صادق هدایت: فکر زندگی دوباره مرا میترساند و خسته میکرد، من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم. حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، و چشم دل گرسنه بود. برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه، دم میجنبانید، گدایی میکردند و تملق میگفتند.
بوی ناب آدم:
ﻫﻤﺎﻥﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺪﯼﻫﺎﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ…
ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿنشاﻥ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺩﺭﺱ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ،
ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ «ﺁﺩﻡ» ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ…
اﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
***********
سلطان سنجر سلجوقی را در آن وقت که به دست غُزان گرفتار شده بود، پرسیدند: علت چه بود که مُلکی بدین وسعت و آراستگی که تو را بود، چنین مختل شد؟
گفت: کارهای بزرگ به مردم خُرد فرمودم و کارهای خُرد به مردم بزرگ؛ که مردم خُرد کارهای بزرگ را نتوانستند کرد و مردم بزرگ از کارهای خُرد عار داشتند و در پی نرفتند. هر دو کار تباه شد و به نقصان ملک رسید و کار لشکری و کشوری روی به فساد آورد…
تذکرهٔ دولتشاه سمرقندی
***********
وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمههای کدخداست!
روزی که ردپای بجا مانده، شبیه چکمههای کدخدا بود!!
یکی میگفت:
دزد، چکمههای کدخدا را دزدیده…
دیگری میگفت:
چکمههای دزد، شبیه چکمهٔ کدخدا بوده، و هرکسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد…
دیوانهای فریاد برآورد که:
مردم!…
دزد، خود کدخداست!!! …
اهل آبادی پوزخندی زدند و گفتند:
کدخدا! …
به دل نگیر، او مجنون است، دیوانه است…
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست..
از فردای آن روز، دیگر کسی آن مجنون را ندید!!…
و وقتی احوالش را جویا میشدند، کدخدا میگفت:
دزد او را کشته است!!!…
کدخدا واقعیت را میگفت؛ ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت…
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند!!!…
چون در آن آبادی، دانستن، بهایش سنگین بود!!!..
ولی نادانی، انعام داشت!!!…
این بود که اهل آبادی، هر روز عرعرکنان در خانه کدخدا جمع میشدند و ستایش کدخدا میکردند!!!…
سیمین بهبهانی
***********
سخنگوی و سخندان:
چنان شنودم که هارونالرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که همه دندانهای او از دهن بیرون افتادی به یکبار. بامداد معبری (تعبیرکنندهٔ خواب) را بیاورد و پرسید که: تعبیر این خواب چیست؟
معبر گفت:
زندگانی امیر دراز باد، همهٔ نزدیکان تو پیش از تو بمیرند چنان که کس از تو باز نماند.
هارون گفت: این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخنی در روی من بگفت. چون همه قرابات من پیش از من جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟
خوابگزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی بگفت. خوابگزار گفت؛ بدین خواب که امیر دید دلیل کند که خداوند عمری درازتر از همهٔ قرابات به شما دهد.
هارون گفت: تعبیر از آن بیرون نشد، اما از عبارت تا عبارت بسیار فرق است؛ این مرد را صد دینار بدهید…
پس، پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هرچه گویی نیکو باید گفتن تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان….
قابوسنامه عنصرالمعالی
***********
داستان چهار شمع
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.
شمعها به آرامی میسوختند، فضا به قدری آرام بود که میتوانستی صحبتهای آنها را بشنوی.
اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمیتواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعلهاش به سرعت کم شد و از بین رفت.
دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچاراً مدت زیادی روشن نمیمانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعلهاش را خاموش کرد.
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار میگذارند و اهمیت مرا درک نمیکنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش میکنند و کمی بعد او هم خاموش شد.
ناگهان… پسری وارد اتاق شد و شمعهای خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شدهاید؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.
سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمعهای دیگر را دوباره روشن کنیم.
من امید هستم!
کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمعهای دیگر را روشن کرد.
چه خوب است که شعلهٔ امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. چرا که هر یک از ما میتوانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.
***********
بچه که بود خواب گرگها را میدید. برای یک سال آنها هر شب تعقیبش میکردند. او میدوید و هرگز به دامشان نمیافتاد.
بعدها، با یک مرد آشنا شد. سرزنده و حامی. تیزدندان و نرمموی.
او هنوز خواب گرگها را میبیند.
اما حالا، وقتی که آنها در خوابش جست و خیز میکنند، او همراهشان میدود.
شری پله میر
***********
میخواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ چه وصیت داری؟
– هیچ
+ کسانت اینجا هست؛ پسرت را میخواهی ببینی؟
– نه
+ زنت را چه؟
– نه
+ مادرت؟
– نه
+ چرا؟ قلب در سینه نداری؟
گلمحمد لبخندی زد.
+ از چه میخندی؟
گلمحمد پلکها فروبست و گفت:
– از پا افتادنِ مرد… دیدنی نیست…
محمود دولت آبادی/ کلیدر
***********
برای موفق شدن از سه مرحله باید گذشت:
ابتدا مورد تمسخر واقع میشوی.
سپس با خشونت به مخالفت با تو میپردازند.
سرانجام به تو ایمان میآورند.
آرتور شوپنهار
***********
فکر زندگی دوباره مرا میترساند و خسته میکرد، من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم. حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، و چشم دل گرسنه بود. برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه، دم میجنبانید، گدایی میکردند و تملق میگفتند.
صادق هدایت/ بوف کور
***********
ابوالحسن خرقانی میگوید؛ جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشهٔ لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت؛ ای شیخ!
خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جادههای گلآلود میرفت، به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت؛ من بلغزم باکی نیست، به هوش باش تو نلغزیای شیخ!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید…!
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم؛ این روشنایی را از کجا آوردهای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت؛ تو که شیخ این شهری، بگو که این روشنایی کجا رفت؟!
چهارم: زنی بسیار زیبارو که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد!
گفتم؛ اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن!
گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شدهام که از خویش خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی، که از نگاهی بیم داری….؟!