شاهکار مولانا در تقسيمبندی انسانها:
آنکس که بداند و بخواهد که بداند خود را به بلندای سعادت برساند
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند با کوزهی آب است ولی تشنه بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خويش به مقصد برساند
آنکس که نداند و بخواهد که بداند جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند حيف است چنين جانوری زنده بماند
***********
تا کی آن نویسم که تو را به کار نیاید؟
اهم مهمات تو و همه آدمیان این است که در این مکتوب نوشتم بلا مسامحه و لا مداهنه، یاد گیر و فراموش مکن! یاد گرفتن آن بود که طلب این کار کنی و فراموش کردن آن بود که کار را مهمل فروگذاری…
تو که خود را فراموش کنی، کسی تو را یاد خواهد کرد؟
عینالقضات همدانی
***********
گفتند خدای را نشانی بده که به آن بدانیم که تو با کی بیشتر میباشی به عنایت و رحمت؟
گفت: هر که خدای مرا بیشتر یاد میکند، یادیست بر زبان و یادیست در جان…
شمس تبریزی
***********
از کوتهنظران چندان بگریزید که گویی از “طاعون” گریختهاید!
چرا که آنان با دیدگاههای محدودشان همواره انگیزههای شما را سرکوب میکنند.
دنیس ویتلی
***********
بعد از دستگیری میرزا رضا کرمانی و هنگام بازجویی از او پرسیدند:
چرا حضرت ناصرالدین شاه را کشتی؟
او پاسخ داد: سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود، چرا که سررشتهی همه چیز در مملکت به او ختم میشد و تمام قوا در شخص او متمرکز بود…
گفتند: این ربطی به والاحضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند، او از خیلی امور و بیعدالتیها و ناهنجاریها بیاطلاع بود…
پاسخ میرزا شنیدنی و تاریخی است و همیشه در تاریخ ایران به یادگار خواهد ماند…
او پاسخ داد:
اگر اطلاع داشت که حقش بود.
و اگر بیاطلاع بود وای به حال مملکتی که شاهش از این همه دزدی، بیعدالتی، فقر و فساد بیاطلاع باشد، همان به که بمیرد!
***********
ملا شترى اجاره كرد تا به سفر برود.
او بر شتر سوار شد و صاحب شتر افسار شتر را گرفت و براه افتادند.
در راه، شتربان زیر لب و گاهى هم بلند “ملا” را مسخره میكرد. بین راه به کاروانی رسیدند.
شخصى این صحنه را دید.
به ملا گفت: آیا میدانى و میشنوى كه شتربان چه میگوید؟
گفت: بله!
پرسید: پس چرا از خود عكسالعملى نشان نمیدهى؟
گفت: برای من مهم رسیدن به مقصد است!
اگر او مرا به مقصد میرساند و مسیر درست است، این حرفها مهم نیست، هرچه میخواهد بگوید…!
***********
پستترین انسان کسی است که؛ راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد…
***********
میلههای درونت را بشکن تا به آزادی برسی. این حصار خودساخته از اوهام گذشته را درهم شکن، افکار تلقینشدهی پدرانت قفس توست، راه آزادی اجتماع از درون فردفرد افراد آن جامعه میگذرد.
تنها راه خوشبختی و آزادی، بیداری اجتماعی است.
فرانتس کافکا
***********
داستان معجزهی لبخند:
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی میکرد که تنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمیآمد و از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری میجستند و مردم از او کنارهگیری میکردند. قیافهی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتیِ صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود میدید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که میتوان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او میگریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری مینمود و مردم را از خود دور میکرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانوادهی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانهی او گذشت. اتفاقاً همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازهای رخ داد. پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمهای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخندِ دخترک در روحیهی پیرمرد تأثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را میکشید. دخترک هر بار که پیرمرد را میدید، شدت علاقهی وی را به خویش درمییافت و با حرکات کودکانهی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامهای به منزل آنها آورد و پدرِ دخترک نامه را دریافت کرد. وصیتنامهی پیرمرد همسایه بود که همهی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
***********
تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن، زیرا هر وقت اندک تغییری مشاهده کرد تو را دشمن میپندارد.
سقراط
***********
هزارههایی جهان مثل آن نقاشیهای ایتالیایی دورهی رنسانس بوده است که آدمهایی را تصویر میکنند که روی زمینِ مرمرینِ سرد شکنجه میشوند و دیگران فارغبال به سمتی دیگر مینگرند. شمار آدمهای بیاعتنا در مقایسه با آدمهای دلمشغول بسیار بسیار بیشتر بوده است. آنچه مشخصهی تاریخ است شمار بسیار زیادِ آدمهایی است که به رنج دیگران بیاعتنا هستند. گاهی نوبت به خود این آدمهای بیاعتنا هم میرسد. اما آنها هم در احاطهی آدمهای فارغبال هستند و این جبران آن است. امروز همه وانمود میکنند که دلمشغولِ رنج دیگران هستند. در دادگاهها، شاهدها ناگهان برمیگردند و به کسی که قرار است شلاق بخورد نگاهی میاندازند.
آلبر کامو