استاد اکبر ثبوت
اشاره: پیش از این با بخشهایی از زندگی، آثار و شاگردان زندهیاد آیتالله الهی قمشهای آشنا شدیم و اینک ادامه سخن که شامل دیدگاههای آن مرحوم درباره مولانا و مثنوی او به روایت استاد ثبوت است.
***
استاد الهی افزودند: اگر آن آقای متشرّع نیمنگاهی به سراجالسالکین میانداخت، ملاحظه میکرد که ملا محسن فیض ـ مفسّر و محدّث و فقیه بزرگ شیعه ـ در گزیدهی خود از بهترین ابیات مثنوی، ابیات یاد شده را نیز آورده و بر پیشانی آن، این عنوان را نهاده: «فی انّ العامّة یعظّمون الظواهر و یوذون البواطن» و چون فیض ـ برخلاف منتقد متشرع و سلفِ قمیِ او ـ با زبان مولانا آشنا بوده، به جای بوی کفر و استهزا به مساجد، از آنها بوی حکمت و معرفت شنیده است.
نیز این ابیات:
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بوَد پشیمانی؟
زاهدی به میخانه سرخرو زِ مِی دیدم گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی!
نیز این رباعی:
در میکده دوش زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم به سوی حق راهی هست
و این رباعی دیگر:
زاهـد! به تـو تقـوی و ریـا ارزانی من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی
تا برسیم به دیگر اشعار و نوشتههای عارفانه شیخ بهایی که با دستاویز گردانیدنِ آنها، کسانی از متشرّعانِ نزدیک به عصر وی ـ مانند ملا محمدطاهر قمی ـ او را بزهکار شمرده و تکفیر کردهاند؛ و برخی از متشرّعانِ معاصر ما همچون سیّد ابوالفضل برقعی قمی در تخطئة او اهتمام نموده و مدّعی شدهاند که وی و همانندانش برخلاف تمام شیعه و اهلبیت عصمت رفتار کردهاند!
یکی از ملایانی که دههی اول قرن چهاردهم را درک کرده و به ملا فیضالله (دربندی؟) موسوم بوده، شیخ بهایی و گروهی از اهل معرفت را بسیار نکوهش نموده و دروغگو انگاشته و دلباختهی زنان و جوانان و امردان و بچهها قلمداد کرده؛ و برای اثبات این دعاوی، پارهای از ابیات شیخ را ـ که در آن به توصیف زیباییهای بدنی (کاکل مشکین…) پرداخته ـ گواه آورده است.
همچنین این ابیات از فقیه و اصولی بزرگ محقّق نراقی:
در سـرِ هر کوچهای صیّادهاست مسجد و محراب پر شیّادهاست
بـر فــرازِ منبــر آن شیــوازبـان هست صیّادی و تیرش در دهان
هم به محراب، آن امـام پُر اَوَنـد سبحهاش دامست و دستارش کمند
دام چبـوَد؟ مسجـد و محرابشـان این نماز و وعظ و نان و آبشان
جبّـه و عمّـامـه و تحـتالحنـک در تشهدها نشستن بر وَرَک
و:
روی اندر مسجـد و محـراب کن طعمه اندر نان جو کشکاب کن
دسـت انـدر دامــنِ سجّــاده زن رشتهی تسبیح در گردن فکن
تا مگـر بفـریبی از ایـن عـامـهای گرم سازی بهرِ خود هنگامهای
هیــچ دام و دانــه از بهـر شکـار بهتر از تسبیح و سجّاده میار
بهتر از سجاده دامی نـزد کیست؟ دانه بهْ از دانة تسبیح چیست؟
و:
عمری شد از من مدرسه، آباد و میخواهم کنون کفّارهی آن در حرم، طرح افکنم میخانهای
و:
نمیخـواهم مقـامی جـز خرابات ز مسجد دل گرفت، از خانقه نیز
و:
گفتم که: آیا جویمت در کعبه یا در خانقه؟ گفتا: مرا خواهی، بیا دیر مغان، دیر مغان
و:
چـه نـازی از نماز و روزه زاهد؟! گنَه زین گونه من بسیار دارم!
آقای متشرّع و همفکران ایشان، خوب است بر روی یکایک این ابیات ـ که نظایر آنها را علمای بزرگ دیگر نیز فراوان گفتهاند ـ تأمّل کنند و ببینند مضمون کدام یک از آنها، با تشرّع و ظواهر شرع، سازگارتر از آن دو بیت مثنوی است؟
و آیا بهتر نیست آقای متشرّع که آن همه کتاب و مقاله برای معرفی علمای شیعه نوشته ـ و الحق نیز در این صحنه بسیار زحمت کشیده ـ آثار ادبی آنها را هم با چشم عنایت مینگریست تا بداند با چشمی که او به آن دو سه بیت مثنوی نگریسته و بر آن انگشت اعتراض نهاده، کثیری از بزرگانِ مقبول در نظر او را نیز میتوان تخطئه و تکفیر و تفسیق کرد؟
استاد الهی به نقل از روضاتالجنّات تألیف خوانساری، حکایتی ظریف هم نقل کردند که من جرأت بازگو کردن آن را ندارم و در طیّ آن حکایت، چیزهایی بس نامقدّس، به کعبه و حجرالاسود و مسجدالحرام و حرم تشبیه شدهاند ـ بدون ذکرِ بلاتشبیه ـ و فرمودند:
«من نمیدانم آقای متشرّع ـ با آن همه تتبّع در کتابهای تراجم و رجال ـ این حکایت را در روضات دیدهاند؟ و اگر دیدهاند، دربارهی ناقل آن ـ که عالم بزرگ دین سیّد صاحب روضات است ـ چه نظری دارند؟ آیا او را به جرم اینکه به بهانهی نقل حکایتی ظریف، به مقدّسات اهانت کرده، تکفیر میکنند یا نه؟ و اگر نمیکنند، چگونه مولوی و عرفا را به خاطر سخنانی بسیار ملایمتر از آن تشبیهات محکوم میکنند؟»
یادآوری: به سرودههایی که استاد الهی به عنوان نمونه آوردند، من این بیتِ دیگر از غزل معروفِ آیتالله خمینی را میافزایم:
درِ میخانه گشایید به رویم شب و روز که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
و از همفکران ملا محمدطاهر قمی و آن آقای متشرّع میخواهم که آن سه بیت مثنوی را کنار این بیت بگذارند، و سپس بفرمایند که وقتی باید این بیت را توجیه و بلکه تقدیس کرد، چرا باید از آن سه بیت، چماقی برای کوبیدن به فرق مولوی و همهی عرفا ساخت؟
برخوردهای مولانا با ارباب قدرت
در دفتر ششم مثنوی به ماجرای حاکمی رسیدیم که چون برای نماز به سوی مسجد رهسپار میشد، چماقداران او برای دور کردنِ مردم بیچاره از سر راه حاکم، با چماق به جان آنان میافتادند:
آن یکی را سر شکستی چوبزن وان دگر را بردریدی پیرهن
در میـانه بیـدلی ده چـوب خورد بیگناهی که برو از راه بَرد (دور شو)
پس رو به حاکم کرد و گفت:
ظلمِ ظاهر بین، چه پرسی از نهفت
خیر تو این است، جامع (مسجد) میروی
تا چه باشد شرّ و وِزْرَت ای غَوی
وزر: گناه، غوی: گمراه
استاد گفتند: از ویژگیهای مولانا آن است که برخلاف اکثر شاعران و مؤلفان، نه تنها آثار خود را به مدح ارباب قدرت نیالوده، بلکه از طعن و تعریض به آنان نیز پروایی نداشته و از جمله در ابیاتی از مثنوی که خواندیم، حاکمان مزوّر را محکوم میکند که در ظاهر رو به خدا و هوای عبادت در سر دارند، ولی از هیچگونه ستمی نسبت به خلق خدا پرهیز نمیکنند. در شرح احوال مولانا نیز نمونههای متعددی از برخوردهای تند او با حاکمان آمده است.
در اینجا استاد فرمودند چند قسمت از مناقبالعارفین را بخوانم؛ بدین قرار:
روزی سلطان عزالدین کیکاوس به زیارت مولانا مولوی آمده بود. مولانا آن گونه که میباید بدو التفاتی نکرد و به معارف و نصایح نپرداخت. سلطان مانند بردگان تذلّل نمود و گفت: «حضرت مولانا مرا پندی دهد.» فرمود: «چه پندی دهم؟ تو را به شبانی گماشتهاند، گرگی میکنی؛ پاسبانیات فرمودهاند، دزدی میکنی. خدای رحمان تو را سلطان کرد و تو به سخن شیطان کار میکنی.» سلطان گریان بیرون آمد…
نیز این حکایت:
روزی معینالدین پروانه ـ نایبالسلطنه مقتدر ایرانی در دوره حکومت سلاجقه روم ـ به زیارت مولانا آمده بود و او به وی رو نشان نمیداد. امیران بزرگ چندان توقف کردند که عاجز شدند و انتظار از حد گذشت و البته مولانا روی مبارک بدیشان ننمود؛ مگر در ضمیر پروانه گذشته باشد که: «امیرانِ عادل را ـ که اولواالامرند ـ عزّت کردن و محترم داشتنِ بزرگان دین و مشایخِ یقین، قوّت جان و مددِ حالِ امیران میباشد، و از پرتو آن عنایت، به راه راست ارشاد و هدایت مییابند؛ عجبا گریزِ مولانا از امرا و ملوک بنا بر چیست؟ چه علماء و مشایخِ زمان، التفات و عنایتِ امرا را به چراغها میطلبند و مرده آنند؛ و او از ما چنان میگریزد که بهشتی از دوزخ و مرغ پرّان از دام!» از ناگاه حضرت مولانا از جماعتخانه مدرسه بیرون آمد و خود را بهسان شیر غرّان بدیشان عرضه داشت، و در ضمن معارف، حکایتی روایت کرد که:
در زمان شیخ ابوالحسن خرقانی، سلطانِ مسعودِ غازی، محمودِ سبکتگین برخاست و قصد زیارت شیخ کرد؛ وزرا و اکابر ارکان دولتِ سلطان پیشتر دویدند تا شیخ را از مقدم سلطان اسلام اعلام کنند؛ شیخ هیچ نگفت تا وقتی که سلطان بر درِ باغچه خانقاه رسید. حسن میمندی درآمد و سر نهاد و گفت: «حسبه لله برای مصلحت اصحاب و رعایتِ خاطرِ سلطان، شیخ قدم رنجه کند تا ناموس پادشاهی را خللی نیفتد.»
شیخ اصلاً از جا نجنبید تا سلطان بر در سرای او رسید، وزیر پیشترک دوید که: «ای بزرگ دین! در قرآن مجید نخواندهای که اطیعواالله و اطیعواالرسول و اولیالامر منکم؟ زیرا عزت و تعظیم اولواالامر از جمله واجبات است، خاصه این چنین سلطانِ ولیسیرت.» شیخ جواب فرمود که: «من به حضرت اطیعوا الله چنان مستغرق و مستهلک شدهام که هنوز به اطیعوا الرسول نپرداختهام تا به اولواالامر چه رسد؟» شعر:
مطربِ عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صُداع
بنـدگی و سلطنـت معلـوم شـد زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
غیـرِ هفتـاد و دو ملّـت کیش او تختِ شاهان تختهبندی پیشِ او
پـادشـاهـان جهــان از بَـدْرَگی بو نبردند از شرابِ بندگی
ورنه ادهـموار سـرگردان و دنگ ملک را برهم زدندی بیدرنگ
همچنان معینالدین پروانه و امرا بجمعهم گریان تأسفکنان بیرون آمدند.
نیز:
روزی حضرت مولانا در صحن مدرسه مبارک سیر میفرمود و اصحاب بجمعهم ایستاده، جمالِ باکمالِ آن سلطان را مشاهده میکردند؛ فرمود که: «درِ مدرسه را محکم کنید» (محکم ببندید). ناگاه سلطان عزالدین با وزرا و امرا و نُوّاب به زیارت مولانا آمدند؛ مولانا به حجرهای درآمده خود را پنهان کرد و فرمود (به آنان بگوئید) زحمت نبرند؛ و چون جماعت مراجعت کردند، یکی درِ مدرسه را بهجدّ میزد و به حدّت میکوفت؛ درویشی خواست که در را بگشاید؛ مولانا اجازه نداد و خود پرسید که: «کیست که درِ مردان را میزند؟» پاسخ رسید: «بندهی بندگان، امیر عالِم است» و درآمد سجدهکنان، تا حضرت مولانا بیامد؛ فرمود که: «امیر عالِم، قُل هو الله أحد را برخوان تا بشنوم.» چون بخواند، فرمود که: «حق سبحانه و تعالی میفرماید مرا مادر و پدر و فرزند و مانند و شریک و شبیه نیست؛ کنون ایام عمل و هنگام خدمت است؛ به وسعِ طاقت در طاعت کوش و تکیه بر من مکن که مردان خدا، خداصفتاند» و این آیت را فرو خواند که: فَلا أنسابَ بینهم یَومئذٍ و لایَتساءلون.
استاد افزودند: مولانا از یک سو شیوه امامان و اولیای خدا را بهترین سرمشق برای برخورد با ارباب قدرت شمرده و بنا بر گزارشها، روزی از حضرتش سؤال کردند که: «بعضی اولیا را متکبر میبینیم و آن تکبر بر کجاست؟» فرمود که: «در مردان خدا، کبرِ کبریایی باشد نه کبرِ ریایی و تجبّرِ نفسانی و عُجبِ جاهِ مردمِ جانی؛ چنانک امام جعفر صادق رضیالله عنه که گاه تزکیه نفس خود کردی و خلفا و ملوک را التفات ننمودی؛ پرسیدند از آن تکبرِ او، گفت: حاشا! من متکبر نیستم، ولیکن چون من از هستی خویش برخاستم، کبریائیِ او مرا مستهلک گردانید و به جای کبر من بنشست و این کبر از کبریائیِ اوست و من در میان نیستم.
گفتِ زبان کبر آورَد، کبرت نیازت را خورد شو تو ز کبرِ خود جدا، در کبریا آویخته
از سوی دیگر نیز خلیفه عباسی را با وجود حرمت و قداستی که او و نهاد خلافت در میان عامّه اهل سنت داشت، به دلیل رفتارهای مستکبرانه خلیفه در کفران نعمتهای الهی و بخل و… با تحقیر یاد میکند؛ و علیرغم متعصّبانِ ضدِّشیعی که شکست خلیفه در برابر مغولان و سقوط خلافت عباسی را پیامدِ توطئه شیعیان و پیشوای آنان خواجه طوسی قلمداد میکنند، او گناه را به گردن خلیفه میاندازد و میگوید…
ادامه دارد…
منبع: روزنامه اطلاعات