بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
***
دومین شب
درویش به سر، سودای پرسشی دیگر داشت. با خود میگفت: «بهتر آن میبود از حضرت مولانا میپرسیدم که درویشی چیست؟».
درویش این بگفت و ساعتی بعد به بستر شد. قرار از او رفته بود و شوق دانستن، ره خواب بر او بسته بود، تا پاسی از شب بگذشت و مولانا بیامد.
– درویش ورا گفت: مرا آگاهی ده که درویشی چیست؟
– مولانا گفت:
ای بسا دانش که اندر سر دود تا شود سرور، بدان خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پای باش در پناه قطب صاحب رای باش
از درویشی میپرسی که بدانی یا میپرسی که به کار بندی؟ اگر خواهی که راه حرّافان بپویی و مراد تو تنها دانستن است، گو تا میخانهی لاهوتیان را مکتبخانه ناسوتیان کنم و زبان به قصه گمارم تا بدانی که جنید چه گفت و بایزید چه و بوسعید چه و حلاج چه. ور میخواهی به کار بندی، مرا بیانی دیگر میشاید و تو را گوشی دیگر میباید.
– درویش گفت: چه تعارضی است میان این و آن؟
– مولانا گفت: در معنا تعارضی میان این دو نیست. تعارض در نفس ما و فهم ما و به کارگیری دانستنیهاست. علی و معاویه هر دو حافظ قرآن بودند. کتاب وحی در دست علی علم الهی است و همان کتاب در دست پسر ابوسفیان، حربهی ابلیس و جهلی شیطانی است. یکی خود عین قرآن است و آن دیگری دزد کلام.
حرف درویشان و نکته عارفان بستهاند این بیحیایان بر زبان
هر هلاک امت پیشین که بود زآنکه چندل را گمان بردند عود
علم، طالبین حقیقت را به سرمنزل سعادت میرساند، و نااهلان را به ویلِ شقاوت میکشاند.
بد گهر را علم و فن آموختن دادن تیغی به دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست به که آید علم، ناکس را به دست
علم اگر عالم را به معلوم نرساند انباشتهای از کلمات در پستوی ذهن سالک است که او را به سخن میکشد و توسن خطابت را در میدان فصاحت و بلاغت تاختن میدهد و به توهم دانایی مبتلا میکند.
هر که او بر در، من و ما میزند رد باب است او و بر لا میتند
آنچه را بایزید گفته، با آب و تاب بر منبر میگوید و گمان میکند که خود بایزید است.
لاف شیخی در جهان انداخته خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده محفلی وا کرده در دعویکده
ندیدهای آن مدعیان که سخن صوفیان را مقلدانه میگویند و شرح و تفسیر میدهند و از ایمان و معرفت بویی نبردهاند؟!
بر زبان، نام حق و در جان او گندها از فکر بیایمان او
تو در پی کدام علمی و کدام دانایی؟
– درویش گفت: خواهان آن علمم که مرا به حق رساند و قصد آن دارم که انشاءالله آن را به کار بندم.
– مولانا گفت: پس نخست میباید گوش خویش را بر آنچه دیگران از درویشی گفتهاند یکسر ببندی و ضمیر خویش از کلام گذشتگان و بیان برادران و کتاب و حرف پاک کنی، که:
گرچه عقلت سوی بالا میپرد مرغ تقلیدت به پستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست عاریهست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن
و بدان که :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست
دفتر دل را که از غبار سواد و کتاب و قال این و آن زدودی، آن گاه:
بر نویس احوال پیر راهدان پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه خلق مانند شباند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر کو ز حق پیرست نه از ایام پیر
او چنان پیرست کش آغاز نیست با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی پیر این سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهای بی قلاوز اندر آن آشفتهای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهی او بر تو گول پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند از تو داهیتر درین ره بس بدند
«ولی را عین راه دان» که او یگانهی دوران است و او خود عین درویشیست و درویش اوست. هر زمانه را صاحبزمانیست و درویشی را باطنی و محتوایی و ظاهر و قالبیست که اگر خدای اکتفا میخواست کرد، یک نبی یا امام و “ولی”، کفایت از همهی ازمنه میکرد و نیازی نمیبود، پیامبر، امام یا “ولی” دیگری. پس در هر زمان، صاحب آن زمان، هم معنای درویشی است و هم صورت درویشی و درویش اوست و درویشی همان است که او میگوید نه آنچه دیگران گفتهاند و همان است که او میکند نه آنچه دیگران کردهاند. فعل و قول “ولی”، درویشیست و به حکم وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء، کس به آن تعریف که اوست و از اوست و برای اوست، واقف نباشد، الا او.
آنکه از حق یابد او وحی و جواب هر چه فرماید، بود عین صواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست نایب است و دست او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه شاد و خندان پیش تیغش جان بده
ای درویش، کتاب دل خویش را در جمال مرشد زمان خویش بخوان. خود را در او پیدا کن و او را در خویش، تا از تو هیچ نماند جز او. آنچه من از درویشی میدانم مربوط به من و زمانهی من است و ترا بی “ولی” خویش سود نباشد. تو را بایستی که درویشی را از مولای خویش آموزی و چون از او آموختی از دیگران بینیاز شوی. تو آن باش که او میخواهد. تو در بند زمانی و صاحب زمان اوست پس بندهی او باش تا حد و حدود تو را او معین کند و زمان تو را او شکل دهد. ضمیر خویشتن از قال و مقال گذشتگان بشو و در حال و زمان مولای خویش بزی، که والله اگر غیر از این کنی، “ولی” خدا را آنگونه خواهی دید که میخواهی دیدن و کلام او را آن گونه خواهی شنید که میخواهی شنیدن. دانستههایت را حجاب دیدن و شنیدن بمکن که از سواد خویش حصاری ساز خواهی کردن برای به بند کشیدن حقیقت. مردهپرستی رها کن و دل خویش را قبرستان کلام مردگان بمکن، که این عجب حکایتی ست.
شاهد تو سد روی شاهدست مرشد تو سد گفت مرشدست
– درویش گفت: اگر درویش تنها اوست، پس ما کهایم و ما را با او چه نسبت است؟
– مولانا گفت: «مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست» والله اگر عشق “ولی” به ما نمیبود، جملگی در آتش خسران میسوختیم که ما به خود زیان رسانندگانیم.
قطب شیر و صید کردن کار او باقیان این خلق باقیخوار او
تا توانی در رضای قطب کوش تا قوی گردد کند صید وحوش
مَثَل “ولی” به ما، مثل آن برزو مرد است و آن کودکان که تا کلامش را کودکان بشنوند، فخر آهنگ کلام خویش میباید گرفت و تا با ایشان همقامت شود، الف قامت خویش را دال میباید کرد. اما این خمودگی کی از کمی و کاستی وی بود؟
ضعف قطب از تن بود از روح نی ضعف در کشتی بود در نوح نی
مبادا خمیِ قامت “ولی” را از خمودگی وی بدانید که او قد کوتاه میکند، زیرا ما را عزم و استعداد قامت افراشتن نیست. تا سخن او مدرک عقل ما کوتهفکران ابنالماضی شود، لامحاله نقل کلام بزرگان درگذشته میکند، مبادا که ایمان سست بنیاد ما بشکند! عجب آن کودکان، که فخر سخن از برزو مردان میگیرند و عنقای قاف آشیانِ حکمت لایزال ایشان را به بامِ پست غرابنشین جهل ما تنزل میدهند، تا احساس غربت نکنیم. دردمندانه گفت «ما ز بالاییم و بالا میرویم»، حالی که به عشق ما پاییننشینان غافل از بالا، در عسرت روزگار میگذراند و عنقای قافنشین مقام خویش را هممسند ما کلاغان میکند. اگرت گوش شنفتن حقیقت میبود و دل از صحبت اغیار شسته بودی، مولایت حکمت زمانهی خویش را با تو میگفت، اما تو و سواد از پیشینیان به ارث رسیدهات، با وی آن کار کردید که بسوزد و بنهفتد و دم برنیاورد و دردمندانه خامهی سرّ بر کاغذِ رمز بگرداند، مگر از این همه، یکی فهم طریق خداوندی کند.
مولانا لختی سکوت کرد. آنگاه گفت: گویی این ریاضت همه اولیای الهی در همه زمانهاست.
مرا گفتی از آن درویشی بگو، تا به کار بندم. اینک آگاه باش که درویشی، یارشناسی است و ولیشناسی است.
درویش گفت: پس من عمری به بیراهه رفتهام! مرض را صحت و سلامتی دیدهام و ریاضت و زجر مولایم بودهام.
مولانا گفت: سالکان طریقت از عاقل و عامی و از مبتدی تا صاحبان مقام و مناصب معنوی، جملگی بیماران دلند و “ولی وقت” طبیب ربانیست. امر او داروی قلوبست و قصد او شفاست، که همانا مقام فنا و بقا است. بیماران در نوع بیماری متفاوتند و نفس هر سالکی به زنجیری و بندی گرفتار و مبتلاست، هر دارو و دستوری برای یکی خوب و برای مرضی دیگر مضر است. تشخیص و درمان بیماری سلاک در ید قدرت و تصرف ولیّ وقت است. شفای امراض دل در کتاب و حرف و آنچه طبیبان پیشین گفتهاند نیست و حتی اگر گفتهی آنها صحیح باشد نتیجه معکوس دهد و مرض را تشدید میکند.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
درویش، چون دل بیمار را به دست “ولیّ وقت” و یار ازلی دادی، از بیماردلان طلب درمان مکن که تا ابد درمانی.
– درویش مولانا را گفت: آیا با عقل میشود یار را دید؟
– مولانا گفت: اگر در مقام عقل، یار را دیدی، ترا البته ارادتی خواهد بود، اما در آن ارادت، او را دائماً به یاوری خویش میخوانی تا نیازهایت را برآورد، دردهایت را درمان کند، غمهایت را از دلت بزداید و بر شادیت بیفزاید. به خواب دیدنی، یا به حال کردنی به وجد میآیی و یار را برای همین لذت حال میخواهی و زبان حال یار با تو این است که:
عاشق حالی نه عاشق بر منی بر امید حال بر من میتنی
و در این مقام دو دلبر داری هم خویش و هم “ولی” خویش.
و اگر پا بر نفس خویش گذاشتی و در مقام عشق بر آمدی و از عقل جزئی برستی، دائماً بر آنی که به یاری یار برخیزی تا میل او را برآوری و درد او به جان بخری و غم از چهرهاش بزدایی و بر شادیش بیفزایی.
ياريى ده در مرمهى کشتیاش گر غلام خاص و بنده گشتیاش
ياريت در تو فزايد نه اندرو گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
و در این مقام است که به شهرعشق درایی و دیدهی یاربین یابی.
دیدهای خواهم که باشد شهشناس تا شناسد شاه را در هر لباس
و این از عهده تو بر نیاید مگر به عشق و عشق را نخواهی آموختن، ازیرا که عشق آموختنی نبود و نیازی نیست به آموختنش، که آنچه را لازم است، خود میدانی! و آنچه باید بدانی، حسن دوست تو را میآموزد.
عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس سبقشان روی اوست
– درویش را حال اضطرار درگرفت و گفت: من نمیدانم که چه میدانم و چه نمیدانم، مرا از سر عشق بیاگاهان!
– مولانا گفت: از خواب برخیز عامیمرد که عشق درس آخر است. تا دفع آفت از درویشی خویش نکرده باشی، کی به عافیت خواهی رسید؟ اینک برخیز که بانگ سحر میکنند. از پس نماز با تو خواهم گفت که آفات درویشی چیست!
بانگ خروسان به بانگ مؤذن آمیخته بود که درویش از خواب برخاست.
پایان شب دوم
ادامه دارد…..
نویسنده: حمیدرضا مرادی