Search
Close this search box.

حکایات و لطایف

chand nokte

روزی ملانصرالدین در مجلسی نشسته بود. 
از ملا پرسیدند: خورشید بهتر است یا ماه؟ 
ملانصرالدین قیافهٔ متفکرانه‌ای به خود گرفت و گفت: این دیگر چه سؤالی است که شما می‌پرسید؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است! چون خورشید در روز روشن در می‌آید به همین علت وجودش منفعتی ندارد!
اما ماه شب‌ها را روشن می‌کند! پس ماه بهتر است!
و الحق که زندگی درست به همین احمقانگی ست! 
لطفِ بی‌اندازه دیده نخواهد شد! 
کم که باشی دیده می‌شوی.
کم که باشی ارج نهاده می‌شوی.
الطاف ما تنها باید به اندازهٔ وسعت دیدِ دیگران باشد! 
نه بیشتر. 

***********

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ 
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. 
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.
جوان با اشاره… به گلهٔ گوسفندان به پیرمرد گفت: که می‌خواهد تمام آن‌ها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. 
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند.
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. 
جوان با چاقوی خون‌آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش‌نماز مسجد دوختند، پیش‌نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می‌کنید، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود.

***********

عقاب داشت از گرسنگی می‌مرد و نفس‌های آخرش را می‌کشید. 
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشهٔ گندیدۀ آهو بودند. 
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آن‌ها خیره شده بود. 
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می‌بینی، بخاطر غرور احمقانه‌اش دارد جان می‌دهد؟ 
اگر بیاید و با ما هم‌سفره شود نجات پیدا می‌کند، حال و روزش را ببین، آیا باز هم می‌گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ 
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آن‌ها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. 
زندگی ما انسان‌ها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده‌ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم..

***********

خر و زنبور:

در چمنزاری خر‌ها و زنبور‌ها در کنار هم زندگی می‌کردند. روزی از روز‌ها خری برای خوردن علف به چمنزار می‌آید و مشغول خوردن می‌شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گل‌های کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می‌خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندان‌های خر اسیر و مردنی می‌بیند، زبان خر را نیش می‌زند و تا خر دهان باز می‌کند او نیز از لای دندان‌هایش بیرون می‌پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می‌کند، عرعرکنان و عربده‌کشان زنبور را دنبال می‌کند. زنبور به کندویشان پناه می‌برد. به صدای عربدهٔ خر، ملکهٔ زنبور‌ها از کندو بیرون می‌آید و حال و قضیه را می‌پرسد. خر می‌گوید: «زنبور خاطیِ شما زبانم را نیش زده است، باید او را بکشم.»

ملکهٔ زنبور‌ها به سرباز‌هایش دستور می‌دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سرباز‌ها زنبور خاطی را پیش ملکهٔ زنبور‌ها می‌برند و طفلکی زنبور شرح می‌دهد که برای نجات جانش از زیر دندان‌های خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکهٔ زنبور‌ها وقتی حقیقت را می‌فهمد، از خر عذرخواهی می‌کند و می‌گوید: «شما بفرمائید، من این زنبور را مجازات می‌کنم.»

خر قبول نمی‌کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می‌کند که: «نخیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»

ملکهٔ زنبور‌ها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می‌کند. زنبور با آه و زاری می‌گوید: «قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»

ملکهٔ زنبور‌ها با تأسف فراوان می‌گوید: «می‌دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی‌فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»

***********

ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ، ﺁﺩم‌ها ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﮐُﺸﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪﺟﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ! 
ﺍﻣﺎ ﺧﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻪ ﻣﯽﮐُﺸﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ! 
یعنی ﻭﺍقعا ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؟!… 
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺍﺧﺘﻼﻑ؟

ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ: ﭘﺴﺮﻡ، خر‌ها ﺑﻪ «ﻣﺰﺭﻋﻪﺩﺍﺭﻫﺎ» ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ، ﭘﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ! 
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ، ﺭﺍﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ!

بزرگمهر حسین‌پور / من گوساله‌ام