Search
Close this search box.

گنجینهٔ سخن

ganjine sokhan

این تجلَی رؤیت خدا، مردان خدا را در سماع بیشتر باشد.
از عالم هستی خود بیرون آمده‌اند، از عالم‌های دیگر برون آردشان سماع و لقای حق پیوندد.
فی‌الجمله سماعی است که حرام است.
او خود بزرگی کرد که حرام گفت، کفر است آن‌چنان سماع.
دستی که بی‌آن حالت برآید، البته آن دست به دوزخ معذَب باشد و دستی که با آن حالت برآید البته به بهشت رسد.
و سماعی است که مباح است، و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رقَت آید.
و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است که آن فرض عین است، چنانکه پنج نماز و روزهٔ رمضان، و چنانکه آب و نان خوردن به وقت ضرورت.
فرض عین است اصحاب حال را، زیرا مدد حیات ایشان است.
اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است، صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد و ایشان را از حال همدیگر خبر باشد.

شمس تبریزی

***********

نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند، جملهٔ زندان بگشتند کس را ندیدند، شب دوم نه او را دیدند و نه زندان، هر چند زندان را طلب کردند ندیدند، شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت: شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت. بیائید و کار خود کنید.

تذکرةالاولیاء / عطار نیشابوری / ذکر منصور حلاج

***********

نقل است که شیخ گفت: آن کار که بازپسین کار‌ها می‌دانستم، پیشینِ همه بود، و آن رضای والده بود.
و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت می‌جستم، در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم آب آوردم. چون بازآمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود. کوزه بر دست می‌داشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد، و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود. گفت: چرا از دست ننهادی
گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.

تذکرةالاولیاء / عطار نیشابوری / ذکر بایزید بسطامی

***********

سلطان محمود، همایی (مرغ سعادت) دید که می‌پرید. 
گفت: «بروید در پی او… باشد که روز شما باشد» 
همه لشکر… چپ و راست، دویدند.
ایاز را ندید. 

گفت: 
-ایاز من، نرفته باشد که سایهٔ همای، بر او افتد؟ 
نظر کرد، اسب ایاز را دید، و ناله شنید و زاری. فرو آمد، تا به بیند. دید زیر اسب در آمده، سر برهنه کرده می‌زارد.
گفت: 
چه می‌کنی؟ چرا نرفتی طلب سایهٔ همای؟
گفت: 
همای من، تویی و سایهٔ توست. سایه، جهت سایهٔ تو طلبم؟ ترا بگذارم، آن را جویم؟ 
او را، در کنارگرفت، و سایهٔ او، با سایهٔ او، درآمیخت، چنان سایه‌ای که هزار همای، در سایهٔ ایشان، نرسد.

شمس تبریزی

***********

مؤمن چون خود را فدای حق کند، از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟ 
چون سوی حق می‌رود، دست و پا چه حاجت است؟ 
دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی. 
لیکن چون سویِ پاگر و دست‌گر می‌روی، اگر از دست بروی و در پای افتی و بی‌دست و پا شوی، چه غم باشد؟

مولانا / فیه ما فیه

***********

نقلست که شبلی گفت: آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد ناز کردم، سحرگاه مناجات کردم و گفتم الهی این بندهٔ تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی؟ خواب بر من غلبه کرد، به خواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سرّ ما با غیر گفت.

تذکرةالاولیاء / عطار نیشابوری / ذکر منصور حلاج

 گفت  آن  یار  کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

حافظ

***********

گفت: در کشتی بودم، گوهری چون آفتاب پیدا آمد در روی دریا.
یکی نظر کردم در آن گوهر، خواست نور چشمم را ربودن، به دو دست دو چشم را گرفتم و تماشا و عجائب دریا‌ها می‌گفت.
گفتم: تماشا می‌روی؟ تماشا می‌خواهی؟ 
بیا اندرون من تماشا کن! 
تفرج عالم خود کردی و اندرون خود نکردی! 
تفرج عالم من و اندرون من بکن!

شمس تبریزی

 ***********

نقلست از او پرسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند. و عجب آنکه این همه با او کردند.

تذکرةالاولیاء / عطار نیشابوری / ذکر منصور حلاج

***********

هر حجب که بود از طرف شما بود.
هر مشکل که شود از خود گله کن که این مشکل از من است.
خدا با بنده، لایق معاملهٔ او معامله می‌کند.

شمس تبریزی

***********

حکمت بر سه گونه است: 
– یکی گفتار
– دوم کردار
– سوم دیدار
– حکمت گفتار، عالمان راست. 
– حکمت کردار، عابدان راست. 
– و حکمت دیدار، عارفان راست! 

شمس تبریزی

 

***********

هر که با ما تعلّق گرفت و از این شراب مست شد، هر جا که رَوَد، با هر که نشیند و با هر قومی که صحبت کند، 
او فی‌الحقیقه با ما می‌نشیند و با این جنس می‌آمیزد.

مولانا / فیه ما فیه

***********

نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم.

تذکرةالاولیاء / عطار نیشابوری / ذکر بایزید بسطامی

***********

در اندرون من، بشارتی هست. عجبم می‌آید از این مردمان که بی‌آن «بشارت» شادند!
اگر یکی را، «تاج زرین» بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی که: 
– ما، این را، چه کنیم؟ ما را، آن گشاد (توانایی و نشاط) اندرون می‌باید. کاشکی این چه داریم، همه بستندی.
آنچه آن ماست، بحقیقت، بما دادندی.

شمس تبریزی

***********

حق‌تعالی را خود بویی است محسوس. به مشام برسد چنانکه بوی مشک و عنبر، اما چه ماند به مشک و عنبر! چون تجلی خواهد آمدن، آن بوی مقدمه بیاید آدمی مست مست شود.

شمس تبریزی

 

***********

ستایش تو، حاجت نیست.
تو خود، ستایش،‌‌ رها کن.
ستایش مولانا، آن باشد که سبب راحت اوست، و خشنودی او.
چیزی نکنی که تشویش و رنج، بر خاطر او نشیند.
و هر چه مرا رنجانید، آن به دل مولانا، رنج می‌رسد.

شمس تبریزی