البتّه بعضي از حالات غيرطبيعي که به فردي از فقرا دست ميدهد، خيلي اوقات از ضعف است، ولي گاهي كه اين حالات از روي ضعف نباشد، ديگران ميگويند: چه شده است؟ چرا اينطوري ميکند؟ چرا ما نميفهميم و آن فرد اينگونه ميشود. ممكن است اين کار او از ضعف باشد، ولي به هر جهت حالتي معنوي است، که او نميفهمد. زيد از صحابهي پيغمبر(ص) بود و در يك نمازي که پشت سر پيغمبر بود، بهاصطلاح مثل آنکه رقصيد و به دور خود چرخيد و افتاد. همه تعجّب كردند گفتند: به روي او آب بزنيم و او را به هوش آوريم، ولي حضرت فرمودند: او را رها كنيد. بعد گفتند: نماز او قضا ميشود. فرمودند: الآن، اين نماز اوست. شما نماز ميخوانيد كه به خدا نزديك شويد، اگر خدا دست شما را گرفت و بالا برد، به خدا ميگوييد: صبر كن؛ صبر كن نماز بخوانم!
روحاني و معناي آن، داستان پيامبر و همسرانش
شريعت و طريقت ، تفاوت حالتهاي فقري در سالکين [1]
بسمالله الرّحمن الرّحيم. به هر كسي كه عبا و عمامه داشته باشد، روحاني ميگويند، اولّين باري كه اين اسم معمول شد، شايد معني آن صحيح بوده، ولي حالا كمي ناصحيح است. روحاني مشتّق از کلمهي روح و در حالت کلي به معناي آرامشبخش و روحبخش است. استفاده از لغت آرامش براي اين است كه به معناي روحاني آن توجه شود، در اينجا داستاني را ميگويم که مستقيماً ربطي به مطلب ندارد، امّا مثل داستان جداگانهاي آن را حساب كنيد. پيغمبر(ص) به عايشه و امّسَلمه به عنوان همسر علاقهمند بود، امّسلمه در زمان ازدواج ايشان با عايشه، زن مسني بود؛ پيغمبر از طرفي به خديجه (س) هم علاقهمند بود. علاقهي حضرت به عايشه، مقداري جبران نبودن خديجه بود، زيرا عايشه دختر جواني بود و بنابر آيهي قرآن تا آخر پاك بود؛ نه اينکه جزو معصومين باشد؛ خير، ولي پاك و محترم بود. از طرفي او در سن جواني ميخواست اولاد داشته باشد، امّا نداشت [شايد پيغمبر ميخواست جبران اين را كند، يعني خدا چنين خواست براي اينكه هر چه پيغمبر خواست، خدا خواسته است] البتّه عايشه هم اگر آن خطاها را بعد از رحلت پيغمبر نميكرد، بهتر بود. او خيلي خدمت به اسلام كرده بود، ولي قسمت اين بود که پيش آمد؛ پيغمبر به حضرت خديجه خيلي علاقهمند بود، اين محبّت هم از نوع علاقهاي كه به عايشه داشت و هم از نوع علاقهاي بود كه به امّسلمه داشت. عايشه هميشه نسبت به هوويي كه رحلت فرموده بود، يعني حضرت خديجه، حسادت ميكرد. در شرح حال ايشان ميخوانيد که هرگاه پيغمبر ناچاراً در كار دنيا غرق ميشد و گرفتاريهاي دنيا او را مشغول ميكرد، بلال را صدا ميزد؛ بلال هم در آن زمان يك غلام حبشي مسن بود؛ پيغمبر ميگفت: «اَرِحني يا بَلال اَرِحني». اَرِحني يعني آرامش بده، بلال هم اذان ميگفت و يا شعري ميخواند. او خوش آواز هم نبود، زبان او را در شکنجه بريده بودند و نميتوانست خوب حرف بزند. مثلاً نميتوانست «حَي» بگويد، ميگفت: «هي». خلاصه قرائت او درست نبود.
وقتي پيغمبر خيلي محو در عوالمي ميشد كه ما حسرت آن را ميخوريم و مزهي آن را نچشيدهايم، به عايشه ميفرمود: «كَلِّميني يا حُمَيرا» يعني با من حرف بزن تا به دنيا برگردم و از اين عوالم روحاني بيرون بيايم.
روحاني يعني كسي كه به ما روح بدهد، در ساير اديان هم معادلهاي اين کلمه به همين معناست، امّا در تاريخ اسلام گروهي بيانکنندهي احكام نماز و روزه و طهارت و غسلاند، گروه ديگري به معاني اين مسايل توجّه ميكنند، بنابراين دو لغت براي اين دو دسته پيدا شد، يکي متشرعه و ديگري متصوفه است. گروه اول بر شريعت هستند و گروه دوم در مسير تصوف هستند؛ هر دو گروه سؤالات خود را از ائمه ميپرسيدند و ايشان هم پاسخ ميدادند. حضرت صادق (ع) ميفرمود: من آيهي «اِيّاكَ نَعبُدُ وَ اِيّاكَ نَستَعين»[2] را آنقدر ميگويم و تكرار ميكنم كه آن را از زبان گويندهي آن که خداوند است، ميشنوم؛ يعني اين گوش را ميبرم در نزديک همان زباني كه خداوند اين عبارت را به پيغمبر گفت.
در واقع حضرت صادق (ع) معتقدند: عرفان و تصوف يك مرحلهي عالي است. اهل شريعت گفتند: نه؛ معلوم ميشود شريعت به تنهايي كافي نيست، زيرا هم اين جمله و هم اين عبارت به آن اضافه شده و عبارت اهل عرفان پيدا شد؛ ولي به هر جهت نميشد، در ذهن مردم يكي تلقي شود، لذا يك لغت براي آن پيدا شد. امّا اکثريت قريب به اتفّاق مردم، آنهايي بودند كه به ظاهر چسبيدند. براي اينكه پيغمبر(ص) اگر در مكّه و در آن ايامي كه حكومت نداشت، رئيس حكومت نبود و رحلت ميكرد، مسلماً علي (ع) جانشين او ميشد، زيرا به هر جهت او جانشين پيغمبر بود؛ ولي وقتي مسلمانان به مدينه آمدند؛ پيغمبر را به عنوان رييس يك حكومت نگاه ميكردند، کمتر كسي بود كه بفهمد پيغمبر غير از اين لباس ظاهر، يك لباس معنوي ديگري دارد. در بين صحابه عدّهي خيلي كمي مانند سلمان و ابوذر و عمّار و در رأس آنها علي بودند که توجّه داشتند؛ تقريباً همهي مسلمين دنبال آن افرادي بودند كه حكومت ظاهر را به دست آورده بودند و آنها نيز حكومت خود را حكومت اسلام ميگفتند. بنابراين به آنها گفتند: اهل شريعت؛ اهل اسلام و آن کساني كه با اين گروه نبودند، به اسم ديگري خطاب ميکردند. الآن هم ميبينيد كه در تقسيمبنديها ميگويند: شيعه و صوفي. در صورتيکه شيعه همان صوفي است، صوفي همان شيعه است. اگر كسي عارف نباشد، اصولاً شيعه نيست.
در اين مورد مثلي ميگويند: «الانسانُ عدوٌ لِما جهـل» اين جمله به فارسي نيز به صورت يک ضربالمثل درآمده است که ميگويد: «انسان دشمن چيزي است كه نميداند». دشمني در اين مورد نيز به علّت ناداني است، زيرا اگر كسي موضوعي را بداند، بد بودن آن را با استدلال ميگويد؛ و بيان ميکند كه اگر اين موارد را رفع كنيد، خوب است. ولي كسي كه نميداند، ميگويد اصلاً از اين موضوع بدم ميآيد.
در اينجا يك مثال از خوراكيها ميزنم؛ ما در گناباد غذايي داريم كه به آن غذاي توگي ميگويند و از مغز ارزن درست ميشود. يکي از کساني که قوم و خويش ما شده بود، بدون اينكه توگي خورده باشد، ميگفت: من از اين غذا بدم ميآيد، ارزن كه غذاي آدم نيست، ارزن غذاي پرندگان و حيوانات است و اين مسأله از جهل او بود. همين مورد در مسايل معنوي هم هست، وقتي كسي حالتي معنوي ندارد، نبايد بگويد اصلاً نيست. البتّه بعضي از حالات غيرطبيعي که به فردي از فقرا دست ميدهد، خيلي اوقات از ضعف است، ولي گاهي كه اين حالات از روي ضعف نباشد، ديگران ميگويند: چه شده است؟ چرا اينطوري ميکند؟ چرا ما نميفهميم و آن فرد اينگونه ميشود. ممكن است اين کار او از ضعف باشد، ولي به هر جهت حالتي معنوي است، که او نميفهمد. زيد از صحابهي پيغمبر(ص) بود و در يك نمازي که پشت سر پيغمبر بود، بهاصطلاح مثل آنکه رقصيد و به دور خود چرخيد و افتاد. همه تعجّب كردند گفتند: به روي او آب بزنيم و او را به هوش آوريم، ولي حضرت فرمودند: او را رها كنيد. بعد گفتند: نماز او قضا ميشود. فرمودند: الآن، اين نماز اوست. شما نماز ميخوانيد كه به خدا نزديك شويد، اگر خدا دست شما را گرفت و بالا برد، به خدا ميگوييد: صبر كن؛ صبر كن نماز بخوانم!
در نمازم خم ابروي تو در ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
البته تفاوت حالت عرفاني در همه وجود دارد، امّا در حالتي که زيد از خود بيخود ميشود، آن زمان که اين حال به زيد دست داد، او فکر نميکند که مثلاً ايواي امروز ظهر چه بخوريم؟ خانم من گفته برو پياز بخر! پياز در بازار نيست، چه كار كنم؟ نه اگر اينطور باشد، او دو ضرر كرده است: يكي اينکه نماز او قضا شده و ديگر آنکه خود او هم چيزي نفهميده و وقت خود را تلف كرده است. آن حالت در وقتي است كه اصلاً نفهمد، چيست؟
مثال ديگر در اسلام اينکه اهل شريعت نمازها را به جماعت همه ميخواندند؛ خليفه هر كس بود، همه ميايستادند و اقتدا ميكردند و اين رسم تا زمان علي (ع) و امام حسن (ع) نيز بود. بعد از مدتي ديگر خيلي از مسلمين اذان صبح بيدار نميشدند و يا دير بيدار ميشدند. آنها از اين موضوع ناراحت بودند و سريع به مسجد ميآمدند، ولي نماز تمام شده بود؛ يكي از خلفا – به نظرم عمر – بود كه بهزعم خود خيلي به احكام شريعت مقيد بود، او در نماز صبح سورهي بقره را ميخواند، در صورتي که ما سورهي حمد و يك سورهي كوچك مانند سورهي توحيد يا امثال آن را ميخوانيم. سورهي بقره تقريباً سه جزء قرآن است. اين مورد براي اين بود که کساني هم اگر به آخر نماز ميرسند، بيايند و به او اقتدا كنند و نماز آنها قضا نشود. چون در نماز به او اقتدا ميكنند؛ پس نماز آنها مثل همه حساب ميشود و قضا نميشود. اين يك گونه است كه نماز قضا نميشود، در مورد زيد هم يك حالت ديگر است، حالا فکر ميکنيد که کدام حالت بهتر است؟
منظور اين است كه عدهي اكثريت ميگفتند اينكه ما داريم، اسلام است و اسلام روحاني است و عقيده داشتند كسي که در اين لباس باشد و اين كار را انجام دهد، روحاني است. اين لغت روحاني از آنجا ايجاد شد. البته اين افراد غالباً حقوقدانان دانشمندي هستند، به بسياري از متأخرين از نظر حقوقداني بايد خيلي احترام گذارد، امّا وقتي يکي از آنها ميخواهد نماز بخواند، كتاب را کنار ميگذارد و آن آقا را فراموش ميكند و خود ميرود و نماز ميخواند که عقيل برادر حضرت علي (ع) يک نمونه آن است. در زمان قديم پيرمردهاي قوم مثل حالا حقوق بازنشستگي داشتند؛ در واقع همهي مسلمين بيمه بودند. عقيل نيز عيالوار بود و زندگي او سخت اداره ميشد. او که نابينا هم بود، به نزد علي (ع) آمد و گفت: كمكي كن. علي فرمود: دست خود را جلو بياور و آهن داغ به دست او داد و او آن را گرفت و سوخت. عقيل گفت: چرا اين كار را كردي؟ علي (ع) فرمود: تو اين آهني را كه يك مقدار داغ شده است، نميتواني تحمل كني، آن گاه ميخواهي كه من آتش جهنم را تحمل كنم. عقيل تا آخر عمر خود ايمان داشت، منتها زندگي ظاهري او خوب نبود. او به نزد معاويه رفت و معاويه هم خيلي او را احترام و محبت كرد و گفت: پسر عموي پيغمبر(ص) است و فرد بزرگي است. بعد از مدتي به او گفت: بايد بالاي منبر بروي و علي را لعن كني. عقيل گفت: نميتوانم، گفت: نه، بايد بروي. عقيل به بالاي منبر رفت و گفت: مردم، معاويه به من گفته است كه علي را لعن كنم، خدايا معاويه را لعن كن؛ از او پرسيدند: با اين وصف تو چطور از نزد علي به پيش معاويه آمدي؟ آنجا بهتر بود يا اينجا؟ عقيل گفت: سفرهي معاويه بهتر از همهي سفرههاست و نماز علي از همهي نمازها بهتر است؛ منظور اينکه نماز و اين حالات را روحانيون (آنهايي كه بهاصطلاح روحاني هستند) نميدانند، ولي در اصل اين موارد است كه به انسان روح ميدهد.
[1] – صبح شنبه، تاريخ 6/11/1386هـ.ش.
[2] – «تنها تو را ميپرستم و تنها از تو ياري ميجويم»، سوره فاتحه، آيه 5.