Search
Close this search box.

مکتوب فرمایشات حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوبعلیشاه)، مجلس صبح چهارشنبه ۹۶/۳/۳ – خانم‌ها (گردش ایام – برخورد با ملایمت – موقع مناسب)

Hhdnat majzoobaalishah07بسم الله الرّحمن الرّحیم  

الحمدلله امروز حالم خوب است، بد نیست، و از همین صدای من که می‌لرزد می‌فهمید که چقدر خوب است. ولی به هر جهت حالم خوب است، بد نیست. آنقدری که بیایم چهار کلمه صحبت کنم و یا صحبت‌نکرده بیایم که ببینم خبر تازه‌ای نیست، دنیا همیشه به همین نحو… خورشید از آن‌ور درمی‌آید یک گشتی می‌زند تا عصر خسته می‌شود بعد می‌رود. هر روز همین است. تفاوتی که ما برای روز‌ها قائل شدیم، هر روزی یک چیزی می‌گوییم، این بستگی به سرنوشت جامعه‌ی ما [دارد]. کمااینکه مثلاً اگر شاه عباس نبود و آن کارهای خوب یا بدی که داشت نبود ما دیگر در این زمینه حرفی نداشتیم. شاه عباس… این را خودمان خلق کردیم، شخصیتی را و خودمان و آن شخصیت مطابق میل خودمان خصوصیت دادیم. مثلاً حتی در زندگی عادی هم شما اگر بپرسند شاه عباس کیه توجه کنید، یک عده‌ای شروع می‌کنند یک محاسن شاه عباس را گفتن. می‌گویید: به به، عجب مرد خوبی است، حیف که ما آن وقت نبودیم؛ یکی دیگر آن پهلو هست می‌شنود می‌گوید: نه آقا نگویید حیف، برای اینکه او یک مرد عصبانی‌ای بود، مرد چیزی… آنی که در ضد خود شاه عباس است که من ندیدم، ما هم ندیدیم، نمی‌توانم بگویم شاه عباس چه‌جور آدمی است. ما شاه عباس واقعی را که خداوند خلق کرده نمی‌شناسیم. آن شاه عباسی دل ما می‌شناسد که آنهای دیگر شناختند. بنابراین شما هم اگر می‌خواهید به واقع نزدیک باشید؛ نه طرفدار شاه عباس نه مخالف شاه عباس باشید، باید تقریباً به آن داستان‌ها توجه نکنید. مگر اینکه خودتان از مجموع آن داستان‌ها بخواهید یک داستان دیگری هم اضافه دربیاورید. تا حالا دو تا داستان بود حالا سه تا داشته. به هر جهت ما در چنین دنیایی هستیم و خب برای اینکه از دنیا چیزی بفهمید باید این حرف‌ها را بشنوید بدون چیز با کمال ملایمت، کمااینکه به هر صورت پبغمبر ما یا علیِ ما که هی چیز می‌کنیم این‌ها هم از صبح که سر از چیز برمی‌داشتند بخصوص آن اوایل خب پیغمبر اول که چیز می‌شد اول‌کسی که می‌دید همسرش بود که قربون‌صدقه می‌رفت، برایش صبحانه حاضر کرده بود مثلا… اگر می‌پرسیدند مثلاً آدم چه‌جور چیزی است، چه جور موجودی است، این می‌گفت: یک موجودی‌ست که اینجوری برای آدم صبحانه درست می‌کند، چه می‌دانم بعد‌‌ همینجور می‌گوید. از آن بت‌پرست‌ها، از آن بت‌پرست‌های قهار؛ یعنی خیلی متعصب از صبح تا عصر به دیدنش می‌آمدند و این آن‌ها را می‌دید، هرکدام هم یک حرفی داشتند، هرکدام یک نیش می‌زد، این یک نیشی می‌زد می‌رفت، آن یکی نیش دیگری می‌زد. گاهی اوقات این دو نیش‌ باهم تلاقی می‌کردند هر دوش از بین می‌رفت. یکی تعریف می‌کردند یکی نه. گاهی اوقات هم که هر دو بود زندگی همیشه بر همین ملاک. اینکه پیغمبر مأمور شد از طرف خدا که به ما بگوید: «انا بشرٌ مثلکم»؛ من هم بشری مثل شما هستم. وقتی پیغمبر می‌گویند: بشری مثل شما هستم بنابراین آن زندگی‌ای هم من درست می‌کنم مثل‌‌ همان زندگی‌ای‌ست که شما‌ها دارید، یعنی آدم خوب توش هست، آدم بد هست، راستگو هست، دروغگو هست، همه رقم هست. شما خودتان باشید و برای اینکه دنیا را بشناسید همه‌ی این‌ها را با ملایمت برخورد کنید برای اینکه بفهمید. انشاءالله حرف من را توجه کردید و قابل دانستید حرف گوش بدهید. خداحافظ. خب متأسفانه من دیگر خیلی رمق ندارم واِلا پیش‌تر همه فقط خودم مشرف می‌کردم. حضرت «صالحعلیشاه» تا در بیدخت بودند که خب خودشان همه را هر کسی را مشرف می‌کردند. هیچکس در بیدخت به احترام ایشان، آن‌هایی هم که اجازه داشتند برای خارج از بیدخت بود. در بیدخت فقط خودشان. خیلی هم کم چیز می‌کردند… از طرفی هم آقای «رضاعلیشاه» که جوان بودند، مطالبه کردند، تشدد بهشان کرده بودند و مثل اینکه بعد. یعنی آن برای امتحان طرف است، که آیا این چه‌جور نگاه می‌کند به چیز؟ به منزله‌ی یک اسباب‌بازی که یویو اینجوری‌اینجوری می‌کند یا به منزله‌ی یک قرآن نگاه می‌کند. من خودم از سنین اواخر لیسانسم آمدم یک بار اظهار کردم گفتم: می‌خواهم بروم مشهد تحصیل، آنجا یک کار… فرمودند: نه، حالا وقتش نیست، برو. گفتم: چشم… پاشدم رفتم. یک جلسه‌ی دیگر یک جور دیگر همین جور فرمودند. تا یک روزی که در مشهد کار می‌کردم یک روز مرحوم شهردار مشهد «عبدالوهاب اقبال» یک روز گفت که: این جمعه می‌آیی باهم برویم به بیدخت؟ گفتم: از خدا می‌خواهم؛ کور از خدا چه می‌خواهد؟ جز دو چشم بینا! گفت: خیلی خب پس روز پنج‌شنبه، آخر پنج‌شنبه آمد و سلام‌ و علیک کرد خدمت ایشان، زیارتی کرد، بعد هم گفت: اِ، من را دیدند. گفتم: بله آقای اقبال خواهش کردند بیاییم خدمتتان، زیارت کردم، دستشان را بوسیدم بعد گفتم: حالا وقتش هست که گفتید؟ همین قدر. گفتند: بله. برو به مادرت بگو وسایلت را فراهم کند. آمدم به- هنوز نیامده بودم مادر را ببینم- از راه آمده بودم بیرونی و خدمت ایشان. رفتم جلو، توی منزل رفتم و مادرم (رحمت‌الله علیه) تشریف داشتند، سلام کردم و احوال‌پرسی بعد گفتم: ببخشید این وسایل را فراهم کنید، که… یک خرده تند شدند و عصبانی، گفتند: این حرف‌ها شوخی ندارد. خیال کردند من شوخی می‌کنم. گفتم: نه بخدا! من شوخی نمی‌کنم، جدی است. آنوقت گفت … فراهم کردند و مشرف شدم. همین‌جور بعضی‌ها اینجوری مشرف می‌شوند با کمال آسانی. من گرفتاری را حس می‌کردم، گرفتاری معنوی که خیلی باید مقید باشم ولی ظواهر را هم نه. خلاصه حالا برای چی بود این را گفتم، باشد. شما داستانش را بگیرید برای هر موردی می‌خواهید فکر کنید. آن شعر اگر اول من دیده بودم یادم می‌آمد راجع به همین شعر صحبت می‌کردم. حالا اگر به من داده بشود جلسه صحبت خواهم کرد.