به همت دانشجویان دانشگاه شریف در کانون یاریگران و با همکارى انجمنها و سازمان مردمنهاد فعال در حوزههاى اجتماعى، با دعوت از اساتید و اندیشمندان حوزههاى تصوف و عرفان، جامعهشناسى، تاریخ و همچنین فعالان اجتماعى و دانشجویى برگزارى نشستى با عنوان صلح در روزهاى گذشته در دانشگاه صنعتى شریف پیشبینى شده بود که با بهانههاى امنیتى و با عدم موافقت نسبت به ورود میهمانان نشست به دانشگاه لغو شد، در پى این ممانعت موضوعات و مباحثى که مدنظر سخنرانان براى ارائه در نشست در قالب گفتگو یا مقاله بود در اختیار سایت مجذوبان نور قرار گرفته است که در این مجال به انتشار چکیدهاى از مقالهى اندیشمند حوزهى عرفان و تصوف آقاى دکتر علىمحمد صابرى با عنوان «صلح و دوستى در تصوف اسلامى» که براى ارائه در نشست مذکور آماده شده بود، مى پردازیم.
«صلح و دوستى در تصوف اسلامى»
بسم الله الرحمن الرحیم
سخن در باب صلح و دوستی است. حضرت آقای مجذوبعلیشاه میفرمایند: ما در دفاع همچو سنگ خارا و در صلح همچو چشمه آب زلال هستیم، و اصالتاً اهل صلح هستیم.
صوفیان و عارفان مسلمان فقط با خود سرِ جنگ و نزاع دارند و با مخلوقات عالم در صلح و مدارا هستند. اسلام مکتبی است که دارالسلام است، یعنی همراه سلم و آرامش است. اما چرا امروز اسلام را دین شمشیر و خونریزی معـرفی نمودهاند و اشکال کار کجاست؟ قبل از پاسخ به این سؤال، بایسته است بگوییم صلح در اسلام دارای درجات و مراتبی است، و شدّت و ضعف دارد. ابتدا با یک صلح اجتماعی روبرو هستیم. این درجه از صلح توسط ارگانهای اجتماعی و سیاسی نهادینه شده تا امنیت برای جامعه بوجود آمده و زمینهی رشد و تکامل در جامعه فراهم آید. شکوفایی استعدادها و تعلیم و تربیت و نوآوری و خلّاقیت در گرو چنین صلحی امکانپذیر میگردد. اما این صلح پایدار نیست. کوچکترین اختلاف بین مردم و حاکمان و سرانجام جنگ، همهی اینها را از بین میبرد (عرفان ایران دکترریختهگران). این صلح اسلامی و حکومتی است.
مرتبهی دیگرصلح، ایمانی است. این درجه از صلح را مؤمنین فقط برخوردارند و عوام مردم از آن بیبهرهاند. در مرتبهی ایمان، سالک قلبش رو به مولایش هست. فلذا تندی نمیکند، بلکه مهربانانه در میگذرد. چون دشمنیها را ریشه در جهالت میداند.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
چون معشوق بخشش را دوست دارد و مظهر اسم الرّحمن است. سالک هم انتظار بخشش از معشوق خود دارد پس باید خود ببخشاید. و ناملایمات را از جانب دوست برای تربیت خود میبیند. به نظرصوفیان مسلمان راه صلح و صفا و آرامش، نزدیکی جستن به گسترهی دل، محبت و همدلی و نزدیک شدن دلها به یکدیگر است. مصداق آیهی «اَلَّفَ بَینَ قُلُوبِهِم»؛
متّحد جانهای شیران خداست
جان گرگان و سگان از هم جداست
اینجا صلح از قلمرو اعمال بیرونی و اجتماعی به قلمرو و مقامات معنوی و درونی سالک میرود. آنها که دلشان به سکینهی الهی روشن میشود، به منزلهی نفس واحدهای هستند که در تجلّی جسمانی متفاوتند. در واقع یکی بیش نیستند.
«هُوَ الَّذِی أَنزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ» (الفتح/ آیه ۴). سالک فقط با نفس خود در نزاع است و نفس را بزرگترین دشمن بشریّت میدانند. اما خدا آنها را به دارالسلام دعوت میکند. «وَاللَّهُ یَدْعُو إِلَى دَارِالسَّلَامِ» (یونس/ آیه ۲۵). یکی از گوهرهای صلح، آزادی است. یعنی بر کنار ماندن و رها شدن از مفاسد و شرور نفس و صیانت ذات. دل را پاک نگهداشتن تا به اصل خود برگردد. ایمان در دل ساکن گردد و محفوظ باشد دل از هر آفت و بلیهای.
صلح معنوی که اختلافات و نزاعات در حال بیرون شدن است، از خود بدر شدن سالک و در بحر جذبهی الهی رفتن، آرامآرام دل سالک را در مقام گشودگی و فتوحی دوباره قرار میدهد. در اینجا هر چه رنگ اختلاف است از بین میرود.
ای بسا ترک و هندو همزبان
ای بسا دو ترک چو بیگانگان
بالاترین درجهی صلح، صلح کل است. سالکی که بعد فناء فیالله، اگر به بقاء فیالله رسید و اصطلاحاً به مقام حسن الهی یا احسان رسید، او خود جلوهای از ذات الهی است و ظهورتوحید است. در یگانگی و وحدت محض است. همه چیز را خوبی و زیبایی میبیند. «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» (آل عمران/ آیه ۱۳۴). وقتی سالکی به مقام احسان میرسد، خدا را آنچنان که هست میبیند – کَاَنَّکَ تَراه – و در حقیقت خداوندی به بقاء رسیده است. از آن پس رفتار و گفتارش از آن خداست. اینجا حاکمیت شرّ پایان یافته و نفس خلاصی یافته است. پادشاهی از برای اوست، وجودش صلح کل است، نه نزاعی، نه خشونتی.
وقتی کسی مظهر اسم الله شد، خود او نیز دارای حسن و جمال الهی میشود. این جمال و زیبایی و فضیلت است که از حقیقت عشق در هستی خبر میدهد. اگر شرّی وجود دارد، ریشه در نفس آدمی دارد. ابلیس نیز تجلّی اسم المضل است. اما او تسلیم خلیفهی خداست «شِیطانِی اَسلَمَ بِیَدی». مصلح صلح کل، صلح برقرار میکند. او از تاریکیها و تمام زشتیها وارسته است.
شیخ ابوالحسن میفرماید: من با خلق خدای هم چنان صلح کردم که هرگز جنگ نکنم، با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم. انساندوستیاش به خلق چنان است که میفرماید: مشفقترینم به خلق، کاشکی به بدل خلق میمردم تا مرگ نداشتند، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نباشد، کاشکی عقوبت همه خلق، با من میکردند تا ایشان را دوزخی نبایستی دید.
تساهل و تسامح تا چه حدّ که همه را بندگان خدا و بدور از تعصّب میدید و عرض میکرد بار خدایا؛ خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با خلق بگویم، تا هیچ کَست سجود نکند. که ندا آمد نه از تو نه از من.
عارفان بالله خود را با ذات حقّ یکی میبینند و خود را عین منشأ وجود میشمارند و به این گونه معرفت او فقط جنبهی عقلی و نظری ندارد، بلکه نوعی هماهنگی و اتّحاد با عالم وجود است که بر عشق و شوق متّکی است، زیرا عارف بعد از کامل کردن مقامات و احوال به مرحلهی عالی میرسد که معرفت و حقیقت است. عارفان الهی به چشم ذوق در اشیاء و احوال عالم مینگرند و ملاک قبولشان تسلیم قلب است و کشف و شهود و الهام، نه برهان و استدلال. و ملاک این ذوق ریاضت و سلوک است و بعد از طی این مراحل، یقینی به دست میآورند که قطعیتر از هر برهانیست. دل او همچو آینه است و صفات ناپسند به مَثابه زنگار و حقیقت بسان خورشید است، اگر از این آینه باطن زنگار رذایل پاک نشود، هرگز خورشید حقیقت در آن جلوهگر نخواهد شد.
آینه کز زنگ آلایش جداست
پُر شعاع نور خورشید خداست
نظر عارف این است که تمام ذرّات و موجودات مظهر حقیقتند و علم به هر یک از آنها در حقیقت علم به یکی از مظاهر حقّ است و سَرکُلیّهی علوم، جلوهی مقصود جمال محبوب پیداست و در همه چیز میتوان حقیقت را جستجو کرد و حقیقت در تمام هستی و تمام زمانهای گذشته، حال و آینده جاریست.
چون به اقلیم عشق رو آوری همه آفاق گلستان بینی
دل هر ذرّه را که بشکافی آفتابیش در میان بینی
عارف کسی است که مراتب تزکیه و تصفیهی نفْس را طی کرده باشد و اسرار حقیقت را دریافته، زیرا عارف از هستی خود محو و فانی شده و به انسان کامل که تجلّی ذات پاک خداوند باشد تبدیل شده است. عارفان تمام این اوصاف را از مکتب تصوّف دارند.
حضرت جنید دربارهی تصوّف میفرماید: صوفی چون زمین باشد که همه پلیدیها در وی افکنند و او بیرون کند و همهی نیکوییها که از وی بیرون آید، به درون آید و میگوید صوفی آنست که دل او چون ابراهیم سلامت یافته باشد از دوستی دنیا و بهجای آرندهی فرمان خدا باشد و تسلیم او، تسلیم اسماعیل بُود و اندوه او، اندوه داوود و فقر او، فقر عیسی و صبر او، صبر ایّوب و شوق او، شوق موسی در وقت مناجات، و اخلاص او، اخلاص محمّد باشد. تصوّف آنست که تو را خداوند از تو بمیراند و به خود زنده کند و عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلتی از منزلتی باز ندارد و تصوّف خُلقی است کریم، ظاهر میکند آنرا از مردم آن کریم میان قوم کریمان.
روایات دیگری در باب این مکتب آمده است که جنید ادامه میدهد: تصوّف، تصحیح خیال آدمی از توهّمات به حقیقت است، یا همه ادب است یا آنکه حُسن خُلق و ایستادن بر افعال حُسن است.
از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند تصوّف چیست؟ گفت: آنچه در سر داری بِنَهی و آنچه در کف داری بدهی و از آنچه بر تو آید نَجَهی.
باباطاهر میفرماید: تصوّف زندگی بدون مرگ است و مرگ بدون زندگی، زنده شدن به حیات انسانی و مردن از حیات نفسانیست، پس تصوّف صفای دل است از مخلوقات و نوری است از حقّ و خاطری است از او در دل. و صوفی کسی است که دل خود را با خدا صاف کرده است و حداقل چهار صفت را دارا میباشد: دائم ذکر و فکر میباشد، از اخلاق نفسانی و هواها جدا شده، با روحانیّون حقیقت همنشین است.
بعد از این مقدمّه به رفتار و گفتار صوفیان میپرداریم، نمونهای از محبّت و جوانمردی صوفیان و عارفان نسبت به موجودات و مخلوقات خداوند را در کتب عرفانی خواندهایم، حال تیمّناً و تبرّکاً نمونههایی از آن را میآوریم.
در «نفحات الانس» آمده است: بایزید روزی با اصحاب خود میرفت، در تنگنایی سگی میآمد، شیخ بازگشت و راه بر سگ باز کرد که او برود.
در «تذکرة الاولیاء» آمده است که یکی از حسن بصری پرسید که تو بهتری یا سگ؟ گفت: اگر از عذاب خدای بِجَهَم از او بهتر باشم، وگرنه به عزّت خدای که او از صد چو من بِه باشد.
در مورد گیاهان نیز همین آمده است، گویند روزی جنید با مریدان زیر درختی نشسته بود، یکی از آنان علفی را کند، جنید به او پرخاش کرد که سه گناه کردی: بیجهت جانداری را بیجان کردی، کار بیهوده و بیهدف انجام دادی، وقتی که میتوانستی به ذکر خدا بپردازی را از دست دادی.
نقل است که شِبلی مورچهای را از انبان گندمی با جوال بیرون برده بود، وقتی که متوجّه شد، آن گونی گندم را به آن انبان برگرداند تا مورچه از رزق خود جدا نگردد.
یکی سیرت نیک مردان شنو اگر نیکبختی و فرزانهرو
که شبلی ز حانوت گندمفروش به دِه برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غلّه دید که سرگشته هر گوشهای میدوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت به مأوای خود بازش آورد و گفـت
مروّت نباشد که این مور ریش پراکنده گردانم از جای خویش
به نمونههایی از رفتار صوفیه با مردم توجّه کنیم:
نقل است که شیخالمشایخ، معروف کرخی، دربان امام رضا و سرحلقهی صوفیان در قرن سوّم هجری، روزی با جمعی میرفت، جماعتی جوانان در فسادی بودند تا به لب دجله رسیدند. یاران گفتند: یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومیِ ایشان منقطع گردد. معروف گفت: دستها بردارید، پس گفت الهی چنان که در این جهانشان عیش خوش میداری در آن جهانشان عیش خوش ده، اصحاب متعجّب بماندند، گفتند یا شیخ ما سِرّ این دعا نمیدانیم. گفت توقّف کنید تا پیدا آید. آن جمع چون شیخ را بدیدند خمر شراب بریختند و شکستند و گریه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند. شیخ گفت: دیدید که مراد جمله حاصل شد، بیغرق و بیآنکه رنجی به کسی رسد.
معروف کرخی روزی سقّایی آبفروش دید که میگفت: خدا رحمت کند کسی را که آب بنوشد، معروف با اینکه روزه بود برای شادی دل او و سود رساندن به او آب خرید و نوشید، بعد از وفاتش به خواب دیدند که معروف گفت: مرا به خاطر آن سقّا بخشیدند.
سَری سَقَطی میگوید روزی بازار بغداد آتش گرفت، و من گفتم الحمدلله که دکان من صدمهای وارد نشده، اکنون سی سال است که از الحمدلله استغفار میکنم، یعنی چرا گفتم خدا را سپاس که به من صدمه نخورده و به دیگران خورده. او میگفت خواهم که آنچه در دل مردمان اندوه است بر دل من آید تا ایشان از اندوه فارغ باشند.
داستان عبدالله مبارک که به حجّ رفته بود، در خواب دید فرشتهای به او گفت از ششصد هزار حاجی هیچ کس حاجی نیست، مگر علی ابن موفّق کفشگری در دمشق که به حجّ نیامده بود را حتماً در تذکرةالاولیاء شنیـدهاید، که به زن بیسرپرست و اطفال یتیم اموال خود را بخشید و از حجّ صرفنظر کرد.
یا شیخ ابوالحسن خرقانی بر سردر خانقاه خود نوشته بود: هر کس که در این خانه آید، نانش دهید و از ایمانش نپرسید، که هر که در برابر خدای تعالی به جانی ارزد، لابد در برابر بوالحسن به نانی ارزد. او میگفت اگر از مشرق تا مغرب عالم کسی را خاری در پای رود، آن تیغی است که بر دل بوالحسن رود.
یا دزدی به خانه جنید بغدادی رفت، جز پیراهنی نیافت و برداشت و برفت، روز دیگر جنید از بازار میگذشت که پیراهن خود به دست دلالی دید که میفروخت و خریدار آشنا میطلبید و گواه، تا یقین شود که از آنِ اوست تا کسی بخرد، جنید نزدیک رفت و گفت: من گواهی میدهم که از آن اوست تا بخرند.
بنگرید مردان خدا را، علاوه بر اینکه آبروی کسی را نمیبرند، از خدمت هم دریغ نمیورزند.
دکتر علىمحمد صابرى
پایان