى اين كه ما بر اين قوم پيروز بشويم; ما هم آمين گفتيم; ديگر اين كه من در اين جا شهيد بشوم; آن را هم آمين گفتيم. سرانجام ما پيروز شديم او هم شهيد شد. فلان كس هم شهيد شد; فلان كس هم شهيد شد… خليفه گفت: اينها را چرا به من مى گويى؟ آنان براى خدا شهيد شدند; خدا هم مى داند. لازم نيست كه من بدانم. شما از اين جريان چه چيزى را برداشت مى كنيد؟ يعنى مى گوييد آنان آدم هاى شارلاتانى بودند ــ حرفى كه بعضى از ناسيوناليست ها مى زنند؟ از اين قبيل فداكارى ها در فتوحات اسلامى بسيار ديده مى شود. داستان خنساء شاعره عرب در جنگ قادسيه و شهادت چهار فرزند جوانش معروف است.
متأسفانه يكى از اشكالات ما اين است كه اصلا براى فتوحات اسلامى ارزش قائل نيستيم و مى گوييم: يك مشت عرب سنى ريختند و اين كارها را كردند. از آن طرف گاهى كه مى خواهيم عظمت جامعه و تمدن اسلامى را نشان دهيم، مى گوييم اين ما بوديم كه در آندلس و در چين يا در فلان جاى ديگر حضور و نفوذ داشتيم. خوب اينها چه كسانى بودند؟ اينها همان هايى بودند كه ما لعنشان مى كنيم. آيا به واقع اينها بى دين بودند؟ ببينيد على چقدر از اين جنگ ها حمايت مى كرد! خليفه مى خواهد به صحنه جنگ برود; على مى گويد تو بايد در اين جا باشى و پشتوانه آنان باشى. هم در جنگ ايران و هم در جنگ روم اين اتفاق افتاد و مدرك هر دو در نهج البلاغه آمده است. فضلاى ما بايد در اين زمينه بحث كنند. بحث هاى خيلى شيرينى را مى توان دراين قلمرو طرح كرد كه نه تنها با تشيع منافات ندارد، بلكه مقام برتر على ـ عليه السلام ـ را هم مى رساند.
بحث ديگر در زمينه تقريب اين است كه آيا در اختيار ماست كه بهشت و جهنم را تقسيم كنيم و همواره بگوييم اين مسلمان و آن ديگر كافر است; اين بهشتى و آن ديگرى جهنمى است؟ قرآن در آيات متعددى مى گويد كه سروكار همه با خداست: «ثُم ان ربّك يحكم بينهم يوم القيمة فيما هم فيه يختلفون»; داورى در آن جا از آنِ خداست; ما در اين مورد چه كاره ايم؟ اين فكر را هم بايد از آقايان گرفت. اساساً اگر همين سنّى ها و شيعه هاى مخلص صدر اول و فداكارى هاى آنان در صحنه هاى جهاد نبود، ما اكنون نه علوى بوديم و نه عمرى، و فقط مجوسى بوديم.
محور ديگر تقريب، مطالعه در تاريخ اسلام براى شناخت سيره و شخصيت پيغمبر است. كسى به رسول اكرم(ص) مى گويد: من دخترم را لب چاه بردم وخواستم اورا درچاه بيندازم كه دخترم به من گفت: بابا چه كارمى خواهى بكنى؟ گفتم: هيچ،مى خواهم تورا در چاه بيندازم! دخترم شروع به گريه كرد، ولى من به گريه هاى او توجهى نكردم، و او را در چاه انداختم. پيغمبر وقتى اين را شنيد بلندبلند گريه كرد و به او گفت: ديگر تحمل ندارم سخن تورا بشنوم. بس است. حال آيا اين تفكرات ما با آن اخلاق كريمانه پيامبرمى سازد.
سرانجام اين كه آيا درست است كه ما تمام مسائل را كنار بگذاريم و تمام همّ خود را صرف اين كنيم كه آقاى فضل اللّه را تخريب يا تكفير كنيم؟ او هم ملاّيى است كه مثل شما درس خوانده و مجتهد شده است. حال اجتهاد كرده و مسئله اى تاريخى را زيرسؤال برده، ولى اصلى از اصول دين را انكار نكرده است. او كسى است كه مى خواهد با سنى ها كار كند. آيا با افراط و تندروى مى تواند راه به جايى ببرد؟ ما بايد راه ميانه اى را بازكنيم و پيش پاى همه بگذاريم. مثلا به جاى بى احترامى به وى، اولا با مدرك قانع كننده به او پاسخ دهيم; ثانياً شرايط و محيط او را درنظر بگيريم. شرايط آقاى علامه فضل اللّه هم اكنون همان شرايط مرحوم علامه سيدمحسن امين است در شام، كه قمه زنى را تحريم كرد و از سوى تندروان زمان مورد انتقاد شديد هم قرار گرفت و نزديك بود تكفير شود، تا اين كه مرحوم آيت اللّه اصفهانى به داد او رسيد.
هفت آسمان : مشكل اصلى ما در اين زمينه سنت دينى ما و مجموعه روايات و ديدگاه هاى علماى ماست كه به ديگر مذاهب نگاه مثبتى ندارد. در روايات داريم كه كسى به امام گفت: من صداى تلاوت قرآن همسايه ام را كه شيعه نيست، پيش از اذان فجر مى شنوم; حكم چنين فردى چيست؟ حضرت مى فرمايد: «ولو صام دهره و قام ليله» اما چون حب على ندارد جهنّمى است. تكليف ما با اين گونه مواريث چيست؟
۩ ببينيد، در قبال ائمه، به خصوص امام حسن تا حضرت سجاد، دشمنان على فعال بودند. بنى اميه اصلا دشمن على بودند، و تبليغات آنان شيوع داشت. در مقابل اين تبليغات، ائمه اين حرفها را مى گفتند و عمده نظر آنان به مخالفان (دشمنان) اهل بيت بود. به طور كلّى آن رواياتى كه در باب ولايت داريم، عمدتاً ناظر به مسئله محبت و نفى عداوت اهل بيت است. مابقى نيز در حقيقت مى خواهد شيعه كامل را وصف كند، و روشن است كه اگر كسى ولايت به آن دو معنا را قبول نداشته باشد يا شيعه كامل نيست يا اصلا شيعه نيست; و اگر بغض على در دلش باشد حتى مسلمان هم نيست. در هرحال، شما به مقدارى كه بتوانيد ديگران را مسلمان و اهل نجات بدانيد، دليل داريد; براى اين كه همه در سه اصل از اصول خمسه كه ملاك اسلاميت است مشترك اند. اهل انصاف نمى گويند كه اگر كسى سنى محب اهل البيت بود اما شيعه نشد، كافر يا فاسق است.
ما امسال در كنفرانس تقريب بر محبت اهل بيت بسيار تأكيد كرديم. يكى از بزرگان به من گفت تو دارى باب جديدى را مى گشايى; گفتم: بلى; بايد بدانيم كه حدود صد ميليون سيد در دنيا با مذاهب مختلف وجود دارد. اينها نفوذ زيادى در ميان مسلمانان دارند و به سيادت خود و انتساب به على و فاطمه افتخار مى كنند، و با دقت شجره خود را حفظ مى كنند; مثلا درباره شجره سادات اندونزى و مالزى و كشورهاى مجاور آن دو، ده ها كتاب نوشته اند كه اينك من هشت نه تاى آنها را تهيه كرده ام و از اندونزى با خود آورده ام. همه آنان از اولاد على عُريض فرزند امام صادق اند و به همين جهت به نام «علوى» شهرت دارند. آقاى دكتر تازى از مغرب مى گفت: در كشور ما وقتى كه مردم كارى دارند يك فرد سيد را پيش رئيس مى فرستند و حتماً خواستشان اجابت مى شود; يا اگر سيدى به خواستگارى دخترى برود، ولو دختر وزير يا وكيل باشد، وى بى درنگ اجابت مى كند; حتى كسى را كه مادرش سيد است سيد مى دانند; و براى كسى كه زنش سيد است نيز احترام قائل اند. من خودم در آن جا ديدم كه دو صف اول نماز مخصوص سادات بود. اساساً خاندان ملك حسن به دليل همين سيادت است كه چهارصد سال در آن جا دوام آورده اند.
هفت آسمان : توفيق فاطمى ها هم از مغرب شروع شد.
۩ بله، از آن جا شروع شد. بذر را ديگران يعنى ادارسه كاشتند و ايشان استفاده كردند، تا اين كه مصر را گرفتند و قاهره و ازهر را بنا كردند. در خود قاهره و مصر نيز اهل بيت موقعيت ممتازى دارند; در حرم هاى ايشان به آنها توسل مى جويند. وزير اوقاف مصر، كه خودش هم سيد است، مدام در حال توسعه بخشيدن به اين مقامات و مزارات است. من در جايى نوشته ام كه قاهره از لحاظ عواطف از تهران شيعه تر است. در هر محله اى يك بقعه اى يا بقاعى از اهل بيت وجود دارد كه مردم به آنها متوسل مى شوند. مهم ترين نمازجمعه ها در اين گونه بقاع برگزار مى شود. در رأس همه مقام رأس الحسين است كه مصرى ها به آن «مقام الحسين» مى گويند; سپس مقام السيدة زينب است، و بعد السيدة نفيسه از اعقاب حضرت امام حسن ــ عليه السلام ــ و شوهرش اسحق بن جعفر الصادق است; و هر قدر انسان جستوجو مى كند باز هم بقعه و مزارى از آنان يافت مى شود. در چين و هند هم همين وضعيت وجود دارد كه تفصيل آن را در مقاله «جايگاه اهل بيت در جوامع اسلامى» نوشته ام.
شما ببينيد آيا راه محبت اهل بيت براى تقريب و براى تشيع بهتر است يا راه لعن و طعن كه حتى همان محب اهل بيت نيز زير بار شما نرود و بگويد: شما منحرف هستيد، و اگر پيامبر نتوانست چهار نفر را تربيت بكند پس در دوران رسالتش چه كرد؟ اين طرز فكر شما اهانت به پيامبر است. مرحوم آقاى مطهرى ــ رضوان اللّه عليه ــ مى گفت: آقايى كه در تهران اقامت داشت، شب ها در منزلش جلساتى برگزار مى شد و بازارى ها و تجار در آن جلسات شركت مى كردند. يك شب من و مرحوم دكتر آيتى نيز در يكى از اين جلسات حاضر شديم. يكى از بازارى ها از ايشان خواست سخنى بگويند تا مورد استفاده قرار بگيرد; ايشان گفت: بعد از پيغمبر، فلان و فلان در خانه شان قماربازى مى كردند. يكى از بازارى ها جرئت كرد و گفت: آقا، چطور مسلمان ها و صحابه پيامبر به آنان اعتراض نمى كردند؟ ايشان پاسخ داد كه پيغمبر كسى را غير از على تربيت نكرد. مرحوم مطهرى گفت: من ديدم كه اگر در اين جا سكوت كنم گناه كرده ام. گفتم: ولى آقا، خود حضرت على درباره صحابه غير از اين گفته است. من سخنان ايشان را حفظ نيستم ولى آقاى دكتر آيتى حافظ نهج البلاغه است و آنها را براى شما نقل مى كند; و مرحوم آيتى شروع كرد به خواندن خطبه هايى كه على درباره صحابه گفته است. چيزى نگذشت كه آن آقا بلند شد و با حالت قهر و عصبانيّت مجلس را ترك كرد. خوب، آيا درست است كسى بگويد: پيامبر صحابه را تربيت نكرد؟ اين خلاف ضرورى اسلام است.
به قضاياى صدر اسلام مى توان به گونه اى ديگر نيز نگاه كرد. در حديثى ديدم كه ابن عباس ملازم خليفه دوم بود و وقتى هم كه به خليفه در حال نماز تيغ مى زنند وى حضور داشته و داستان مرگ وى را نقل كرده است. وى مى گويد: به خليفه گفتم: پيامبر راجع به على مطلبى گفت؟ او گفت: بله، ولى حجت تمام نشد، و مردم نفهميدند كه مقصود پيامبر چيست. به نظر من، در دوران خلافت خلفاى ثلاثه مسئله غدير و ولايت چندان مطرح نبود و گويا مردم تدريجاً آن را فراموش كرده بودند; بعد وقتى على سركار آمد، آن را دوباره زنده كرد. اتفاقاً مرحوم سيدعبدالعزيز طباطبايى هم با اين كه در اين مسئله خيلى پرشور بود، اين گفته مرا پذيرفت و در جايى هم نوشت كه اين على بود كه مسئله غدير را دوباره زنده كرد وگرنه از ذهن ها رفته بود.
هفت آسمان : جالب است كه در نهج البلاغه هم اصلا اشاره اى به اين مطلب نيست.
۩ بله، فقط مى گويد ما اولويت داريم; اما درباره مقام علمى اهل بيت دادِ سخن داده است. من شمه اى از آنها را در مقاله «امام على وحدت اسلامى» آورده ام. اين اولويت را ابوحنيفه هم قائل بود ــ زيديه هم غالباً همين را مى گويند. به همين جهت، هرجا سيدى قيام مى كرد ابوحنيفه از او حمايت مى كرد. در مورد خطبه شقشقيه هم من بحثى دارم كه به اجمال در مقاله «امام على و وحدت اسلامى» آورده ام. به هرحال، اين صحابه بعد از پيامبر پرچم اسلام را به دوش كشيدند و آن را به شرق و غرب بردند و در اين راه شهادت را از جان و دل مى پذيرفتند. شما هرجا برويد قبر يكى از صحابه را مى بينيد و اين نشان مى دهد كه آن صحابى به آن جا رفته است تا اسلام را تبليغ كند. خيال نكنيم كه تمام اينها جمع شدند و با عداوت با على اين كارها را كردند! اول بايد بدانيم كه اين مسئله چه مقدار برايشان جا افتاده بود; بعد شرايط چگونه بود! من عقيده ام اين است كه به اين دليل پيغمبر را از خانه بيرون نياوردند و همان جا غسل و دفن كردند، كه از منافقان مى ترسيدند. منافقان، به شهادت قرآن و به تصريح على، در مدينه و مكه فراوان بودند و مى خواستند از اسلام برگردند و آن را ريشه كن كنند. به همين جهت صحابه مى گفتند كه هرطور هست خلافت و قدرتى را درست كنيم تا كارها سامان بگيرد. گويا سخن خليفه دوم كه مى گفت: «كانت خلافة ابى بكر فلتة وقى الله شرّها» ناظر به همين وضعيت است. در هرحال، اين احتمال را هم بايد در نظر داشت. سيد شرف الدين هم اين احتمال را داده است كه شرايط آن گونه اقتضا مى كرد. خودِ پيغمبر هم مى دانست كه اين كار به صورت طبيعى انجام نمى شود ولى براى اتمام حجت اين را گفت. خلاصه آن كه ما نبايد صحابه را اين قدر بى ارزش كنيم. لااقل اكثر آنان مسلماً با على دشمن نبوده اند، ولهذا پس از عثمان قريب به اتفاق آنان با او بيعت و در ركابش جانفشانى مى كردند.
همين طور، در راه تقريب نبايد اصول يكديگر را زيرسؤال ببريم. وقتى كه يك مذهب به اصلى قائل است، با زير سؤال بردن آن اصل كه وحدت برقرار نمى شود! مسئله عدالت صحابه براى اهل سنت اصل است. روايات و احكام آنها همه از طريق اينهاست. اگر صحابه زيرسؤال رفتند ديگر چيزى برايشان باقى نمى ماند; همان طور كه مسئله عصمت ائمه هم براى شيعه يك اصل است و اگر از آن صرف نظر بكنيم ديگر چيزى براى شيعه باقى نمى ماند. ما بدون اين كه اين دو اصل را دست بزنيم مى توانيم به نوعى وفاق دست بيابيم، به اين شكل كه ببينيم رواياتى كه از صحابه نقل شده با رواياتى كه از ائمه نقل شده است تا چه اندازه در لفظ يا در معنا مشترك اند. به نظر من، حدود هشتاد يا هشتاد و پنج درصد ميان اين دو گروه از روايات همگرايى وجود دارد; اگر تفاوت هايى هم هست مثل تفاوت هايى است كه در نقل هاى مختلف از ائمه خودمان وجود دارد. قرآن هم كه بحمداللّه مشترك است. همين دو تا يعنى قرآن و روايات مشترك را مبناى كار قرار بدهيم و در مابقى ــ كه آنها يك روايتى دارند كه ما آن را نداريم و يا ما روايتى را داريم كه آنها ندارند ــ در اين محدوده مذاهب را آزاد بگذاريم تا هركسى به روايات خودش عمل بكند، همان چيزى كه در مورد مقلّدان مراجع مختلف مى گوييم. اين بهتر از آن است كه همه صحابه را لكه دار كنيم و كسى از ما نپذيرد.
به علاوه، نفى اصول يكديگر تالى فاسد ديگرى هم دارد، و آن اين كه وقتى اهل سنت عصمت را انكار مى كنند شيعه ها آنان را ناصبى و مبغض اهل بيت مى شمارند. يكى از دوستان ما در قم مى گفت: سنى ها همه شان ناصبى اند، كه اين بسيار سخن باطلى است; از آن طرف هم وقتى مسئله عدالت صحابه زيرسؤال مى رود آنان شيعه ها را متهم به نفاق مى كنند و مى گويند: «شما به اصل اسلام و پيغمبر اعتقاد نداريد; منتها چون نمى توانيد به خود پيامبر اهانت كنيد پس شاخ و برگ هايش را مى كنيد، و صحابه اش را بدنام مى كنيد». واقعاً آنان به ما ظنين اند و مى گويند شيعه ها اين حرف ها را درست كرده اند تا اسلام را از عظمت بيندازند. يك بار به يكى از فضلا گفتم: اين آقاى ابوهريره كه اين قدر او را مورد طعن قرار مى دهيم، مى دانيد چقدر در فضايل اهل بيت روايت نقل كرده است؟ ايشان گفت: خيلى زياد. گفتم: خوب، با طعن در وى همه اين روايات زيرسؤال مى رود، اگر او آدم جعّال و دروغگويى بوده است، پس به هيچ گفته وى نمى توان استناد كرد! ما كه نمى خواهيم سر اهل سنت كلاه بگذاريم; اگر دروغگوست پس در همه جا چنين است. بهترين روايات اخلاقى اهل سنت از طريق ابوهريره رسيده است، رواياتى كه ما هم نظيرش را از ائمه نقل مى كنيم. اين احتمال را هم بدهيد كه ابوهريره در نقل روايات موقعيت ممتازى پيدا كرده بود و هركه هرچه را مى خواست، به او نسبت مى داد و معلوم نيست همه منقولات نادرست گفته او باشد; دقيقاً مثل حضرت صادق كه هركسى مى خواست چيزى بگويد تا جا بيفتد، آن را به او نسبت مى داد، چنان كه به خود پيغمبر هم به دروغ حرف هايى را نسبت مى دادند. خواهش من آن است كه مسائل را با احساس ننگريم، بلكه با تحقيق و درايت در آنها بنگريم و در معلومات خود تجديدنظر كنيم.
بنابراين، بايد در موضع خود نسبت به صحابه تجديدنظر كنيم. نمى توانيم اين همه آيات قرآن را در مدح صحابه ناديده بگيريم و به روايتى كه مى گويد: «ارتد الناس بعد النبى الاّ ثلاثة او اربعة» بسنده كنيم. آيا اين روايت مى تواند در مقابل آن همه آيات مقاومت كند؟ و اساساً سلسله سند و روات اين حديث چه وضعى دارند؟ چرا ما دقتى را كه در فقه اعمال مى كنيم در اين گونه بحث ها به كار نمى گيريم، و مسئله موافقت و مخالفت كتاب را در قبول اين قبيل احاديث ملاك قرار نمى دهيم؟ صحابه در شرايط سختى مقاومت كردند، و اگر گاهى انحرافى داشتند، قرآن مى گويد ما شما را حفظ كرديم. نمونه آن قضاياى صلح حديبيّه است. حتماً اينها موردنظر بوده اند كه خدا هم آنها را نگه داشته است. فتوحات اسلامى محصول تلاش هاى اينان بوده است. برخى از همين دولت ها و قدرت هاى اسلامى كه سنى بودند، در مقابل كفّار تا پاى جان مقاومت كردند، كما اين كه هم اكنون مردم فلسطين در قبال اسرائيل غاصب تا پاى جان مقاومت مى كنند. به نظر من، اگر ما اين موارد به حساب بياوريم آن وقت مى توانيم يك تاريخ مشترك، يك حديث مشترك و يك فقه مشترك يا مقارن درست كنيم و مقدارى از اين تندروى ها را كم كنيم.
هفت آسمان : يكى از فرقه هاى افراطى شيعه همين شيخيّه هستند. نحله شيخيه الان در كويت حيات دوباره يافته است; در سوريه هم فعاليت دارند. جالب است كه عقايدى كه در سؤالات ارسالى شيخيه براى مرحوم آقاى بروجردى آمده است نوعاً همين عقايدى است كه بين ما هم رايج است. گفته مى شود كه آقاى بروجردى در قبال آنان موضع گيرى كردند. مرحوم آقاى فلسفى در خاطرات خود اين را گفته، ولى اين مكاتبات به صورت مبسوط در جايى نيامده است. آيا شما در اين زمينه اطلاعات بيشترى داريد؟
۩ من هم اطلاعات بيشترى در اين زمينه ندارم. فقط مى دانم كه آقاى فلسفى در كرمان اينان را ديده و پرسش هايى را طرح كرده و از آنان خواسته است كه در پاسخ آنها فقط بله يا خير بگويند، و نه جواب هاى تفصيلى; اما پيشواى آنان، ابوالقاسم خان، مفصلا به آنها پاسخ داد و بعدها خودش آن را در كتابى به نام فلسفيه چاپ كرد. من آن كتاب را مطالعه كرده ام. شيخيه از تندروان و غلات شيعه به حساب مى آيند; منتها همين ها را هم مى توان با كمى مدارا جذب كرد. ما بايد با بلندنظرى برخى از اشكال ها و انحراف هاى آنان را ناديده بگيريم. مرحوم حاج آقارضا همدانى، واعظ مشهور اول قرن چهاردهم، در رد آنان كتابى براى مرحوم ميرزاى شيرازى نوشته به نام هدية النملة الى رئيس الملة. وى خلاصه آراى شيخيه را در آن كتاب آورده است.
هفت آسمان : چه كسانى در تقريب پيشگام بوده اند؟ جايگاه مرحوم شرف الدين و امام موسى صدر را در اين زمينه چگونه ارزيابى مى كنيد؟
۩ مسئله تقريب در ابتدا در قاهره شروع شد. كسى كه با فكر خودش، و با علاقه اى كه از پدرش به ارث برده بود، در اين زمينه پيشگام شد، مرحوم شيخ محمدتقى قمى بود. پدر وى آخوند روشن فكرى بود كه گويا در قم موقعيتى پيدا نكرد و با جمعى افراد روشن فكر به تهران آمد. مرحوم محمدتقى قمى از پدرش شيخ احمد قمى نقل مى كند كه گفته بود: «مرا پس از مرگم به كربلا يا جاى ديگر نبريد، بلكه مرا در نزديك ترين مقبره دفن كنيد»; و در امام زاده عبداللّه دفنش كردند، كه اينك مقبره خانوادگى شده است، و مرحوم علامه قمى را هم در آن جا دفن كرده اند.
مرحوم شيخ محمدتقى قمى مدتى در لبنان ماند و در آن جا بر زبان عربى تسلّط يافت. سپس به قاهره رفت و زنى مصرى را به تزويج خود درآورد. بعد خود وى پايه رفاقت با علماى اهل سنت را ريخت; دراين مسئله ايران و شاه هيچ نقشى نداشتند. وقتى كه اين فكر منتشر شد، مرحوم آيت اللّه بروجردى آن را پسنديد و پى آن را گرفت. او هم آقاى بروجردى را در مصر به خوبى معرفى كرده بود و علماى مصر هم به ايشان علاقه مند بودند. وقتى مرحوم بروجردى مريض شد، شيخ عبدالمجيد سليم به ايشان تلگراف كرد، و ايشان هم جواب آن را داد. آقاى بروجردى جزء اصحاب و بنيان گذاران دارالتقريب نبود، ولى به آن كمك مى كرد. در ايران، مرحوم سيدجمال ميردامادى پيگير كارهاى آقاى قمى بود. وى مى گويد: يك روز در بازار مرحوم حاج عباس قلى بازرگان، پدر مرحوم مهندس بازرگان، را كه نماينده آقاى بروجردى بود ديدم و به او گفتم كه آقاى قمى در مصر دارد به اسلام خدمت مى كند و نياز به پشتوانه مالى دارد; شما هم كمك كنيد. وى گفت: من از آقاى بروجردى مى پرسم; اگر اجازه دادند من هم به ايشان كمك مى كنم. روزى مرا ديد و گفت كه من از آقا خواستم و ايشان گفتند، هم خودت كمك كن، هم از ديگران كمك بخواه، اما اسم من را نبر. وقتى آيت اللّه بروجردى فوت شد اين مساعدت هم تعطيل شد، و گويا به همين خاطر رسالة الاسلام هم ديگر منتشر نشد.
در مجله رسالة الاسلام كه دارالتقريب آن را منتشر مى كرد، از شيعيان بيش از همه مرحوم كاشف الغطا مقاله مى نوشت و از ديدگاه هاى شيعه و تقريب دفاع مى كرد. ايشان در يكى از مقالات مى نويسد كه نبايد ميان اصول و فروع خلط كرد; بسيارى از مسائل اجتهادى اند و لوازم آنها هم مورد التزام نيستند. سيدشرف الدين در اين مجلّه تنها يك مقاله نوشت، ولى دورادور از اين كار حمايت مى كرد، امّا وسعت نظر كاشف الغطا را نداشت; كاشف الغطا حقيقتاً طرفدار وحدت بود و برخلافِ سيدشرف الدين هدف اصلى اش شيعه كردن ديگران نبود. البته از قم دو نفر از بزرگان تلگراف كردند; يكى آيت اللّه آقاى سيدصدرالدين صدر بود كه نوشته بود من لفظى را پيدا نمى كنم كه بتواند مسرّت مرا نشان دهد; و ديگرى آيت اللّه سيدمحمدتقى خوانسارى بود. از اصفهان هم حاج شيخ اسماعيل كه ظاهراً بزرگ همين مسجدجامعى ها بود، تلگراف كرد; ولى كسى كه دائماً با اينها كار مى كرد، مرحوم شيخ جواد مغنيه بود. وى در بيشتر شماره ها مقاله داشت.
اما امام موسى صدر را براى اولين بار در مجلس سخنرانى شيخ محمدتقى قمى ديدم. در همان سال اولى كه من به قم آمده بودم، يعنى سال 1328، گفتند كه آقا شيخ محمدتقى قمى مى خواهد در مدرسه فيضيّه سخنرانى كند. حدود دويست نفرى در آن جا حاضر بودند. امام موسى صدر، كه به آقا موسى معروف بود و هنوز ريش هم نداشت، پشت سر من ايستاده بود. يادم مى آيد كه از اين كه مسئله تقريب دارد در اين جا مطرح مى شود، خيلى خوشحال بود و شادمانى خودش را ابراز مى كرد. ايشان بعدها در مكتبِ اسلام فعاليت كرد. بعد روى همان فكر روشنى كه داشت در لبنان هم همواره پيگير اين مسئله بود; اما در آن زمان ديگر دارالتقريب مطرح نبود; ايشان خودش به عنوان امام شيعه در مجامع مصر شركت مى كرد و آنان هم روى او حساب مى كردند. يادم مى آيد پيش دكتر محمد فحّام، رئيس ازهر، رفته بوديم. ايشان در آن جا درباره امام موسى گفت: «و زاده بسطة فى العلم والجسم»; ايشان فردى اخلاقى و روشن بين بود. حتى شنيدم كه انورسادات ايشان را به كنار كانال سوئز فرستاد تا براى ارتش مصر كه در حال آمادگى براى نبرد با اسرائيلى ها بود، صحبت كند. وى با آن چهره روشن و جالب و با آن بيان و قدرت ارتباطى كه داشت همه جا مؤثر بود. يكى از بزرگان لبنان نقل مى كرد كه ايشان مى خواست به مصر برود، اين روزنامه نگار در پى واسطه اى بود تا بدان جا برود. يك روزنامه نويس مسيحى را كه با حسنين هيكل رفيق بود با خود به مصر برد و اين روزنامه نگار به كمك هيكل واسطه آشنايى وى با عبدالناصر گرديد. عبدالناصر هم مجذوب وى شد. امام صدر از طرفداران انديشه تقريب بود، اما جزء نويسندگان رسالة الاسلام و اعضاى دارالتقريب نبود. اين دو برادر (رضا صدر و امام موسى صدر) هر دو از دارالتقريب حمايت مى كردند; البته نظر آقارضا صدر اين بود كه آقاى قمى دارد تشيع را رواج مى دهد; اما نكته اى را هم نبايد از نظر دور داشت و آن اين كه امام موسى صدر براى آن كه به شيعه ها سروسامان بدهد با مسيحى ها بيشتر گرم بود، تا با اهل سنت; مثلا به درخواست ايشان راديو لبنان اذان شيعه را پخش مى كرد. طبيعى است كه اين كار در ميان سنى ها نارضايتى عمومى ايجاد مى كرد، امّا مسيحى ها را كه خواهان ضعف سنّى ها بودند خوشحال مى كرد.
وقتى كه شارل حلو رئيس جمهور لبنان شد، به آقاى صدر اجازه تأسيس اين مجلس را داد. البته ظاهراً سنى ها مخالف بودند، ولى او با قدرت شارل حلو اين مجلس را تأسيس كرد. اقليتى از شيعه ها هم خيلى خوشبين نبودند; فضل اللّه و خاندان وى با اين كار مخالف بودند، و اصولا عده اى نوعى سوءظن سياسى به او داشتند و احتمال مى دادند كه او را ايران فرستاده باشد. معلوم است كه اين قبيل ديدگاه هاى منفى درباره مصلحان وجود دارد ولى حقيقت ندارد.
به هرحال، امام موسى صدر آدم مثبتى بود; البته من نمى دانم اگر وى مى ماند در قبال انقلاب چه موضعى مى گرفت; چون وى با همه سران عرب خوب بود، از آنان كمك مى گرفت، و گاهى به نفع آنان حرف مى زد، ولى روى آن بزرگوارى اى كه داشت و آن ارثى كه از پدرش در اخلاق و رفتار برده بود و آدم خيلى منصف و متساهلى بود مسلماً با امام كنار مى آمد. در هرحال، او مرد مصلحى بود نه يك فرد انقلابى.
هفت آسمان : گرايش هاى تقريبى در جناب عالى چگونه پا گرفت؟
۩ هنگامى كه مجله رسالة الاسلام منتشر مى شد يك نسخه را براى پدر من فرستادند. پدر من واعظ سالخورده و معروفى در ايران و عراق بود كه به اصطلاح امروزى ها، كمى روشن فكر بود. ايشان به من گفت اين مجلّه را مطالعه كن; من هم آن را خواندم و به آن علاقه مند شدم و پيگير شماره هاى بعدى آن نيز شدم، و اگر آنها مجله را نمى فرستادند خودم آن را ابتياع مى كردم. شايد هيچ شماره اى نباشد كه من آن را نخوانده باشم. در مرحله بعد مرحوم آيت اللّه بروجردى در اين جهت در من بسيار اثر گذاشت. اساساً آقاى بروجردى نسبت به همه علماى اين چند قرن اخير يك استثنا بود. به قول آقاى مكارم شيرازى، آقاى بروجردى حرف هايى در دلش ماند و نتوانست آنها را بازگو كند. آنچه را هم گفته است غالباً شاگردان ايشان تمام آنها را بازگو نمى كنند.
بعدها در مجلّه مكتب اسلام بحثى را با هدف تقريب در زمينه فتوحات مسلمين شروع كردم. دلم مى خواست اين روح سياسى را كه از صدر اسلام وجود داشت اوج بدهم. البته برخى از آقايان حاضر نيستند بگويند در زمان خلفا براى اسلام كارى شده است، و همه كارهاى آنان را زير سؤال مى برند، در حالى كه اگر در همان 25 سال دوره خلفاى ثلاثه اين توسعه براى اسلام پيدا نشده بود بعدها چنين توسعه اى ديگر تحقق نمى يافت. اگر سلطنت ايران و امپراتورى روم به همان قدرت باقى مى ماند، ديگر نمى گذاشتند مسلمان ها اين قدر نفوذ پيدا كنند. بله، بنى اميه با مسلمان ها و با ملت هاى ديگر بد رفتار مى كردند، عرق عربى را تقويت مى كردند; اينها را هم بايد گفت، و نيز اين را كه ائمه در مقابل ملت هاى ديگر، به خصوص با ايرانى ها، خيلى خوب رفتار مى كردند; امّا در هر صورت ما نمى توانيم بگوييم كسانى كه اسلام را گسترش دادند، همه بى دين بودند و فقط براى پول و از اين قبيل مى جنگيدند. بايد ميان مجاهدان و حاكمان فرق گذاشت; برخى از حاكمان كارهايى مى كردند كه قابل دفاع نبود، اگرچه در مورد برخى از اينان نيز تندروى مى شود; مثلا آن قدرتى كه خليفه دوم براى پيشبرد اسلام به خرج داد در توان هيچ كس ديگرى نبود كه آن گونه عمل كند. وى مخالفان داخلى را منكوب كرده بود. نوبت به خليفه عثمان كه رسيد صداى همه درآمد و بر ضد او قيام كردند، چون كفايت و شرايط او را نداشت.
هفت آسمان : شما چرا همان دارالتقريب را احيا نكرديد؟
۩ آخر دارالتقريب مخصوص آنها بود و آن زمان از بين رفته بود و مؤسسان آن هم مرده بودند. مرحوم محمدتقى قمى هم نظرش اين بود كه اين عنوان براى آنان بماند و ما عنوان ديگرى را انتخاب كنيم. به هرحال، ما فكر دارالتقريب را دنبال كرديم; اولين كارى كه كرديم اين بود كه دوره رسالة الاسلام را چاپ كرديم. بعد مجمع البيان را با مقدمه مرحوم شلتوت چاپ كرديم. اخيراً قرار شده است كه مصرى ها دارالتقريب را تجديد و رسالة الاسلام را هم دوباره منتشر كنند. مشكل ما اين است كه علماى بزرگ در اين زمينه با ما همكارى نمى كنند. زمانى كه ما مى خواستيم مجله رسالة التقريب را منتشر كنيم مقام معظم رهبرى گفتند سعى كنيد تا اين مجلّه از رسالة الاسلام بهتر باشد. من گفتم: نويسندگانى چون كاشف الغطا را از كجا پيدا كنيم؟ ايشان گفتند: پيدا مى شود; ولى عملا پيدا نشدند، يعنى كسانى كه شخصيت علمى دارند چيزى ننوشتند. معلوم هم نيست كه همه آنان با كار ما موافق باشند. ما افرادى چون كاشف الغطا نداريم، حتى همان مغنيه را هم نداريم. با اين همه، اين كنفرانسى كه براى تكريم آيت اللّه بروجردى و شيخ محمود شلتوت برگزار كرديم بسيار اثرگذار بود و در مصر هم خيلى بازتاب داشت. مصرى ها هم در ايران و هم در حوزه قم و هم در مصر از اين كار خيلى تجليل كردند. شيخ ازهر براى اين نشست سنگ تمام گذاشت; هيجده نفر از معاونان خودش از جمله مفتى كل مصر و رؤساى دانشكده هاى الازهر را فرستاد. حتى گويا خودش هم مى خواست بيايد، ولى ظاهراً براى اين كه رابطه سياسى ميان ايران و مصر برقرار نيست، همين امر او را، كه يك مقام رسمى است، از اين سفر بازداشت.
منبع: مجله هفت آسمان- شماره9،10