حکایت ابراهیم ادهم در بادیه:
ابراهیم ادهم مىگوید: از بادیه به سوى مکّه براى حجّ مىرفتم، در ذاتُالعِرْق* هفتاد صوفى دیدم که از گوش و بینى آنان خون جارى شده و به خوارى جان داده بودند. من با حیرت به یک یک نگریستم، یکى را نیم جان دیدم، پرسیدم: شما را چه پیش آمده است؟
گفت: ما هفتاد تن بودیم که به عزم حجّ حرکت کردیم و بر آن عزم نموده بودیم که هرگز سخنى نگوییم و ما را جز ذکر حق در دل نباشد و جز او نیندیشیم و به غیرى توجّه نکنیم، اتّفاقاً در راه خضر به ما رسید و سلام کرد، ما جوابش دادیم و به استقبالش شتافتیم، در همین وقت هاتفى آواز داد: شما دروغگویانید که به غیر رو کردید و عهد شکستید. باید همهى شما مدّعیان کشته شوید. و سپس خون از بینى و گوش ما روان شد و همه کشته شدند.
ابراهیم ادهم: پس چرا تو زندهاى؟
گفت: به من گفته شد که تو هنوز خامى؛ باید پخته شوى تا کشته شوى. این را گفت و چشم از جهان بست. او هم پخته شده بود.
گروهى در ره او دیده بازند گروهى جانِ محنتدیده، بازند
چو تو نه دیده در بازى و نه جان که باشى تو، نه این باشى و نه آن؟
* آن حدّ میان نجد و تهامه است و بعضى گویند عرق، کوهى است به راه مکّه و ذاتالعرق بدانجاست…
(داستانها و پیامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
حکایت شِبلى و ابلیس:
شِبلى، در یک شهود روحانى، ابلیس را در عرفات دید. بدو گفت: تو که نه مسلمانى و نه طاعت دارى، پس در میان این جماعت چه مىکنى!؟
ابلیس: من صدهزاران سال خدا را به وحدانیّت پرستیدم. بدون علّت مرا از درگاه راند، امیدوارم به بىعلّتى هم ببخشاید.
چون در کار خدا چون و چرا نیست امید از حق بریدن هم روا نیست
پیام عطّار:
نمىدانم نمىدانم الهى تو دانى و تو دانى آنچه خواهى
ز جُرم و ناکسىِ من گذر کن به فضلت در منِ ناکس نظر کن
چو بى علّت عطا دادى وجودم همى بى علّتى کن غرق جودم
(داستانها و پیامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
مناجات ابراهيم ادهم:
ابراهيم ادهم در برابر كعبه ايستاده بود و مناجات مىكرد كه: خدايا، مرا از گناه نگه دار. ندايى از دل شنيد كه خدا را هزاران درياى رحمت است، اگر بىگناه باشيد، پس درياى رحمت و بخشايش الهى به چه كار آيد!؟
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)
***********
حكايت اُويس قَرَنى*:
يكى از اهل دل از اويس قرنى پرسيد كه: چه گويى دربارهى آن كس كه سى سال است گورى براى خود كنده و كَفَن در آنجا نهاده و بر سر گور نشسته و گريه مىكند و رياضت مىدارد؟ اويس گفت: مرا آنجا ببر تا ببينم. او را بردند. اويس آن كس را بسيار زار و نزار ديد كه اشكش روان و آهش فراوان بود. اويس بدو رو كرد و گفت: عمرى به اين گور و كفَن مشغول شدى و از حق باز ماندى و به جاى خدا خيالِ خود و اين گور و كفن را پرستيدى. آن مرد يكباره بيدار شد و “بزد يک نعره و در گور افتاد”، جان داد و از بتپرستى رهايى يافت.
پيام عطّار:
حجاب تو ز شعر افتاد آغاز كه مانى تو بدين بت از خدا باز
بسى بت بود گوناگون شكستم كنون در پيش شعرم بت پرستم
بلايى كان مرا در گردن آمد يقين دانم كه آن هم از من آمد
بسى آفت كه گويا از زبان يافت چو صامت بود زر عزّت از آن يافت
* اويس قرنى در يمن شتربان بود. قَرَن يكى از شهرهاى يمن بوده است. اويس آوازهى رسول خدا را شنيد. نديده به او ايمان آورد و بدو عشق مىورزيد. در جنگ احد كه دندان پيامبر شكست، او احساس كرد و دندان خود را شكاند. يک بار به مدينه آمد، ولى پيامبر به جنگ تبوک رفته بود، وقتى كه برگشت اويس رفته بود. پيامبر همواره مىفرمود: از يمن بوى اويس مىشنوم. بعد از رحلت رسول خدا، على(ع) و عمر به ديدار اويس رفتند كه شرح كامل آن در تذكرةالاوليا آمده است. سرانجام در جنگ صفّين به يارى على(ع) آمد و در آنجا شهيد شد.
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)