حمیدرضا مرادی – اولیای الهی هر چند حقیقتی واحد و همه آیات کبرای حقند اما هر یک را چون بنگری اعلم است از همهٔ سابقین. پس در قیاس من با تو، تو بر من برتری، زیرا مولای تو دریاست و من و شمس تبریزی در مقابلش بندهایم و یک قطره. اما اینکه چرا تو چنینی و من چنان، آن است که من به بندگی، قدر آن قطره دانستم و تو به غفلت، قدر این دریا نمی دانی، که اگر میدانستی، با وجود او، روی به من نمی آوردی!…
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
آغاز پرواز
فارغ از زمان و جدا از مکان، در عهد و در دیار صوفیان، سالکی بود “درویش” نام. نقل است که عید قربان از مجلس درویشان بازمیگشت که او را یاد آمد چهل سال پیش در چنین روزی قدم در راه سیروسلوک و درویشی گذاشته است. نگاهی به حال خویش کرد و مروری بر عمر رفته، و به خود گفت:
«به حقیقت آیا در این چهل سال، به قدر چهار سال درویش بودهای و اطاعت امر خدا کردهای؟ چهار سال نه، چهار ساعت درویش بودهای؟ اگرنه، پس در این چهل سال چه کردهای؟! آیا جز این بوده است که بندگی شیطان کردهای و مزد از خدا خواستهای!؟»
یکباره در عالم خیال در محکمهای نشست که هم قاضی و هم متهم او بود. سؤال از خود بود و جواب از خود. با خویش گفت:
«تو از درویشی چه میدانی؟ چه معرفتی و چه نورانیتی کسب کردهای؟ در چنته چه اندوختهای؟ به کدام منظور در این وادی پا نهادهای؟ امروز در کدام مقامی و تو را با دیگران چه تفاوت است؟ چه فرق است میان تو و مولانا که هر دو سالک یک طریقتید اما جای تو در ناسوت و قعر سفلی ست و جای او در لاهوت و عرش اعلی؟!»
قاضی بیوقفه سؤال میکرد و او بیجواب و شرمسار به خود مینگریست! قاضی به دنبال پاسخ پرسشها نمیگشت که همه را میدانست. گویی او تنها مأمور سؤال بود و پایانی بر این استنطاق نبود!
درویش روزها و هفتهها در این محکمه، در زیر بار سؤالات بیجواب، گرفتهحال بود و قبضی عجیب بر او مستولی شده، تنها مونسش کتاب مثنوی و یاد مولوی بود. میل به تنهایی چنان داشت که دل از خلق تماماً برید و منزوی شد. روزی چنان دلتنگ شد که تحمل خویش نیز بر او گران آمد و راه صحرا در پیش گرفت. طوفانی از پرسشهای بیجواب روانش را به تلاطم واداشته و میلی و حالتی غریب در اندرونش چون آتشی سوزان دلش را بریان کرده بود. در دل، مولانا را به مقام شمس تبریزی قسم میداد که مرا شفاعت کن و قطرهای از دریای کرامتی که در آن غرق بودهای در کام من بچکان و راهی بر من بگشا. از خویش به غایت خسته شد و گریه امانش برید تا سر بر سنگی نهاد و به خواب رفت.
درخواب قطب وقت و مولایش را بدید که از کوهی بلند فرود آمد و فرمود: «درویش، چگونهای و چه میخواهی؟»
درویش گفت: «قربانت شوم از خویش و از هزاران سؤال بیجواب خستهام و راه به جایی ندارم و طالب راهنماییِ راهنمایی هستم.»
صورت آن حضرت به لبخندی معنادار متبسم شد و فرمود: «مولانا را میگویم به دیدارت بیاید، تا آنچه را میخواهی، از زبان او بشنوی».
و چنین شد که درویش، شبهای پیاپی مولانا را در خواب زیارت کرد و گفت و شنید، آنچه را گفتنی و ناگفتنی بود.
اولین شب
در اولین شب مولانا بیامد و گفت: سلام بر تو ای آواره خیال!
نیم عمرت در پریشانی رود نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو حال و یار و کار نیکوتر بجو
خداوندگارم مرا مأمور و امر کرده است که چهل شب به دیدارت بیایم و آنچه را سؤال کنی جواب گویم، پس بپرس تا بگویم.
حال باطن چون نمیآید به گفت حال ظاهر گویمت در طاق و جفت
اما قبل از آن تو را نصیحتی تلخ کنم: اولیای الهی هر چند حقیقتی واحد و همه آیات کبرای حقند اما هر یک را چون بنگری اعلم است از همهی سابقین، پس در قیاس من با تو، تو بر من برتری، زیرا مولای تو دریاست و من و شمس تبریزی در مقابلش بندهایم و یک قطره. اما اینکه چرا تو چنینی و من چنان، آن است که من به بندگی، قدر آن قطره دانستم و تو به غفلت، قدر این دریا نمیدانی، که اگر میدانستی، با وجود او، روی به من نمیآوردی!
چون ترا آن چشمِ باطنبين نبود گنج مىپندارى اندر هر وجود
– درویش عرض کرد: پس آن لبخند معنادار مولایم بدین جهت بود!؟
– مولانا گفت: بله
چون تیمم با وجود آب دان علم نقلی با دم قطب زمان
زندگان را رها کردهای و مردگان را گرفتهای؟!
با بت زنده کسی چون گشت یار مرده را چون درکشد اندر کنار
چون او را دیدی، چرا راهنمای دیگری طلب کردی؟! اگر نه دستور بود، رهایت میکردم! بزرگان درگذشته برای تو اسطورهاند و بزرگ وقت برای تو، تنها یک اسم است.
ای تو نارسته ازین فانی رباط تو چه دانی محو و سکر و انبساط
ور بدانی نقلت از اب و جدست پیش تو این نامها چون ابجدست
تو و بسیاری چون تو در فهم اصل درویشی طریق خطا پیمودهاید. شمایان – دانسته و نادانسته – درویشی را به تقلید فهمیدهاید و تابع آن قالبید که دیگران برایتان ساختهاند.
کار درویشی ورای فهم تست سوی درویشی بمنگر سست سست
“ولی” خویش را نمیبینید و کلام او را نمیشنوید، قول و فعل او را در غربیل کردار و گفتار گذشتگان و نفس آلودهی خویش میریزید و او را از سوراخهای سرند نابخردی میگذرانید.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه ماند در نبشتن شیر، شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
او صافی است و غش در شماست. حیرتا که مغشوشان، خویشتن را صافی گرفتهاند و گفت و کردار اولیای خدا را از صافی خویش میگذرانند. شمایان “ولی” را میبینید، اما نه آنگونه که هست و سخن او را میشنوید، اما نه آنگونه که گفته و منظور اوست. در رسیدن به مقصود، طریق راستی را گم کردهاید و معطل حالات و باورها و سخنان این و آنید که فلان چه گفت و فلان چه کرد و فلان به کجا رسید!
تا ز درویشی نیابی تو گهر کی گهر جویی ز درویشی دگر
این درویشی که شما میجویید، دل به شنیدن داستان و گوش به سمع افسانه خوش داشتن است و چون اهل تقلید، بیحاصل حلوا حلوا میکنید مگر کام خویش شیرین کنید، همچنان که من نیز پیش از زیارت شمس، چنین بودم.
– درویش گفت: آیا شما هم پیش از دیدن جناب شمس، همچون من در اشتباه بودید؟!
ادامه دارد…
نویسنده: حمیدرضا مرادی