دکتر محمود امامی نائینی
شاعر بلندمرتبه و آسمانیگفتار شیراز خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی که صدها کتاب درباره غزلیات جانبخشش نوشته شده، هنوز بسیار ناشناخته مانده است و از زندگی خانوادگی او اطلاعی نداریم. تذکرهنویسان بدون شناخت واقعی از او جستهگریخته مطالبی بسیار مختصر دربارهاش نگاشتهاند که به هیچوجه واقعیتهای زندگی او را بر ما روشن نمیسازد. سهل است حتی درباره تاریخ درگذشتش نیز اختلافنظر وجود دارد. برخی سال ۷۹۱ و پارهای دیگر ۷۹۲ میدانند. در حالی که میدانیم حافظ در زمان حیاتش از شهرت بسیار برخوردار بوده و صیت شعرش به اکناف دنیای آشنا به زبان و فرهنگ ایران رسیده بوده است و قدسیان در عرش شعر حافظ از بر میکردهاند.
عراق و فارس گرفتی به شعر خود حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
لاجرم برای کشف گوشهای از زندگی او باید به خود دیوانش مراجعه کرد و از لابلای غزلیات و ابیاتش آنچه را که مورد نظر است، یافت. بهترین و روشنترین منبع در نبود منابع دیگر، خود دیوان است. زیرا ما ظاهراً به هیچ منبع دیگری دسترسی نداریم.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلی بایدت زو رو متاب
آنچه در بدایت امر میتوان گفت، اینکه حافظ دارای همسری فرهیخته و سخنشناس و صاحبنظر بوده و لااقل دو پسر نیز داشته است که درباره هر یک به موقع سخن خواهیم گفت. استاد زرینکوب در کتاب با کاروان حله اشارهای به دوران حافظ و وضعیت خانوادگی او نمودهاند: «از سالهای کودکی او [حافظ] اطلاعی درستی در دست نیست. در سالهای جوانی او فارس در دست شاه ابواسحاق اینجو بود؛ اما غبار حوادث، فیروزه بواسحقی را فرا گرفته بود. در خارج از فارس وحشت و ناامنی همه جا سایه افکنده بود. امیر مبارزالدین با فرزندان خویش بر کرمان دست انداخته بود و فارس را نیز تهدید میکرد. آذربایجان در آتش جور و بیداد ملکاشرف چوپانی میسوخت و خراسان عرصه آشوب و هرج و مرج سربداران بود. دولت ایلخانیان مغول، بازیچه مدعیان سلطنت و امرای آوازهجوی گشته بود. ناامنی سایه شوم خود را همه جا افکنده بود.
در خراسان، در آذربایجان و در عراق مکرر به دنبال جنگها قحطی و طاعون پدید میآمد و باقیمانده بینوایان را قتلعام میکرد. شاه شیخ در فارس سر به عشرت و شراب فرو برده بود و اگر به جنگ هم میپرداخت، جنگ را چون بازیچهای میگرفت. در دوره او فارس یکچند آرام اما خوابآلود و بیخیال به سر برد. با این همه، این آرامش و ایمنی دوام نیافت. نه فارس ایمن ماند و نه پادشاه عیاش جوانش شاه ابواسحاق. وقتی امیر مبارزالدین با فرزندانش بدانجا دررسید، فارس به دست آلمظفر افتاد و شاه ابواسحاق با خون خویش کفاره عشرتجوییهایش را داد؛ در این زمان حافظ هنوز در سالهای جوانی بود و در شیراز به عشرت و شادی میزیست. نسیم مصلی و آب رکنی خاطر او را که جویای خلوت و تفکر بود، به خود مشغول میداشت. در خانه خویش آسایشی داشت و از همین رو به شیراز علاقه میورزید.
در باب زندگی او در خانواده و راجع به احوال خویشان و کسانش جز پارهای اطلاعات مختصر از دیوانش چیزی به دست نمیآید. تذکرهنویسان گفتهاند که مادرش اهل کازرون بود و پدرش هم از اصفهان یا جای دیگر (کوهپایه از بلاد نائین. ن) به فارس آمده بود. اگر بر اینگونه روایات بتوان اعتماد کرد، وی هم برادر و خواهر داشت، هم زن و فرزند. از روی دیوانش نیز تا حدی میتوان تصویری از این کانون خانوادگی شاعر ترسیم کرد. زنی داشته که با او میتوانسته اندوه و تنهایی خود را از یاد ببرد. در سایه قدش بنشیند و فتنه روزگار خونآلود خویش را فراموش کند. اما این «یار کزو خانه او رشک پری بود»، صحبتش دیر نپایید. حتی یک فرزند نیز که میوه دل شاعر بود، نماند. با این همه، عشق به خانه و خانواده در دل شاعر همراه باقی بود و در واقع همین عشق بود که او را به شیراز پایبند میکرد.
درست است که بعد از این گهگاه اندوه و ملال شاعر را به ترک یار و دیار برمیانگیخت، اما نسیم خاک مصلی و آب رکنآباد، وی را اجازت به سیر و سفر نمیدادند. یکی دو سفر کوتاه هم که به یزد و شاید هرمز کرد، ظاهراً چندان مطلوب او واقع نشد. از این رو همه عمر در زادگاه خویش ماند و از این منزل جانان دیگر سفر نکرد. آیا جز عشق به زن و فرزند، عشق دیگری نیز دل شاعر را در این شهری که «معدن لب لعل است و کان حسن»، تسخیر کرده بود؟ هیچ کس نمیداند؛ اما افسانهسازان در باب عشقهای شاعر، داستانها پرداختهاند. یک افسانه او را دلداده دختری نشان میدهد که نامش «شاخ نبات» است و میگویند از غیب و در خلوت یک رؤیا شاعر جوان نومید را به دولت وصل او نوید دادهاند. باری، دلبستگی حافظ به شیراز، بیشک تا حدی به سبب علاقهای است که او به خانواده و شاید عشقهای ناشناخته جوانی خویش داشته است.
تا اینجا به اعتبار سخن استاد فرزانه روشن میشود که حافظ دارای خانواده و همسر و فرزند بوده است. مرحوم عبدالرحیم خلخالی، حافظشناسی که ظاهراً حافظشناسی از او مدد گرفته است، نیز اشاراتی به وضعیت خانوادگی شاعر دارد، وی در حافظنامه که در سال ۱۳۲۰ نگاشته شده میگوید: «از این غزل با مطلع «بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد» و از دو قطعه «دلا دیدی که آن فرزانهفرزند» و «آن میوه بهشتی کامد به دستت ای جان»، ظاهراً چنین مستفاد میشود که خواجه فرزندی داشته که فوت کرده و تاریخ فوت او همان میوه بهشتی است (۷۷۸) و از این غزل «آن یار کزو خانه ما رشک پری بود»، ظاهراً برمیآید که خواجه زنی داشته که فوت کرده و این غزل را در سوگواری وی سروده است.»
براساس پارهای تذکرهها، خواجه را دو فرزند پسر بوده است که در این نوشته به هر یک اشاره خواهد شد؛ اما همانطور که در بالا اشاره شد، حافظ به همسر خود عشق میورزیده و به نظر میرسد که سالها در عشق او روزگار را بهسر برده و شاید همسری او را به آسانی به دست نیاورده باشد. به نظر نگارنده، شاخ نبات همان دختر صاحبنظری است که حافظ سالها با عشق او سوخته و گداخته است به همسری او درآمده است. اوصاف این بانوی فرهیخته را میتوان طی چندین غزل که در وفا و رثای او گفته، کشف کرد.
گفته خود حافظ، معتبرترین سند است و اشارات صریح او به فرزانگی این همسر صاحبنظر، نیاز به سند دیگری ندارد. این بانو به حدی دانا و سخنشناس و نیکگفتار بوده است که حافظ او را بارها میستاید:
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت یار شیرینسخن نادره گفتار من است
یا:
منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب، شیوه صاحبنظری بود
خواجه غزل زیبایی در وصف او دارد که چنین است:
لعل سیراب به خون، تشنهلب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان! رخت به دروازه مبر کان سر کو شاهراهی است که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان! همچو نسیمم ز در خویش مران کاب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت یار شیرینسخن نادرهگفتار من است
افسوس که غمهای جانکاه مرگ فرزند هفتساله و دوری فرزند دیگر، کام شیرین او را برای همیشه تلخ کرد. از ورای غزلهای زیبایی که درباره او سروده است، میتوان به خصوصیات این بانو پی برد. به نظر نگارنده، این بانو از یک خانواده سرشناس و محتشم و برگزیده فارس بوده است که همسری او بهآسانی مقدور یک شاعر جوان تازه قد علم کرده نبوده است و حافظ با توجه به جایگاه رفیع خانوادگی او مجبور بوده است «که پنهان عشق او ورزد» و حتی نام او را هم میبایست به استعاره «شاخ نبات» بگوید تا حسودان از آن خبر نشوند. بالاخره پس از سالها عشقورزی پنهان، تحمل سوز و گداز و پس از آنکه پایگاهی مییابد، این بانوی گرامی به همسری او درمیآید.
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم لیکن از لطف لبت، صورت جان میبستم
عشق من با لب شیرین تو امروزی نیست دیرگاهیست کزین جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور بر سر کوی تو از پای طلب ننشستم
بعد از اینم چه غم از تیر کجانداز حسود؟ چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
به نظر میرسد که شاعر، سرودههای خود را بر او که بسیار نکتهبین و صاحبنظر بوده است میخوانده و او نکاتی را در اصلاح غزلها با نهایت مهربانی و ادب و شیرینسخنی به شاعر یادآور میشده است:
منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب، شیوه صاحبنظری بود
***
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرینسخن نادرهگفتار من است
این همسر فرهیخته، همانند همسر دانشور فردوسی و یا پارهای از بانوان دانشمند معاصر شوهر خود را در بیان افکار و اندیشهها یاری میداده است. خصوصاً روش این بانوی فرهیخته در بیان نظرات خود، روشی حاکی از تربیت، ادب، نزاکت، ملایمت و مهربانی بوده است و حافظ خود به آن اشاره میکند.
ممکن است پارهای از اشعار دیوان که صاحبنظران به آنها با دیده تردید مینگرند که آیا سروده خود حافظ است یا نه، سروده این بانوی گرامی باشد. او آنچنان بر روح و روان حافظ تسلط دارد که شاعر در شبهای تیره، جز روشنی طلعت او نمیبیند.
روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
***
مرا که از رخ تو ماه در شبستان است
کجا بوَد به فروغ ستاره پروائی؟
لااقل دو حادثه مهم در زندگی این بانو روی داده که دلش را غمگین و روح حساس او را بسیار آزرده ساخته و مرگ زودرسش را رقم زده است: اول عزیمت فرزند بزرگتر به دیاری دوردست و دیگر درگذشت ناگهانی فرزند کوچکتر به نام شاهرخ. مفارقت فرزند بزرگتر که بنا به دلایلی مجبور به ترک شیراز شد و راه دیار دوردستی را پیش گرفت و در جای خود به آن اشاره خواهد شد، روح و روان حافظ و همسر مهربانش را بسیار آزرده است. حافظ کوشش بسیار بهکار میبرد تا از غم جانکاه این همسر الهامبخش در مفارقت فرزند گمشده بکاهد و به او آرامش بدهد. حافظ همسر دلبند خود را با شیرینترین و آرامشبخشترین سخنان دلداری میدهد:
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده، حالش بهْ شود، دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد، باز بر تخت چمن چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور
هان مشو نومید، چون واقف نهای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خدای حالگردان غم مخور
این همسر فرهیخته، تربیتشده و نادرهگفتار و زیبا که غم از دست دادن فرزند و دوری فرزند دیگر، جانش را میگداخت، دیر نزیست و شاعر دلداده را تنها گذاشت. حافظ در رثای او چندین غزل سروده است:
آن یار کز او خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت: فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک، شیوه او پردهدری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب، شیوه صاحبنظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد آری، چه کنم؟ دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را در مملکت حسن، سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل، از این رشک که گل را با باد صبا وقت سحر، جلوهگری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود
و حافظ چه شبها که در فراق یار سفر کرده اشک ریخته و ادعیه خوانده است:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مهپیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم وز پیاش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که: بر ما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت؟
شد چمان در چمن حسن و لطافت، لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همهشب ناله و زاری کردیم کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
در غزل زیر هم باز همسر سخنشناس او مدنظر بوده است:
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه ختا رفت؟
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهانبین کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت: وصالش به دعا باز توان جست عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست؟ در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت؟
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید: هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست، به پرسیدن حافظ قدمی نهْ زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
ادامه دارد…
منبع: روزنامه اطلاعات