داستان بلبل و باز:
روزى بلبل رو به باز کرد و گفت: من با این نغمههاى دلانگیز که هزار آوایم نام نهادهاند و نغمهام را آرامشبخش جان گفتهاند، مىباید همواره بر خار نشینم و نظارهگر گل باشم و از کِرم تغذیه کنم، امّا تو را نه آواز است و نه زیبایى، بر دست شاهان مىنشینى و سینهی کبک مىخورى و….
باز بدو گفت: تو پر سر و صدا و بىمحتوایى، بس نغمهسرایى و فریاد مىکنى ولى کارى از پیش نمىبرى (دو صد گفته چون نیم کردار نیست)، امّا من سخن نمىگویم و فریاد نمىزنم، ولى آنچه وظیفهی من است به خوبى انجام مىدهم و شکار را صید مىکنم.
چون تو همه زخم زبانى تمام
کِرم خور و خار نشین والسّلام
(داستانها و پیامهاى نظامى گنجوى در مخزنالاسرار)
***********
داستان مرغ و دام:
مرغکى بر درختى نشسته بود و به هر سو مىنگریست تا دانهاى بیابد. در زیر ریگ و سنگ دامى دید، به او گفت: تو کیستى که اینجا تنها نشستهاى؟
دام گفت: من از دوستداران خدایم، زاهد و پارسایم.
مرغک گفت: این زه که در میان تو است، براى چیست؟
دام گفت: کمر طاعت است که بر میان بستهام و در گوشهى قناعت نشستهام.
مرغک گفت: این گندمها براى چیست؟
دام گفت: پارسایى دلسوز، هر روز مقدارى گندم برایم مىریزد که بخورم، من هم کمى مىخورم و بقیّه را به مستمندان مىبخشم، تو هم مىتوانى بردارى.
مرغک با خیال راحت از درخت پایین آمد و تا به گندم نوک زد، زه به گردنش افتاد.
مرغک گفت: من که در دام افتادم، امّا امیدوارم دیگر مرغى اینگونه فریب نخورد.
هیچ مفسد مرا ز راه نبرد زاهدى کرد گردنم را خرد
به خدایم فریفت مکّارى این چنین نابکار غدّارى
هر که او بهر لقمه شد پویان زود مانند من شود بىجان
من وفایى ندیدهام ز خسان گر تو دیدى سلام من برسان
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقةالحقيقه)
***********
مرد كليد گم كرده:
مرد بيچارهاى فرياد مىزد: كليدم گم شده، دَرِ خانهام بسته است، چگونه به خانهام بروم؟ آيا كسى كليد مرا پيدا كرده؟
صوفىاى از آنجا مىگذشت، بدو گفت:
بر درِ بسته چو بنشينى بسى هيچ شک نَبوَد كه بگشايد كسى
امّا من چه كنم؟ من هميشه بايد تأسّف و تأثّر داشته باشم. كارم بى سر و سامان است. هرگز كليدى براى حلّ مشكل خويش نداشتهام. كاش من آن قدر مىدويدم تا درى بسته يا گشاده پيدا كنم.
پيام:
نيست مردم را نصيبى جز خيال مىنداند هيچ كس تا چيست حال
هر كه گويد چون كنم؟ گو «چون» مكن تا كنون «چون» كردهاى اكنون مكن
هر كه او در وادى حيرت فتاد هر نفس در بىعدد حسرت فتاد
(داستانها و پيامهاى عطّار در منطقالطّير)