روزی مُزبِّد بر در مسجدی ایستاده بود.
مؤذن بانگ اذان برداشت که: «حی َّعلی الصلاة: بشتابید برای نماز»
و مردم به انبوه گرد آمدند.
پس مُزبِّد گفت: به خدا سوگند اگر گفتی:
«حی ّعلی الزکاة: بشتابید برای دادن زکات»
از ده تن یک تن هم نیامدی…!
عبید زاکانی / کلیات
***********
واعظی بر منبر میگفت: هرگاه بندهای مست میرد، مست دفن شود و مست سر از گور برآورد. خراسانیای در پای منبر بود گفت به خدا آن شرابی است که یک شیشهٔ آن به صد دینار ارزد.
عبید زاکانی
***********
نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکمِ قتلش صادر شده بود.
اهالی، جمعیت کرده نزد قاضی شهر رفتند و گفتند: اگر این نعلبند کشته شود، آن وقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل میمانیم. خوب است به جای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید.
قاضی فکری نموده گفت: در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟ از دو نفر حمامی، یکی را که زیادی است میگویم در عوضِ نعلبند بکشند.
علامه دهخدا / امثال و حکم
***********
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصهٔ دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانهٔ ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایهٔ خوشخیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچهٔ بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملانصرالدین خبری نشد. همسایه به درِ خانهٔ ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانهٔ ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتماً مردن هم دارد.»