Search
Close this search box.

جایگاه واقعی ذهن؛ علم یا فلسفه؟ (بخش اول)

گفتگوی منیره پنج‌تنی با دکتر تقی کیمیایی اسدی

zehn kimiaiiاشاره: در برهه‌ای از تاریخ مرز میان علم و فلسفه مشخص نبود و فلسفه علاوه بر متافیزک، به فیزیک هم می‌پرداخت؛ اما به‌تدریج علم در برابر فلسفه قد عَلم کرد و برخی از مسائل فلسفه را از آن خود کرد. اکنون نیز این رابطه بین دوستی و دشمنی نوسان دارد. اما واقعیت این است که هیچ ‌یک از این دو به تنهایی قادر نیستند امکان شناخت و فهم دقیق را برای انسانی که خود سازنده فلسفه و جزئی از جهان است، فراهم کنند. موضوع این گفتگو با اینکه نقد و بررسی آرای آنتونیو داماسیو (پروفسور کرسی علم اعصاب و رئیس انستیتوی مغز و خلاقیت در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی) است، اما به نوعی دغدغه پرداختن به دعوای قدیمی علم و فلسفه را نیز دارد.

 داماسیو اصرار دارد که ذهن متعلق به حوزه طبابت است و می‌خواهد آن را به نوعی از فلاسفه پس بگیرد؛ اما این چیزی نیست که فیلسوفان حاضر باشند تمام و کمال در اختیار علم بگذارند. آرای این فیلسوف پرتغالی را از خلال سه کتاب «خطای دکارت»، «در جستجوی اسپینوزا» و «درک رخداد» در گفتگو با مترجم این آثار بررسی‌ کردیم. دکتر کیمیایی اسدی متخصص مغز و اعصاب در واشنگتن است و سال‌ها علاوه بر طبابت، به تألیف و ترجمه نیز مشغول است. این گفتگو پیش‌تر در ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده است.

 • داماسیو موضوع اصلی کتاب «خطای دکارت» را ارتباط بین «هیجان» و «استدلال» می‌داند. برای اینکه به سراغ هدف اصلی داماسیو از نگارش این کتاب برویم، ابتدا بگویید که او چه معنایی از هیجان و استدلال مراد می‌کند؟

 برای فهم واژه‌های هیجان و استدلال در حیطه علم اعصاب مدرن باید به فیزیولوژی اعصاب مراجعه کرد. به محض اینکه محرکی از درون بدن یا از محیط زندگی وارد دستگاه عصبی مرکزی می‌شود، باید در اولین گام توسط نظام پاداشی یا ارزیابی‌کننده یا گزینشی مغز بررسی شود که آیا محرک برای بقای صاحب مغز مثبت، منفی یا خنثی است، تا به آن جلب شد، از آن احتراز کرد یا به آن وقعی نگذاشت. مغز برای انجام این فرآیند ۰/۵ثانیه فرصت دارد تا علاوه بر اینکه محرک را در شبکه‌های دیگر، و از جنبه‌های دیگر به ‌طور موازی و همزمان پردازش می‌کند، به این کار حیاتی و مهم هم بپردازد.

 نظام پاداشی مشترک با بقیه حیوانات مغزدار در ساقه مغز، از پایین‌ترین بخش آن یعنی بصل‌النخاع شروع می‌شود تا بخشی از ساختارهای عمق نیمکره‌ها، یعنی دایانسفال ادامه می‌یابد. این بخش در همه حیوانات مغزدار وجود دارد و مسئول حفظ هومئوستاز آن‌ها و بقایشان است. این بخش از مغز را «مغز هیجانی» می‌نامند.

 تحول و تکامل داروینی، در انسان‌ها و تا حد بسیار مختصرتری در نخست‌پایگان، با توسعه و گسترش و پیچیده‌کردن سطح تحتانی و داخلی قشر جلوپیشانی لایه والاتری به نظام پاداشی افزوده تا تصمیمات انسان‌ها را برای زندگی اجتماعیشان مناسب سازد. این بخش از مغز است که در کتاب «خطای دکارت» مورد بررسی قرار گرفته است. قرن‌هاست که محصولات کار این بخش از مغز را به‌ علت تفاوت اساسی با بقیه حیوانات، به نهادهای ورای فیزیکی، به‌خصوص روح متعالی مخصوص انسان منسوب کرده‌اند. هدف داماسیو این است که محصولات اخیر را در ساختار فیزیکی این بخش از مغز مکان‌گذاری کند. البته او تنها کسی نیست که این کار را کرده است؛ اما از آنجا که مانند بقیه متخصصان مغز و روان با بیمارانی سر و کار داشته که اختلالات رفتاری و عقلانی ناشی از این بخش داشته‌اند، نوشته‌هایش برای عموم ملموس‌تر و قابل فهم‌تر از آن چیزهایی است که برای مثال از تصویربرداری‌های مغز با‌ ام. آر. آی یا اسکن‌ها و نوارهای مغزی پیچیده به‌ دست آمده‌اند.

 نظام پاداشی ـ در هر دو سطحش ـ نه تنها مسئول ارزیابی محرکات وارده اولیه به دستگاه عصبی است، بلکه مسئول ارزیابی نتایج بلافصل و درازمدت بعد از انجام رفتار‌ها و به اجرا گذاشتن افکار نیز هست. از آنجا که عقلانیت نتایج کوتاه‌مدت و درازمدت کردار انسان‌هاست، در حقیقت می‌توان گفت که قشر جلوپیشانی ساختاری است که با توان استدلالی و استفاده از محتویات حافظه محل بالا‌ترین سطح پردازش‌های عصبی، یعنی عقلانیت است. ضایعات همین بخش ـ چه اکتسابی و چه سرشتی ـ موجب اختلالات عمیق رفتاری و شخصیتی می‌شوند که متأسفانه گرفتاری بسیار عمیق اجتماعات هستند.

 فرآیندهای نظام پاداشی مغز باید به‌سرعت به انجام برسند؛ چون مسئول تعیین این امر است که آیا محرک مهم است و باید به آگاهی برسد و به آن توجه شود، یا خنثی است و لازم نیست به آن توجهی شود. نتایج کار این بخش تغییراتی در دستگاه سمپاتیک، پاراسمپاتیک، چهره و اندام موجود مغزدار ایجاد می‌کند که‌‌ همان «هیجان» (emotion) هستند. موجودی که دچار هیجان شده در ابتدا، یا تا آخر از همه یا بعضی از آثار هیجانات بر بدنش بی‌اطلاع می‌ماند (مانند میخکوب شدن، برافروختگی چهره، رنگ‌پریدگی، بالا و پایین رفتن فشار خون، چهره ترسناک، خشم‌آلود و غیره). به این تظاهرات، «هیجانات» می‌گویند.

 نظام پاداشی بعد از ارزیابی محرک و قبل از فرآیند به آگاهی رساندن، در تناسب با نتیجه ارزیابی، مواد شیمیائی خاصی به نواحی وسیعی از مغز می‌فرستد و بر کیفیت جریان ذهنی تأثیر می‌گذارد و احساسات آگاه گوناگونی را ایجاد می‌کند که به جریان آگاهی، رنگ خاص خودشان را می‌دهند: خوشحالی، ترس، تمایلات جنسی و غیره. بخشی از نظام پاداشی، مانند آمیگدال و ساختارهای اطراف آن مسئول ایجاد توجه به محرکی می‌شوند که از نظر نظام پاداشی مهم جلوه داده شده و باید به آن ارجحیت داده شود، که‌‌ همان فرآیند توجه است. نظام پاداشی ساقه مغز، محصول فرآیندهای خودش را در ‌‌نهایت به لوب جلوپیشانی می‌فرستد. در این لوب است که نتیجه این فرآیند‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرند و براساس ساختارهای زمینه‌ای مغز (شخصیت، حافظه یعنی آموزش و پرورش و تجربیات گذشته، شرایط اجتماعی، انواع ذکاوت‌ها) و طی فرآیندی که استدلال خوانده می‌شود، دستورالعمل خاصی مطابق با نتایج همه فرآیند‌ها ایجاد می‌کند.

 • با این توضیحات تعریف استدلال به اختصار چه خواهد بود؟

 در حقیقت منظور از واژه «استدلال»،‌‌ همان منطق و عقلانیت است که در انسان‌ها کاملاً به ساختار قشر جلوپیشانی آن‌ها وابسته است، و از تمامی محصولاتی استفاده می‌کند که مغز در مقابل هر محرکی دارد و می‌تواند در اختیار این بخش از مغز بگذارد. بخش جانبی این مغز، دستگاه مجریه و بخشهای گوناگونش قوه قضائیه مغز هستند. این لوب بخشهای گوناگونی دارد که در فرایندهای‌شناختی، اجتماعی، خلق و خوئی، قضاوتی، هنری و در ‌‌نهایت اجرائی دخیل هستند.

 • تعریف هیجان چیست؟

 به‌ طور خلاصه «هیجان» آن چیزی است که ناظران از چهره و قامت حیوانی برداشت می‌کنند که مغزش در حال ارزیابی یک محرک است. موجود دارای هیجان ممکن است از این وضع باخبر شود یا نشود. صحبت در این است که اگر نظام پاداشی ساقه مغز دچار ضایعه مهمی باشد، موجود این چنینی قادر به ادامه زندگی نیست. در حالی که اگر لوب جلوپیشانی به هر علتی دچار اختلال شده باشد، شخص ممکن است در ادامه زندگی در سطح زیرین دچار اشکال عمده‌ای نباشد، اما عقلانیت (استدلال) او دچار اختلال می‌شود و نتایج رفتارش برای ادامه موفقیت‌آمیز زندگی اجتماعی مناسب نیستند.

 • هیجان یکی از آن موضوعات بین‌رشته‌ای‌است که علاوه بر فیلسوفان، مورد توجه روان‌شناسان و متخصصان اعصاب نیز هست. تا پیش از انتشار کتاب «خطای دکارت»، تصور غالب از معنای هیجان چه بود؟

 تا قبل از روشن شدن طرز کار مغز در حیوانات و انسان زنده و فعال که در دهه‌های اخیر میسر شده، متفکران تفاوتی بین «هیجان» و «احساسات» قائل نبودند و هنوز هم در بسیاری از نوشته‌ها ـ چه در فارسی و چه در انگلیسی ـ هیجان و احساس را معمولاً به‌‌ همان معنا به کار می‌برند. در حالی که از نظر فیزیولوژی و آگاهی با هم بسیار متفاوتند. شخص می‌تواند ظاهراً دچار هیجان باشد، ولی احساس مناسب آن را نداشته باشد (مانند هنرپیشه‌ها)، یا بعد از هیجان اولیه، تظاهرات آن را مهار کند و احساسش را آشکار نسازد (مثلاً گفته می‌شود خشمش را فرو برده است).

• اساس کتاب داماسیو درباره رابطه هیجان و استدلال است. او با توجه به مطالعاتی که بر بیماران مغزی دچار اختلال انجام داده، بر این نظر است که نبودن هیجان به مراتب بد‌تر از بودن آن بر استدلال تأثیر می‌گذارد. پرسش این است که هیجان چگونه به نفع استدلال عمل می‌کند؟

 لازمه کار لوب جلوپیشانی دریافت نتیجه فرآیندهای تقریباً بقیه مغز، به‌خصوص نظام پاداشی است. حال اگر به علت اختلالات مغزی به هر علتی، اختلالی در نظام ارزیابی کننده محرکات (نظام پاداشی) وجود داشته باشد، لوب جلوپیشانی اطلاعات مناسبی در دست نخواهد داشت تا از توان منطقی و عقلانی (استدلالی) خودش استفاده کند (مانند مغز معتادان)؛ اما بیشتر کار داماسیو در مورد اختلالات لوب جلوپیشانی است که دستگاه استدلالی یعنی عالی‌ترین سطح مغز آسیب دیده است. در نتیجه رفتارهای تولیدشده در مقابل محرکات محیطی، متناسب با معیارهای مقبول قبل از ضایعه برای بیمار و اجتماع او نخواهد بود.

 • داماسیو با طرح مفصلش درباره استدلال و هیجان می‌خواهد به دوگانه‌انگاری دکارت حمله کند. او چگونه از رابطه بین هیجان و استدلال بهره می‌گیرد تا خطای دکارت را در جدایی ذهن و بدن آشکار کند؟

 کار داماسیو و دیگر دانشمندان علم اعصاب مدرن این است که ثابت کنند تمامی رفتار‌ها و افکار انسان‌ها محصول مدار‌ها و شبکه‌های خاصی در مغز آنهاست که در بعضی از نقاط مغز تجمع بیشتری دارند. در نتیجه جایی برای برداشت‌های دوگانگی در ذات انسان‌ها نیست. والا‌ترین محصول مغز (یعنی استدلال و عقلانیتش) هم محصول بخشی از مغز است که همراه و همگام با بخشهای بسیار باستانی‌اش (از نظر تحول داروینی) فعالیت می‌کند. در نتیجه هیچ الزامی برای وارد کردن نیرویی متافیزیکی (روح متعالی انسانی) در شرح رفتارهای انسانی نیست و همه آن‌ها نتیجه کار مغزی هستند که از موادی فیزیکی درست شده که بقیه جهان از آن ساخته شده‌اند.

 • داماسیو در فصل علاقه «مفرط برای استدلال» نوشته است: «این‌‌ همان خطای دکارت است: جدایی شگرفی بین بدن و ذهن، از یک طرف عنصری قابل رؤیت، دارای ابعاد، با کاری مکانیکی، بی‌‌‌نهایت تقسیم‌پذیر، ساخته‌شده از ماده‌ای فیزیکی که جسم را می‌سازد؛ از طرف دیگر عنصری غیر قابل رؤیت، بی‌ابعاد، غیر قابل جابجایی، غیر قابل تقسیمی ساخته‌شده از عنصری ذهنی. پیشنهادی که استدلال، قضاوت اخلاقی و رنج ناشی از دردهای جسمی یا تشویش‌های هیجانی ممکن است جدا از بدن وجود داشته باشند. مخصوصا جدایی پالایش شده‌ترین اعمال ذهنی از ساختمان‌ها و اعمال موجود بیولوژیکی…» او از این رنج می‌برد که هنوز دوگانه‌انگاری دکارتی طرفداران پر و پا قرصی دارد که بدون نیاز به هیچ ادله‌ای دوگانه‌انگاری دکارتی را می‌پذیرند. از نظر او تبعات پذیرش این امر چیست؟

 بله، این اشکال عمده‌ای در تفکر مدرن است که هنوز هم کسانی که اطلاع دقیقی از کار مغز ندارند، به باور خودشان به دوگانگی وجود انسان ادامه می‌دهند. کسانی که هنوز حتی به جدایی روان و مغز باور دارند تا چه برسد به تفکر و عقلانیت و… اما نکته‌ای که باید پذیرفت و همه اطلاعات علم اعصاب آن را ثابت می‌کند، یگانگی فیزیکی وجود انسان است. به‌ طوری که هیچ الزامی ندارد که برای شرح هر ویژگی عالی انسان‌ها دست به دامان نهادی متافیزیکی بزنیم. حتی اگر در بعضی موارد هنوز نمی‌توانیم توجیه دقیقی از زیربنای فیزیکی پدیده‌هایی مانند آگاهی ارائه دهیم، باید قبول کنیم که آن‌ها هم محصول فیزیک مغز هستند و بکوشیم که با تحقیقات مناسب به جواب برسیم.

 یکی دیگر از تبعات فرض دوگانگی جداسازی روان‌پزشکی و روان‌شناسی از علم اعصاب است که به این بیماران برچسب‌های غلطی زده می‌شود که در مورد بیماران مغز ارگانیک زده نمی‌شود. تشبث به هر توجیه متافیزیکی و غیر فیزیکی در هر رشته‌ای مانع ادامه تحقیقات برای یافتن زیربنای آن پدیده است. کوشش داماسیو در مورد استدلال و هیجان این است که زیربنای فیزیکی آن‌ها را مشخص کند.

 • جالب اینجاست که نگرانی او فقط برای تبعات دوانگاری دکارت در فلسفه نیست، بلکه حتی بیشتر نگران این تبعات در حوزه‌هایی مثل علوم‌شناختی، تحقیقات بیولوژی و پزشکی است. او استعاره ذهن به‌ عنوان نرم‌افراز در علوم‌شناختی و ذهن بدون جسم در طب غربی را از نتایج دوگانه‌انگاری دکارتی می‌داند. لطفا بگویید جداسازی ذهن از بدن در این حوزه‌ها چه نتایجی را به همراه آورده که او را نگران کرده است؟

 تاکنون تمامی سازمان‌های قضائی، پاداشی و مجازاتی، اجتماعی در مورد انسان‌ها بدون اطلاع کافی از زیست‌شناسی او برپا شده‌اند. این امر در مورد وجود اراده آزاد، جدائی روان و مغز، رفتارهای ضد اجتماعی و هزاران جنبه دیگر انسان‌ها صادق است. چطور می‌توان برای اداره و به نظم کشیدن و ارزیابی منظومه‌ای مانند اجتماع انسان‌ها فکر کرد، بدون اینکه از زیربنای رفتار و تفکر سازندگان تک‌تک آن اجتماع اطلاع موثقی داشت و صرفاً بر برداشت‌های شخصی تکیه کنیم تا عینی.

 ادامه دارد…

منبع: روزنامه اطلاعات