بسم الله الرحمن الرحیم
امروز مثل اینکه اول اسفند است. ما آن وقتها که در مدرسه تحصیل میکردیم – در دبستان – تابستانها یک برنامهای خودمان درست میکردیم، ولی برنامهای که پدر اجازه میفرمودند. مثلاً من یک سال پیشِ ایشان هیأت و نجوم خواندم و مقدماتش را خوب… اما بعد چون خیلی خوشم آمد – قبلاً هم خودم خیلی میل داشتم – سال دوم هم بعداً تابستان همانجور. ایشان در واقع به میلِ هردویمان بود. گاهی من میگفتم: اجازه میفرمایید بیایم؟ میگفتند: بیا. یا خودشان صدا میزدند. به صورت مکالمهی دو نفری بود، هم صمیمیتمان با پدر زیاد میشد و هم درسی میخواندیم که خودمان دلمان میخواست. این است که یک سال یک بار خب دیگر وقتی کامل شدم به قول، «زایجه طالع» کشیدم. زایجه طالع هم این است که قدیمها میکشیدند؛ یک جدولی بود از تاریخ تولد و حالات مختلف این و جهات مختلف… زایجه طالع را کشیدم برای دو نفر از نزدیکان، و خطری پیشبینی کردم. خب نفهمیدم و نمیدانستم چی است؟ بعد هم آن خطر آمد رد شد؛ خطرش رد شد، واقعیت معلوم شد که استخراجِ من درست بوده. چون وقتی فهمیدیم درست بوده دیگر ترک کردیم. گفتم: خب اگر این خداینکرده خطر واقع میشد، من هم گفته بودم پیشبینی کرده بودم، همه با من بد میشدند. میگفتند، در واقع فکر میکردند که من این را درست کردم، نه! این است که ترک کردم. مطالعاتم و سؤالاتی راجع به این مطالب داشتم از ایشان میپرسیدم دیگر نپرسیدم چند وقت. بعد چند بار از من پرسیدند فرمودند: مثل اینکه تو تا حالا مطالعهی هیأت و نجوم دیگر نمیکنی؟ گفتم: نخیر. گفتند: چرا؟ واقعیتش را گفتم. گفتم: من دیدم وقایع این است و این کار شد. بعد یک بار دیگر به مناسبتی پرسیدند، گفتم: یکی این جهت و یکی هم علت اینکه من در این فکر افتادم که چون یک روز البته ایشان در شبهای جمعه که درس میدادند فرمودند که: خداوند که ما را خلق کرد مصلحت دانست که ما جهان را ببینیم و حال آنکه خیلی حیوانات هستند که جهان را نمیبینند و حتی بعضی از حیوانات مثل گربه که ما دیدیم یا بعضی پرندگان، جوجهشان تا مدتی چشم ندارد. گفتم: اگر خداوند مصلحت میدانست و دلش میخواست که ما جایی را نبینیم خب چشم نمیداد به ما. “چشم داده” یعنی چشمش را باز کن، ببین و از دیدهها عبرت بگیر، یاد بگیر. چون همچین کاری نکرده خداوند، چشم نداده به ما، بنابراین مصلحت نیست که ما بدانیم. این است که دیگر نکردم. گفتم: فقط از آینده هم بنابراین مصلحت نمیداند که ما استخراج کنیم دقیقاً بدانیم فردا پسفردا بچههایمان چه میشود؟ فقط همان قدری که خداوند عقل به ما داده با آن عقل باید استفاده کنیم، به بچه مهربانی کنیم، مواظبت کنیم، بهداشتش را رعایت کنیم و همهی اینها، ولی بیش از این ما نمیتوانیم کاری بکنیم و نباید بکنیم. البته حالا اضافه میکنم به تدریج که اختراعات و اکتشافاتی به وجود آمد در جامعهی بشری متداول شد در آن صورت از آنها هم استفاده باید بکنیم، برای اینکه خداوند عقل و هوش و اینها را آفریده که استفاده کنیم. بنابراین آنچه نعماتی که خداوند آفریده نباید بیکار بماند. باید ازش استفاده کنیم. اینها هم در ذهنم بود، یک خرده هم گفتم. ایشان گوش دادند و گفتند که: خب فکر نمیکردم از گفتهی من برایشان چیز داشته – منفعت داشته باشد – ولی نه! گوش میدادند. چرا؟ یک منفعت داشت و آن اینکه فهمیدند که فرمایشاتشان، تربیتهایشان مؤثر بوده. برای اینکه من همینها را همین اعتقادات را از کارهای ایشان گرفتم، از حرفهایی که ایشان میگفتند. که حتی در یک روز مجلس عید، دید و بازدید عید در یک بازدید خودمانی خانوادگی یعنی ماها بودیم و مرحوم آقای “صدرالعلما” که جد ما میشوند؛ جد مادری و مادربزرگمان اینها که خودمانی نشسته بودیم و خود حضرت “صالحعلیشاه” هم بودند صحبت پیش آمد یک بار، ایشان گفتند: بله یک بار هم نورعلی همین حرف را به من زد من تأییدش کردم و خوب فهمیده بود. هم من را خوشحال کردند که غیر از شادی خداوند که من چیزی یاد بگیرم یک بندهی او چیزی بگیرم، یاد گرفتنِ من، فهم و شعور من، یک علاقه و یک لذتی هم به پدر و مادرم میدهد. خلاصه من سعی کردم که از همهی وقایع – چه زندگی خودم چه زندگی دیگران یا طبیعت – که مربوط به من میشود و میبینمش استفاده کنم. تجربه بگیرم. الان همه آنها را بالاخره یادم رفته، خیلی از این چیزها خواندم و چیز کردم ولی یادم رفته. برای اینکه هر چیزی که آدم یاد میگیرد، به تدریج باید عمل کند و به تدریج آن حرف را تکرار کند، اگرنه یادش میرود. در زبانشناسی، در مبحث یاد گرفتن و تکرار این مطلب را گفتند که برای یاد گرفتن و فراموش نکردن چیزی، تکرارش مؤثر است. کمااینکه به خاطر خود من هم یک دورانی رسیده که همهی مراحل را من طی کردم تا حالا شدم پیرمردی مثلاً، واِلا تکرار خیلی مؤثر است، منتهی تکرار به موقع. اگر نظرتان باشد حتماً هم هست که یک وقتی به خاطرتان رسیده که خب چه فایده دارد ما میگوییم: سبحانالله سبحانالله سبحانالله. صد بار یا سی بار میگوییم، زیادی است. یک بار بگوییم معنیاش کافی است؟ بله. اگر یک بار بگویید و معنیاش را بفهمید دقیقاً، یک بار کافی است. ولی به شرط اینکه بعد از آن که معنایش را فهمیدید منطبق با آن اعتقاد رفتار کنید. بلند که میشویم مثلاً میگوییم: “لاحول ولا قُوه الا بالله العلی العظيم”. هم من این جمله را میگویم هم معنیاش را میفهمم، هم آن کسی که آن دستش را من گرفتم، ولی معذلک میگوییم. آن وقت به اندازه چیز میشود که این کلمهی “حول ولا” در زبان فارسی در ادبیات ما وارد میشود؛ این “حول ولا” یی که در ادبیات فارسی وارد شده، یک دنیاست. یعنی نه حالی و نه قوتی، نیرویی در جهان است جز به سمت خداوند. خب ما این را یک بار اگر بگوییم، همان یک بار بگوییم کافی است؟ نه. ما این را اگر یک بار بگوییم میگویند: اينجوری است! پس چرا تو خودت زندگیات اینجور چیز نمیکنی؟ اگر میفهمی که جز خداوند نیست چرا فلان کس که تو را اذیت مثلاً کردند یادت نمیرود؟ میگویی او من را اذیت کرد باید اذیتش کنم، نه. یا بالعکس کسی که بهت کمکی کرد میگویی: خداوند کرده، خیلی خب، ولی خداوند که از آن بالا دستش را دراز نکرد که این کار را انجام بدهد. به یکی گفت: انجام بده. آن شخص این کسی است که به من خدمت کرده، خداوند به او گفته: بکن. من از این هم ممنونم که بارکالله، امانت خدایی، امر الهی را نگه داشتی و درست به من رساندی. خیلی خب، این تکرار اینها که ما میکنیم: “سُبحانَ الله” همینجور، “اللهُ اکبر” اینها همه معنایی دارد، هر کدامش یک معنایی دارد به عظمت کل جهان. ما تکرار میکنیم که اولاً حفظمان بشود و بعد از آن شاید دیگر فراموش کرده باشیم در یک موردی به یادمان بیاید، وقتی میخواهیم به یک آدمی فحش بدهیم، ناسزا بگوییم، تا میگوییم، یادمان بیاید که: “لا حول ولا قُوه الا بالله” هیچ کاری جز خداوند، آیا خداوند هم گفته همچین کاری بکن؟ نه! خلاصه كم كم در کل وجود انسان امر الهی مستقر میشود. مثل اینکه یکی مثال کوچک… یکی قانون اساسی برای شما میخواند و شرح هم میدهد ولی یکی کارش این است که قانون را بخواند ايرادات و نکاتش را مثلاً اگر قوانین انسانی دارد، اصلاً آجیل زندگی است، آجیل و نخودچی، کشمش است باید… ولی ما همین جور باید همهی اینها را بخوانیم، همینها را تکرار بکنیم برای اینکه در ما باشد. حالا این یک قسمت از زندگی ما و سلوک خود من، برای اینکه مورد توجه قرار بگیرد انجام شده. دیگر گلویم هم گرفته… خدا مثل اینکه میگوید بس کن. چشم. بنابراين من را ببخشید که خداوند مثل اینکه نمیخواهد حرفم خیلی، اگرنه، حرف اگر بخواهید الان ساعت ۹ است تا ۱۲ هم وقت داریم که حرف بزنیم ولی حرف نمیزنم، ناراحت نشوید. “سوم اسفند” نه جشن است و نه عزا. ولی برای ما مهم است از این نظر، آخر یک جهت هم هست بعضیها انتقاد میکنند که سوم اسفند ما از دبستان هم که بودیم میخواندیم که روزیاست که رضاشاه آمد کودتا کرد و آقای احمدشاه را مجبور به عزل نخستوزیر کرد، خلاصه کودتایی کرد. حالا تصادف ما آن جور شده. بالاخره هر واقعهای یک روزی میخواهد اینها ولی نه به آن نیست. بنابراین ما هم الحمدلله آنقدر نشان داده شد که همدلی ما خیلی مؤثر است، هر جا همدلی به خرج دادیم ولو به صورت ظاهر ما را بزنند فایده دارد. مثل این نماز جمعه، نمازهایی که نمازجمعهای که فرض کنید یک عدهای مسلمان معتقد و خوب دارند، مثلاً در سالن فلانِ هندوستان یا پاکستان میخوانند، مردم میریزند بعضیها دولت میریزد میزند و میبندد و اینها. آنها به صوابشان میرسند بلکه بیشتر. ولی اینها، آنهایی که این کار را میکنند، شکست خوردند، برای اینکه اینها هم کارشان را کردند… هم مقاومت کردند. حالا سوم اسفند اینها را من مفصلتر هم صحبت خواهم کرد. به هر جهت نشان داده شد که همدلی ما درویشها با هم، همگامیمان برای یک اقدامی، بر هر اقدامی خیلی مؤثر است و بالاخره اگر منطقی باشد حرف ما یعنی خلاف منطق نباشد پیروز میشود، ولو جلویش را بگیرند. البته ما چون به حفظ نظم هم علاقمندیم، یعنی همهی این کارها را باید با نظم و زیر نظر نظام حکومتی انجام بدهیم، نه اینکه در هر کاری سرخود باشیم. خیلیها دیدم عکس کسی را برمیدارند شعار بد میدهند… حال آنکه اینجور نیست، ما میگوییم: یا شعار ندهید یا وقتی شعار میدهید هرگز چیز نکنید. عناد و دشمنی را توی شعار وارد نکنید. برای اینکه باید در زندگی عادیمان هم وقتی میرویم فرض کنید میرویم از مغازه ماست میخریم بعد معلوم میشود ترش است، دفعهی دیگر که رفتیم همان اول که دعوا نمیکنیم، آن آخر دعوا میکنیم نه اول کار. حالا فعلاً میگوییم چون به جایی میرود و مورد محبت نبودیم، اول میگوییم: خیلی خب ما نمیآییم میرویم برمیگردیم. نه اینکه از اول عناد بخواهیم. انشاءالله موفق باشید در درک حقایق و در اجرای حقایق.