آیا مقصود از «داستان هفتخوان» همین صورت ظاهر است یا شرح حال ماست که تا آفرین بشنویم، باید با جادوها و دیوهای رهزن نبرد کنیم که «جهاد نفس» است. دیدی که در خوان سوم اژدها را کشت؟ بدان که به قول عارف رومی: نفْس اژدرهاست، اوکی مرده است؟/ ازغم بیآلتی افسرده است
آیتالله حسن حسنزاده آملی
اشاره: «هفتخوان رستم» نبردهای هفتگانهای است که رستم (پهلوان ایرانزمین و قهرمان ملی ایران) برای نجات کیکاووس ـ شاه وقت ـ انجام داد و کیکاووس که نامش در اوستا نیز آمده، کسی است که همچون نخست بیمرگ آفریده شده بود؛ اما دیوان برای اینکه مرگ را بر او چیره گردانند، فریبش دادند و او را به فرمانروایی هفتکشور مغرور ساختند، آنگاه هوس پرواز به آسمان را به دلش افکندند تا مگر آنجا را نیز تسخیر کند. به دستور کیکاووس تخت او را به پای چهار عقاب بستند و آنها پروازکنان او را تا مرز نور و تاریکی بردند و او که در آسمانها فرّش را از دست داد، به زمین سقوط کرد. آیا این رمزی از برتریجویی و جاهطلبی معنوی است پس از آنکه به پایگاه بلند مادی رسیده بود؟
شنیدم که کاووس شد بر فلک همی رفت تا بررسد بر مَلک
دگر گفت از آن رفت بر آسمان که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هر گونهای هست آواز این نداند به جز پُرخرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز چنین باشد آن کس که گیردْش آز
آزمندی، کاووس را بر آن داشت که بار دیگر فریب دیو آز و حرص را بخورد و پس از شنیدن وصف مازندران (که ربطی با مازندران کنونی ندارد)، شیفته آن دیار شود و با وجود مخالفت پهلوانان و بزرگان، لشکر بکشد تا آنجا را فتح کند. فرمانروای مازندران از دیو سپید یاری میخواهد و او با جادو چشمان آزمند شاه و همراهانش را نابینا میسازد و لشکر پریشان و پراکنده میماند. رستم با شنیدن ماجرا، روانه مازندران میشود و پس از آزمایشها و نبردهای شگفتانگیز از هفت منزل که به «هفتخوان رستم» معروف است، میگذرد و بر دیو سپید دست مییابد و کاووس و همراهانش را رهایی میبخشد و با ریختن قطرهای از خون جگر دیو سپید به چشم کیکاووس، آن را بینا میسازد. این بود روایت ساده و خلاصهی هفتخوان؛ اما حکیم فرزانهی توس در شاهنامه داستانگویی صرف نکرده، بلکه افزون بر آن، آشکارا گفته است:
تو این را دروغ و فسانه مخوان به یکسان روِشْن زمانه مدان
از او هرچه اندرخورد با خرد دگر بر ره رمز معنی برَد
این است که از دیرباز کسانی کوشیدهاند شاهنامه را رمزگشایی کنند: برخی از منظر اسطورهای، برخی از منظر عرفانی، برخی از منظر جامعهشناسی یا روانشناسی و همین طور چشماندازهای دیگر. این است که برخی آن را طی مراتب نفس شمردهاند و برخی هفت مرتبه کلی سلوک: طلب، توحید، معرفت، استغنا، عشق، حیرت و فنا. برخی آن را آزمون رازآموزی یا تشرف به انجمن دلاوران خواندهاند و برخی، مراحل هفتگانه کیش مهر (میترائیسم) شمردهاند و کوشیدهاند آنها را با هم بسنجند و مطابقت دهند. آنچه در پی میآید، به قلم فقیه عارف و عالمی است که از منظر عرفانی به بیان این داستان کهن پرداخته است:
داستان هفتخوان رستم که حکیم ابوالقاسم فردوسی (رحمةالله تعالی علیه) در شاهنامه آورده است، هفت عقَبه و منزل بوده است که وقتی کیکاوس در مازندران به بند افتاده بود، رستم برای نجات او به مازندران میرفت، در اثنای راه چند جا دیوان و جادوان کشت و به هفت روز به مازندران رفت و کیکاوس را نجات داد و به سبب آنکه از هر منزلی که میگذشت، به شکرانهی آن ضیافتی میکرد، آن را «هفت خوان» گفتهاند.
خوان اول
در راه جایی آسایید و به خواب رفت، شرزه شیری آهنگ وی کرد و رخش شیر را هلاک کرد. چون رستم بیدار شد، دید که به همت رخش از شرّ شیر رهایی یافته و همی خداوند جهان را شکر کرد.
خوان دوم
پس از آن به راه افتاد و بیابانی بیآب و گرمایی سخت بود که نزدیک بود تهمتن و رخش از تشنگی هلاک شوند. آنقدر به درگاه خداوند تضرع و زاری کرد تا از رحمت خداوند، میشی صحرایی پیدا شد و رستم در پی او رفت که به راهنمایی آن میش به چشمه آبی رسید و جان به سلامت به در برد و خدا را شکر کرد.
خوان سوم
چون از آن چشمه سیراب شد و رخش را آب و شستشو داد، عزم شکار کرد، گوری بیفکند و از گرسنگی هم نجات یافت و خواب آمد؛ در کنار چشمه بخفت. اژدهای دُژم که از دَم تا به دُم هشتاد گز بود و از هراس وی هیچ جانوری در آن بیابان نیارست پا گذارد، پدیدار شد. رخش سمّ بر زمین کوفت و رستم بیدار شد و با اژدها در نبرد افتاد و رخش هم کمک کرد تا عاقبت سر از تن اژدها جدا ساخت و خدا را شکر کرد.
خوان چهارم
پس از آن بر رخش سوار شد و به راه افتاد تا به چشمهای و سبزهزاری رسید. در کنار چشمه خوراکیها و اسباب عیش فراهم دید. از خوراکیها بخورد و رود در دست بگرفت و بنواخت. زنی جادو همین که آواز سرود شنید، حاضر شد که رخ خود را بهسان بهار آراسته بود. رستم به ستایش خداوند لب گشود، آن زن همین که نام خدا را شنود، رنگش برگشت و سیاه شد و رو برگردانید. رستم در حال کمند بینداخت و جادو را به بند آورد و گفت: «تو کیستی که آنچنان بودی و اینک که نام خدا را شنیدهای، اینچنین سیاه گشتهای؟ باید آن چنان که هستی، خویشتن را به من بنمایی.»
رستم دید آن زن جادو به شکل گَنده پیری به در آمد. فیالحال خنجر کشید و آن جادو را دو نیم کرد و از آسیب وی ایمن بماند و خدا را شکر کرد.
خوان پنجم
پس از آن رستم به راه افتاد تا به دشتی خرّم رسید و رخش را به چرا رها کرد و خود بیاسایید. دشتبان آمد و دید رخش در سبزهزار است و رستم در خواب، با خشم هر چه بیشتر به سوی رستم آمد و چوبدستی که در دست داشت، بر پای رستم زد و با او پرخاش کرد که: «چرا اسب را در دشت و سبزهزار رها کردی؟» رستم چیزی نگفت، ولی برخاست و دو گوش دشتبان را بگرفت و هر دو را از بیخ برکند و به دست دشتبان داد و باز دوباره بخفت. بیچاره دشتبان با دو گوش کنده و خون از دو جانب سر روان، شکایت به «اولاد» برد.
اولاد دیوی سهمگین بود که در آن مرز و بوم، بزرگ همه بود. اولاد چون آن بدید، با سپاه خود به سوی رستم آمد و پس از نبرد، لشکر اولاد شکست خورد و رو به گریز نهاد و اولاد نیز گزیری جز گریز ندید.
رستم به دنبالش رخش دوانید تا کمند بینداخت و اولاد را در کمند گرفت و او را از اسب به زمین افکند و بدو گفت: «اگر خواهی خون تو را نریزم و تو را در این سرزمین شاه کنم، باید به من بنمایی که دیو سپید، کاوس شاه را کجا در بند کرده است.» اولاد بپذیرفت و با رستم به راه افتاد.
خوان ششم
در اثنای راه، ارژنگ دیو ـ که وی و پولاد از پهلوانان و پیروان دیو سپید بودند، و ارژنگ دیو از دیگر دیوان دلیرتر و سالارشان بود ـ در فرا راه رستم با وی به نبرد برخاست، و سرانجام در دست رستم به خواری کشته شد و دیگر دیوان چون سالارشان را چنان دیدند، رو به فرار نهادند.
خوان هفتم
رستم با اولاد به شهری که کاوس شاه گرفتار بود، وارد شدند. رخش شیههای چون رعد برآورد، کاوس چون شیهه رخش شنید، دریافت که رستم به شهر وارد شد، بسیار خوشحال گردید و به یارانش گفت: «اندوه و گرفتاری ما به سر آمد.» رستم نزد وی آمد و همه سرفراز و سربلند شدند. کاوس شاه به رستم گفت: «باید کاری شود که دیوان نفهمند، وگرنه انجمن کنند و رنجهای تو بیبر شود. اکنون دیو سپید که بزرگ دیوان است، در فلان غار است و بیخبر است، باید کار او را بسازی. »
پس رستم به سوی آن غار رهسپار شد، غاری چون دوزخ بدید. در آن وارد شد و با دیو سپید بسیار بجنگید و عاقبت بر وی چیره شد و وی را بر زمین زد و جگرش را از نهادش به درآورد و دیوان دیگر همین که این واقعه را بدیدند، رو به هزیمت گذاشتند. رستم جای پاکی طلب کرد و سر و رو بشست و به درگاه خداوند نیایش و ستایش کرد و سپس به سوی کاوسشاه آمد و کاوس وی را آفرین گفت.
رمزگشایی
آیا مقصود از «داستان هفتخوان» همین صورت ظاهر است یا شرح حال ماست که تا آفرین بشنویم، باید با جادوها و دیوهای رهزن نبرد کنیم که «جهاد نفس» است. دیدی که در خوان سوم اژدها را کشت؟ بدان که به قول عارف رومی:
نفْس اژدرهاست، اوکی مرده است؟
از غم بیآلتی افسرده است
و دیدی که در خوان چهارم همین که زن جادو نام خدا را شنید، رویش سیاه شد با اینکه در آغاز برای فریفتن با رخساری آراسته هویدا شد؟ دیدی که چگونه نام خدا را که شنید رو برگردانید؟ در تفسیر سوره مبارکه «قُل اعوذ برب الناس» به عرض رساندم که «خنّاس» صفت دیو وسواس است که تا یاد خداوند متعال در بیتالمعمور قلب ذاکر نزول اجلال فرمود و نام شریفش به زبان آمد، دیو وسواس بازپس شود و خود را کنار میکشد و روبر میگرداند، وگرنه چون ابن عرس و مار که مضمون روایات است، قلب را به دهن میکشد. اعاذنا الله تعالی منه!
پس هیچگاه دیو وسواس بر دل مراقب و حاضر دست نمییابد. خداوند متعال توفیق مراقبت که کشیک نفس کشیدن است، مرحمت بفرماید.
آری، باید رستم بود (بلکه بالاتر از رستم که جهاد با نفس جهاد اکبر است) و با دیوان و جادوان جنگید و از هفتخوان درگذشت تا نفس، «مطمئنه» گردد و به خطاب «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» مشرف شود و به قول عارف معروف، جناب مجدود بن آدم سنایی علیهالرحمه:
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن، نصیبت نیست جز نقشی که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
هفت شهر عشق
این داستان هفتخوان بود، از هفت شهر هم اشارتی شود. این هفت شهر عشق است که مراتب هفتگانه نفس ناطقه است و آن به «لطائف سبع» تعبیر میکنند و همان است که عارف جامی درباره شیخ عطار میگوید:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
آن هفت شهر عبارتند از: ۱ـ طبع، ۲ـ نفس، ۳ـ قلب، ۴ـ روح، ۵ـ سرّ، ۶ـ خفی، ۷ـ اخفی.
از آن جهت که نفس ناطقهی انسانی مبدأ حرکت و سکون است، «طبع» گفتهاند.
و به اعتبار مبدئیت آن برای ادراکات جزئیه، «نفس» گفتهاند.
و به لحاظ مبدئیت آن برای ادراکات کلیّة تفصیلیه، «قلب» گفتهاند.
و به اعتبار حصول ملکهی بسیطه که خلّاق تفاصیل ادراکات کلیه است، «روح» گفتهاند.
و به اعتبار فنای آن در عقل فعال، «سرّ» گفتهاند.
و به اعتبار فنای آن در مقام واحدیت، «خفی» گفتهاند.
و به اعتبار فنای آن در مرتبه احدیت، «أخفی» گفتهاند.
این هفت مرتبه نفس در اصطلاح عارفین است. حکما نیز گرفتهاند که نفس را هفت مرتبه است: ۱ـ عقل هیولانی، ۲ـ عقل بالملکه، ۳ـ عقل بالفعل، ۴ـ عقل مستفاد، ۵ـ مَحْو، ۶ـ طَمْس، ۷ـ مَحْق.
به اعتبار آنکه قابل تحصیل کمالات است، آن را «عقل هیولانی» گفتهاند.
و چون یک سلسله معقولات اولی و علوم اولیه را حاصل کرده است که بدانها میتواند معقولات ثانیه و علوم مکتسبه را کسب کند، «عقل بالملکه» گفتهاند.
و چون از راه اکتساب به فکر یا حدس، اقتدار بر استحضار معقولات ثانیه و علوم مکتسبه پیدا کرد که هرگاه بخواهد بالفعل استحضار و استنباط کند، تواند، آن را «عقل بالفعل» گویند.
و به اعتبار حضور و حصول خود آن علوم و معقولات مکتسبة عندالنفس که کمال اویند، «عقل بالمستفاد» است که از عقل فعال مُخرِج نفوس بشری از درجه عقل هیولانی به درجه عقل مستفاد استفاده شده است.
«محو» مقام توحید افعالی است.
«طمس» مقام توحید صفاتی است.
«محق» مقام توحید ذاتی. لااله الاالله وحدَهُ، وحده، وحده.[۱]
از جناب سرور اولیاء، امیرالمؤمنین علی علیهالسلام است که فرمود: «اللهم نوّر ظاهری بطاعتک، و باطنی بمحبتک، و قلبی بمعرفتک و روحی بمشاهدتک، و سرّی باستقلال اتصال حضرتک، یا ذاالجلال و الاکرام».[۲]
پینوشتها:
* هزار و یک کلمه
[۱] معبودی جز خدا نیست، یکتاست [در افعال]، یکتاست [در صفات]، یکتاست [در ذات].
[۲] خدایا، روشن کن: بیرونم را با فرمانبرداری از خودت، و درونم را با مِهرت، و دلم را با شناختت، و روحم را با دیدارت، ژرفای جانم را با پیوستن به بارگاهت. ای صاحب شکوه و بزرگواری].
منبع: روزنامه اطلاعات