معاويه را خبر آوردند كه: عمروعاص بمرد! وى در اين ساعت ابريق مى، فرادست میداشت و در طرب بود. چون اين خبر بشنيد بسيار بخندید. گفتند: از بهر چه مىخندى؟ گفت: پيمانهها پر كنيد و به عيش باده گساريد كه تا بيرق اسلام مىجنبد، عمروعاص نميرد! او، مامِ نيرنگ را از فرزند دسيسه بارور كرد و پورِ توطئه را در بطن اسلام پرورید! هرگاه مكر در بنیآدمى بمیرد، آنگاه معاويه را خبر آريد كه پسرعاص مرده است! اينک باده خورید و فراگرد من آييد تا با شما بگويم كه او، چون نمرده است!
بلورها جمله ارغوانى شد ازخونِ شراب كه در رگِ جامها كردند. پسر ابوسفيان لختى بايستاد و گفت: مىخواهم مدح على گويم، زيرا من در اين مقام شايستهترم از آن رياكاران بىوفا كه گرد وى را گرفته بودند. آنچه را اينک مىگويم در تاريخ بنگاريد كه معاويه در روز مرگ عمروعاص چنين بگفت كه: كاش معاويه، پسر ابيطالب مىبود و على، فرزند ابوسفيان!
جماعت از اين سخن در شگفت شده، گفتند: تا شراب رى در پسر ابوسفيان اثر كرده باشد، گفت: والله تا بدين پايه هشيار نبودهام. گوش داريد تا با شما بگويم:
به صفين درآمديم به قتال با على، عمروعاص مرا گفت: محمد پرچم اسلام را به آسمان برافراشت و تو فرزند ابوسفيان، در زمينش استوار كردى! تو و پسران تو، و پسرانِ پسرانت، بر فرزندان و فرزندانِ فرزندانِ على، الى الابد، چيره خواهيد بود، زيرا على تنهاست و با پسران على كس نيست و پسرانِ پسرانِ وى همه تنهايند!.گفتم: چون مىگويى على تنهاست، آنگاه كه جمله دليران با وىاند! گفت: ايشان نه با على باشند، كه مگسانند، در پی حلوا. تو حلوايى بر ايشان عرضه كن، بهْ از آنچه على عرضه مىدارد، آنگاه فراگرد تو آيند! گفتم: چون چنين كنم؟ به زر؟ گفت: اين جماعت را به سكه نمىتوان فريفت! گفتم: دين پيش علىست و دنيا پيش معاويه. به دنيا چون نمىتوانشان فريفت، بر ايشان چه عرضه دارم تا با ما فراهم آيند؟ گفت: “جهل”! و چه نيكو گفت، چندان كه از جهل ملاطى بساختم، سختتر از سنگ خاره و عمود خيمهى اسلام را در آن استوار بكردم تا كس به چادر اسلام درنيايد، مگر كه پيش از آن، خرد را جمله باخته باشد.
روزی بدو گفتم: پيغمبر گفت – صلوات الله عليه – «انا مدينة العلم و على بابها»! جهل چگونه تواند که بر علم ظفر یابد؟ گفت: علی را به غربت اسیر کن! که کس سخن او را نشنود، مگر از زبان جاعلان کلام وی! ، و چون بشنوند، هر کس را باوری باشد خلاف دیگری! گفتم: بر پيروان على چگونه دست يازم؟ گفت: در چراغ نظر كن! به شعله از نور نزديکتر، سياهى است. آن شعله على ست و تو را هرگز دسترس به شعله نيست كه خواهى سوخت، پس به سياهى شو، که علی را ضعف در آنجاست، گفتم: مگر درآن سياهى كيانند؟ گفت: در آن سیاهی مشاوران و راویان کلام! علی را ببینی، آنانند كه حرف على را به گوش شیعیان مىرسانند. چون در نامهنويس، اثر نمىتوانى كرد، نامهرسان! را مأمور خود كن. نامهى خود را با نامهى على معاوضه كن و بدان نامهرسان بسپار. در نزديكان على رخنه كن تا جعل حدیث او کنند و سخن معاويه را امر على جلوه دهند و خلق سادهضمير را جملگى مأمور و مجرى ميل معاويه كنند!. این تاریکنشینان سخت طالب قدرتند و هر یک ادعای فهم و درایت دارند، شیعیان علی آنها را بزرگ بینند و ایشان را تابعند و کلام این جماعت راعین کلام علی دانند، عقل ایشان را چون منقاد خود كنی، آنها به فرمان تو درآيند و ایمان بفروشند و پیروان علی به شبهه افتند و چون مستان خیر و شر خود را ندانند و در پی اینان روانه گردند و در خدمت تو در آیند. آنگاه على چندان بىكس و تنها شود، كه سر به چاه كند و با خويش سخن گويد. گفتم: خداى را اى مرد، كه تو نه نيرنگبازى، كه نيرنگ تويى!
روزی دیگر گفت: على را به دست یارانش در حصار كن. و آنچه مىخواهى، خود از قول علی به شیعیان بگو. اما نه اینکه خود بگویی، که اثر نبخشد، و شیعیان نپذیرند. که این جماعت بس سادهدلاند و حرف تو را از زبان مدّاحی بر منبر، مقبولشان میافتد، گرچه بارها عمل ناصواب او و جعل کلام او را دیده باشند.
از پاسدارانت شجاعت طلب مکن، بلكه رخنه در سپاهيان على كن و ايمان ايشان را به او سست گردان. على سيل است، سيلِ بنيانبرانداز است، على را به مدد داعیان خودفروختهاش، صد شعبه كن، آنگاه از هر شعبهى اين سيل كه رودى آرام شده است، زمين سیاست و ارادهى خویش را آبيارى كن.
مادام كه شمشير على را كنْد كردى خون على را به دست پيروان على باطل كن تا از فتنه در امان بمانى و چون چنين كردى، باک مدار تا نيرنگ تو برملا شود و رسوا گردی، كه چنين اگر شد، تو را دو سر سود است، که رسوا هم خود ايشان باشند.
معاويه گريست! جام شراب را به دست گرفت و گفت:
اندوه تنهايی على، معاويه را ميگسار كرد! اينک معاويه پسر ابوسفيان، مدّاح راستين فرزند ابیطالبست، نه آن بىمايگان كه مركب خويش را در آخور على پروار مىكنند تا معاویه را سوارى دهند و به مقصد رسانند!
هان اى جمع مستان! با شما گفتم كاش من على ابن ابيطالب مىبودم و على، پسر ابىسفيان، زيرا گرد مرا كسانى گرفتهاند كه به صدق، آخرت را وانهادهاند و به قدرت زر مؤمنند و گرد على را نامردمان جبون و بىوفايی كه خود را خادمالمؤمنين مىنامند، حالى كه خائنالمؤمنينند!
پس مى بگساريد و شادى كنيد كه در حلقهى معاويهايد نه على، و نامتان به وفادارى شهره مىشود، گو بىدينتان بخوانند، که اگر آخرت ندارید، دنیا دارید و چون پيروان على بیوفا نبوديد که اینان را ایمانی به مولایشان نیست و جهل خویش را دين نامند.
منبع: «مجموعه مقالات عرفانی»
نویسندگان: حمیدرضا مرادی
رضا انتصاری
مصطفی دانشجو