جوانی زیبا، دست از دنیا بداشته بود. یاران، او را گفتند چرا از دنیا نصیبی بر نداری؟
گفت: اگر کسی از شما بشنود که من با عجوزی فرتوت وصلت کردهام، چه میگویید؟ ناچار میگویید دریغا چنین جوانی که سر به چنین پیرزنی فرود آورده و جوانیِ خود را تباه و ضایع کرده!
پس بدانید که این دنیا عجوز پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته است. هنوز عُدّهی یکی تمام به سر نبرده، که با دیگری پیوسته و در حجله جلوۀ وی آمده. کسی که خرد دارد چگونه با وی عشقبازی کند و دل در وی بندد؟! آن بیچارۀ بدبخت که با وی آرام دارد و او را به عروسی خود میپسندد، از آن است که عروس دین نزد او جلوه نکرده و جمال او را هرگز ندیده.
بشر حافی گوید : از بازار بغداد میگذشتم. یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نمیکرد. او را به زندان بردند. از پی وی برفتم، پرسیدم این زخم بهر چه بود؟ گفت: از بهر آنکه شیفتۀ عشقم! گفتم چرا زاری نکردی تا تخفیف دهند؟ گفت: معشوقم به نظاره بود! به مشاهدۀ معشوق چنان مستغرق بودم که پروای آزار بدن نداشتم. گفتم آن دم که به دیدار بزرگترین معشوق رسیده بودی، چون بودی؟ همان دم نعرهای زد و جان نثار این سخن کرد!
مجنون را دیدند در طواف کعبه بیخود گشته و بیآرام شده و دریای عشق در سینۀ او موج بر اوج زده و دست به دعا برداشته و میگوید: بار خدایا، عشق لیلی در دلم بیفزای و بلای مهر وی یکی هزار کن.
گویند: پدر وی که امیر قبیله بود او را گفت: ای مجنون تو را دشمنان بسیارند. چند روزی پنهان شو شاید تو را فراموش کنند و این سودا بر لیلی کمتر شود. مجنون برفت و روز سوم باز آمد و پدر را گفت: ای پدر معذورم دار که عشق لیلی همۀ راهها را به ما فرو گرفته و جز به سر کوی لیلی راه به جایی نمیبرم.
عارفی بزرگوار گوید مردی پیش ما زیاد آمد و رفت داشت که یک نیمه روی او پوشیده بود . گفتم چرا نیمرخ پوشیدهای؟
گفت: من گورکن هستم. یک روز زنی را در گور کردم و پس از آن رفتم و به طمع کفن گور او را شکافتم . همینکه دست به کفن زده و آن را کشیدم ، دیدم او هم میکشد! گفتم میخواهی بر من پیروز شوی؟! پس به دو زانو نشستم و کفن را به سختی کشیدم. ناگهان دست خود را بلند کرد و سیلی به نیم رخ من زد. همینکه پرده از نیم رخ برداشت جای پنج انگشت روی صورت او بود و گفت پس از آن کفن او را پوشیدم و گور را پوشیده و استوار کردم. از آن پس مصمم شدهام که گور کسی را نشکافم و از شرم نیم رخم را پوشاندم.
روزی کسی در راهی، بستهای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیةالکرسی هم پیوست آن بود. آن کس، بسته را به صاحبش رد کرد. او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشته که این آیةالکرسی مال او را از دزد نگاه میدارد و من دزد مال هستم نه دین! اگر آن را پس نمیدادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی میداد، آنوقت من دزد دین هم بودم!
در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع، نعمت وی تمام و فرمان او روان. چون عمرش به آخر رسید، ملک موت او را قبض روح کرد و به آسمان رفت. فرشتگان از او پرسیدند در این همه جانستانی که کردی بر هیچ کس رحمت آمد؟
گفت: آری. زنی در بیابان بود آبستن. کودک بنهاد، در آن حال مرا فرمودند که جان مادر کودک بستانم! جانش را بستدم و آن کودک را در بیابان گذاشتم! آنجا بود که دلم به غریبی آن مادر و تنهایی و بیکسی کودک سوخت. فرشتگان گفتند: ای فرشتۀ مرگ، آن پادشاه را که جان گرفتی، همان کودک تنها و بیکس بود که در بیابان گذاشتی! گفت: جلل الخالق!!!
پیری را پرسیدند تقوی چیست؟
گفت: تقوی آن است که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشی در نهاد خود برافروزی، چنانکه دود خوف بر ظاهر تو بنماید و چون حدیث بهشت گویند نشاطی گرد جان تو برآید، چنانکه از شادی گونههای تو سرخرنگ شود. چون خواهی متقی بر کمال باشی به دل بدان و به تن درآی و به زبان بگوی، و آنچه گوئی از مایۀ علم و سرمایۀ خرد گوی، که نه آن باشد بر شکل سنگ آسیا باشد که عمری میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود.
کسی گناهکاری را که مرده بود در خواب دید ، پرسید خداوند با تو چه معاملهای کرد؟
گفت: بدیها و نیکیهای مرا با ترازوی عدل سنجیدند و بدی بر خوبی چربید. ناگهان از آسمان کیسهای در کپۀ سنگ ترازو افتاد و خوبیها بر بدیها برتری و بیشتری یافت. وقتی آن کیسه را باز کردم در آن مشتی خاک بود که بر گور مسلمانی ریخته بودم!
بزرگ است خدای مهربان و باگذشت …
گویند ؛ عقل را بیافرید و او را گفت: برخیز، برخاست. گفت نشین، نشست. گفت بیا، آمد. گفت برو، برفت. گفت ببین، دید.
آنگاه گفت به عزت و جلال من که از تو شریفتر و گرامیتر نیافریدم.
پس عقل را از این نوازش خودبینی پدید آمد! خداوند او را گفت؛ ای عقل بازنگر تا چه بینی؟!
بازنگریست، صورتی دید از خود نیکوتر و جمالی از خویش خوبتر! گفت: تو کیستی!
من آنم که تو بی من به کار نیایی! من توفیقم.
قرارگاه عابدان مسجدها و قرارگاه عارفان مشهدهاست و قرارگاه دوست سر کوچۀ محبوب است که هنگام عبور او را مشاهده میکند. آری هرکس را جایگاه و قرارگاهی باشد جز موّحد که نه مأوی دارد و نه منزل!
روزی زنی کودکی در بر داشت و نان میپخت. پیغمبر اکرم از آنجا بگذشت. زن چون او را دید پیش آمد و گفت ای رسول خدا، به ما از تو چنین رسیده که خداوند مهربانتر است از مادر به فرزند خود. فرمود آری چنین است. زن گفت هیچ مادری راضی نمیشود که فرزندش را در تنور انداخته، بسوزاند. حضرت بگریست و فرمود: خداوند هم کسی را با آتش دوزخ نمیسوزاند مگر کسی که شرک بیاورد و معتقد به یکتایی او نباشد!
کسی با محبوبی سر و سری داشت و همواره میخواست که محبوب با وی سخن گوید و او امتناع میکرد. عاشق دلباخته سخت درمانده و گرفتار وی بود و در آرزوی سخن گفتن با او. دانست که او را به گوهر، میلی مفرط است. هرچه داشت به یک دانه جواهر پرقیمت بداد و بیاورد و در برابر او سنگی بر آن نهاد تا بشکند. معشوقه طاقت نیاورد که بر شکستن آن صبر کند. گفت ای بیچاره چه میکنی؟
گفت: آن میکنم تا تو گویی چه میکنی؟!
گویند : آتش هرقدر سوزانتر و قویتر باشد چون آب به آن رسد نیست شود یا به باد کشته گردد. آن ساعت که تو خلوتی را به دست آری و در پس زانو نشینی و قطرهای چند آب از چشم فرو باری، فرشتهای را گویند این آب را نگهدار. چون نفسی سرد از سر حسرت از دل پر درد برآری، فرشتۀ دیگر را گویند این آه را بردار تا فردا که آتش دوزخ تاختن آرد از یک سو آب و از سوی دیگر باد ، آتش به هزیمت گیرد!
بنده گوید؛ بار خدایا این چیست؟ گویند این آب دیدۀ تو و آن آه سینۀ تو است!
داود پیغمبر را دیدند که در درگاه خدا از گناه خود گریه و زاری میکند! ندا رسید ای داود، ما که گناه تو را بخشیدیم و عذرت را پذیرفتیم. دیگر چرا گریه میکنی؟
گفت: خداوندا، آن وقت خوشی که در صحبت و آن نفسی که مرا با تو بود در خلوت باز ده!
ندا آمد: هیهات، دوستی بود گذشت بی برگشت.
ذوالنون مصری گفت : خداوندا ، اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر در آخرت مرا ذخیرهای است به مؤمنان دادم. در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار بس. دنیا و عقبی دو متاعند، بهائی و دیدار تو نقدی است عطائی.
از جنید پرسیدند تعبیۀ سر چیست؟
گفت رازی است میان خدا و بنده که فرشته نداند که آنرا نویسد و شیطان نداند که آنرا فاسد و تباه کند و هوی و هوس نتواند آنرا به سوی خویش کشد. دست دیو از سینه با ذکر حق کوتاه کن، دست نفس اماره با مجاهدت و کوشش در راه حق کوتاه نما! که هرکس در راه حق مجاهدت کرد رهنمون خواهد شد و دست هوی را بواسطۀ تسلیم به رضای حق کوتاه کن، دست فرشته را از سر با غیرت کوتاه کن که غیرت شرط دوستی حق است، چنانکه مهر رکن دوستی است. گهی مهر پرده بردارد تا رهی در شادی و آرامش آید و گهی غیرت پرده فرو گذارد تا رهی در خواهش آید. گهی مهر در بگشاید تا رهی به عیان نازد، گهی غیرت پرده دربندد تا رهی در آرزوی عیان زارد.
کسی از بایزید بسطامی پرسید: آن تیر حق که دلهای درویشان نشانۀ آن است چیست؟
بایزید گفت: این سؤال تو را نیست و تو اهل این سؤال نیستی! که این سؤال حضرتیان است و من به حضرت بودم و تو را ندیدم.
آن کس گفت: بسیار در غلطی ای بایزید! من به درگاه بودم عیان، مرا راه داد مهر پرده برداشت، و احدیت مرا در کنف خود جای داد. پس غیرت پرده فرو گذاشت و تو بر در بماندی! از حال من چه خبر داری؟
بایزید پرسید: این را نشانی هست؟
گفت: نشانش این است که به درگاه میشوم. اگر شغلی و مقامی داری بیار تا تو را پایمردی کنم! این بگفت و کالبد خالی کرد! بایزید گفت آه که غوث جهان بود اما در پردۀ غیرت بود.
خداوند بندگان را به آداب عشرت و صحبت تعلیم میدهد که هر که آراستۀ ادب نباشد شایستۀ صحبت نبود و آداب صحبت بر سه گونه است:
یکی صحبت با حق است به ادب موافقت. دوم صحبت با خلق است به ادب مناصحت و سوم صحبت با نفس است به ادب مخالفت و هرکس که پروردۀ این آداب نیست، وی را با راه حق هیچ کار نیست و در درگاه پروردگار او را قدر و شأن نیست!