میستى سیزم بر سه چیز اطلاق مىشود: گرایش به ماوراءالطبیعه، پىجویىهاى مربوط به خداشناسى حِکمى و نوعى بهرهگیرى معنوى از روانکاوى؛ و براى Mystik، که بر تجربه بیواسطه از تعامل و رابطه میان انسان و خدا اطلاق مىشود. علاوه بر این، واژه میستى سیزم را عموماً براى دربرگرفتن این هر دو مورد به کار مىبردند: (۱) تجربه دست اول از تعامل بلاواسطه با خدا. (۲) آموزه الهیاتى ـ مابعدالطبیعى درباره اتحاد بالقوه نفس با واقعیت مطلق ، یعنى با خدا.
«میستى سیزم»، در کاربرد محاوره اى عمومى، کلمهاى است با دلالت بسیار نامتعیّن. در این اواخر میستى سیزم را به عنوان معادل دو واژه آلمانى، که ویژگىهاى متفاوت دارند، به کار مىبردند: براى (Mystizismus)، که خود بر سه چیز اطلاق مىشود: گرایش به ماوراءالطبیعه (the cult of supernatural)، پىجویىهاى مربوط به خداشناسى حِکمى (theosophicalpursuits) و نوعى بهرهگیرى معنوى از روانکاوى (spiritiualistic exploitationof psychical research)؛ و براى Mystik، که بر تجربه بیواسطه از تعامل (intercourse) و رابطه (relationship) میان انسان و خدا اطلاق مىشود. علاوه بر این، واژه میستى سیزم را عموماً براى دربرگرفتن این هر دو مورد به کار مىبردند:
(۱) تجربه دست اول از تعامل بلاواسطه با خدا.
(۲) آموزه الهیاتى ـ مابعدالطبیعى درباره اتحاد بالقوه نفس با واقعیت مطلق (Absolute Readity)، یعنى با خدا.
براى شفاف شدن سخن، بهتر است واژه میستى سیزم را به معناى اخیر، یعنى معادل کلمه آلمانى Mystik، و به عنوان چیزى که آموزه تاریخىِ رابطه و اتحاد بالقوه نفس انسانى با واقعیت را مشخص مىسازد تخصیص دهیم، و براى تعامل مستقیم با خدا، اصطلاح تجربه عرفانى (mystical experience) را به کار بریم.
تجربه دست اول یا عرفانى در وهله نخست موضوعى روانشناختى است، حال آن که آموزه عرفان در جوهر خود مسئلهاى مابعدالطبیعى است. تجربه عرفانى پیشینهاى به قدمت بشریت دارد، به قوم و نژادى منحصر نیست، بدون تردید از خاستگاههاى اصلى دین شخصى (personal) است، و بقا و فنایش به رد و قبول آموزه عرفان، که به روش مابعدالطبیعى تنسیق یافته است ربط نمىیابد. تجربه عرفانى با ظهور نوعى آگاهى که به وضوح کانونى (focalized) نشده، یا به طور شفاف به حالتهاى ذهن (subject) و عین (object) تفریق نگشته است شناخته مىشود. «ذهن» و «عین» در واحد تجزیه نشدهاى با هم پیوند مىخورند. هر آنچه در این لحظهها ببینند، بشنوند، یا حس کنند، با فروریز سِیلى از اعماق حیات باطنى مورد هجوم قرار مىگیرد. به ناگاه مىبینى، نیروهاى نهفتهاى که معمولاً فعال نیست آزاد مىگردد. عوایقى که معمولاً حیات باطنىِ ما را همچون غرفههایى از هم جدا مىکند، از میان برمىجهد. کل وجود ـ در تجربهاى تام و یکدست ـ خویشتن را مىیابد. نه فقط این، بلکه مىبینى نیروهاى فرامادى از وراى کرانهها بر خود فردى «هجوم» مىآورند، و آگاهىِ محیطىاى گستردهتر و حضورى دربرگیرنده، خود را عیان خواهد کرد. این تجربههاى تمایزنیافته (undifferentiated)ـ که جِى. اِى. استِوارت، در کتاب اسطورههاى افلاطون، (J. A. Stewart: Myths of Plato, London, ۱۹۰۵) آنها را «آگاهى متعالى» مىنامد ـ در عرصههاى بسیار متنوع، و به راههاى بىشمار، و با همه مراتب ژرفا و فراگیرى تحقق مىیابند. درک والایى از زیبایى یا تعالى (sublimity)، التذاذ مستغرقى (absorbed) از موسیقى، اُنس آرامبخشى با طبیعت، بصیرت ناگهانى به اهمیت یک حقیقت، بیدارى از عشق، سرافرازىِ اخلاقى به خاطر سپرى کردن زندگى در عمل به وظیفه، گونههایى از تجربه را به نمایش مىنهد که به طور گستردهاى معرفت (kowledge) را اعتدال مىبخشد ـ تجاربى که در آنها «ذهن» و «عین» در واحدِ تمایزیافتهاى در هم مىآمیزد، و خود (self) با عین یکى مىشود.
تجربه عرفانىِ دینى مجموعه متنوعى از این آگاهىهاى درهم آمیخته و نامتمایز است. ویژگىِ این مجموعه، شورمندى و، به معناى دقیق کلمه، پویایى است. نفسِ فردى احساس مىکند آماج انرژى جدیدى شده و از آن شور و نشاط یافته است؛ در حضورى فراگیر محو گشته است، از یافتن آنچه هماره مىدیده است احساس رهایش و اعتدال مىکند، و لذت همچون سِیلى بر او ریزان است. در بسیارى موارد، به ویژه در مورد افراد داراى سرشت روانى مخصوص، تجربه روانى با پدیدههاى غیرمتعارف همراه است؛ مانند صداها یا تصاویر خودبهخود، تغییرات عمیقِ بدن، نعشگىها، یا خلسهها. اما این پدیدههاى روانى فقط بازتابها و پیامدهاى شدید و فاحشاند که در درجات خفیفتر در همه فرایندهاى روانى هست. اینها موجب هیچ مرتبهاى از قداست نمىشود و نشانگر هیچ قدرت اعجازى نیست. تجربه عرفانى، به خصوص در مراتب اعلاى نبوغِ معنوىاش، به خوبى مىتواند ظهور مرتبه یا سنخ جدیدى از حیات، منشِ والاترى در انطباق با منابع نهایى واقعیت، نوعى نیروى حیاتى[۷] مىخوانند. اما در اینجا، در وهله نخست ما به دنبال واقعیت چنین تجربهاى و ارزش عملىِ (functional) آنیم. خودِ تجربه عرفانى به مثابه یک رویداد حیاتىِ باطنى، بى هیچ شبههاى، یکى از ریشههاى اصلى دین شخصى است که، همچون دین شخصى، قطعیت غیرقابل اثبات، اما در عین حال انکارناپذیر از حیات شخصىِ برتر درمساس با خود شخصى براى دریافتکننده (recipient) فراهم مىآورد، و از نوعى بازافزونىِ کارکردهاى حیاتى و سطوح عمقىترِ تازهاى از حقیقت پرده برمىدارد. نباید الزاماً نتیجه گرفت که خبرِ کاهنامه، (oracularcommunication) یا دادههاى رمزى، یا اندیشههاى بدیع از در سرّىِ فرصتهاى عرفانى mystical openings به جهان راه مىیابد. اندیشهها ideas و خبرها communications، و دادهها informations، زمانى که مورد بررسى قرار مىگیرند، معلوم مىشود داراى پسزمینهاى تاریخىاند. آنها نشانههاى تجربه جمعى (group experience) را در خود دارند، و چنین نیست که حاضر و آماده از قلمروى دیگر به جهان فرو افتند. تجربه عرفانى بدون شک داراى گونهاى ارزشِ ادراکى (noetic) است. اما این ناشى از بارقههاى (leaps) بصیرت در طول زندگىِ اعتلایافته (heightend) است که با نوعى تقویتِ دید به وسیله درهم آمیختن همه نیروهاىِ در اعمال نهفته خِرد (intelect)، احساسات (emotions)، و اراده (will)، و در گونهاى جوشش براى منطبقسازى اعتقاد جزمى (corresponding surge of conviction) از طریق یکپارچه کردنِ (integration) پویاى شخصیت، و نه به برکت حقایق حِکمى خاص و جدید، حاصل مىآید.
از طرفى، «عرفان» در مفهوم تاریخىِ دقیق و ظریفِ خود، آموزهاى از اتحاد با امر مطلق است. عرفان، در این معنا، واجد برداشت مابعدالطبیعىِ ویژهاى درباره خدا و نفس، و همچنین، دربردارنده «طریقتِ عرفانى»اى براى دستیابى به اتحاد با امر مطلق است. پایه مابعدالطبیعىاى که عرفانِ مسیحى بر آن نشسته است مابعدالطبیعه عقلىِ یونانى است که سقراط و خَلفهاى بزرگ او، افلاطون و ارسطو و افلوطین، تنسیق کردهاند. خدا، بر پایه این تفسیرِ یونانى ـ که به جهت منظورى که اکنون برآنیم از برخى تنوعاتش صرفنظر کنیم ـ عبارت است از: واقعیت مطلق، هستى ناب، (Pure Being) مثَل اعلا، (Perfect Form)که هیچ آمیختگى با «ماده» ندارد، یعنى که قوه و امکان هیچ تغییرى در او نیست. خدا آن است که مطلقاً هست، امرى همیشگى (permanent) تغییرناپذیر، (immutable) و عارى از هر آنچه مستلزم فرایند «شدن» است. بنابراین، او را نمىتوان در امور محدود، یا حوادث گذرا، و یا در حالتهاى ناپایاىِ ذهن یافت. او به کلّى وراى اینجا و اکنون است. او همواره برتر از هر چیزى است که دیده مىشود یا احساس مىگردد، یا شناخته مىشود، یا مىتوان نامى بر او نهاد.
با وجود این، چیزى در نفس آدمى هست که از امر مطلق گسسته نیست، چیزى که در جوهرِ خود همان واقعیت است. براى این «امرِ ناگسسته» نامهاى زیادى هست: عقل محض (pure reason) عقل فعال (active reason) عقل خلاق (creative reason)، قوه ذاکره (recollective faculty)، چَکاد ذهن، (apex of minde) ژرفنماى ذهن، (abyss of minde) جایگاه آگاهى (ground of consciousness) نور فطرت (synteresis) ، اخگر الهى (devine spark)، کلمه خدا (wordof God)، روشنى درون، (inward light) کانون نامخلوق (uncreated center). هر نامى که داشته باشد، آن را به مثابه جایگاه یا پیوندگاه اولیه نفس و خدا مىدانند؛ کانونِ از دست نرفته (unlost) و جدانشدنى نفس، منبع و مبناى هر معرفت حقیقى درباره حقیقت مطلق، اندیشه خیر اعلا، (the idea of Good)و هر اندیشه داراى اهمیتِ (significance) عام. توانایى نفس بر شناسایى واقعیت فراتجربى (super – empirical) تنها از آن روست که وقتى او به اعماق درون خویش فرو مىرود با آن واقعیت یکى است؛ او با معلوم خود متحد است.
ین تنسیق عقلانى ـ مابعدالطبیعه نهفته در عرفان تاریخى نیز همین است ـ الزاماً دربردارنده نوعى طریق سلبى (via negativa) است. واقعیت مطلق (Absolute Reality)، یا خدایى که نفس در پىِ اتحاد با اوست، فَرا و وَراىِ هر امر متعین (concrete) و محدود (finite) است. نسبت دادنِ هر وصف با ویژگىِ کرانهپذیر به «او» همانا محدود کردنِ «او» است. ما در توصیف خود از او، تنها با کنار نهادن هر آنچه محدود است مىتوانیم یگانگىِ بىکرانه و تمامیت وجودِ «او» را محفوظ داریم. او نه «این» است و نه «آن». نفس، که بناست به سرمنزل سعادتِ اتحاد با «او» برسد، لاجرم باید بر فرازِ حالتها (stats) و فرایندها، (processes) عواطف و افکار، و آرزوها و کردارها برآید (یا به زیر آنها گذر کند)، و در ارتباطى بىکلام (wordless communion) و آگاهىاى برتر از تصاویر، اندیشهها، یاهرنوع حالتى، نقطه اتصالى در نهانخانه نفس، با واقعیت مطلق بیابد؛ هجرتِ این تنها به آن «تنها».
«طریقت عرفانى»، یا هجرتِ تنها به «تنها» را با صفاتى همچون ورطهناک (steep) و سخت، غریبانه (lonely) و طاقتفرسا، طریقِ پلّهها (Ladders) و گامها (steps) و صعودها (ascents) وصف مىکنند. مراحلِ (grads) تاریخىاى که «طریق» را به ساحتهاى تمایزیافته، یا نقاط اوجِ هر فراز بخشبندى مىکند عبارت است ازمراحلِ راهاندازنده (purgative)، روشنگرانه (illuminative) و وحدتبخش (unitive). گامهایى که براى تنسیقِ عرفان در قالب آموزهاى معیّن یا تبیینى نظاممند ازحیات معنوى برداشتهاند توفیق تامّى نداشته است، و مراحلِ به دقت طبقهبندى شده «طریقتِ معنوى»، تنها به تسامح، فرایندهاى تودرتوى نفس را در سِیرش به سوى خدا شماره یا مرور مىکند. این تنسیقها، مانند مابعدالطبیعه، که با عرفان پیوند دارد، تا حدودى صواب و تا حدودى خطاست.
منابع:
۱. فصلنامه هفت آسمان، شماره ۲۱، نوشته Rufuse M. Jones، ترجمه على موحدیان عطار، برگرفته از:
Hastings J: Encyclopedia of Religion and Ethics, Scribner’s, NewYork, V.۹, P.۸۳-۴.
برگرفته از: باشگاه اندیشه