حاشا و كلّا كه لحظهاى تو را تنها بگذارم. هرگز از تو جدا نخواهم شد تا زمانى كه نفس داشته باشم، تا زمانى كه خون در رگهاى من باشد. حضرت به او دعا فرمودند. در اين هنگام آنهايى كه خلاصه ايمان بودند، ماندند. ماندنىها ماندند و رفتنىها رفتند. آنهايى كه متعهّد به بيعت ايمانى خويش بودند، آنهايى كه عبادت خدا را بهدليل لقاء او مىكردند، عاشقان و آزادگان ماندند. در اين هنگام حضرت در بين دو انگشت وَلَوى خود مقامات آنها را نشان دادند كه قَلبُ المؤمِن بَين اِصبعى الرحمن(51). اينها در بين دو انگشت حضرت مقامات خودشان را در آن مرتبه بهشت كه جنت لقاى حق بود، ديدند. لذا شور و شوق و وجد ديگرى براى جنگ پيدا كردند. در اينجا بحث بين اصحاب و اهل بيت پيش آمد. اهل بيت مىگفتند كه اوّل ما بايد بهميدان برويم. صحابه ادب مىكردند و مىگفتند كه خير، تا ما جان در بدن داريم، بايد از شما حفاظت كنيم. اين بحث ادامه داشت تا اينكه صبح عاشورا شد. صبح عاشورا بالاخره تصميم بر اين گرفته شد كه اوّل صحابه بروند.
بِسم اللَّه الرحمن الرحيم
والحمدللَّه ربّ العالمين والصّلاةُ والسَّلامُ على سيّدنا محمد (ص) و ائمة المعصومين لا سيّما على ظهور العشق الاعلى، سيدالشهداء مولانا ابى عبداللَّه الحسين(ع) عظّم اللَّه اجورَنا و اجورَكم بمصابنا بسيّدنا الحسين (ع).
و بعد قال اللَّه تعالى: اِنَّ اللَّهَ اَشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.(25)
مىفرمايد: خداوند جان و مال مؤمنين را مىخرد و در قبال آن بهشت خود را به آنها عنايت مىكند. شأن نزول آيه، بيعت عقبه ثانى است. عقبه در لغت بهمعنى راه پرپيچ و خم گفته مىشود، گذرگاه سخت و صعب و دشوار و يا به عبارت ديگر به "گردنه"، عقبه گفته مىشود و لذا كنايه از امر سخت و عظيم است(26)، كه مىفرمايد: ما اَدْريكَ مَاالْعَقَبَةُ؛ يعنى، تو چه مىدانى كه عقبه چيست؟
در بين راه مكه و منى، عقبهاى وجود دارد، گردنهاى است كه در محل آن گردنه مسجدى وجود دارد كه در آن مسجد كسانى كه مناسك حج را انجام مىدهند رمى جمره عقبه مىكنند.
در سال سيزدهم بعثت در ليلة العقبه هفتاد و پنج نفر (73 مرد و 2 زن) از طوايف اوس و خزرج از اهالى يثرب (كه بعداً به "مدينةالنبى" معروف شد و بالاخره بهطور خلاصه مدينه ناميده شد و در حال حاضر هم مدينه گفته مىشود)، براى انجام مناسك حج آمدند. قبلاً تنى چند از همين هفتاد و پنج نفر قبول اسلام كرده بودند و اينك قبول ايمان مىكردند. در آنجا پيامبر آنها را با قبول شرايطى دعوت به اسلام و ايمان كردند. شرايط چه بود؟ شرايط، همان بود كه بهطور مبسوط در آيه آغاز عرايضم خواندم كه آنها جان و مال خودشان را در راه خدا مىدهند و خداوند نيز در قبال آن، بهشت خودش را، جنةاللقاى خودش را به آنها عرضه مىكند. اين بيعت، بيعت ايمانى بود، بيعت خاصه بود كه حضرت از آنها گرفتند و همين بيعت اسباب هجرت پيامبر را در سال بعد فراهم كرد. البته اين بيعت را خود پيامبر نگرفتند و مأموريت دادند به عموى خودشان عباس كه اين بيعت را از آنها بگيرد.
در قبل از اين بيعت پس از واقعه شِعب ابوطالب، پيامبر از تعدادى از انصار بيعت گرفتند. ماجراى شعب ابوطالب بدين قرار بود كه كفار چند تن از ياران پيامبر از جمله خديجه و ابوطالب را گرفته و آنها را در درهاى محصور كرده بودند و از رسيدن آذوقه و مايحتاج زندگى، بهر طريقى جلوگيرى مىكردند بهحدّى كه در قضيه شعب بر پيامبر و همراهان خيلى سخت گذشت كه مىنويسند خديجه كه از تجّار بود و ثروت بسيارى داشت ثروت خويش را بهطور كلّى از دست داد ولى خم به ابروى خود نياورد و براى پيامبر(ص) همه چيز خودش را داد.
پس از اتمام شعب به علت مرارت و سختى زيادى كه كشيده بودند، پيامبر خديجه و ابوطالب را كه دو نفر از عزيزان وى بودند به فاصله 3 يا 35 روز از دست دادند يعنى هر دو فوت كردند و اين قضيه براى پيامبر بسيار سخت و ناگوار بود بهطورى كه چهره پيامبر مدتها غمگين و افسرده و ناراحت بود، از اينرو آن سال به عام الحزن مشهور شد. تا اينكه همانطور كه عرض كردم بيعت اوّل كه معروف شد به بيعت عقبه اولى، پس از اتمام شعب در سال يازدهم بعثت انجام شد. حضرت بنا بهاقتضاى حال به چند تن از اهالى يثرب از قبايل اوس و خزرج اسلام را عرضه كردند و از ميان افرادى كه از يثرب آمده بودند دوازده نفر اسلام را قبول كردند. حضرت در اين بيعت و در قبول اسلام اين دوازده نفر شرايطى را عنوان كردند كه با شرايط بيعت عقبه ثانى تفاوت داشت. در بيعت عقبه اولى حضرت از آنها بيعت گرفتند بهشش شرط:
شرط اوّل اقرار به وحدانيت خدا و شريك قائل نشدن براى او بود. ديگر شروط اين بود كه دزدى نكنند، زنا نكنند، فرزندان خود را نكشند و فرزندى را كه مربوط به شوهرشان نيست به او نسبت ندهند و در كارهاى نيك بر پيامبر سركشى نكنند. در عوض پيامبر هم از خداوند آمرزش گناهان آنها را مىخواست و خداوند وعده آمرزش و رحمت مىداد.(27)
در بيعت عقبه ثانى وعده بهشت به آنها داده شده بود در عوض اينكه آنها هم جان و مال خودشان را بدهند. ولى در اين بيعت، صحبت از جان و مال نبود و متقابلاً پيامبر هم وعده بهشت به آنها ندادند. فقط فرمودند: من در مقابل بيعتى كه از شما مىگيرم براى شما از خداوند تقاضاى بخشش مىكنم براى آمرزش گناهان شما و اميد آن دارم كه خداوند اين استغفار را قبول بفرمايد و گناهان شما را ببخشد.
اين بيعت، بيعت اسلامى بود كه به "بيعت نساء" هم معروف شد، زيرا پيامبر با زنان به همين شرايط بيعت مىگرفتند. زيرا در اسلام جهاد بر زنان تكليف نشده و در اين بيعت، شرط جهاد نبود. از نظر تاريخى هم هنوز جهاد بر مسلمانان واجب نشده بود. پيامبر از زنان به اين ترتيب بيعت مىگرفتند كه چون نامحرم بودند و در بيعت شرط اتّصال دو دستراست واجب است، دستشان را در پارچهاى مىپيچيدند بهطورى كه بههيچ وجه هيچ نقطهاى از دست ايشان پيدا نباشد و آنگاه زنى كه بايستى با حضرت بيعت مىكرد دست خودش را روى آن پارچه مىگذاشت كه هم ارتباط برقرار مىشد و هم دستها به هم نمىخورد و يكديگر را لمس نمىكرد. طريق ديگر بيعت زنان اين بود كه طشت آبى مىگذاشتند و حضرت دست خودشان را در كنار آن طشتى كه پر از آب بود مىگذاشتند و آن زن هم دست خودش را مىگذاشت و بيعت مىكرد و همانطور كه مىدانيد آب هادى است، هادى الكتريسيته است، اگر شما در طشت آبى دو سيم برق را قرار بدهيد، ارتباط برق برقرار مىشود، برق در آب جريان پيدا مىكند. روحاً و از نظر معنى هم زمانى كه حضرت در گوشهاى دستشان را در طشت مىگذاشتند و در گوشه ديگر آن زن دستش را قرار مىداد، از طريق آب، ارتباط برقرار مىشد و حضرت بيعت مىگرفتند.
همانطور كه گفتيم چون جهاد بر زنان واجب نيست و در اين بيعت، شرايط جنگ؛ كشته شدن و كشتن نبود، لذا به "بيعت نسوان" معروف شد. امّا تفاوت عرفانىاى هم در بين اين دو بيعت يعنى در بين بيعت عقبه اولى و عقبه ثانى هست.
در بيعت عقبه اولى، كه بيعت اسلامى است، پيامبر (ص) همانطور كه عرض كردم مسأله جان و مال را جزء شروط قرار ندادند و در مقابل مسأله بهشت را هم بهطور مستقيم قرار ندادند ولى در بيعت عقبه ثانى، مسأله كشته شدن در راه خدا و يا به عبارت ديگر فروختن جان و مال بهخداوند، مطرح بود و صورت عرفانى قضيه را مطرح مىكرد كه انسان در راه خدا از همه چيز خودش بايد بگذرد، از جان و از مال و همه چيز خودش بايد بگذرد، از اينرو بيعت عقبه ثانى بيعت ايمانى بود.
مشترىّ من خدايست، او مرا
مىكَشَد بالا كه اللَّهُ اشْتَرى
خونبهاى من جمال ذوالجلال
خونبهاى خودخورم كسب حلال(28)
اصولاً در تمام اديان ورود به دين به واسطه عهد و پيمان بستن )بيعت( و قبول شرايط و آداب خاصّ و متفاوتى بوده است كه بايد آن را انجام مىدادند تا اتّصال معنوى ميان شخص و بزرگ آن دين پيدا شود. مثلاً در دين حضرت مسيح(ع)، غسل تعميد شرط مسيحى شدن است و حتّى اگر پدرومادر فرزندى، مسيحى باشند، او بايد غسل تعميد يابد تا رسماً مسيحى شود.
مريم دل نشود حامله زانفاس مسيح
تا امانت زنهانى به نهانى نرسد
از اينرو حتّى خود حضرت عيسى (ع) هم بهحضور يحيى(ع) آمد، تا غسل تعميد يابد و بهمحض اينكه چشمش بهعيسى(ع) افتاد، در مقابل حضرت عيسى(ع) تواضع كرد و گفت: اين تو هستى كه بايد مرا غسل بدهى. ولى عيسى(ع) فرمود: حالا دوره توست و تو بايد مرا غسل تعميد بدهى و زمان آنكه من غسل تعميد بدهم نرسيده است و خواهش كرد او را غسل تعميد بدهد.(29) منظور آنست كه شرايط ورود به هر دينى بهطور مجزا و مشخص و مربوط به خودش تعيين شده(30) كه در اسلام از آن تعبير به بيعت شده است. خداوند هم بهدنبال همان آيه خريد جان و مال در مقابل بهشت، مىفرمايد: اين وعده در تورات و انجيل و قرآن آمده و كسى كه به عهد خويش با خداوند وفا كند بشارت به اين بيعت مىدهد و آن را فوز عظيم مىداند.(31)
از نظر لغوى واژه بيعت از ريشه بيع گرفته شده. بيع در اصل كلمه بهمعنى خريد و فروش بهطور كلّى است و سپس بهمعنى عهد و پيمان بستن است كه با نهادن دست راست بيعتكننده در دست راست بيعت گيرنده )مصافحه( تحقّق مىيابد. اين رسم پيش از ظهور اسلام در ميان اعراب رايج بوده است. پس از ظهور اسلام اوّلين بيعت علنى پيامبر سه سال پس از بعثت پس از نزول آيه: وَاَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْاَقْرَبينَ(32) بود كه ايشان از گروهى كه نزديك به چهل تن از فرزندان عبدالمطلب در مجلسى دعوت به بيعت كردند و سه بار تكرار فرمودند و هر بار على (ع) اجابت فرمود و بههمين مناسبت اين بيعت به "بيعت عشيره" مشهور شد. و بيعت علنى ديگر همان بيعت عقبه اولى و سپس عقبه ثانى بود.
در هر خريد و فروش سه ركن وجود دارد: مشترى كه خريدار است، متاع و كالا(33)، و بالاخره فروشنده. در بيعت ايمانى اين سه ركن عبارتند از: خريدار كه خداوند است. فروشنده: شخصى است كه وارد دين اسلام شده (توسط پيامبر يا شخص مأذون از جانب ايشان)؛ متاعى هم كه معامله مىشود جان و مال است.
به اين ترتيب رسول اكرم(ص) مردم را به بيعت عام نبويه داخل در اسلام مىكردند ولى اين صرفاً قبول دعوت ظاهرى بود و از اينجهت به جنبه نبوى پيامبر(ص) مربوط مىشد و مسلمانانى را هم كه مستعد ايمان و طى كردن عقبات آن بودند به بيعت خاصه ولويه مشرّف به شرف ايمان مىكردند و اين بهجنبه ولوى پيامبر ارتباط داشت. مقاتله مذكور در آيه هم مقاتله با دشمنان خارجى در جهاد اصغر و با دشمن نفس در جهاد اكبر است كه شرط لازم سلوك الىاللَّه مىباشد.
امّا بيعت ايمانى را قبل از اين هم، يعنى قبل از اينكه در دين اسلام و يا اديان ديگر باشد، خداوند از بندگان خود گرفته است. كى؟ در روز الست، در روز ازل، در روزى كه بندگان خودش را آفريد و آنها را مخاطب به خطاب: اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ(34)؛ آيا من خداى شما نيستم؟ قرار داد و در جواب، انسانها تكويناً عرض كردند كه بله، تو خداى ما هستى. و بهاين ترتيب عهد و پيمان ازلى بين آنها و خداوند بسته شد كه او را به ربوبيّت و خود را به عبوديّت قبول كنند و انسانها با اين عهد و پيمان بهاين عالم پا مىگذارند. به اين بيعت، "بيعت تكوينى" گفته مىشود و بيعت ايمانى درحقيقت تجديد همين بيعت است. و البته اگر انسانها به آن بله روز الست وفادار بمانند و به بيعت تشريعى تجديد عهد تكوينى كنند و در عهد خويش راسخ باشند، بنا برآيه شريفه: اَوْفُوا بِعَهْدى اُوفِ بِعَهدِكُمْ(35)، مژده امان را از جانب محبوب خويش خواهند يافت.
حقّاكز اينغمان برسد مژدهامان
گر سالكى به عهد امانت وفا كند
اين بيعت چنانكه گفتيم در همه اديان بوده و اصولاً شرط ورود به دين است. در اسلام نيز اختصاص بهزمان پيامبر(ص) نداشته است و ائمّه اطهار(ع) نيز بيعت ايمانى مىگرفتند و همين امر باعث شده بود كه خلفا تصوّر كنند كه بيعت براى قيام مىگيرند. البته در صدر اسلام بيعت اسلامى و ايمانى هردو بود و بسيارى اوقات از هم تفكيك نمىشد و يكجا بيعت مىگرفتند. ولى پس از رحلت پيامبر(ص) كه اسلام رسميت يافت و بهتدريج دين آباء و اجدادى شد، بيعت ايمانى بهطور كلّى امتياز يافت و بيعت اسلامى بجز موارد بسيار خاصّى مثل ورود شخصى به دين اسلام اخذ نمىشد. دليلى و شاهدى هم وجود ندارد كه اين بيعت نسخ شده يا مختص زمان ظهور باشد و بيعت در زمان غيبت با اهل آن نيز عقلاً و نقلاً لازم است. از جمله اينكه در دعاى عهد نقل شده كه من هرروز عهد و بيعتى را كه با امام عجّل اللَّه تعالى فرجه بر گردن دارم تجديد مىكنم.(36)
البته ناگفته نماند كه خلفاى بنىاميه يا بنىعباس نوعى بيعت از مسلمين مىگرفتند و بر اين امر اصرار زياد داشتند چنانكه يزيد اصرار داشت از حسين(ع) بيعت گيرد كه البته اين بيعت براى قبول حكومت و انقياد بود و اين بيعت ربطى به بيعت ايمانى ندارد و آنها اصولاً حق انجام چنين كارى را نداشتند. پيامبر(ص) زمانى كه از شخصى بيعت مىگرفت، در لحظهاى كه عهد و پيمان مىبست و شرايط بيعت را به او اعلام مىكرد، در آن زمان پيامبر، خودش نبود كه بيعت مىگرفت، اين خداوند بود كه بيعت مىگرفت. در لحظه اخذ بيعت و اشتراى جان و مال، پيامبر در خداوند فانى شده بود. ازاينرو در آيه شريفه مىفرمايد: اِنَّ اللَّهَ اشْتَرى؛ يعنى، خداوند مشترى است درحالى كه درصورت ظاهر پيامبر(ص) بيعت مىگرفت و مصافحه مىنمود و اِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ اِنّما يُبايِعُونَ اللَّه(37) در حق پيامبر رسيد و درحقيقت دست پيامبر، دست خدا بود كه يَدُاللَّهِ فَوْقَ اَيْديهِمْ(38)؛ دست خدا بالاى دست آنهاست. بيعت شجره هم كه بهدليل رضايت الهى، به "بيعت رضوان" نيز معروف شد،(39) درحقيقت تقويت و تأكيد بيعت ايمانى براى ازدياد ايمان بوده است.
رسول اكرم براى اينكه بيعت ايمانى فراموش نشود و اگر خللى در ايمان مسلمين ايجاد شده زائل گردد، گاهى خصوصاً به هنگام جنگ اين كار را مىكردند يعنى تقويت بيعت مأخوذ مىكردند تا به فرموده قرآن سكينه بر دلهاى مؤمنين نازل شود و ايمان ازدياد يابد: لِيَزْدادُوا ايماناً مَعَ ايمانِهِمْ(40). و اين بيعت، بيعت خاص الخاص بود. چنانكه در سال ششم هجرت در جريان صلح حديبيه وقتى علائم ضعف ايمان را در بعضى اصحاب ديدند، عدهاى از مؤمنين را دور درختى جمع نمودند و خودشان هم در ميان نشستند و به آنها فرمودند كه به دور اين درخت دايرهوار بنشينند و با يكديگر مصافحه و بيعت كنند و اين بيعت را هريك با ديگرى انجام دهد تا به شخص ايشان برسد.
موضوع بيعت چنان اهميّت داشت كه چون عثمان در اين حادثه غايب بود و از جانب پيامبر به مكّه رفته بود، ايشان يك دست مبارك خود را دست عثمان محسوب كرده و به دست ديگر دادند و فرمودند: اين دست بهنيابت از دست عثمان بود. و آنهايى هم كه بيعت ايمانى مىكردند هريك در مرحلهاى از ايمان قرار داشتند چنانكه براى عمر در همين جريان شك پيدا شد و حتّى به پيامبر عرض كرد: شما گفتيد ما به زودى داخل بيتالحرام مىشويم. پيامبر فرمود: چرا، ولى آيا گفتم همين امسال چنين خواهد شد؟ ولى در مورد على(ع)، وى پس از بيعت ايمانى با پيامبر در همهجا و خصوصاً بهكرات در جنگها امتحان خود را با موفقيت داد. على نمونه كامل دادن جان و مال در راه خدا بود. از جمله در ليلةالمبيت در شبى كه كفّار عرب از قبايل گوناگون قصد داشتند پيامبر را بهقتل برسانند، با مقدماتى كه در جريان بيعت دو عقبه فراهم شده و اهالى يثرب پيامبر را دعوت به هجرت كرده بودند، در شب هجرت پيامبر(ص) به على(ع) فرمود: آيا حاضرى امشب در بستر من بخوابى؟ على (ع) عرض كرد: من اگر در بستر شما بخوابم شما زنده و به سلامت از مكّه خواهيد رفت و جان شما به سلامت خواهد بود؟ پيامبر فرمود: بلى. على(ع) عرض كرد: جان صد همچون منى بهفداى شما باد و بدون اينكه چون و چرايى كند، در بستر پيامبر خوابيد؟ چون او جان خودش را در روز اول به هنگام عهد بستن ايمانى در طبق اخلاص در راه خداوند قرار داده بود. پيامبر آن شب بهسلامتى رفتند و آيه كريمه: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ(41) در شأن على (ع) نازل شد و على (ع) بار ديگر از عهده امتحان ايمانى برآمد. ولى ابوبكر كه در خدمت ايشان بود اين حالت على را نداشت. او نيز بيعت ايمانى نموده و خدمات زيادى در زمان حيات پيامبر(ص) در راه استقرار اسلام كرده بود با اينحال دغدغه خاطر داشت و ناراحت بود و از جان خود مىترسيد. در داخل غار ابوبكر بيم داشت كه دشمنان حمله كنند و او و پيامبر را بهقتل برسانند. حضرت حالت او را درك كردند ولى در همان لحظه خداوند مقرّر فرمود كه عنكبوت در جلوى غار تارى بتند كه هركس از جلوى آنها رد بشود تصور كند كه ماهها و سالهاست كه كسى وارد آن غار نشده است. در داخل غار هم پيامبر به او فرمودند كه سمت راست خودت را نگاه كن، سمت راست خودش را نگاه كرد، ديد شطى است، قايقى آماده براى حركت. فرمودند: سمت چپ خودت را نگاه كن. سمت چپ خود را نگاه كرد، ديد كه دو اسب راهوار آماده است براى اينكه حضرت و او را از مهلكه نجات دهد. و بهنظر برخى از مفسّرين قرآن شأن نزول آيه چهلم سوره توبه(42) ابوبكر است كه پيامبر به او فرمود: اندوهگين مباش كه خدا با ما است و در اين هنگام سكينه قلبيه براى او نازل و آرام شد.
بههر تقدير تفاوت مراتب ايمانى ميان اصحاب پيامبر مثلاً بين على و ابوبكر وجود داشت. بين انبيا و اوليا نيز اين تفاوت احوال و مقامات وجود داشته است. چگونه؟ بدينترتيب كه مثلاً حضرت موسى (ع) زمانى كه خواست وارد وادى ايمن بشود كفشها و يا بهعبارت ديگر نعلين خودش را از پا درنياورد. نعلين يكى اشاره به مال و ثروت دنيا است و ديگرى اشاره به زن و همسر و غيره و همانطورى كه مىدانيد موسى(ع) داراى زن و فرزند و حشم و گوسفندان زيادى بود و علاقه زيادى هم به آنها داشت. او وقتى كه وارد وادى ايمن شد نعلين خودش را از پا درنياورد. ندا رسيد كه اى موسى، زمانى كه به حضور ما مىآيى نعلين خودت را از پا درآور و بدون نعلين بهحضور بيا: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ اِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً.(43) بايستى نعلين خودش را از پا درمىآورد و يا به عبارت ديگر ترك كامل تعلقات دنيايى مىكرد. پس نعلين را طبق دستور خداوند از پا درآورد و بعد بهحضور رسيد. ولى در مقابل، رسولخدا، محمد بن عبداللَّه (ص) در شب معراج، زمانى كه خواست به حضور برسد نعلين خودش را از پا درآورد و با پاى برهنه وارد شد. در اينحال ندا رسيد كه اى محمد نعلين خودت را به پا كن كه گرد نعلين تو، افتخار عرش ماست.
موسى (ع) در مقامى بود كه بايد بدون توجّه به جنبه ظاهر و دنيا و قطع تعلّق كامل بهحضور رسد ولى پيامبر (ع) چون جامع ظاهر و باطن است، در عين پرداختن به ظاهر قلباً متوجّه اوست. به اين دليل معراج پيامبر ما هم جسمانى بود و هم روحانى. در عين توجّه به جسم، سير باطنى و روحى فرمود. در آن مقام، خداوند فرمود: يا محمّد اَنا و اَنْتَ و ما سِوىَ ذلك خَلَقْتُهُ لِأجْلِكَ؛ اى محمّد من هستم و تو. من، دنيا و آنچه كه در آن هست براى تو خلق كردهام. پيامبر در جواب عرض مىكند: يا ربّ اَنْتَ و انا و ما سِوى ذلك تَرَكْتُهُ لِأجلك. پروردگارا تو هستى و من (ادب مىكند، اول نام خدا را عرض مىكند) من از دنيا و آنچه كه در آن است كه فرمودى براى تو خلق كردهام گذشتم براى لقاء تو و ديدار تو.
اين تفاوت حالاتى بود كه بين انبياء وجود داشت. در بين مؤمنين و مسلمين و عبادتكنندگان هم همواره اين حالات و اين تفاوتها وجود دارد. همانطورى كه على(ع) در نهجالبلاغه آنها را به سه گروه تقسيم كرد. بهشت هم مطابق همين تقسيمبندى، داراى مراتب است. على (ع) مىفرمايد: گروهى هستند كه خداوند را به رغبت و ميل به بهشت عبادت مىكنند. عبادت اينها عبادت تجّار است، عبادت سوداگران است كه كارى را مىكنند تا نفع اخروى ببرند.
الهى زاهد از تو حور مىخواهد شعورش بين
به جنت مىگريزد از درت يارب قصورش بين
گروهى هم هستند كه خداوند را از ترس جهنم و عذاب آخرت مىپرستند. اينها عبادتشان، عبادت بردگان است. مزدورانى هستند كه از روى ترس عبادت مىكنند و اگر عقاب الهى نبود شوقى بهبندگى او نداشتند.
امّا گروه آخر گروهى هستند كه خداوند را فقط به خاطر خودش و شكر نعمتهايش عبادت مىكنند، بهخاطر لقاء خودش و بخاطر وصال خودش و بدون چشمداشت به بهشت او و حور و غلمان، اينها آزادگانند كه عبادتشان از سر آزادگى است. چرا كه در بند ترس از جهنم و ميل به بهشت نيستند و چون در بند حق هستند، آزادهاند(44). مصداق شعر حافظ هستند كه "من از آن روز كه در بند توام آزادم."
اين سه گروه هر يك بنابر شاكلهاش، عبادتى كه مىكنند هر كدام لياقت يكى از مراتب بهشت را دارند. گروهى لياقت پايينترين مرتبه را دارند. پايينترين مرتبه بهشت، بهشت شير و عسل و حور و غلمان است. آن دو گروه اوّل پاداش عمل خود را در اين مرتبه مىيابند ولى بالاترين مراتب، جنّة اللقاء است، جنّت خود اوست كه فقط بندگان خاصّش حق ورود دارند و خداوند دربارهشان مىفرمايد: يا ايَّتُها النَّفسُ المُطْمئنةُ اِرْجِعى اِلى ربِّك راضيةً مَرْضيةً فَادْخُلى فِى عبادى و ادْخُلى جَنَّتى:(45) اى كسى كه نفس تو، نفس مطمئنه است و بهاطمينان و آرامش قلبى رسيده به سوى پروردگارت باز گرد، در حالى كه تو از او خشنود و او از تو خشنود است و جزء بندگان من شو و به بهشت من داخل شو.
وقتى كه مىفرمايد: وَادْخُلى جَنَّتى(46)؛ يعنى، به جنت من درآى. جنّت من كدامست؟ جنّة اللقاء؛ كسى مىتواند وارد جَنة اللقاء بشود كه از همه چيز، از دنيا و آخرت بگذرد.
در كلاه فقر مىبايد سه ترك
ترك دنيا، ترك عقبى، ترك ترك
كسى مىتواند به لقاء او برسد كه در قيد دنيا و آخرت نباشد و آنچنان وارسته باشد كه به مقام ترك ترك برسد. اين سه گروه در ميان تمام ياران و صحابه انبيا و ائمّهاطهار و بزرگان دين وجود داشتهاند. همانطورى كه در ميان صحابه على(ع) هم وجود داشتند. خود على (ع) در مقامى بود كه بهمحبوب خويش عرض مىكرد: ما عَبدتُكَ خوفاً مِن نارك و لا طمعاً فى جَنّتك بل وَجَدتُكَ اهلاً لِلعِبادَةِ فَعَبدتُك؛ او مىگفت: پروردگارا من ترا نه از ترس آتش دوزخ و نه به طمع بهشت عبادت مىكنم بلكه چون ترا فقط شايسته بندگى و عبادت مىدانم و معبود من تو هستى، بندگى تو مىكنم. امّا ياران على همه در يك مقام نبودند. همه آنها كه با جان و دل با على(ع) بودند خدا را اينسان عبادت مىكردند ولى بقيه هريك بهنحوى از على جدا شدند و بلكه گمراه گرديدند. على(ع) ميزان طاعت و بندگى بود و عبادات همه به ترازوى على سنجيده مىشود و بههمين دليل ولايت على(ع) شرط قبولى طاعات است.
آن راكه دوستى على نيست كافر است
گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش
كسانى كه از صراط مستقيم على(ع) منحرف شدند به سه عنوان معروف شدند: ناكثين و قاسطين و مارقين. اينها مسلمانانى بودند كه يا ميل به دنيا و يا عدم توجّه به حقيقت ولايت و يا زهد خشك – از نوع عابدان تاجر – مانع از آن شد كه در زمره ابرار باشند. ناكثين، بيعت خود را شكستند و بر على شمشير كشيدند. حضرت على(ع) عايشه و طلحه و زبير را ناكث خواند. اينها پيروان حضرت بودند كه عهد شكستند و ناكث يعنى پيمانشكن شدند(47). ديگر، قاسطين بودند. قاسط از ريشه قسط بهمعناى عدل و داد است ولى قاسط بهمعناى ظالم است. حضرت على(ع) معاويه و پيروانش را قاسطين ناميدند.
در جنگ صفين عمروعاص كه به مكر و حيله معروف بود، زمانى كه مشاهده كرد جنگ معاويه عليه على(ع) در حال شكست خوردن است، به لشكريان دستور داد كه قرآنها را بر سر نيزه كنند و على(ع) كه اين مطلب را ديد و مىدانست حيلهاى بيش نيست و براى اينست كه آنها را فريب بدهد، دستور داد كه توجهى به بالابردن قرآنها برروى نيزه نكنند و تا پيروزى كامل، به حمله ادامه بدهند. در اين هنگام در بين لشكريان على(ع) همهمه افتاد كه به حرمت قرآن، جنگ متوقف گردد. آن گروه لشكريان على هم كه فقط توجّه به ظاهر دين داشتند و متوجّه نبودند كه قرآن، صامت است و مبيّن مىخواهد و قرآنِ ناطق على(ع) است، گوش به نصايح على ندادند و لذا به جنگ ادامه ندادند و كار به حكميت كشيد درحالىكه حقيقت قرآن، على بود. قرآن ناطق على بود. روايت است كه: تمام قرآن در سوره حمد جمع است و سوره حمد در بسم اللَّه الرحمن الرّحيم و بسم اللَّه الرحمن الرّحيم هم در باء بسم اللَّه و باء بسم اللَّه در نقطه زير باء جمع است و على فرمود: انا نقطه تحت الباء؛ من نقطه زير باء هستم(48). بدين قرار عدهاى از ايشان سرپيچى كردند و قتلشان را واجب دانستند. عدّهاى از اصحاب خاص على كه بيعت ايمانى با ايشان كرده بودند، در جريان حكميت از ايشان جدا شدند و به سبّ و لعن حضرت پرداختند و حضرت على(ع) ايشان را مارق خواند يعنى كسى كه از دين خروج كرده، از دين برگشته است. خوارج جزو پيروان خاص حضرت بودند. اينها مردمى بودند زاهد، شب زندهدار، قارى قرآن و متشرّع. قائمالليل و صائمالنهار بودند ولى چون توجّه به مقام ولايت على(ع) نداشتند، از دين خارج گشتند هرچند ظاهراً مسلمانانى عابد و زاهد بودند. ولى چون اينها از ابتدا به دنبال ظلم نبودند و بيعت ايمانى هم با حضرت بسته بودند ولى بعداً منحرف شدند، حضرت پس از فريب خوردن دربارهشان فرمود: بعد از من خوارج را نكشيد زيرا اينها برخلاف معاويه بهدنبال حقيقت بودند ولى بهسبب ظاهربينى گمراه شدند ولى معاويه و عمروعاص از اوّل دنبال باطل بودند و به مقصود خود رسيدند.
در مورد ساير ائمّه از جمله حسين بن على (ع) نيز اين حكم مصداق داشت. در ميان ياران و همراهان ايشان نيز اين سه گروه وجود داشتند، با عقايد و سليقههاى مختلف و نيّات متفاوت در ديندارى و عبادت كه هريك بهگونهاى فكر مىكردند و توجّه نداشتند كه ميزان امام است و در قول و فعل بايد از ايشان تبعيت كنند. زمانى كه حضرت امام حسن(ع) كه متخلّق به حلم و صبر و خوددارى بود، بنابر مصالحى با معاويه مصالحه كرد، امام حسين(ع) از همان لحظه از اين مصالحه ناراحت بود ولى از آنجايى كه امام حسن امام و مقتدا و پيشواى او بود تبعيت امام را واجب مىدانست و اطاعت كرد و قبول فرمود ولى روحيه غيرت و شهامت او، جنگاورى او، آنچنان بود كه اصولاً حاضر نمىشد چنين مصالحهاى با يزيد بكند. معاويه هم كه حسين بن على (ع) را مىشناخت و از غيرت او، از شهامت او، از روحيات او اطّلاع داشت، به يزيد توصيه كرده بود كه از حسين بن على بيعت نخواهد. البته اين را كه عرض مىكنم العياذ باللَّه، ايرادى به حسن بن على(ع) نيست. هر يك از ائمّه و بلكه اولياى دين داراى خصوصيات و حالات خاصى است مربوط به خودش. حسن داراى آن خصوصيات بود و حسين داراى اين خصوصيات. همه ائمّه، نور واحدى هستند ولى هريك تكليف الهىاش با ديگرى متفاوت است و در عينحال زمينه و مقدمات ظهور امام ديگر را فراهم مىآورد. از اينرو مرحوم آقاى نورعليشاه در صالحيه فرمايند: »اگر حلم حسنى نبودى شجاعت حسينى بروز ننمودى.«(49) به هر تقدير معاويه بهعنوان وصيت به يزيد توصيه أكيد كرد كه از حسين بيعت نخواهد. ولى وقتى معاويه در سال شصت هجرى مرد، يكسال بعد از اين قضيه، يزيد بدون توجه بهوصيت پدر، خودش توسط والى مدينه از حسين تقاضاى بيعت كرد و به والى مدينه پيغام داد كه به نزد حسين مىروى و از او تقاضاى بيعت مىكنى يا اينكه سر او را براى من مىآورى. والى مدينه بهحضور حضرت رسيد و پيغام يزيد را هم به ايشان داد. حسين بن على در جواب فرمود: "بيعت همچو منى و همچو اويى هرگز." و درست هم بود، بيعت حسين بن على، نوه پيامبر اكرم(ص)، فرزند على بن ابىطالب، برادر حسن بن على (ع)، امام وقت، قلب عالم امكان با مرد فاسق و فاجرى همچون يزيد چگونه امكان داشت؟ مجدداً يزيد پيغام داد كه برو و پيغام من را به حسين برسان، به حسين بگو يا بيعت و يا جنگ.
اين بار، حسين سه روز مهلت خواست و سه شبانه روز بر مزار متبرّك جدّ بزرگوارش رسول خدا نشست و گريست و سر به سنگ مزار مبارك گذاشت و سخت گريست كه در يكى از اين لحظات خواب بر او مستولى شد. در عالم رؤيا جدّ بزرگوارش، رسول خدا را ديد كه فرمود: حسين جان به طرف عراق حركت كن كه خداوند ترا كشته مىخواهد ببيند. حسين از خواب برخاست، تكليف روشن شد وضعيت معلوم گرديد. مشخص شد كه چه بايد بكند. جواب والى مدينه و يزيد را داد كه بيعت غيرممكن است و هركارى كه مىخواهيد بكنيد، بكنيد. اين قضيه در ماه رجب، در مدينه اتفاق افتاد. حضرت بلافاصله حركت كردند به سوى عراق و بهطورى كه مىنويسند در روز تولد خودشان كه سوم شعبان باشد وارد مكّه شدند و از ماه شوال تا شروع مناسك حج را در مكّه بودند. ولى در اين مدّت مرتباً از كوفه براى حضرت پيام مىآمد، پيك مىآمد كه چرا در مكّه ماندى و چرا حركت نمىكنى. كوفيان منتظر شما هستند. شما بايستى بر ما حكومت كنيد. شما والى حقيقى كوفه هستيد و مرتباً از حضرت دعوت مىكردند كه حضرت براى دردست گرفتن زمام امور به آنجا حركت كند. ولى حضرت تحمّل مىكردند. چرا؟ چون كوفيان را مىشناختند و سابقه كوفيان و عمل كوفيان با پدر بزرگوارشان هرگز از خاطر نمىرفت. بالاخره مراسم حج نزديك شد حضرت تصميم گرفتند كه مراسم حج را انجام بدهند و سپس برطبق خوابى كه ديدند و جدّ بزرگوارشان در خواب به ايشان امر كرده بود به سمت عراق حركت كنند، عمل نمايند. مناسك شروع شد، حضرت، محرم شدند تا مناسك را بهانجام برسانند. از طرفى دشمنان يعنى قواى يزيد هم محرم شدند. ولى چه احرامى؟ احرامى كه در زير لباس احرام، مسلّح بهسلاح شده بودند كه خون حسين بن على را در مسجدالحرام بريزند. چون يزيد عقيده و ايمانى نداشت. براى او فرق نمىكرد كه خون حسين بن على در كجا ريخته شود. براى او مهم نبود كه در مسجدالحرام يا در جاى ديگرى باشد، چون در مسجدالحرام، همانطور كه از اسمش مستفاد مىشود، ارتكاب به اعمال خاصّى در محدوده آنجا حرام است از جمله قتل نفس و كشتن انسان. از طرفى حسين بن على جاسوسهايى داشتند كه خبرها را برايشان مىآوردند. از جمله خبر رسيد كه عدهاى از ياران يزيد در زير لباس احرام مسلّح بهسلاح هستند و قصد دارند كه خون شما را در حرم بريزند.
حسين بن على ترجيح داد كه حرمت خانه حفظ بشود و خون او ريخته نشود اين بود كه در روز هشتم ذىالحجّه تصميم خويش را به ترك مناسك اعلام فرمود. ولى اين كار، دليل بر اين نبود كه از كشتهشدن مىترسيد. چرا؟ بهدليل اينكه در عاشورا اين مسأله را ثابت كرد. ياران حضرت در مقابل تصميم ايشان كه مناسك را نيمهكاره بگذارند و بهطرف عراق حركت كنند بنابر شاكله نفسانى و دينى خويش اختلافنظر پيدا كردند. سه گروهى را كه حضرت على(ع) مشخص كرده بودند، حسين بن على هم آنها را از هم تفكيك فرمود. آنها خودشان در مقابل تصميم حضرت عملاً تقسيم شدند. همان يارانى كه قبلاً عرض كردم كه هريك به طمعى آمده بودند، طريقى را دنبال كرد. عدهاى زاهد و ظاهرپرست، مناسك حج را ادامه دادند و گفتند، ما بهروش پيامبر عمل مىكنيم. مناسك حج را تمام مىكنيم. آنها بهطمع بهشت يا خوف از جهنم چنين كردند. حتّى نوشتهاند كه عدّهاى طومار بر عليه حسين امضاء كردند همانطور كه براى على(ع) طومار امضاء كردند. همان زمان كه اصحاب معاويه قرآن را بر سر نيزهها كردند و گفتند كه على از دين رسول خدا خارج شده است. عدّهاى هم براى حسين(ع) طومار امضا كردند كه حسين از دين جدّش خارج شده و مناسكى را كه محمدبن عبداللَّه جدّ بزرگوارش انجام مىداد، انجام نداده است و در موقع انجام، آن را ترك كرده است. البته عدّهاى هم او را همراهى كردند. درحالى كه حج واقعى، حجى بود كه حسين(ع) انجام داد و حاجيان واقعى، حسين و آن گروه اصحاب او بودند كه در روز عاشورا كشته شدند. كسانى كه دعوت حسين را كه دعوت حق بود تلبيه گفتند. رمى جمره؛ يعنى، دورى از دشمنان حسين كردند و جان خويش را اسماعيلوار در راه خدا دادند.
از امام رضا(ع) نقل است(50) كه مىفرمايد ابراهيم (ع) زمانى كه خواست بهدستور خداوند اسماعيل را قربانى كند گوسفندى از بهشت رسيد. و ندا رسيد كه اى ابراهيم اين گوسفند را به جاى فرزندت قربانى كن. در آن لحظه به دل ابراهيم گذشت كه ايكاش آن گوسفند را خداوند نمىفرستاد و من فرزندم اسماعيل را قربانى مىكردم تا دلم بهدرد بيايد و در اثر اين آزردگى خاطر و صبرى كه مىكنم، خداوند مقام رفيعى براى من قرار مىداد. در اين هنگام، خداوند ندا داد كه اى ابراهيم بهترين و محبوبترين بنده ما نزد تو كيست؟ ابراهيم عرض كرد: بهترين و محبوبترين بنده تو محمد(ص) است. مجدداً خداوند از او سؤال كرد كه فرزند تو عزيزتر است يا فرزند حبيب من؟ ابراهيم عرض كرد: فرزند حبيب تو. خداوند فرمود: اگر فرزند حبيب من بهدست عدّهاى كه خودشان را پيرو دين او مىدانند با فجيعترين وضعى سر از تنش جدا كنند، بيشتر دل تو به درد مىآيد يا اينكه تو با دست خودت سر فرزندت اسماعيل را از تن جدا كنى؟ ابراهيم عرض كرد: اگر سر فرزند حبيب تو را چنين از تن جدا كنند، دل من بيشتر به درد مىآيد. خداوند مىفرمايد كه اى ابراهيم، روزى خواهد آمد كه گروهى كه خود را پيرو حبيب ما محمد(ص) مىدانند سر فرزند او را از تن جدا مىكنند و درنهايت بىرحمى خون او را بهزمين مىريزند و هيچگونه توجهى به اين نمىكنند كه با اين كار مستوجب عذاب من مىشوند. در اين هنگام ابراهيم دلش بهدرد آمد و اشك ريخت و گريه كرد در اين هنگام رسيده است كه خداوند فرمود: ما اين آزردهخاطرى تو و دردى كه در دل تو نشست و اشكى كه بهخاطر فرزند حبيب ما ريختى با اجرت براى فرزند خودت، اگر او را كشته بودى، معاوضه مىكنيم و مقام رفيعى براى تو قرار مىدهيم.
اين قربانى عظيم همانطور كه خداوند فرمود حسين بود. كسانى كه با حسين از مكه حركت كردند و دعوت او را لبيك گفتند و تكبيرگويان تا زمين كربلا او را همراهى كردند، درحقيقت حج واقعى را آنها انجام دادند. چرا؟ بهدليل اينكه آنهايى كه ماندند خانه گل را طواف كردند ولى آنهايى كه با حسين به كربلا رفتند و در عاشورا شهيد شدند، طواف خانه دل كردند. چون در آن هنگام دل حسين بن على خانه خدا بود كه مىفرمايد: قلب المؤمن بيت اللَّه. قلب حسين بن على محل خدا بود چون حسين ولىّ وقت بود و خدا در قلب او بود و اينها طواف خانه خدا يعنى قلب حسين را كردند پس آنها واقعاً طواف خانه خدا را كردند.
بدينترتيب ياران حقيقى حسين كه شوق لقاء اللَّه در دل داشتند به راه خودشان ادامه دادند تا اينكه رسيدند بهجايى كه لشكر حرّ هم نزديك آنها رسيد. لشكر حرّ، سايه به سايه در كنار حسين بن على حركت مىكرد. حرّ نهايت ادب را در طول راه نسبت به حسين بن على ابراز مىكرد ولى ناگاه قاصدى آمد بهنام مالك بن نصير كندى كه از جلوى حسين(ع) رد شد ولى به ايشان سلام نكرد و خودش را به حرّ رساند و پيام را به حر داد. او كاغذ را باز كرد و خواند. ديد كه پيام براى او آمده كه حسين بن على را سعى كن در هر كجا كه هست متوقّف كنى و سعى كن كه حتىالمقدور در زمينى باشد بدون آبادى و بدون امكان دسترسى به آب. او را محاصره كرده و از حركتش به هر طريقى كه شده جلوگيرى كن. حرّ آمد بهحضور حضرت و درنهايت تواضع عرض كرد كه المأمور معذور، براى من پيغام آورده و امر كردهاند كه شما را در سرزمينى بىآب و آبادانى و بدون دسترسى به آبادى متوقف و محاصره كنم. حضرت فرمودند: تو كه مىدانى من تنها نيستم، من اگر خودم بودم همهچيز را تحمل مىكردم. من با اهل بيتم هستم، با خانوادهام هستم، زن همراهم هست، اطفال خردسال همراهم هستند. اينها نياز بهخوراك دارند. بگذاريد كه ما لااقل به يكى از آباديهاى ديگر مانند قادسيه يا جاى ديگرى حركت كنيم. حرّ گفت: نه، به هيچوجه اجازه ندارم بگذارم شما قدمى از قدم برداريد.
حضرت در اين هنگام متغيّر شدند و فرمودند: برو كه مادرت بهعزايت بنشيند. حرّ عرض كرد: چه كنم كه نمىتوانم نام مادرتان را بياورم؛ چون مادر حسين بن على فاطمه زهرا(ع) بود. حضرت نام زمين را سؤال كردند و متوجّه شدند كه نام آن كربلاست. فرمودند كه اينجا محل كربوبلا است، محل عروج ماست، اينجا محل شهادت ماست، اينجا محلى است كه ما بهمحبوب مىپيونديم. پس دستور فرمودند كه بارها را بهزمين بگذارند و خيمه را بزنند. البته فرمودند كه قبل از اينكه خيمهها زده شود در پشت خيمهها، خندق كنده بشود و داخل آن خار و خاشاك ريخته شود. چرا؟ بهدليل آنكه همانطورى كه عرض كردم حسين بن على بسيار غيرتى بودند و اين احتياط را مىكردند كه مبادا شب و يا ناهنگام دشمن از پشت حمله كند و وارد خيام اهل بيت شود. در كنار آن هم چادر بزرگى را براى اجتماعات زدند. اجتماعات جنگى و اقامه نماز جماعت و جمع شدن لشكر. در طول اين مدت اياب و ذهاب ياران حسين هم زياد بود. عدّهاى مىرفتند و عدّهاى هم مىآمدند. عدّهاى حسين را ترك مىكردند و عدّهاى به حسين اضافه مىشدند. يعنى اين را مىخواهم عرض كنم كه درضمن اين مدت حضرت دستورات لازم را براى تمام كارها صادر فرمودند. براى هركس مأموريت خاص خودش را تعيين كردند و به او محوّل فرمودند تا عصر تاسوعا. در طول اين چند روز لشكريان مختلف مرتّباً بهدشمن اضافه مىشدند و در آباديهاى اطراف اسكان مىيافتند. در عصر روز تاسوعا آخرين لشكرى كه وارد زمين كربلا شد، شمر بود با پرچم قرمز. زمانى كه حسين بن على پرچم قرمز را ديد، استرجاع فرمود. فرمود: قاتل من آمد. شمر كه فرمانده يكى از لشكريان بود، ضمناً، حامل پيامى هم بود براى عمرسعد كه اگر قادر نيستى و شهامت اين را ندارى كه جنگ كنى، فرماندهى كل قوا را به ديگرى واگذار كن. او غلامش را صدا زد و تير و كمان خواست. تير كمانش را آوردند و رو كرد به لشكريان خود و گفت كه شما شاهد باشيد و در حضور يزيد شهادت بدهيد كه اولين كسى كه جنگ را شروع كرد من بودم. و تيرى بهطرف خيام حضرت پرتاب كرد. از طرفى شمر هم پيام را برد حضور امام حسين. او شرفياب شد و گفت كه من آمدهام و دستور دارم كه جنگ را در اوّلين فرصت شروع كنم. حضرت فرمودند كه من هنوز ترتيب كاملى براى اهل بيت خودم ندادهام، هنوز كارهاى لازمى دارم كه بايد آنها را انجام بدهم و اگر كه موافقت كنى چند روز ديگر جنگ شروع شود. شمر گفت: نه، اگر شما براى فردا صبح قبول اين امر را نكنيد، شبانه جنگ را شروع خواهيم كرد. حضرت در يك حالت و شرايط بسيار سخت و ناگوارى قرار گرفته بودند كه چارهاى نداشتند جز اين كه قبول كنند. لذا فرمودند: بسيار خوب.
حضرت نماز مغرب و عشا را اقامه كردند. پس از اقامه نماز خطابهاى براى يارانشان كه در خيمه بودند ايراد كردند. گفتند كه اينها كه در اين سرزمين جمع شدهاند، همه براى گرفتن جان من آمدهاند و با شما كارى ندارند و شما خودتان را بهزحمت نيندازيد و جان خودتان را بهخطر نيفكنيد و برخيزيد و برويد. حسين (ع) فرمود: من بيعت خود را از گردن همه شما برداشتم. هركس كه مىخواهد برود. همانطور كه مىدانيد عدّهاى رفتند. كه البته هنگام رفتن هريك از آنها، حضرت دم در ايستاده و سرشان را پايين انداخته بودند تا آنها را نبينند كه كسى خجالت بكشد. عدّهاى خداحافظى كردند و رفتند. عدّهاى خداحافظى نكردند و رفتند. عدّهاى دست حضرت را بوسيدند و رفتند. عدّهاى دست نبوسيده، رفتند. حضرت هيچ نفرمودند. ولى هريك از آنها كه مىرفتند حالت تيرى داشت كه به قلب مبارك وارد مىشد، چون آنها قلب عالم امكان را تنها مىگذاشتند و مىرفتند. آنها بهخاطر جيفه دنيايى مىرفتند، آنها به بيعت ايمانى خويش كه دادن جان و مال در راه خدا بود، وفا نكردند. همه كه رفتند، دو گروه يكى صحابه و ديگرى اهل بيت باقى ماندند. حضرت بهآنها هم توصيه كردند كه شما هم جان خودتان را حفظ كنيد و برويد. كسى با شما كارى ندارد. با من كار دارند. فردا با كشتن من معركه تمام مىشود، شما هم نزد خانه و خانواده خودتان برويد. در اين هنگام عباس بن على برادر رشيد و بزرگوار حسين بن على (ع) به پاى ايشان افتاد. دقايق زيادى در روى پاهاى حسين گريست. از زمين برنخاست. حضرت شانههاى او را گرفتند و از زمين بلند كردند و فرمودند: عباس جان چرا گريه مىكنى؟ من كه بيعتم را از گردن تو برداشتم و تو را آزاد كردم و گفتم كه بههر كجا كه مىخواهى برو. او گفت: درد من همين است و جگرم از همين مىسوزد كه برادرم، مولايم، بيعتش را از گردن من بردارد. اگر شما بيعتتان را از گردن من برداريد من به كجا بروم؟ به كى رو بياورم؟ در روز حشر جواب رسول خدا جواب على مرتضى را چه بدهم؟ به خدا قسم كه اگر هزار بار مرا قطعهقطعه كنند و قطعات بدن من را بسوزانند و خاك آن را بهباد بدهند و مجدداً بهدنيا بيايم باز دست از دامن تو برنمىدارم و باز در ركاب تو مىجنگم. اين چنين اهل بيت وفادارى خودشان را نسبت به حسين اعلام كردند.
در مقابل صحابه هم بودند. محمد بن بشير حضرمى از صحابه بود براى او پيام آوردند كه فرزندت در جنگ طبرستان اسير شده و اگر براى آزادى او نروى و چيزى پرداخت نكنى فرزند ترا خواهند كشت. او جوابى نداد، وقعى ننهاد بر اين مسأله. رفتند حضور حضرت و عرض كردند كه چنين مطلبى است. حضرت او را احضار كردند، بهحضور حضرت آمد. حضرت مقدار زيادى هدايا و مقدارى پول به او مرحمت كردند و فرمودند: بشير من بيعتم را از گردن تو برداشتم. تو برو و با خيال راحت فرزندت را آزاد كن و بهزندگى خودت و زن و فرزندت برس. بشير نگاهى بهچهره و سيماى آسمانى حسين كرد و گفت: حسين جان، زن و فرزندم به فداى تو، من تو را تنها بگذارم، بهخاطر فرزندم و بعد سراغ تو را از كاروانها بگيرم، از كاروانها بپرسم كه حسين من كجاست؟ حاشا و كلّا كه لحظهاى تو را تنها بگذارم. هرگز از تو جدا نخواهم شد تا زمانى كه نفس داشته باشم، تا زمانى كه خون در رگهاى من باشد. حضرت به او دعا فرمودند. در اين هنگام آنهايى كه خلاصه ايمان بودند، ماندند. ماندنىها ماندند و رفتنىها رفتند. آنهايى كه متعهّد به بيعت ايمانى خويش بودند، آنهايى كه عبادت خدا را بهدليل لقاء او مىكردند، عاشقان و آزادگان ماندند. در اين هنگام حضرت در بين دو انگشت وَلَوى خود مقامات آنها را نشان دادند كه قَلبُ المؤمِن بَين اِصبعى الرحمن(51). اينها در بين دو انگشت حضرت مقامات خودشان را در آن مرتبه بهشت كه جنت لقاى حق بود، ديدند. لذا شور و شوق و وجد ديگرى براى جنگ پيدا كردند. در اينجا بحث بين اصحاب و اهل بيت پيش آمد. اهل بيت مىگفتند كه اوّل ما بايد بهميدان برويم. صحابه ادب مىكردند و مىگفتند كه خير، تا ما جان در بدن داريم، بايد از شما حفاظت كنيم. اين بحث ادامه داشت تا اينكه صبح عاشورا شد. صبح عاشورا بالاخره تصميم بر اين گرفته شد كه اوّل صحابه بروند.
از آن طرف حرّ كه از امراء لشكر دشمن و بلكه نفر دوّم بود، در شرايط بسيار سخت روحى قرار گرفته بود نمىدانست چه بكند، نمىتوانست بهروى حسين و فرزندان و ياران او شمشير بكشد. عقل به او حكم مىكرد كه امر لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ(52) را بشنو ولى عشق مىگفت شتاب كن و برو. جيفه دنيا را ترك كن. در دلش خلجانى بود. پس تصميم خود را گرفت. از لشكرش جدا شد، جلو آمد، چون بسيار باشهامت و غيور بود. لشكريانش فكر كردند كه قصد دارد بهتنهايى به جنگ اقدام كند و لشكريان حسين را بكشد. ولى هر چند قدم كه جلوتر مىرفت، آهستهتر و لرزانتر مىرفت. ناگهان در محلى متوقّف شد، چكمهها را از پاى درآورد. آنها را پر از خاك و سنگ كرد و بهگردن انداخت. دستها را بهزمين، زانوها را به زمين، حركت كرد تا به در خيمه حسين آمد و امان خواست. اشكريزان عرض كرد: العفو، العفو، العفو. حسين بن على فرمود: تو كيستى؟ عرض كرد كه من شرم دارم نام خود را بهزبان آورم. حضرت بهجلو خيمه آمدند؛ ديدند كه حرّ است. فرمودند كه به داخل خيمه بيا. با ما چكار دارى؟ گفت: نه بهداخل خيمه نمىآيم. اجازه دهيد همينجا عرض كنم. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: من نگرانم كه بهداخل خيمه شما بيايم و يكى از طفلان شما مرا ببيند. من اولين كسى بودم كه آب را بهروى شما بستم. شرم دارم كه در چشمان طفلان شما نگاه كنم. من حاضر نيستم به داخل خيمه بيايم فقط توبه من را بپذيريد. بيعت مرا بپذيريد. اجازه بفرماييد كه من اوّلين كسى باشم كه مالم و جانم را در راه شما مىدهم. حضرت توبهاش را پذيرفتند و با او بيعت ايمانى كردند و در حقّش دعا فرمودند. اذن جنگيدن خواست، حضرت به او اجازه دادند. حركت كرد و انصافاً شجاعانه جنگيد، آن چنان جنگيد كه در همان حمله اول چندين نفر را به دَرَك واصل كرد. ولى ناگاه لشكريان ديدند كه نمىتوانند با او مقابله كنند. قدرت او، قدرت ديگرى است. نيروى ايمان به او نيروى زائد بدنى هم داده بود. او را تيرباران كردند بهطورى كه تير در تمام اعضاء بدنش نشست، از چشم و سر و گوش و دهان و به ناگاه از اسب افتاد. امام به بالين او شتافتند. چون در روز عاشورا هريك از صحابه كه از اسب بهزمين مىافتاد، حضرت شخصاً بهبالين او مىرفتند. به بالين حرّ هم رفتند و سر او را در دامن گرفتند. حرّ زمانى كه به در خيمه حسينى آمده بود، حالت جذبهاى برايش پيش آمده بود كه قادر نبود چشم از چشم حسين بن على بردارد. نگاه به چشمان حسين بن على مىكرد و اشك مىريخت. در آن زمان هم كه سر بروى زانوى حسين داشت، چشم از چشم حسين بر نمىداشت. اشك مىريخت و بهپيشانى مبارك حسين نگاه مىكرد. حضرت نگاهى به او كردند و اشكها را از چشمانش پاك كردند و فرمودند كه الحقّ مادر تو اسم بامسمّايى بر تو گذاشت. الحقّ تو آزاده هستى در دنيا و آخرت.
بههمين نحو، يك به يك اصحاب رفتند و شهيد شدند و تا آن موقع هيچ يك از اصحاب اجازه نداد كه اهل بيت بهميدان روند. ولى بالاخره نوبت به اهل بيت رسيد. اوّلين نفرى كه از جوانان اهل بيت اذن ميدان خواست علىاكبر فرزند نوجوان حسين بن على بود. علىاكبر شباهت عجيبى به رسول اكرم داشت كه حسين بن على مىفرمودند كه هروقت چشمم به علىاكبر مىافتد گويى رسول خدا را زيارت مىكنم. علىاكبر عرض كرد كه پدرجان اذن رفتن ميدان مىخواهم. حضرت اندكى به او نگريستند و اشك ريختند. علىاكبر سريع به لشكر حمله كرد. با شجاعت جنگيد و تعداد زيادى از آنها را كشت ولى تشنگى بر او غلبه كرد. عطش زيادى داشت. طاقت نياورد و به نزد پدر آمد و عرض كرد: پدرجان العطش، العطش. پدرجان تشنگى مرا كشت. حضرت فرمودند: تو كه مىدانى آبى نيست، تو كه مىدانى طفلان خردسال ما آب ندارند، و فرمودند كه اميدوارم كه از دست جدّت رسول خدا سيراب شوى. علىاكبر بازگشت. فرمايش حضرت نيروى تازهاى به او داده بود، ولى بهمحض اينكه به لشكريان دشمن رسيد، نانجيبى با نيزه محكمى به پهلوى علىاكبر ضربه زد بهطورى كه به رو بهروى اسب افتاد و فرياد زد: پدرجان پدرجان جدّم مرا سيراب كرد. نگران نباش فرزندت عطشان نيست، از دست جدّش سيراب شد و بدينترتيب علىاكبر به مقام رفيع شهادت رسيد. جوانان اهل بيت همه رفتند و تنها عباس پرچمدار حسين در حضور ماند. عباس بن على نيز بهحضور حسين آمد و عرض كرد: مولاى من، آقاى من. چون هرگز عباس در طول زندگى حسين بن على را برادرجان، اخى، مخاطب قرار نداده بود. اذن رفتن به ميدان خواست. حضرت فرمودند: تو پرچمدار من هستى، تو هم مىخواهى مرا تنها بگذارى؟ عرض كرد: مولاى من از شقاوت آنها خسته شدهام. از ناجوانمرديشان خسته شدهام. تحمّل اين همه ناجوانمردى را در مقابل ولىّ وقت ندارم. اجازه بدهيد زودتر راحت شوم. حضرت فرمودند: پس قبل از آنكه بروى و جنگ كنى، برو به طرف شريعه، شايد بتوانى مختصرى آب براى بچههاى تشنه بياورى. اطاعت امر كرد. مشكى برداشت و با اسب خود به كنار شريعه فرات رفت. در آنجا وقتى كه از اسب پياده شد، خواست آب بنوشد. ناگاه لبهاى خشكيده حسين و اهل بيت بهيادش آمد و گفت خدايا مرا ببخش.
شراب عشق چنان مست كرد سقّا را
نخورد آب و به دشمن سپرد دريا را
حتّى مىنويسند اسب او نيز آب نخورد. عباس مشكى را پر از آب كرد و بهدوش راست انداخت. لشكريان دشمن ديدند و گفتند كه اين مشك آب اگر به حسين و عباس برسد و آنها سيراب شوند نيروى تازه مىگيرند. پس حمله كردند و ظالمى با تيغ دست راست عباس را قطع كرد. عباس بلافاصله مشك را بردوش چپ داد. ظالم ديگرى دست چپش را قطع كرد. عباس فوراً با دندان مبارك مشك را بهدهان آورد. از دور شخص ديگرى دهان و مشك و سينه او را با هم هدف قرار داد. عباس بىطاقت شد. مشك آب ريخت و عباس از اسب به زمين افتاد. اينجا تنها جايى بود كه عباس فرياد زد: برادرجان مرا درياب. حسين سراسيمه به بالين وى دويد. صحنه دلخراشى بود. عباس عرض كرد: برادرجان آيا بهعهد و پيمانم وفا كردم؟ آيا از من راضى هستى؟ حضرت فرمودند كه من از تو راضى هستم خدا هم از تو راضى است. در اين هنگام عباس با تنى پارهپاره و به حالتِ راضيةً مرضيه جان داد.
در اين لحظه حسين يكه و تنها در ميان هزاران هزاران نفر لشكريان ابن سعد قرار گرفت كه مىنويسند هفت بار حمله كرد و هر بار برمىگشت براى اينكه اهل خيام آرامشى پيدا كنند. و فرمود: من هربار كه مىروم و برمىگردم، تكبير مىگويم. حسين در هر حمله تعداد زيادى را كشت تا اينكه جدّ و پدر بزرگوارش را زيارت كرد كه فرمودند: حسين جان اگر اين چنين جنگ كنى كه همه اينها را خواهى كشت. ما امشب بهشت را بهخاطر تو آذين بستهايم. ما منتظر قدوم تو هستيم. حضرت برگشتند و تصميم خود را گرفتند و با وجود اين كه مكرّر اتمام حجّت كرده و خودشان را معرفى نموده بودند مجدداً خودشان را معرّفى كردند و بهجلو رفتند كه ناگاه همان مالك بن نصير كندى كه در ابتدا پيام براى حرّ آورده و به حسين سلام نكرده بود از پشت شمشيرى بر فرق مبارك وارد كرد. آنچنان ضربت شديد بود كه برنس حضرت را شكافت و به سر مبارك اصابت كرد. خون از سر حضرت جارى شد. دراين هنگام ابوالجنوب يا ابوالحتوف سنگى بر پيشانى حضرت زد. خون پيشانى و سر بههم آميخته و چشمان حضرت را گرفت. حضرت خون را از چشمان پاك مىكردند ولى مرتباً خونريزى افزايش پيدا مىكرد. پس دامن پيراهن عربى را بالا زدند و خواستند خون سر و چشم را پاك كنند كه قلب مباركشان، قلب عالم امكان، در مقابل خورشيد درخشيدن گرفت، ناگاه ابن سعد فرياد زد: حرمله چه مىبينى؟ حرمله تير زهرآلودى را رها كرد و در قلب مبارك حضرت جاى گرفت. حضرت سعى كردند كه تيغ را دربياورند. خونريزى بيشتر شد. در اين هنگام ظالمى تيغى بر پهلوى مبارك زد. آنچنان ضربت شديد بود كه حضرت از اسب به حالت سجده به زمين افتاد. سر بر خاك كربلا بهحالت سجده كه كمال حالات انسانى است، نهادند. در حال وحدت و كثرت بودند. هنوز جان داشتند. درحضور پدر و جدّشان با خداى خود مشغول رازونياز بودند و از طرفى هم فرموده بودند كه از اهل خيام كسى جلو نيايد.
مدتى طول كشيد كه حضرت در حالت سجده بودند. در خيام ولولهاى افتاده بود لشكريان ابن سعد هم حيران بودند كه ملعونى گفت: حسين بسيار غيور است و اگر زنده باشد و به خيام او حمله كنيم، او تحمّل نخواهد كرد و عكسالعمل نشان خواهد داد. پس تصميم گرفتند كه به خيام حمله كنند. وقتى به خيام حمله كردند، سروصداى پاى اسبان و سمّ اسبان حضرت را از حالت وحدت به حالت كثرت برگرداند. حضرت با زحمت خون و خاكى را كه روى چشم مباركشان بود، پاك كردند و بلند شدند و بر نيزهاى كه داشتند تكيه دادند و ايستادند. نگاه كردند ديدند كه قواى دشمن به خيام حمله مىكند. با حالت ضعف فرياد زدند كه اى بىحيا مردم اگر مسلمان نيستيد لااقل آزاده باشيد. اوّل كار مرا تمام كنيد و بعد به خيام من حمله كنيد. در اين هنگام شمر رسيد. هوا منقلب شد، بادهاى مخالف وزيدن گرفت. شمر بهروى سينه حضرت نشست، زينب سراسيمه به دنبال حضرت مىچرخيد. به دور بچهها مىگشت. بهدنبال برادرش، بهدنبال عزيزش مىگشت. ناگاه ديد شمر بروى سينه حضرت نشسته و خنجر به گردن حضرت گذاشته. حضرت فرمودند: برو، دور شو. او طاقت نمىآورد و نگاه به چشمان مبارك برادر مىكرد. چگونه از برادرى جدا شود كه لحظات آخر زندگى را طى مىكند. در اين هنگام شمر درنهايت بىرحمى سر مبارك را از تن جدا كرد. زينب سراسيمه، دوان دوان به سر جنازه بدون سر آمد. قدرت ولوى و قدرت ايمان او نيرويى به او داد كه جنازه را بلند كرد و به مدينه منوره رو نمود و عرض كرد: يا رسول اللَّه اين قليل قربانى را از آل ابراهيم خليل بپذير. همان قربانى عظيمى كه به ابراهيم خليل وعده داده شده بود.
يا حسين يا حسين يا حسين
پا نوشتها:
25) سوره توبه، آيه 111.
26) در قرآن كريم (سوره بلد، آيات 10 – 2) لفظ عقبه ذكر شده است و خداوند درباره انسان مىفرمايد: وَ هَدَيْناهُ النَّجَدَيْنِ فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ وَ ما اَدْريكَ مَا الْعَقَبَةُ؛ و دو راه پيش پايش ننهاديم؟ و او در عقبه داخل نشد و تو چه دانى كه عقبه چيست؟ مراد از عقبه، عقبات نفس است كه هيچ گذرگاهى سختتر از آنها نيست واز اينرو مفسّرين قرآن عقبه را منزلى از صراط دانستهاند و به جهت دشوار بودنش حتى گفتهاند: هفتاد منزل از پل صراط است كه تا اين منازل پيموده نشود به جنّت حق نتوان رسيد.
27) شرح اين بيعت و شروط مأخوذ در آن در آيه 12 سوره ممتحنه آمده است:
يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى اَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ و لا يَزْنينَ وَ لا يَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتينَ بِبُهتانٍ يَفْتَرينَهُ بيْنَ اَيديهِنَّ و اَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْلَهُنَّ اللَّهَ اِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ.
28) مثنوى معنوى، به اهتمام توفيق سبحانى، دفتر دوم، ابيات 2443 – 4.
29) در انجيل متى (ترجمه قديم فارسى، انجمن پخش كتب مقدسه، باب سوم، ص 4) چنين آمده است: "آنگاه عيسى از جليل به اردن نزد يحيى آمد تا از او تعميد يابد. امّا يحيى او را منع نموده، گفت: من احتياج دارم كه از تو تعميد يابم و تو نزد من مىآيى؟ عيسى در جواب وى گفت: الان بگذار زيرا كه ما را همچنين مناسب است تا تمام عدالت را به كمال رسانيم. پس او را واگذاشت. امّا عيسى چون تعميد يافت…".
30) چنانكه گفته شد در تمام اديان و حتى قبايل سنتى بستن عهد و پيمان مرسوم بوده، منتهى با آدابى مختلف كه مطابق مقتضيات آن دين يا قبيله بوده است و بدون اين معاهده تازه وارد را متدين به آن دين و نه اهل آن قبيله مىشناختند. حتّى در دين يهود كه اكنون فرزند بهصرف داشتن پدرومادر يهودى، يهودى شناخته مىشود نيز حتماً در اصل بايد معاهدهاى بوده باشد كه عيسى مسيح(ع) با تأكيد بر غسل تعميد آن را احيا كرد.
31) در ادامه آيه 111 سوره توبه مىفرمايد: يُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فِى التَّوْراتِ وَالْاِنْجيلِ وَالقُرْانِ وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِه مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الّذى بايَعتُمْ بِه وَ ذلِكَ هُوَالْفَوْزُ الْعَظيمُ.
32) سوره شعرا، آيه 214: خويشاوندان نزديكت را بيم ده.
33) منظور از كالا اعمّ از مبيع و ثمن است و در اينجا مبيع، جان و مال و ثمن، بهشت است.
34) سوره اعراف، آيه 172.
35) سوره بقره، آيه 40: به عهد من وفا كنيد تا من هم به عهد شما وفا كنم.
36) اللّهم اِنّى اُجَدِّدُ لَه فى هذا اليوم و فى كلّ يومٍ عَهداً و عقداً و بيعةً فى رَقَبَتى )مفاتيح الجنان، دعاى عهد(.
37) سوره فتح، آيه 10: كسانى كه با تو بيعت مىكنند درحقيقت با خدا بيعت مىكنند.
38) سوره فتح، آيه 10.
39) درباره اين بيعت و ابلاغ خشنودى الهى، آيه 18 سوره فتح نازل شد كه مىفرمايد: لَقَدْ رَضِىَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً؛ خداوند از مؤمنين هنگامى كه با تو در زير درخت بيعت كردند، خشنود گشت و دانست كه در دلشان چه مىگذرد پس سكينه بر آنها نازل كرد و فتحى عظيم پاداش داد.
40) سوره فتح، آيه 4: تا بر ايمانشان بيافزايد.
41) سوره بقره، آيه 207: از مردم كسى هست كه جان خويش را براى يافتن رضايت الهى مىفروشد.
42) اِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ اِذْ اَخْرَجَهُ الّذينَ كَفَرُوا ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هُما فِى الْغارِ اِذْ يَقُولُ لِصاحِبِه لا تَحْزَنْ اِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللَّهُ سَكينَتَه عَلَيْهِ وَ اَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها: اگر او را يارى نكنيد، خدا ياريش كرد، آن هنگام كه كافران او را بيرون كردند. يكى از آن دو وقتى كه در غار بودند به همراهش مىگفت: اندوهگين مباش خدا با ما است. پس خدا سكينه خود را بر او فرستاد و با لشكرهايى كه شما نمىديديد نيرومند كرد.
43) سوره طه، آيه 12: كفشت را از پاى درآور كه اينك در وادى مقدّس طُوى هستى.
44) قال على(ع) عليهالسّلام: اِنّ قوماً عَبَدوا اللَّهَ رغبةً فتِلكَ عبادةُ التُّجار و اِنّ قوماً عبدوا اللَّهَ رهبةً فَتِلكَ عبادة العَبيد و اِنَّ قوماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكراً فتلك عبادةُ الاحرار (نهجالبلاغه، باب المختار من حكم اميرالمؤمنين على(ع)، حكمت شماره 237).
45) سوره فجر، آيات 30 – 26.
46) سوره فجر، آيه 30.
47) البته عايشه بيعت نكرد. منتهى چون با طلحه و زبير و غيرهما همراهى كرد، او را هم جزء ناكثين آوردهاند.
48) ظاهراً و بنا بر گزارشهاى تاريخى در زمان حضرت على(ع) حروف عربى در خط كوفى مرسوم نقطهگذارى نشده بود و از اينرو اين حديث، ضعيف است. اصولاً اين قبيل اقوال جنبه رمز و كنايه دارد و اگر هم از حضرت على (ع) نباشد، چنانكه برخى آن را از امام ششم (ع) نيز نقل كردهاند، بنابر احاديثى ديگر كه حكايت از همين معنى دارد، در مورد ايشان صادق است.
49) صالحيه، حقيقه 209، ص 195.
50) تفسير صافى، ج 4، ص 279؛ به نقل از عيون اخبار الرضا.
51) قلب مؤمن بين دو انگشت خداوند رحمان است.
52) سوره بقره، آيه 195: خودتان را به دست خويش به هلاكت نياندازيد.