من، عادت به نبشتن نداشتهام،
هرگز!
چون نمینویسم،
در من، میماند؛
و هر لحظه، مرا، رویی دیگر میدهد!
شمس تبریزی
***********
بعضی کاتبِ وحیند، و بعضی محلِ وحیند،
جهد کن تا هر دو باشی…
هم محل وحی باشی هم کاتب وحی خود باشی.
شمس تبریزی
***********
ذکر شیخ بایزید بسطامى رحمة الله علیه
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد، چون به سورهٔ لقمان رسید، و به این آیت رسید «ان اشکر لی و لوالدیک: خدای میگوید مرا خدمت کن و شکر گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی.» استاد معنی این آیت میگفت. بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم. استاد دستوری داد. بایزید به خانه آمد. مادر گفت: یا طیفور به چه آمدی؟ مگر هدیهای آوردهاند، یا عذری افتادست؟
گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق میفرماید، ما را به خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است. یا از خدایم در خواه تا همه آنِ تو باشم، و یا در کارِ خدایم کن تا همه با وی باشم.
مادر گفت:ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم. برو و خدا را باش.
پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات میگردید، و ریاضت میکشید، و بیخوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر.
بایزید گفت: کدام طاق؟
گفت: آخر مدتی است که اینجا میآیی و طاق ندیدهای؟
گفت: نه! مرا با آن چهکار، که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامدهام.
صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد.
تذکرةالاولیاء
***********
همه به جبر فرو رفتند!…
اما طریق، غیر آنست.
لطیفهای هست، بیرون جبر!
خداوند تو را، «قدری» میخواند، تو خود چرا «جبری» میخوانی!
زیرا مقتضای امر و نهی، وعید، و ارسال رسل، این همه مقتضیات قدر (اختیار و مسئولیت) است!
آیتی چند هست، در «جبر».
اما اندک است.
شمس تبریزی
***********
چون تو را گویند خدای را دوست داری خاموش باش
که اگر گویی نه کافر باشی،
و اگر گویی دارم فعل تو به فعل دوستان نماند.
تذکرةالاولیاء