حمیدرضا مرادی – بدان که جز حضرت انسان کامل جمیعِ سالکینِ طریقت ناقصند و ادب و احترام بدیشان حکایتی است و بتسازی و بتپرستی و تقدس دادن بدیشان حکایتی دیگر…
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
***
– درویش گفت: آیا شما هم پیش از دیدن جناب شمس، همچون من در اشتباه بودید؟!
– مولانا گفت: قبل از دیدن شمس تبریزی، مشایخ طریقت را بسیار میدیدم و گمانم آن بود که آنان همه راهدان و به وصال رسیدهاند و من، با این توهّم، حال خویش را بر قال آنان میبستم.
بشنوی از قال، های و هوی را کی ببینی حالت صد توی را؟
درویشی بودم عاقل و عالم و در ظل تربیت پدرم چندان مقید به آداب شرع میبودم که مرجع خلق شدم در امر دینشان.
مرغ، کو ناخورده است آب زلال اندر آب شور دارد پر و بال
بعد از رحلت پدرم با اجازه و امر سید برهانالدین محقق ترمذی به جای پدر بر مسند ارشاد نشستم. در میان آنان که دستگیری میکردم درویشانی میدیدم که در اندک زمان در سلوک از من پیشی گرفته و در مقامات از من افضل و برتر میشدند و با این همه، دست من برای آنها دست خدا بود و معجزه میکرد. نمیدانستم اثر این اعجاز به واسطه آن امر و اجازه است و من کارهای نیستم. غافل بودم که خدا اگر بر چوبی خرقه بپوشاند آن چوب همان اثر خواهد داشت که آن خرقه بر دوش من. آن امر و اجازه که به من تنفیذ شده بود رهگشای درویشان بود اما بر من که صاحب آن دست معجزهگر بودم رهی نمیگشود، چرا که در سلوک قصور داشتم و آنچه میشایست نمیبودم. دیری نگذشت که دانستم خدا پسر عم و خال احدی نیست و میباید به درگاه باری نیاز به زاری میبردم تا بر من تفضلی شود.
جز خضوع و بندگی و اضطرار اندرین حضرت ندارد اعتبار
میپنداشتم که چون مرا شیخوخیت از پدر به ارث رسیده است خاندانم تافتهای جدا بافتهاند و ادب درویشان را در مقابل خویش وظیفهی ایشان میانگاشتم. امر بر من مشتبه میشد که کسی هستم و چون من درویشی و شیخی نیست. اما به طرفةالعینی بر خود نهیب میزدم که به درگاه الهی شرم و حیا نمیکنی؟ باری در خواب مرا گفتند: « مقام شیخی، سروری بر سلاک نیست، که به اقتضای شرایط، گاهی سالکی را که در منزل پنجم یا ششم از صد منزل سلوک است، اذن شیخوخیت میدهند و به مقام نوکری بندگان خدا میگمارند و “تو نیز این چنینی” »!، اما باز فراموش میکردم. اشراف من به علوم دینی مزید درد نادانی من شده بود تا تلنگرهای حق را برای به خود پرداختن ادراک نکنم. متشرع بودم و مجتهد و در میان عوام، مقدس و مقبول بودم. این همه مرا بر این پنداشت استوار کرده بود که در طریق کمالم!
علتی بتّر ز پندارِ کمال نیست اندر جان تو ای ذو دلال
– درویش گفت: باور کنم که کرنش درویشان در شیخی چون شما اثر میگذاشته است؟!
– مولانا گفت: بله! تا پیش از دیدن شمس کسی نمیداند که از دست نفس و همین احترام و تقدس بخشیدنهای مریدان، چه کشیدم.
من ز مکر نفس دیدم چیزها کو برد از سحر خود تمییزها
نفس را نمیشناسی ای درویش و بازیهایش را نمیدانی. نفس همراه و پابهپای سیر و سلوک پیش میرود و زیرک و زیرکتر میگردد و از تعریف و تمجید خلق لذت میبرد و فربه میشود و مزور و حیلهگر.
نفس را پانصد سر است و هر سری از فراز عرش تا تحتالثری
در سیر و سلوک، هر چه به مقامات بالاتر پا نهی، نفس خویش را کوچکتر مییابی، و این نیرنگ نفس است تا در پشت نیت تو پنهان شود و نمازت، روزهات، دعا و راز و نیازت را به خدمت خویش گیرد. سالک چون آینه دل را به ریاضت صیقل میدهد، نفس او جری و تیغ کینهی نفس تیز و تیزتر میشود و چون به نهایت رسد در حب جاه منزل میکند تا سالک را بفریبد و به کبر و ادعا وادارد و موجبات تسریع این سقوط در سرکشی، همان احترامات بیجا و تعریف و تمجیدهای بیاساس و تقلیدی محبان است.
هر که را مردم سجودی میکنند زهر اندر جانِ او میآکنند
بدان که جز حضرت انسان کامل جمیع سالکین طریقت ناقصند و ادب و احترام بدیشان حکایتی است و بتسازی و بتپرستی و تقدس دادن بدیشان حکایتی دیگر.
– درویش مولانا را گفت: در کلامتان اشارهای بود که بعضی سالکان از شما افضل بودند، معاذالله! آیا میشود مریدی از شیخی پیشی گیرد؟ و او از امری آگاه باشد و شیخ نباشد؟!
– مولانا گفت: مشایخ استاره و انجمند و “ولی”، آفتاب عالمتاب. نور انجم، در رهن انوار شمس عالمافروز است، و استاره را بی نور خورشید، نوری نیست. پس هر که نظر در استاره کند، بر استاره است که آن نظر را به آفتاب بداند نه به خویش. مشایخ طریقت در هدایت خلق، در معنا دست معنوی ولیّ وقت هستند و در عین حال همچون سالکین دیگر در مقامات و مراتب خودشان موظف به طی طریق و سیر و سلوکند. ایشان مأمورند، نه معبود!، و پلی بین طالبان حقاند با ولیّ وقت، نه سد!، و موظفند که سالکین را معطل خویش نکرده، دل آنها را متوجه صاحب و مولایشان نمایند. اگر آن مقام وصل و اتصال معنوی برقرار شود، به درگاه حضرت دوست، شیخی و مریدی اعتباری ندارد، که در مقابل او همه فقیرند. درویش به کودکی میماند در بازاری گمشده و مشایخ آن بزرگانند که دست وی میگیرند تا به پیشگاه پدرش برند، نی به بردگی به دنبال خویش کشند، که چنین اگر کنند طفل به بازار گم شدن را خوشتر دارد.
درویش،
آنکه رمزی را بداند او صحیح حاجتش ناید که گویندش صریح
و اما، پدرم نقل کرد که «مرا مریدی بود دلسوخته. وی را تبی درگرفته بود سخت و طبیبان جمله از درمان عاجز میبودند. مرا امر آمد که به زیارت مولایم احمد غزالی شوم. بار سفر برداشتم و آن تبگرفته را نیز با خویش بردم. یک شبانهروز راه داشتیم تا به مجلس آن یگانهی دوران، احمد غزالی نائل شویم، که تب آن مرید فیالجمله درمان شد. چون رسیدیم گفتند شیخ احمد را دو ماه بیماری عارض بود، دیروز عافیت آمد و شفا یافت. از این خبر دو دست بر سر بیخبر خویش زدم که آن مرید چون اویس قرنی جانش با جان مولایم متحد بوده است و من غافل. مولایم دردمند بوده است و من شادمان.»
این مباحث تا بدین جا گفتنیست هر چه آید زین سپس بنهفتنی ست
اشک در چشمان مولانا میجوشید که درویش از خواب برخاست و صورت خویش را تر یافت.
پایان شب اول
ادامه دارد…..
نویسنده: حمیدرضا مرادی