زن کامل:
ملانصرالدین با دوستی صحبت میکرد.
– خب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟
ملانصرالدین پاسخ داد: «فکر کردهام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پرحرارت و زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بیخبر بود.
بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود.
به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیلکردهای ازدواج کنم.»
– پس چرا با او ازدواج نکردی؟
– آه رفیق! متأسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!!
***********
موضوع انشاء: «آیا تلگرام خوب است؟»
به نظر من تلگرام چیز خوبی است.
در تلگرام همهی آدمها خوبند. همه چیزهای خوب و بامزه مینویسند. من فامیلهای تلگرامى خود را بیشتر از فامیلهای واقعیام دوست دارم.
مثلا دایی عزت که به قول بابایم اخلاقش خیلی گند است و زورکی جواب سلام ما را میدهد کلی جوکهای خندهدار در تلگرام میگذارد و ما را میخنداند یا عمه اقدس که چشم دیدن هیچکدام ما را ندارد یک پا شاعر شده است و مرتب از مهربانی و گذشت حرف میزند. من نوشتههای عمه اقدس را خیلی دوست دارم.
زنعمو خدیجه همش از طبیعت و حفظ اون میگه اما مامانم میگه پس چرا پوست پفک رو تو خیابون میندازه!! دایی محسن هم حرفای قشنگ واسه حیوونا میزنه و میگه باید به اونها غذا بدیم و نازشون کنیم، اما خودم دیدم با لگد یه گربه رو زد.
زهرا خانم همسایهی بالاییمون خانم جلسهایه و حدیث و دعاهای خوبی توی تلگرام میذاره و همش از خدا تشکر میکنه اما پیش مامانم که میاد همش شوهرشو نفرین میکنه و غیبتشو میکنه.
به نظر من بهشت جایی مثل تلگرام است همه با هم خوبند و حرفهای خوب میزنند. وقتی بزرگ شدم میخواهم با یکی در تلگرام عروسی کنم و صبح تا شب با او در تلگرام زندگی کنم. ای کاش همه بتوانیم با هم در جایی مثل تلگرام زندگی کنیم…
این بود انشای من دربارهی تلگرام.
***********
رحمت خداوند:
روزی باران شدیدی میبارید. ملا پنجرهی خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه میکرد. در همین حین همسایهاش را دید که داشت به سرعت از کوچه میگذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمیبینی چه بارانی دارد میبارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمیکشی از رحمت الهی فرار میکنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایهی ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه میدود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار میکنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم میدوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.
***********
انشاءالله:
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه میکنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم.
همسرش گفت: بگو انشاءالله.
او گفت: انشاءالله ندارد، فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: انشاءالله منم.
***********
لباس نو بخور پلو:
روزی ملانصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا به خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت، اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعارف میکرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمیکردند.