به همت دانشجویان دانشگاه شریف در کانون یاریگران و با همکارى انجمنها و سازمان مردمنهاد فعال در حوزههاى اجتماعى، با دعوت از اساتید و اندیشمندان حوزههاى تصوف و عرفان، جامعهشناسى، تاریخ و همچنین فعالان اجتماعى و دانشجویى برگزارى نشستى با عنوان صلح در مهرماه در دانشگاه صنعتى شریف پیشبینى شده بود که با بهانههاى امنیتى و با عدم موافقت نسبت به ورود میهمانان نشست به دانشگاه لغو شد، در پى این ممانعت، موضوعات و مباحثى که مدنظر سخنرانان براى ارائه در نشست در قالب گفتگو یا مقاله بود در اختیار سایت مجذوبان نور قرار گرفته است که در این مجال به انتشار مقالهاى از اندیشمند و فعال حوزهى حقوق بشر آقاى عمادالدین باقی با عنوان «صلح و مذاکره» که براى ارائه در نشست مذکور آماده شده بود، مىپردازیم:
متن سخنرانی برای همایش روزجهانی صلح در دانشگاه شریف
به نزد کَهان و به نزد مَهان
به آزار موری نیرزد جهان
(فردوسی)
مقدمه: چون دربارهی ریشههای معرفتی و هنجاری جنگ و بسترها و عوامل صلح پایدار پیشتر دو بحث را مطرح کردهام و در روزنامه شرق و مجله صدا منتشر شدهاند(۱) از تکرار مفاد آنها پرهیز میکنم. بحثهایی دربارهی پلورالیته دو قطبی در برابر پلورالیته طیفی و دوگانهسازیها به عنوان آبشخور جنگ و دوگانه خیر وشر در برابر خیر مدرج، بحثهای اتوپیایی دربارهی صلح، مباحثی مانند خشونت انقلابی، کینه مقدس، جایگاه کرامت انسان و نقش و کار حقوق بشر در تأمین صلح، و ارزشزدایی از کشتن انسانها به دست انسانها پارهای از مسائلی بوده که بیان شدهاند و اکنون با پرداختن به دو مقوله نقش بازرگانی و مذاکره در صلح به شرح برخی نکات همان بحثها و یا تکمیل آنها میپردازم.
صُنع گرایی
یکی از بسترهای جنگ وجود تفکرات صُنعگرایانه است که قالبهای مختلف چپ و راست دارند اما به دلیل اینکه ما سالهاست با تفکرات صُنعگرایانه از نوع مارکسیستی و اسلامی دست و پنجه نرم میکنیم که هزینههای سنگینی را به کشور تحمیل کرده است ناگزیر به این اشکالش میپردازیم. ایدههای ضدیت و تضاد آنتاگونیستی با بخشی از جهان و اینکه باید در همه زمینهها چنان خودکفا شویم که هیچ نیازی به جهان نداشته باشیم الگویی شبیه کره شمالی است در حالی که این تئوری ذاتاً خودش فقرآور و ضد استقلال است زیرا در دنیای امروز تولید همه چیز برای هرجامعهای مقرون به صرفه نیست و گاهی هزینهی تمام شدهی برخی محصولات آنقدر گران است که باعث ورشکستگی اقتصادی شده و از سوی دیگر رشد قاچاق و سقوط تولید داخلی و شکست در رقابت را محتوم میسازد. در دنیای امروز تولید برخی محصولات برای ما ارزانتر و برخی گرانتر است و چون همه جوامع وضعیت مشابهی دارند تهاتر میکنند و همه به نوعی به هم وابستهاند و تمام سرمایه حیات اجتماعی در اختیار یک فرد یا یک جامعه نیست. دیدگاه صنعگرایانه در زمینهی سیاستهای داخلی نیز تصور میکند فرهنگ، سیاست، اقتصاد و امنیت را باید از بالا و با تکیه بر قدرت مهندسی کرد.
بازرگانی و جنگ:
دیدگاههای صنعگرایانه بسترساز جنگ هستند. گرچه بحث دربارهی نظم خودجوش و نظم مهندسیشده پیشینهی بسیار درازی دارد و حتی در سنت فکری شرقی و اسلامی شواهد بسیاری میتوان برایش یافت و ابداع متفکران متأخر نیست اما یکی از متاخرانی که آن را به خوبی تبیین کرده، فردریش فون هایک است که این روزها بدون توجه به کُنه نظریات او و جنبههای سودمندش، برخی در صدد برچسبسازی از وی هستند. هایک دو نوع نظم را از هم تفکیک میکند. نظم مصنوع در برابر نظم خودجوش یا نظم رشدیافته. او به دو اصطلاح تکسیس و کوسموس در زبان یونانی اشاره میکند که بیانگر دو نوع نظم است. تکسیس برای نظمی ایجاد شده مثل نظم جنگی و کوسموس برای نظم ناشی از تحول و رشد به کار میروند. دومی انکار نظم نیست بلکه شبیه قواعدی است که در طول زمان با آزمون و خطا و تجربه شناخته شده و نهادینه شده است. در این دیدگاه مفهوم عقل جمعی دیگر جنبهی افقی ندارد و جنبهی عمودی هم پیدا می کند. یعنی هم شامل عقل جمعی انسانهای امروز در جامعه میشود و هم شامل انسانهایی که در تاریخ گذشته بودهاند مانند نظم ارگانیسم که در درازای زمان شکل گرفته است. در فیزیک هم رشته سیبرنتیک از «نظم خودسازمان ده» یا «خودزا» بحث میکند.
«جامعه تنها هنگامی میتواند به حیات خود ادامه دهد که از طریق فرایندی گزینشی، قواعدی در آن شکل گیرد که رفتار مردم بر طبق آنها زندگی اجتماعی را ممکن میسازد». هایک، جامعه را مظهر نظم خودجوش میداند که دولت هم میتواند وجود داشته باشد ولی دولت فقط برای کنترل بهتر کارهاست. بخش نهچندان کوچکی از جامعهشناسی، محصول صنعگرایی است. نویسندهای میگوید سوسیالیسم نتیجه منطقی و ناگزیر جامعهشناسی است. این ارزیابی ناشی از غفلت از رشد جامعهشناسی فردگرا در دهههای پس از شکلگیری جامعهشناسی است. ساختارهای پیچیدهای که به صورت خودجوش به وجود آمدهاند موضوع علوم اجتماعیاند. نه ساختارهای مهندسی شده و ساخته شده. هایک در بحث مفصّلی، انسانوار انگاری یا زندهانگاری جامعه را نفی میکند تا فردیت را اثبات نماید. از نظر او همانطور که زیستشناسی وقتی بطور قاطع از سازمان موجود زنده و ارگانیسم حرف میزند ایرادی ندارد اما اگر گفت ارگانیسم نه تنها یک سازمان است بلکه سازمان داده شده است، عجیب به نظرمیآید اما در مورد جامعه و نظمها و سازمانها به راحتی نظم خودجوش و سازمان را (به معنی سازمان داده شده) به یک معنا به کار میبرند و منظور از نظم هر دو آنهاست..«جامعه عمل میکند»، «جامعه برخورد میکند»، «جامعه پاداش میدهد»،«کنترل میکند» بیانگر صنعگرایی است.
هایک در بخشهایی از کتاب خود به بررسی این موضوع میپردازد که شکلهای افراطی خردگرایی صنعگرا که هیچ محدودیتی برای کاربرد آگاهانه خرد نمیشناسند در تاریخ بارها به طغیانی علیه خِرَد منجر شده است. اما میل به استفاده از خرد جهت تبدیل جامعه به ماشینی که به طور عقلانی اداره میشود همچنان پابرجاست. شاید هیچکس به روشنی هگل این فوق خردگرایی که تبدیل به سرچشمه ضدخردگرایی و توتالیتاریسم شده است را ندیده باشد.
او با بیان مستندات و استدلالهایی، عقلگرایی دکارتی را که تمدن جدید غربی بر آن بنیان نهاده شده سرچشمهی پیدایش نظامهای فاشیستی و توتالیتر در غرب دانسته است زیرا به نظر او جایگاهی که دکارت به عقلانیت بخشید اساس صنعگرایی بود و انسان را به این باور رساند که قادر به مهندسی جامعه و طبیعت است. نفی هرآنچه که نتوان صدقش را با معیارهای عقلانی اثبات کرد و تلقی آن به عنوان عقیدهی محض، ویژگی عمدهی نهضتی است که دکارت راه انداخت…. بنابراین هرآنچه موفقیتهای بشر را امکانپذیر ساخته محصول تفکر استدلالی است. نهادها و شیوههای عملی که به این صورت طراحی نشدهاند، فقط به صورت اتفاقی میتوانند سودمند باشند. این تصورات تبدیل به رویکرد بارز صنعگرایی دکارتی شد که توأم با تحقیر سنت، آداب و رسوم و تاریخ به طور کلی. تنها عقل انسان میتواند او را قادر به ساختن جامعه از نو کند. این دیدگاه خردگرایانه در واقع به معنی سقوط دوباره به دامن شیوه تفکر انسانوار انگارانه گذشته بود. این دیدگاه گرایشی دوباره به نسبت دادن پیدایش تمام نهادهای فرهنگ به ابداع و برنامهریزی به وجود آورد. اینطور تصور میشد که اخلاق، مذهب و قانون، زبان و نوشتار، پول و بازار، توسط کسی به صورتی ارادی ساخته شده یا حداقل، تحول و تکامل آنها مدیون چنین طرح عامدانهای است. این شرح مقصودگرایانه یا پراگماتیک تاریخ، کاملترین شکل خود را به صورت تشکیل جامعه از طریق یک قرار داد اجتماعی، ابتدا نزد هابز سپس نزد روسو پیدا نمود…. برتر انگاشتن هرآنچه به صورت ارادی یا آگاهانه انجام میشود، تفکری که امروزه نیز همچنان غالب است، مبتنی بر این مفهوم فلسفی است و معنای تحقیرآمیز«نامعقول» یا«غیرعقلانی» نیز از همین جا سرچشمه میگیرد. به این علت تلقی تأییدآمیز از نهادها و عادتهای سنتی یا مستقر جای خود را تلقیای منفی داد، چیزی که با عقل قابل اثبات یا تعیین نیست بنابراین نمیتواند شالودهای برای تصمیمگیری باشد. هایک سپس به نقد این رویکرد پرداخته و در ادامه این نقد گفتاری دارد تحت عنوان: «محدودیت دائمی شناخت ما از واقعیتها» و چگونگی برآمدن خردگرایی صنعگرا را توضیح میدهد که در نهایت به عصیانی علیه خرد منتهی شد و از درون آن نظمهای تصنعی و مهندسیشده به عنوان عقلانیت و در نتیجه نظامهای توتالیتر زاده شد. او حتی نشان میدهد چگونه این تفکر در علوم انسانی راه یافته و برای مثال جامعهشناسی صنعگرا به عنوان جامعهشناسی مسلط شکل گرفته است.
تفکر صنعگرایانه مبتنی است بر پیشفرض بدیهی انگاشته شده قابلیت مهندسی شدن جامعه، تفکری که در اقتصاد و سیاست نفوذ عمیقی پیدا کرد. حتی امروز افرادی که در سلک روحانی هستند کتاب مینویسند با موضوع «الگوهای مهندسی فرهنگی» بدون التفات به اینکه این نگرش ریشه در سنت تفکر مارکسیستی دارد ولی سخن گفتن از مهندسی فرهنگی، مهندسی اقتصادی و مهندسی اجتماعی سکهی روز شده و آن را با مدیریت فرهنگی یا مدیریت اقتصادی یکسان پنداشتهاند. تصور میکنند جامعه یا فرهنگ یا اقتصاد، خمیری است در دست نخبگانی که هر طور خواستند میتوانند آن را شکل بدهند و به همین دلیل از قانونمندیهای درونی پدیدهها غافل میشوند. یادآور میشوم که اصالت الاجتماعیها همانند نیستند. دورکیم هم مانند مارکس معتقد به اصالت جامعه بود اما جامعهگرایی صنعگرایانه را رد میکرد و قائل به نظم خودجوش و خودزای جامعه بود. برخلاف دورکیم که معتقد بود جامعه شیئیت و اصالت دارد و از قانونمندیهای خاص خود تبعیت میکند، تفکر مهندسی کردن جامعه به نوعی دولتسالاری یا لویاتان هابزی منتهی شد که ماهیتی ضددموکراتیک داشت. در این دیدگاه، دولت هیولایی است که افراد جامعه برای جلوگیری از جنگ و نزاع قدرت خود را به آن تفویض میکنند و دولت به عنوان نمایندهی آنان عمل میکند. اگر امروز از دولت رانتینر به عنوان منبع فساد یاد میکنیم ریشه در دولتسالاری دارد نه جامعهی مدنی. در این سیستم دولت دایهی مهربانی است که در تنظیم بازار دخالت میکند تا خیر عامه را تأمین کند. از این خاستگاه است که تعابیری مانند تزریق معنویت و اخلاق به جامعه به کار میرود.
برخلاف سیستم بازار در سیستمهای دولتی و برنامهای، جنگ محتملتر است چون آنجا دولت، مهندسی میکند. آنها که مهندسی میکنند به هزینهی دیگران میجنگند. کاری ندارند که نظم بازار به هم میخورد یا عدهای کشته میشوند و یا فقیر میشوند. خودشان در جایگاهی هستند که کشته نمیشوند چون فرماندهی جنگ هستند و جنگ قائم به آنهاست پس عقل حکم میکند که برای پیروزی در جنگ آنها از گزند محافظت شوند. آنها به دلیل تسلط بر منابع هم دورترین گزینهها به خسارتهای مادی جنگ هستند.
تفکر صنعگرایی یا دارای مدل مارکسیستی و دولتگرا است یا مدل کاپیتالیستی و انحصارگرا در کارتلها و تراستها. هر دو ضد رقابت هستند. به همین دلیل برخی از لیبرالها میان نظامهای کاپیتالیستی و نظام رقابتی و سرمایهداری یا بازرگانی تمایز قائل هستند و انحصارات را هم ضد رقابت میدانند. در اقتصادهای انحصارگرا که در آن کارتلها و تراستها نقش تعیینکننده دارند نیز بخشی از کارتلها به جنگ برای رونق خود نیاز دارند اما بازرگانی نیازمند صلح است و جنگ دشمن آن. به قول تامس پین «اگر به بازرگانی مجال داده بودند که در قلمرو پهناوری که شایسته است جولان کند ریشهی جنگ و شیوههای جنگطلبانه از بیخ برکنده و در کشورهایی با حکومتهای غیر متمدن، انقلابی عظیم ایجاد کرده بود».
ممکن است گفته شود با جنگ ویران میکنند تا بازسازی آن نیاز به بازرگانی را به وجود آورد و رونق تجارت را سبب شود اما ماهیت بازرگانی و جنگ در تضاد است. اگر وضع حکومتی برای بازرگانی زیانآور باشد پایدار نمیماند زیرا «حکومت بد» بازرگانیاش تقلیل مییابد و از نظر اقتصادی ضعیف میشود. آنچه انگلستان را به قدرتی در قرن ۱۹ بدل کرد اقتصاد و بازرگانی بود. امروزه اگر استراتژی دفاع قدرتمندانه هم داشته باشید، قدرت دفاعی نیز تابع قدرت بازرگانی است و قدرت بازرگانی مبتنی بر مذاکرهجویی و مسالمت و مداراست. بنابراین قدرت نظامی هم برآمده از قدرت اقتصادی است و بزرگترین قدرتهای نظامی جهان را بزرگترین قدرتهای اقتصادی جهان تشکیل میدهند. امروزه قدرت اقتصادی هم برآمده از صلح و دموکراسی است. به میزانی که در جامعهای دموکراسی و حقوق بشر رعایت میشود موفقیتهای اقتصادی، رفاهی و اجتماعیاش هم در مقایسه با جوامع غیر دموکراتیک بیشتر است. دموکراسی و حقوق بشر را فقط از جنبهی حقوقی و کرامت انسان نگریستهاند در حالی که از منظر سیاسی نیز دموکراسی منبع تقویت اقتدار بازرگانی، جذب سرمایه، و جذب نخبگان است و امروزه نسبت مستقیمی میان قدرت اقتصادی و دموکراسی در کشورهای تعیینکننده جهان وجود دارد. کشوری که قدرتمندتر است بازرگانیاش هم پر رونقتر و رفاه اجتماعیاش بیشتر است.
براى ریشهکن کردن فقر در جهان تنها ۱۳۵ میلیارد دلار نیاز است. در حالی که فقط در سال ۲۰۱۳ کشورهاى جهان ۱۷۳۵ میلیارد دلار صرف جنگ کردهاند و فقط با وجود دولتهای صلحگرا فقر به سادگی ریشهکن خواهد شد.
جنگ همهاش بر سر منافع مادی نیست بر سر منافع ایدئولوژیکی هم هست یعنی ریشههای معرفتی هم دارد و اگر بپذیریم که ایدئولوژی نیز پوششی است برای منافع، باز چیزی تغییر نمیکند. برخی اصل جنگ را به رسمیت شناخته و تاریخ را عرصهی نبرد طبقات میدانند و این گزاره صرفاً توصیفی نیست، تجویزی هم هست. ایدئولوژیهای بنیادگرای اسلامی و مسیحی و یهودی و بودایی هم جامعه و تاریخ را عرصهی جنگ با غیرهمکیشان میدانند.
صلح و مذاکره:
تفکر تضادانگارانه و جنگطلبانه، مذاکره را یک تاکتیک میداند که در شرایط ضعف به آن تن میدهد و در شرایط قدرت از آن استنکاف میکنند اما در تفکر صلحطلبانه، «مذاکره» یک استراتژی است به همین دلیل در قرآن میگوید وقتی دشمن، همان دشمنی که جنگ را شروع کرده به صلح تمایل نشان میدهد با وجود توانایی ادامهی جنگ موظف هستید صلح کنید: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» چون صلح یک استراتژی است نه تاکتیک. در ادب پارسی دیده میشود که حتی در متن جنگ برای صلح مذاکره میکردند چنانکه در گفتگوی ویسه با رستم آمده است:
مرا آشتی بهتر آید زجنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
مذاکره هم یک وسیلهی پاسداشت صلح است و هم وسیلهی رسیدن به صلح. نظریهها و عقاید و روحیات ضدمذاکره در عمل، نظریات حامی جنگ هستند. کسی که ۳۵سال! دبیری شورای نگهبان را داشته میگوید: اینکه با غرب معامله و مذاکرات سیاسی داشته باشیم، وطنفروشی است(خ فارس جمعه۹مهر۹۵ و شرق، شماره ۲۶۹۴ – شنبه ۱۰ مهر۱۳۹۵ ص۲).
مذاکره هم اصول و فروضی دارد که کسی نمیتواند بگوید موافق مذاکره است ولی این اصول و فروض را قبول ندارد. مثل اینکه کسی بگوید اسلام یا مسیحیت یا مارکسیسم را قبول دارم ولی اصول بنیادیناش را قبول ندارم. در مذاکره این یک پیشفرض است که باید منافع هر دو طرف دیده شود. یکی دیگر از آنها نسبیگرایی است. اینکه طرف مذاکره، شیئ نیست، یک موجود خلاق و سیال است. اگر طرف مذاکره یک شخص واحد تجزیهناپذیر هم باشد بیاعتمادی مطلق، روایی ندارد زیرا یک شخص واحد نیز ممکن است دیروز و امروز و فردایش متفاوت باشد. انسان، جماد نیست، حال چه رسد که طرف مذاکره یک کشور دارای تنوع و تکثر و… باشد. دشمنانگاری هر رقیبی هم یکی دیگر از موانع مذاکره است. به قول آقای روحانی نباید دشمنانگاری کنیم و همه را دشمن بدانیم.
عدم مذاکره:
حال ممکن است سوال شود آیا با جنایتپیشگانی چون داعش هم میشود مذاکره کرد؟ متذکر میشوم که همیشه «مذاکره» محل و موضوع بحث و نظریهپردازی است در حالی که «عدم المذاکره» اهمیتش کمتر از آن نیست. به عبارت دیگر پدیدهای مانند داعش محصول عدم مذاکره است. اگر اسد با مخالفانش مذاکره میکرد اساساً این جنگ خونین راه نمیافتاد و داعشی از دل آن به وجود نمیآمد که امروز این سوأل مطرح شود که آیا میشود با آن مذاکره کرد یا نه؟
ممکن است بگویید کسی که در پی جنگ و کشتار است، مذاکره نمیکند. اتفاقاً اصرار بر مذاکره، اصل مشروعیت او را برمیاندازد و در مذاکره یا عدم مذاکره، مشت طرف باز میشود. اگر مذاکره نکند منزوی میشود و اگر مذاکره کند مجبور میشود به قواعد آن تن بدهد و وقتی تن ندهد و ماهیت داعشی آن روشن شود جنگیدن با آن آسانتر است.
همین امروز در کلمبیا پس از پنج دهه جنگ میان گروه مسلح مارکسیستی فارک با دولت و چهارسال مذاکره قرار است یک همهپرسی برگزار شود. اما جنگی که تاکنون بیش از ۲۲۰ هزار کشته معادل جنگ ۸سالهی ایران و عراق داشته و ۷میلیون آواره و ۲۵هزار ناپدید و ۳۰هزار ربودهشده با دو اردوگاه راسخ موافق و مخالف برای صلح مواجه است. قرار است شورشان مسلح فارک از این پس وارد فاز سیاسی شوند و رقابت دموکراتیک داشته باشند. موافقان صلح، ادامهی جنگ را بیهوده و زیانبار میدانند و مخالفان معتقدند این صلح، دادن امتیاز و پاداش به یک گروه تروریستی است و آنها نمیتوانند خون کشتهشدگانشان را برباد رفته ببینند و معتقدند تفکر مارکسیستی فارک این بار از طریق نهادهای سیاسی به اقتصاد و سیاست کشور صدمه میزند اما واقعاً چه راه حل دیگری وجود دارد؟
به رسمیت شناختن:
یکی از حرفهای نادرست و عجیب این است که با برخی جریانات نباید مذاکره کرد چون نفس قبول مذاکره باعث به رسمیت شناختن آن است. این حرف عوامپسند، دشمنِ فرایند مذاکره بوده است خصوصاً وقتی که باورمندانش دستی در قدرت داشته باشند. چه کسی گفته است که مذاکره یعنی به رسمیت شناختن طرف مذاکره؟ اگر دو طرف همدیگر را به رسمیت بشناسند که احتمالاً دیگر جنگی رخ نمیدهد. مذاکرهی متخاصمین مربوط به وقتی است که دو طرف همدیگر را به رسمیت نمیشناختند و جنگ رخ داده است. میتوان همدیگر را به رسمیت نشناخت و مذاکره کرد تا جلوی زیانهای بیشتر گرفته شود. آیا پیامبر اسلام که با مشرکان مذاکره میکرد و قرارداد صلح میبست و حتی شرط آنان مبنی بر حذف نام محمد رسول الله(ص) را پذیرفت، مشرکان را به رسمیت شناخته بود؟ آنها به پیامبر میگفتند اصلاً نزاع ما با تو بر سر همین محمد رسول الله است حالا آن را در متن پیمان بیاوریم؟ پیامبر هم پذیرفت که حذف شود چون ماهیت مذاکره بر انعطاف و بر دادن و گرفتن است. در جنگ ویت کنگها با امریکا نیز آنها همزمان با جنگ مذاکره میکردند و در تاریخ همهی جنگها، آن را میتوان مشاهده کرد. مذاکره در حین جنگ ایران و عراق هم هم نمونهی دیگر آن است.
صلحطلبی برخاسته از واقعگرایی است و جنگ برخاسته از توهّم است. جنگ ادامهی سیاست نیست بلکه ادامهی بلاهت است چون سیاست، مبتنی بر انعطاف، واقعگرایی و مذاکره است. توهم یعنی قطع اتصال با واقعیت و داشتن توهم عظمت و در پی «رو کم کردن» از حریف، بدون محاسبهی هزینهای که حتی بر فرض پیروزی در جنگ ایجاد میشود. صلح، برخاسته از روادری است و جنگ برخاسته از دیدگاه ایدئولوژیکی که میخواهد جهان را مطابق نسخهای واحد بسازد و تغییر دهد.
صلحطلب میداند این انسانها را با همین واقعیتی که دارند و دارای هر عقیدهای که هستند باید پذیرفت و فقط جلوی ضرر رساندن آنها را به همدیگر گرفت و باید انعطافپذیر بود اما ایدئولوژیهایی که در صدد تغییر جهان به سود الگوی مطلوب خود هستند و ضرر رساندن به برخی طبقات را موجه و وظیفهی انقلابی میدانند، رواداری را فقط با گروههایی که خودشان تشخیص میدهند تجویز میکنند. یکی از روشنفکران مذهبی در کتاب جدید خود میگوید باید همه سرمایهدارها را از دم تیغ گذراند. از درون چنین تفکر چپگرایانهای صلح برنمیخیزد.
۱- هفتهنامه صدا، شماره ۵۳ شنبه ۴مهر۱۳۹۴ ص ۳۶-۳۴ (آبشخورهای جنگ) و روزنامه شرق، شماره ۲۶۵۹ – پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ص۱۰و۱۱(الگوی حقوق بشری در ميان الگوهای فكری موجود، كارآمدترين است)