من خوابیده بودم چون فکر میکردم تو بیداری:
مردی به دربار خان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش میشوند! خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور میدهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند میرسد و کریم خان از وی میپرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد میکنی؟ مرد میگوید دزد، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم خان میپرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟! مرد میگوید: من خوابیده بودم! خان میگوید: خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه آن چنان پاسخی میدهد که استدلالش در تاریخ ماندگار میشود؛ و سرمشق آزادیخواهان میشود.
مرد میگوید: من خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری…!
خان بزرگ زند لحظهای سکوت میکند. وسپس دستور میدهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر میگوید: این مرد راست میگوید ما باید بیدار باشیم.
***********
شیرو روباه:
روزی روزگاری روباهی در جنگل با خرگوشی جوان ملاقات کرد.
خرگوش گفت: تو کیستی؟
و روباه پاسخ داد: من یک روباه هستم و اگر بخواهم میتوانم تو را بخورم.
خرگوش پرسید: تو چطور میتوانی ثابت کنی که روباه هستی؟
روباه نمیدانست چه بگوید زیرا در گذشته خرگوشها همیشه از او فرار میکردند و از این سؤالها نمیپرسیدند. و آنگاه خرگوش گفت: اگر بتوانی نوشتهای به من نشان بدهی که تو روباه هستی، من باور خواهم کرد.
پس روباه نزد شیر دوید و از او یک گواهی گرفت که او یک روباه است.
وقتی روباه به مکانی رسید که خرگوش در آنجا منتظر بود، شروع کرد به بلند خواندن آن سند.
این کار چنان او را خوشحال کرد که با لذتی فراوان روی هر جمله و پارگراف تأمل میکرد.
در همین احوال، خرگوش که خلاصه مطلب را از همان چند خط اول گرفته بود در جنگل گم شد و دیگر دیده نشد.
روباه نزد شیر بازگشت و دید که گوزنی با شیر صحبت میکند.
گوزن میگفت: من میخواهم یک گواهی کتبی داشته باشم تا ثابت کند که شما شیر هستید.
شیر گفت: وقتی من گرسنه نباشم، نیازی ندارم تا به خودم زحمت بدهم. وقتی گرسنه باشم، تو نیازی به هیچ سند کتبی نداری.
روباه به شیر گفت: وقتی که من یک گواهی برای خرگوش میخواستم، چرا به من نگفتی که چنین بگویم؟
شیر گفت: دوست عزیزم، تو باید میگفتی که این گواهی را برای خرگوش میخواستی. من فکر کردم که تو آن گواهی را برای انسانهای احمقی میخواهی که برخی از حیوانات دیوانه، این بازی را از آنان یاد گرفتهاند.
***********
صبر بینهایت:
در روزگار قدیم زنی بود که دربارهی میوهی دانایی شنیده بود و آن را طمع کرد. او از درویشی که او را صبور میخوانیم جویای آن میوه شد:
چگونه میتوانم این میوه را بیابم تا بتوانم دانشی بلافصل پیدا کنم؟
درویش گفت: بهترین کار این است که نزد من آموزش ببینی. ولی اگر چنین نکنی، باید با پشتکار تمام و گاه بدون وقفه به سراسر جهان سفر کنی.
زن او را ترک کرد و نزد درویش دیگری به نام عارف دانشمند رفت.
باز هم همان پاسخ را شنید. او را نیز ترک کرد و نزد درویش دیگری به نام حکیم رفت.
باز هم پاسخ همان بود. او را نیز ترک کرد و نزد درویش مجذوب دیوانه رفت و سپس نزد عالم رفت و باز هم دراویش بسیار دیگری را نیز جستجو کرد.
او سی سال در جستوجو بود.
عاقبت به باغی رسید که درخت دانایی در آن جا بود.
و از شاخهی آن درخت، میوهی نورانی آویزان بود.
نزدیک درخت، صبور ایستاده بود: همان نخستین درویش.
زن از او پرسید: چرا در همان ملاقات نخستین به من نگفتی که نگهبان میوهی دانایی خود توهستی؟
صبور پاسخ داد: زیرا تو آن وقت مرا باور نمیکردی. به غیر از آن، این درخت فقط هر سی سال و سی روز یک بار میوه میدهد.
***********
همه خرها را با یک چوب راندن:
مردی از دهی میگذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید. از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است!
سؤالکننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید وگفت: چرا مردم این ده، این اندازه بیتربیت هستند؟
مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را میزنید؟ مرد ماجرا را باز گفت.
پیرمرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفتهام که همه خرها را به یک چوب نمیرانند ولی باز به شما چنین حرفی زده!
***********
همین آش است و همین کاسه:
در زمان نادر یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیاتهای فراوان از آنها میگرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه میداد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همهی استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه».