Search
Close this search box.

حکایات و لطایف

chand nokte

داستان خاکسپاری حافظ

ادوارد براون شرق‌شناس نامی که سفرهای زیادی به ایران داشته می‌نویسد: 
در روزی که حافظ درمی‌گذرد، برخی از مردم کوچه و بازار (اراذل و اوباش) به فتوای مفتی شهر شیراز به خیابان می‌ریزند و مانع دفن جسد حافظ در مصلای شهر می‌شوند، به این دلیل که او شراب‌خوار و بی‌دین بوده و نباید در این محل دفن شود.
فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت برمی‌خیزند.
بعد از بگو مگو و جر و بحث زیاد، یک نفر از آن میان پیشنهاد می‌دهد که کتاب او را بیاورند و از آن فال بگیرند، هر چه آمد بدان عمل کنند.
کتاب شعر را به کودکی می‌دهند، او آن را باز می‌کند و این غزل نمایان می‌شود:

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه‌سرشت                                         که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش                                    هر کسی آن درود عاقبتِ کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست                      همه جا خانهٔ عشق است چه مسجد چه کنشت…

همه از این شعر حیرت‌زده می‌شوند و سر‌ها را به زیر می‌افکنند.
بالاخره دفن، صورت می‌پذیرد و از آن زمان حافظ «لسان الغیب» نامیده شد.

***********

مردی از دیوانه‌ای پرسید:
اسم اعظم خدا را می‌دانی؟
دیوانه گفت:
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی‌توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت:
در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه‌روز طول کشید، من می‌گشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایهٔ اتحاد مردم نان است.

مصیبت‌نامه عطار نیشابوری

***********

نگویم: خدا شوی!
کفر نگویم!
آخر اقسام نامیات (گیاهان)، و حیوانات، و جمادات، و لطافت جو فلک، این همه در آدمی هست!
و آنچه در آدمی هست، در این‌ها نیست!

خود «عالم کبری»، حقیقت، آنست…
زهی آدمی که هفت‌اقلیم، و همهٔ وجود، ارزد!

شمس تبریزی 

***********

ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده‌ست                                 گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم

کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس                          کدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم

مولانا

***********

پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلّی و قرب باشد، مرا یاد کن.»

گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»

اما چون حق‌تعالی بنده‌ای را گزید و مستغرق خود گردانید هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد بی آن که بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرَد.

فیه مافیه مولانا