بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
هشتمین شب
چون شب هشتم برآمد درویش مولانا را گفت: چون است که آدمی به نام دین و درویشی در طریق بتپرستی میافتد؟
مولانا گفت:
گفت رنج احمقی قهر خداست رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
احمقی و نفهمی گر چه مایهی زجرست ولی بدتر از آن، کجفهمی است. اما؛ تا پاسخ سؤالت را بیابی نظر میکن و یادآر درویشی و حال خود را پیش از دیدار من! آیا جز این است که چون نیک در خویش نگریستهای، خود را از بتپرستان و از تابعان درویشیِ آیینی، یافتهای؟
درویش گفت: بله، همینطور است.
مولانا گفت: سلوک سالک از قعر جهنم نفس او آغاز میشود. چون به خطای خود عالم گشتی و پی به نادانی خویش بردهای و از بیراهه باز آمدی روزی خواهی دانست که گذر از آن توهمات هم بخشی از سلوک تو بوده است.
مریدی مرا گفت: آن روز که تفضلی و عنایتی شد و مشرف به فقر شدم مرا حالی عجیب بود و خدای را “در یک قدمی” خود میدیدم و گمانم آن بود که عمر ضایع کرده و آن کیمیاگرِ جان را بسیار دیر یافتهام. چون با این حال در جمع درویشان شدم حسرتی و احترامی تمام بر سابقین در ایمان داشتم و خود را ملزم به خدمت و همراهی آنان کردم و سعی من جمله بر آن بود که بدین خدمت که بر سابقین روا میدارم، در برداشتن آن یک قدم تعجیل کنم. پس از آن بود که خود را چون پر کاهی، افتاده بر رودخانهای متلاطم یافتم که در آن مرا ارادهای در حرکت نبود. درویشان هر یک به شیوهی خویش مرا رهنما میشدند تا آن یک قدم را بردارم. هر یک از ایشان مرا چیزی میگفت که خلافآمد گفت آن دیگری میبود. یکی میگفت از فلان بزرگ شنیدم که فقیر میباید متصل در حال حزن باشد و یکی نقل میکرد که فقیر میباید گشادهرو و خندان باشد. یکی میگفت:
جز توکل جز که تسلیم تمام در غم و راحت همه مکرست و دام
یکی میگفت کار به سعی و تلاش و زحمت، حاصل میدهد و دیگری میگفت به عنایت و لطف و رحمت. یکی میگفت:
قدرت خود بین که این قدرت ازوست قدرت تو نعمت او دان که هوست
یکی از عزلت میگفت و یکی از سیاحت. یکی میگفت: چون به زیارت بزرگان میروی افعال خویش را مرور میکن و بدهکاری خویش را یاد آور و یکی میگفت: چون توفیق زیارت یافتی به خویش منگر، بلکه در کرم او نگر و طلبکار میباش. یکی از جذبه میگفت و یک از سلوک، یکی از قبض میگفت و دیگری از بسط …..
حکمهای هر یکی نوعی دگر این خلاف آن ز پایان تا به سر
پیوسته میگفتند و میگفتند و میگفتند تا بیچاره من که می خواستم آن یک قدم را زودتر بردارم، حال خویش از دست بدادم و خود را فرسنگها دور از خدایم یافتم.
او را گفتم: این همه از گفتند گفتی اما نگفتی مولای تو چه گفت و تو را چه دستور داد؟ درویشان، راست یا دروغ از حال خویش میگفتند، اما تو در حال خویش نظر نکردی که کجایی و در چه حال! کج رفتی زیرا میخواستی تعجیل کنی! ندانسته امر ولی را نادیده گرفتی و با تقلید از حرف این و آن به دنبال حال گشتی. در سلوک ترا چه کار با حال و باور و برداشت دیگران.
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو
اگر تو در مدار تربیت مرشد خویش رفته بودی و حال را از صاحب حال گرفته بودی حال و قال برادرانت تو را مدد راه میشد نی سد سلوک! بدان که از ازل تا ابد حال دو سالک همانند نیست و در سلوک و طی طریق هیچ دو درویشی همچو یکدیگر نیست و در این حلقه، تقلید را راه نیست! بدان که احدی را صلاحیت تصرف در حال سالک نیست و علم به راه ندارد مگر “ولی وقت”.
آن مرید مرا گفت: چگونه این همه گفتار متناقض مرا مدد راه میتواند شد؟ گفتمش: آنچه آنان ترا گفتهاند در ظاهر متناقض است اما در حقیقت در گفت ایشان تناقضی نیست زیرا قول از حال خیزد و حال سلاک در مراتب است. کلامی و فعلی در مقامی درست است و در مقامی دیگر نادرست. دانستن و شنیدن آن تناقضات، تلنگری است تا گسترهی دانشت را بیفزاید تا بدانی که چه اندازه نمیدانی و تا مقصد ترا چه فاصلهای است. دانش فضل است و اگر بینش نبود قناعت به دانش شاید عقل جزئی را سود باشد اما زیان دل است، چه آن دانش عامل غفلت از خداوندگار است. عقل چندان خوبست و مطلوبست که دردمندی را به طبیبی حاذق رساند و چون رسید دخالت عقل در طبابت طبیب، تشدید درد است، پس میباید یکسر تسلیم امر طبیب بود که این عقل و دانش گاه مانع و سد راه است و بدان میماند که کودک شیرخوار را شوربا دهند. چون چنین کنی آن آش گلوی او بگیرد و بمیراند. لیکن کدام صاحب خرد عیب بر آش بندد؟ عیب در تجویز آش است برای آن کودک!
در درویشیِ آیینی سالک نه شیر میخورد که بپرورد و نه آش! درویشی سلوک عقل و روان است و سالک به امر ولی آنگاه که باید با شیر پرورش مییابد و به گاه لازم، با آش.
اینچ میگویم به قدر فهم تست مُردم اندر حسرت فهم درست
و اما روزی امیر نایب مرا گفت: «که پیش از این کافران بت را میپرستیدند و سجود میکردند ما در این زمان همان میکنیم! این که میرویم و مغول را سجود و خدمت میکنیم و خود را مسلمان میدانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جملهایم، پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار میکنیم و خویشتن را مسلمان میدانیم! او را گفتم: اما اینجا چیز دیگر است چون شما را این در خاطر میآید این بد است و ناپسند قطعاً! دیدهی دل شما چیزی بیچون و بیچگونه و عظیم دیده است که این او را زشت و قبیح مینماید. آب شور، شور کسی را نماید که او آب شیرین خورده باشد، که اشیاء با ضدشان آشکار شود! پس حق تعالی در جان شما نور ایمان نهاده است که این کارها را زشت میبیند. آخر در مقابله نغزی این زشت نماید و اگرنی دیگران را چون این درد نیست در آنچه هستند شادند و میگویند خود کار این دارد حق تعالی شما را آن خواهد دادن که مطلوب شماست و همّت شما آنجا که هست شما را آن خواهد شدن که آدمی به همت خویش پرواز کند چنان که پرنده به دو بال خود.»
این که دانستهای اگر مغول را تابع شوی به راه شرک رفتهای نتیجه همان نور ایمان است و الا بسیارند مدعیان معرفت که عمل به ناصواب میکنند و در خفا مغول را دست به سینهاند و مجیزگوی و برادرفروش و از خدا شرم نمیکنند چرا که نور ایمان از دلهایشان رفته است.
درویش، پیش از آن که بدانی بتپرستی چیست، خدای را میباید بازشناسی و مادام که خدای را شناختی، هر چه جز خدای را بت بینی. و این حکایت آن قوم است که در اسم ماندند و فهم مسمی نکردند! «اسم» آن باشد که کسی و چیزی را بدان خوانند تا او را به ندای آن اسم منادا گردانند. و آن صاحب اسم را «مسمی» گویند. آن اسم بر زبان برند تا آن مسما در نظر آید یا در خاطر آید. وقتی فلان را میگویی: «به مکه شو» از آن است که تا فلان بدان مکه رود که در او کعبه باشد. آنگاه که شخصی را «خسرو» میخوانی از آن است که تو را با خسرو کار است نی با زید و عمر. پس اسم قرارداد آدمی است تا بدان، مسمایی واحد در تصور همگان آید.
مادام که نام دین یا مکتبی را بر زبان میرانی آیین آن دین در ذهن متبادر میشود. پس تا اسلام گفتی، مراد آن آیین توحید پایه باشد که کتابش قرآن است و پیامبرش محمد و دستوراتش شریعت. و مسلمان او را خوانی که شهادتین را ادا کند. حال در این اندیشه کن که مسمای «مکتب درویشی» چیست و درویش کدام است؟
از بتپرستی گفتی ، لیک میباید طریق خداپرستی بدانی تا هر چه غیر او را بتپرستی دانی.
خدا اسم است اما مسمای این اسم آیا در ذهن همه انسانها یکیست؟ حقیقت آن است که گرچه همه اسم خدای میبرند اما مسمای واحدی از خدای نیست و هر کسی خدایی دارد. پس خدای چیست و که باشد؟ پردهای و دیواری میان خدا و جمله انسانهاست و هر انسانی میکوشد تا خدا را در ذهن خویش متصور شود. پس چنین مینماید که به تعداد انسانها، بلکه به تعداد دَم و بازدم همه ابناء بشر، مسمایی از خداوند در خیال ایشان شکل گرفته است، اما جز انبیا و اولیای الهی و پیروانِ راستین آنها، خدای دیگران، ساخته ذهن آنان است و دم به دم بر اساس حال ایشان و میل و نیاز ایشان تغییر میکند!
اذكرو الله شاه ما دستور داد اندر آتش ديد ما را نور داد
گفت اگرچه پاكم از ذكر شما نيست لايق مرمرا تصويرها
ليک هرگز مست تصوير و خيال در نيايد ذات ما را بیمثال
ذكر جسمانه خيال ناقص است وصف شاهانه از آنها خالص است
آدمی زندانی زندان قیودات و تعینات است و درک نمیکند مگر در هندسهی تنگ و محدود پهنا و درازا و بلندا، مگر در دایرهی تنگ زمان و از رهگذر نیروی ناچیز خرد و و احساس و خیال. آدمی آنچه را خارج از ظرف زمان و مکان است ادراک نمیکند و این همان دیوار و پردهی حایل میان او با خداست. و چون از دایرهی تنگ زمان و مکان و هندسه محدود خیال خویش نمیتواند گریخت، امور غیبی و غیرمادی را یا به تردید و شک مینگرد یا به چاه ویل قیاس معالفارق میافتد و غیب را در ظرف شکستهدسته و سوراخ توهم و خیالبافی خویش میریزد و امر غیبی را در ذهن به تصویر نمیتواند کشید مگر بدان شکل که تمایلات و نیازها و کمبودهای درونی او برایش تصویر میکند.
هر صفتی نیازمند موصوفی است و محتاج مصداق، ظرف، صورت، حالت، شکل و جسم.
در گذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نمايد سوی ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد چون به معنی رفت آرام اوفتاد
خدای بهشت یا جهنم را با تمثیلهایی زمینی و به گونهای قابل فهم مصور میکند چون اگر غیر از این روش یاد میکرد آدمی از درک و فهم آن عاجز میشد. از شیر و عسل، از حور و غلمان و جویبار و درخت میگوید زیرا در حوزه امیال و نیازهای آدمیست و او طالب و مشتاقِ آن است و بدین نمط میتواند بهشت را پیش خیال بنیآدم محسوس گرداند.
جای سوز اندر مكان كی در رود نور نامحدود را حد كی بود
ليک تمثيلی و تصويری كنند تا كه دريابد ضعيفی عشقمند
مثل نبود ليک باشد آن مثال تاكند عقل محمد را گسيل
انسان در فطرت خداجوست اما آن خدای غیبی در دسترس عقل و ادراک او نیست، پس در خیال خویش، بر وجودی غیبی و ناشناخته لعاب و پردهای از موجودی قابل درک و فهم و ملموس میکشد و در موجودی محصور میکند، هم بدین خیال که مسمای اسم را یافته است و میتواند با او به گفتوگو درآید و از وی بخواهد.
خداوندِ عالم از باب لطف، برای آن که آدمی با وی مرتبط شود، در زمین خلیفهای گماشت تا هدایت، تربیت و حرکتِ بنیآدم به سوی ذات باریتعالی میسر شود و اگر چنین نمیکرد، بشر چون دسترس به عوالمِ بالا ندارد، درزندانِ عالم حیوانی میماند. فرمود: «إِنِّی جَاعِلٌ فِیالأَرْضِ خَلِیفَةً»، «من در زمین جانشینى خواهم گماشت» تا انسان دچار توهمات نشود و بتپرست و خداساز نشود و دینباف و دینساز نشود! و چون بشر، توان و قدرتِ تماس با غیبِ مطلق ندارد، خداوند انسانِ کامل و خلیفه خود را در زمین قرار داد تا بنیآدم به او رجوع کنند. حضرت حق در مقام ذات، اسم و رسم نداشته و راهی به او وجود ندارد.
زين وصيت كرد ما را مصطفی بحث كم جوييد در ذات خدا
آنک در ذاتش تفكر كردنی است در حقيقت آن نظر در ذات نيست
پس نیاز به ظرف و قالبی است که با درک آدمی متناسب بوده و از جنس او باشد. هم از این رو، اسماء الهی جملگی اسم خلیفه او و مقام انسان کامل است:
چون خدا اندر نیاید در عیان نایب حقاند این پیغمبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورتپرست پیش او یک گشت، کز صورت برست
اینک در آنچه گفتم بیندیش تا شبی دیگر که در این باره با تو بیش بگویم.
ادامه دارد…
نویسنده: حمیدرضا مرادی
ویراستاری: علیرضا روشن