بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
شب پنجم
درویش در آنچه مولانا از جبر و اختیار فلسفی و مضرات آن در سلوک با وی بگفته بود، اندیشه میکرد تا شب پنجم برآمد، مولانا فراخواب درویش بیامد، او را در دشت نینوا بیافت. درویش میان خاک و خون نشسته بود و میگریست. مولانا از حال وی پرسید. گفت:
حسین بن علی، سلطان العاشقین را دیدم که یاران را رخصت داد تا جان برداشته، از معرکه بگریزند. او فرمود: «بیعت از دوشتان برداشتم» و اصحاب جمله برفتند، مگر اندکی. آتشی در جان من زبانه میکشید، زیرا میدانستم چون روز برآید صحرا را خون حسین و یاران قلیل وی خواهد انباشت. در شب تار از پس بیوفایان دویدم که: «هان ای جماعت، آن گام که به دوری از حسین برمیدارید، به یزیدتان نزدیک میکند. باشید و مینروید که پسر انسان را به قناره خواهند کشید!» از آن میانه یکی مرا گفت: «خاموش باش عجمی مرد، که حسین لنگر زمین و آسمان است! وقتی مولای ما امر به رفتنمان کرده است و همهی کارها به دست اوست، از ما چه ساخته است؟!» چون این بگفت، سخن شما دربارهی درستگویان دروغگو، مرا یاد آمد. گفتمش: «ای بیوفا! عجب از نامردان ناراست که سخن عارفانه میگویند!». میگفت و در حال دور میشد. فراپشت خویش را نظر کردم. به پیشگاه خیمهی حسین آتشی دیدم شعلهور. آن صحابه که با وی میبودند، هیزم بدان آتش افروخته، خیمههای خویش روشن میکردند چندان که تو گویی در ظلمات دشت نینوا هر خیمه چون ستارهای میسوخت، ستارهای که نور، از خورشید خیمهی حسین میگرفت. آن صحابهی بیوفا مرا گفت: «آیا دروغ میگویم؟» گفتم: «چون تو میگویی، دروغ است. شمایان دعاهاتان جملگی دروغ است و از عبادت به عبارت بسنده کردهاید. اگر به راستی حسین را لنگر زمین و آسمان میدیدی، جان فدایش میکردی نی رهایش!». تسخر زد که: «چون تویی میخواهد جان ولیّ خدا را نجات دهد؟ سفینهی نجات را چه حاجت به تو که از نجات او بلافی؟» جامهاش گرفتم و خیام ستارهسان یاران حسین را نشان بدادم. گفتم: «ایشان که با حسین ماندهاند همچون آن هیزمانند که چوب جسم را فدای شعلهی جان کردهاند. این غریبان، از خورشید حسین نور گرفتهاند و ستارهی تابان شب شدهاند. بر جان خویش نگران میباش نه بر تن! و با حسین بمان! جسمت را پروانهای کن که گرد شمع وجود حسین طواف میکند. هشدار که خوراک نور اگر نشوی، مور خواهدت خورد! با حسین میباش و هیزم جسمت را یکسر فدای شعله میکن، تا نور شوی!». دیگری دست مرا گرفت و از جامهی همراهش جدا کرد. گفت: «طامات نباف مرد. هیزمی که در دست ما میسوزد نیز از شعلهی مولایمان حسین است. او خود شعله را به دست ما سپرد و امر کرد که برویم! تو به دین خود باش و ما را به دین ما بگذار!» گفتم: «اف بر تو که برای نجات جانت خود را به جهالت زدهای و شعور را قی کردهای! این شعله را که از آتش حسین گرفتهای، برای دور شدن از حسین میسوزانی؟ خود اگر تاریکی راه خاموشش نکند، چراغ خانهی یزید را خواهد افروخت! تو چنان از امر ولی میگویی و امر امر میکنی که گویی هیچگاه بی اذن او حتی آب نخوردهای! آیا در همه کار بر رعایت اذن ولی مراقبت کردهای یا چون نوبت به جان رسید، امر او به مزاجت سازگار افتاد؟ اگر اندکی از شعور و شرف بهره میداشتی تفاوت امر او و میل او را میفهمیدی! امر او چون به صلاح میل تو افتاد! میل او را گذاشتی؟!». از ایشان یکی دیگر گفت: «ما که در مقامات از مشایخ حسین بالاتر نیستیم! چرا سلیمان صرد به کارزار نیامده است؟!» گفتم: «در این مقام چه جای شیخی و مریدی؟ میزان ولی خداست ولاغیر! سلیمان را عرض و آبرو و مقامی اگر هست از حسین است، بی ولی، شیخ را چه آبرو و چه مقام است؟ پشت بر حسین کرده، رفتار سلیمان را میزان گرفتهای؟ یهودا شیخ عیسی میبود، خداش ببخشاید، که در پنهان از سفرهی فریسیان نواله برمیداشت و چون نمکگیر ایشان شد، پسر انسان را در جلجتا بفروخت! هشدارید که عیسا را درد بوسهی یهودا، صعبتر آید از میخ صلیب فریسیان! هشدارید که حسین را بیوفایی شما کشندهتر است از شمشیر عبیدالله! باشید و نمک بیوفایی بر جراحت حسین مریزید…
درویش را حال اندوه مستولی گشت. لختی درنگ کرد و سپس مولانا را گفت: این چه تفسیر است از اذن و امر ولیّ خدا، که درویشان بهانهاش ساختهاند تا جبن و خواری خویش را بدان مستور کنند؟ این چه بلاست که گوش بر نهیب عقل و وجدان خویش میبندند و امر و اجازهی مولا را به جای آن که با میل او تطبیق دهند، تفسیر به رأی میکنند و مطابق میل خویش میسازند!
مولانا گفت: ای درویش، گوش فرادار تا تو را حکایت آن مردِ جواهری کنم که غلامی میجست تا اطاعت امر او کند:
زرگری به خرید غلام، به بازار شد. بسیار بگشت اما آنچه میخواست نیافت. خسته از جستن بر مصطبهی خانهای بنشست تا صاحبِ خانه بیرون آمد و او را بدید. گفت: ای مرد! اگر تشنهای آبت دهم و اگر گرسنهای نانت دهم! زرگر بگفت: شکر، رزاق را که از روزی به غایت مرا عطا فرموده است! من مردی زرگرم و غلامی میجویم که پاکدست باشد و مطیع باشد و چنین و چنان… صاحبخانه او را گفت: مرا غلامیست که این حسنها که میجویی به تمامی داراست، از آنِ تو! زرگر گفت: به چه قیمت؟ صاحبخانه گفت: به رایگان! زرگر در عجب شد. گفت: اگر چندین حسن دارد که میگویی، چون سکه طلب نمیکنی؟ گفت: او را یک عیب است، تنها، که آن همه حسن امحا میکند. آن یک عیب کفایت میکند تا به رایگانش دهم! بهای او این بس که به بردنش جان مرا خلاص میکنی! زرگر گفت: تا عیب او چه باشد؟ گفت: هر چه او را امر کنی، همان کند، نی کم و نی بیش! زرگر گفت: این که گفتی حسن است! صاحبخانه غلام را بخواست. گفت: اینک تو و این غلام تو! با جمیع محاسن از آن تو، برگیر و مرا خلاص کن! زرگر، شادمان از این سودا، غلام را به خانه ببرد. فردا روز غلام را بگفت: این کیسهها بدار و با من بیا تا به بازار شویم. چون به بازار شدند زرگر کیسههای گوهر و زر عرضه بداشت. تاجری بدید و بخواست. درهم و دینار بداد، جواهر بگرفت و برفت. زرگر، این همه را از برکت قدم غلام دانست. به شادی او را گفت: سکهها بشمار و در این کیسه کن! غلام چنین کرد. آنگاه برفتند. چون به بادیه شدند زرگر را خستگی آمد. بر زمین بنشست و مشک آب طلب کرد. غلام مشک آب پیش آورد. زرگر گفت: چون خورم؟ غلام گفت: مشک طلب کردی، اینک مشک! زرگر گفت: پیالهای پیش آر و آب در او کن و مرا ده. غلام در کار میبود تا زرگر کیسهی درهم و دینار را غایب یافت. فریاد برآورد: کیسه کجاست؟ غلام گفت: آنجا که جواهر بدادی و درهم بگرفتی! زرگر گفت: چون بگذاشتی؟ گفت: امر کردی در کیسه کن، نگفتی بیار! زرگر بر سر کوفت. گفت: به بازار شو، زود، و در نگر تا کیسه را میبینی یا نی! غلام دوید و برفت. ساعتی دیگر بیامد. زرگر گفت: کیسه بدیدی؟ غلام گفت: بلی! زرگر گفت: مرا ده! گفت: نگفتی بیار. گفتی نگر! نگریستم، بود! زرگر خروشید که: به بازار شو و کیسهی دینار و درهم برگیر و نزد من آر و مرا ده! غلام به بازار شد، اما کیسه نبود.
هان درویش! بدان که زرگر ولیّ خداست و غلام، مأمور و ابزارِ دست ولیست، که در طریقت شیخش خوانند و مجازش نامند. غلام، تنها در آنچه بدان مأموریت دارد مجاز است، نی کم و نی بیش! اما غلامی را شرطهاست. اولشرط آن است که غلام، مأمورِ ولی باشد و امر ولی را به امر نفس خویش نیالاید. دیگر آن که بداند چون گوهر در کیسه دارد، رهزن نیز ملازمت گوهر خواهد کرد، پس آنچنان که سارق در کار است تا گوهر برباید، غلام نیز میباید گوهر امر ولی را مراقبت کند و امین او باشد. اما سارق کیست؟ آیا تنها او که میپاید و از بام و از پنجره به خانه اندر میشود یا سارق اوست که اینک در خانه است و یا للعجب از در درآمده است نی از بام و نی از پنجره؟ خواجه شمسالدین مرا گفت: راه دزدانِ خام دست و ابله به خانه، بام است و پنجره است و چارهی دزدانی چنین، پاسبانانند. پاسبان در طریقت، عقل توست و عقل تو اگر با نفس تو در بستر شود، کودکی از جماع ایشان زاید که خضر علیهالسلام آن کودک را در برابر دیدگان موسی بکشت! آن کودک را اگر نکشی، خود دزد شود و زنهار که پاسبان دزدان شود نی پاسبان خانه.
درویش از حیرت انگشت به دندان میگزید. مولانا بر شانهی او زد که: آن کودک که خضر بکشت شیطان وجود موسی بود، که اگر نمیکشت، موسی مظهر تمامنمای شیطان میبود و فرعون عصر خویش! موسی در این مقام شیخ میبود و خضر، پیر او. شیخ اگر کودک نفس را در خود مینکشد و از فرمان خضر زمان سرپیچد، مریدان را به گمراهی دراندازد، آن سان که مرید به خیال خدمت موسی، مطیع امر فرعون شود! شمس مرا گفت: چنین دزدی قهارترین دزدان است. جامهی اهل خانه به تن دارد و حرف او و رفتار او یکسر فریب است و خود به تمامی رهزن سلاک است.
ای درویش! آن غلام که مأمور بردن زر است، میباید خود را رهرو داند نه رهدان، و بترسد از رهزنی نفس خویش و بیم کند از آن که در شمار رهزنان درآید! آن غلام چون زر برد، لاجرم نان برد، تا به قوت نان، زر برد! نان چه باشد؟ نان، ادب و احترام مرید است به شیخ و مجاز! اما مباد که دل بر نان خوش بدارد و گوید: چه غم اگر زر را برند، وقتی که نان با من است؟! دل بر عافیت نان خوش ندارد و زر را بمگذارد که چنین اگر کند، دل را از مراد برگرفته، در گرو مرید گذاشته است و از آن زشتتر، برای حفظ خویش، دل به دشمنان ولی سپرده است! از آفات راه مجازان و مشایخ، مریدانند. مریدان به واسطهی امر و اجازهی ولی، نظر بر مجاز و شیخ میکنند و شیخ و مجاز اگر آن احترام و نظر به خود گیرند نه بر ولی، به چاه ویل نفس خویش فرو افتند. شیخ و مجاز مأمور انجام آن امر خاص است که بدو تفویض شدهست و نمیباید اذن خاص ولی را بسط به اموری دهد که در آن رخصت و اجازت ندارد. نمیباید خود را روشنگر بداند، که اگر از نور پیر شعلهای بدو داده شده است، از آن است که چراغ راه خود کند و خود را در نور منیر آن، بینا و بصیر گرداند. والله که اجازه، عظیم امتحانی است برای مجاز. مجاز نمیبایستی پوستین و چارق خویش را از یاد برد.
درویش گفت: عجب رفیع قلهایست درویشی و عجب قعر درهای میدارد.
مولانا گفت: خانه دل را کالایی ست گرانبها که شرافت این خانه بدوست. این کالا عشق به حضرت خداوندی و انسان کامل است. و عقل پاسبان این خانه است. شیطان دزد این کالاست و چون شیطان امر بر خلاف شریعت میکند، چون دزدان ناشی میخواهد که از دیوار و بام به خانه درآید. عقل میتواند با اندک مواظبت او را مانع شود. و چون عقل مانع شود، شیطان بر شیطنت بیفزاید. آنگاه از در اطاعت از اوامر و نواهی شریعت وارد شود تا سالک بر ظاهر آن بایستد و راه معنا را فراموش کند. از قعر دره درویشی گفتی، هشدار که شیطان اگر از در شریعت به خانه در نتوانست آمد، از راه طریقت میآید. اهل خانه میشود و کنه درویشی را از چشمان تو پنهان میکند، تا تو از درویشی به آیینِ درویشی دل خوش کنی و از حقیقت درویشی وامانی. هان درویش! درویشیپرستی با مکتب درویشی فاصله بسیار دارد. یکی عین شرک است و آن یک، عین توحید، چنان که اسلام و اسلامپرستی!
درویش گفت: مکتب درویشی را چه تفاوت است با پرستش آیین درویشی؟!
مولانا گفت: در اینها که با تو بگفتم اندیشه کن تا شبی دیگر و حدیثی دیگر!
ادامه دارد…
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستار: علیرضا روشن