Search
Close this search box.

رد پای عرفان و تصوف در تمثیل «دو مار» ادبیات مانوی و ادبیات کلاسیک ایرانی

مقدمه 

vahdat vojood soofi96هنگام مطالعه ادبیات عرفانی با حکایات فراوانی روبه‌رو می‌شویم که درباره آداب و روش زندگی و کرامات بزرگان عرفان و تصوف است. برای شناخت عمیق عرفان و تصوف و بزرگان آن‌ها، توجه به این حکایات الزامی است؛ زیرا درباره زندگی و روش سلوک و جهان‌بینی بسیاری از عرفا، جز این حکایات منبع دیگری در اختیار نداریم. در نزد صوفیه این حکایات ارزش بسیاری داشته‌اند و از آن‌ها به عنوان الگو و سیره عملی بزرگان خود استفاده می‌کردند تا به مریدان، روش درست سلوک را بیاموزند.

مجموعه اصلی ادبیات مانوی را متن‌های مجموعه تورفان تشکیل می‌دهد که متعلق به دورانی میان سده‌های سوم و نهم میلادی است. تمثیل‌های عرفانی ادبیات مانوی به جا مانده از مجموعه دست‌نوشته‌های سغدی مانوی نوشسته با تشبیهات و استعارات، گویای سلوکی عرفانی هستند. یکی از این تمثیلهای عرفانی حکایت دو «مار سنگین بار و سبک‌بار» است.

 از اواخر قرن ششم هجری تصوف و عرفان در آثار ادبی به ویژه شعر فارسی همراه با تشبیهات، تعبیرات و کنایات زیبا رواج یافت و حکایات عرفانی فراوانی با اهداف گوناگونی در کتب صوفیه به کار گرفته شد که عمده‌ترین آن‌ها، ترغیب و تعلیم صوفیه در سیر و سلوک است. عارفانی چون مولانا، عطار، حافظ و… با اشعار عرفانیشان در پیراستن باطن و پرهیز از ریا و خودستایی و غرور و دنیاپرستی، قدم برداشتند که از میان آن‌ها مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، شاعر و عارف قرن هفتم هجری، بسیاری از تعلیمات عرفانی و شیوه سلوک را در قالب تمثیلاتی در مثنوی معنوی منعکس کرده است.

 تمثیل عرفانی دو مار

داستان تمثیلی دو مار (سنگین بار و سبک‌ بار) که از متون سغدی مانوی در مجموعه ادبیات عرفان مانوی است، حکایت دو ماری است که در کمین دام صیادی قرار می‌گیرند و مار سنگین بار به دلیل تعلقاتش به دنیای مادی، برای رهایی از بند صیاد، قادر به جدا ساختن دم خود از بدنش نیست، پس در دام صیاد می‌افتد و گرفتار می‌شود؛ اما مار دوم (سبک بار)، به دلیل آنکه به دنیای مادی و تعلقات آن وابستگی ندارد، دم خود را از بدنش جدا می‌کند و خود را از گرفتار شدن در دام صیاد‌‌ رها می‌سازد. حکایت این گونه آغاز می‌گردد:

«شروع شد حکایت سنگین بار و سبک بار. در آن روزگار دو مار بودند یک مار، سنگین بار نام داشت و دیگری مار سبک بار و دم آن‌ها بسیار بلند بود و آن‌ها با هم همراه شدند و در این راه صیادی، دامی ساخته بود. دم مار سنگین بار دراز بود و از دام صیاد پریدن برای او ممکن نبود. از طرفی جدایی از دم دوست داشتنی‌اش را تحمل نکرد و بر بدن خود درد و سختی را نپذیرفت و در دام صیاد افتاد. اما مار سبک بار جدایی از دم دوست داشتنی‌اش را تحمل کرد و بر بدن و بر روان کمی درد و سختی را پذیرفت، پس دم خود را قطع کرد و از دم صیاد با تندرستی عبور کرد.»

 در این حکایت مار سنگین بار تمثیل مردم تن دوست است که برای آن‌ها، بار سنگین، انبوه است و مار سبک بار تمثیل مردمی است که برای آن‌ها، روان عزیز‌تر از جسم است؛ آنهایی که سختی قوانین دینی را بر بدن تحمل می‌کنند و در آخرین روز روان از تنشان به بالا و به سوی آرامش بهشت خواهد رسید.

حکایات صوفیه در آثار مولوی

حکایات به کار رفته در آثار مولوی، چه از نظر موضوع، چه از نظر شخصیت و چه از نظر نوع داستان‌پردازی، بسیار متنوع هستند، اما بیشتر آن‌ها به ویژه در مثنوی معنوی، درون‌مایه‌ای عرفانی و صوفیانه مانند فنا در طی طریق دارند. مولانا حتی آنجا که حکایاتی از کلیله و دمنه را از زبان حیوانات نقل می‌کند، مانند حکایت شیر و خرگوش مضمون و درون‌مایه‌ای عرفانی بر حکایت می‌افزاید.

 خط سیر زندگی مولانا در سلوک روحانی تمام عمر او، خود یک رویه از زندگی و سلوک معنوی او است. مکاشفات سالهای کودکی او، زهد و ریاضت او، احلام سال‌های مدرسه او و سپس انقطاع از آن‌ها در توالی سال‌ها، مراتب یک سلوک روحانی را تصویر می‌کند. هیجان روحانی او، عشق او به انسان کامل، وجد و سماع او و اشتغالش به شعر و رقص و موسیقی که او را قدم به قدم از تعلقات خودی جدا می‌کند و برای عروج به لقای رب آماده می‌کند، زندگی او را در توالی سیری روحانی از مقامات تبتل تا مرحله فنا نشان می‌دهد.

 قصه‌های مثنوی پیمانه معنی و نقد حال ما است و به هر صورت که در تقریر می‌آید، همواره متضمن رمزی است که لبّ معنی و سرّ باطن آن به شمار می‌آید و آشکار است که بدون تعمق در این رمز‌ها تمام آنچه را در این قصه‌ها است، نمی‌توان دریافت؛ بنابراین می‌توان گفت که بیشتر حکایات مولانا عرفانی و صوفیانه است.

تمثیل و ادبیات عرفانی

تمثیل یکی از صور خیال است و یکی از انواع تشبیه به شمار می‌آید و از آنجا که مشبه به در تمثیل معمولاً حسی و ملموس است، می‌توان از ظاهر آن پی به واقعیت‌های اجتماعی برد» تعریف کلی و مشهوری نیز برای تمثیل آمده است که: «تشبیهی است که وجه شبه در آن، امری منتزع از امور عدیده باشد.»

قصه‌ها و تمثیل‌های عرفانی، مقدمه واقعی شناخت و راه ورود به سرزمین ناشناخته عرفان و تصوف هستند و داستان عشق انسان به معشوق حقیقی از بن‌مایه‌های اساسی و اصیل ادبیات عرفانی است.
اگرچه محور ادبیات عرفانی، به ویژه در شعر و بخصوص در اشعار مولانا و نیز حافظ، برتری عالم غیب بر عالم شهادت است، باز هم می‌توان از ظاهر تمثیل‌ها و حکایات عرفانی، به واقعیت‌های جامعه روزگار شاعر پی برد؛ زیرا شاعر ناگزیر است از حکایات و تمثیل‌هایی استفاده کند تا خواننده را به فهم اوضاع و احوال اجتماعی آشنا سازد.

دنیای تصوف

دنیای تصوف فنا شدن و ترک تعلقات است و برای فنا شدن، باید ترک ماسوى الله کرد. در آن زمان است که شخصی به غنا می‌رسد و خدا بر وجود او مسلط می‌گردد. در میان تمثیل‌های ادبی، تمثیل‌های عرفانی، جایگاه ویژه‌ای دارند که به احتمال قوی باید از طریق صوفیه و اهل تصوف به دنیای تمثیل‌های ادبی راه پیدا کرده باشند. مأخذ این تمثیل‌ها به کتابهای صوفیه یا اقوال مشایخ می‌رسد و یا به هر حال مبادی و تعالیم صوفیه را توجیه و تصویر می‌کند. مثنوی معنوی، سرشار از مطالب عالی عرفانی درباره آفریننده جهان هستی، روح آدمی که پرتوی از مهر وجود او است، عشق و شوق انسان برای پیوستن به اصل خود و جدا شدن از تعلقات مادی است. مولانا در خلال این مطالب به مناسبت برای حل مسائل پیچیده و دشوار عرفانی و نزدیک ساختن آن‌ها به ذهن اهل معنی به تمثیل و داستان سرایی می‌پردازد.

نیز مولانا در داستان بازرگان و طوطی، نمونه‌ای از مضمون تصوف را عرضه می‌کند و آنچه را صوفیه، رهایی از اوصاف بشری می‌خوانند – که‌‌ همان موت ارادی و یا مرگ تا پیش از مرگ است – شرط نیل به کمال تلقی می‌کند.

بود بازرگان و او را طوطیی                                              در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد                                     سوی هندوستان شدن آغاز کرد…
عاشق کلست و خود کلست او                                      عاشق خویشست و عشق خویش جو

در این داستان، مولانا حکایت آن بازرگان را نقل می‌کند که قصد دارد برای تجارت به هندوستان برود بازرگان طوطی زیبایی در خانه دارد که به او انس می‌ورزد و از سخن گفتن با او لذت می‌برد. چون ساز سفر می‌کند، چنان که در این گونه احوال معمول است، از اهل خانه یک‌یک می‌پرسد که از هند چه تحفه آرزو دارند.
بازرگان، از طوطی نیز مانند سایر اهل خانه می‌پرسد تا آنچه از هند به تحفه می‌خواهد، به وی بازگوید، اما طوطی از او می‌خواهد که به جای سوغات، سلام و اشتیاق وی را به طوطیان هند برساند. تا شاید از این طریق، طوطیان آزاد از وضعیت طوطی در بند آگاه شده و بتوانند به طوطی درس رهایی از تعلقات و در بند بودن را بیاموزند.
بازرگان چنین می‌کند، اما به محض مطرح کردن سرگذشت طوطی برای طوطیان سرزمین هندوستان ناگهان یکی از طوطیان به خود می‌لرزد و از فراز شاخه‌ای که روی آن نشسته است، فرو می‌افتد و جان می‌سپرد. در واقع طوطی خود را به مردن می‌زند تا نشان دهد که با‌‌ رها شدن از تعلقات دنیوی یا‌‌ همان مرگ ارادی، می‌توان از مرگ نجات یافت؛ درست‌‌ همان گونه که در داستان دو مار سنگین بار و سبک بار مانوی، مار سبک بار، با جدا ساختن دمش خود را از دنیای مادی و تعلقات آن‌‌ رها می‌سازد.  

در این داستان نمادین، هندوستان عالم معنا و حقیقت است که انسان از آن دور افتاده و دوباره در پی رسیدن به آن است. مردن طوطی، بریدن از دام جهان خاکی و آزادی از تعلقات مادی است و آن یکی طوطی در هندوستان، نفس و هواجس نفسانی است که باید آن‌ها را از بین برد. این داستان نمونه‌ای است از آنچه صوفیه آن را موت ارادی و یا مرگ پیش از مرگ می‌خوانند.

سرّ قصه، رهایی از تعلقات حسی را الزام می‌کند و از تأمل در آن برمی‌آید که تا انسان از خودی خویش نمیرد، نیل به رهایی برایش ممکن نیست. بدین گونه طوطی که با زبان بازی‌های خود و با دلنوازی‌هایی که در جادوی تقلید دارد، نمی‌تواند میله قفسی را بشکند و در ورای آن به جو صاف و آینه‌گون آن سوی قفس راه یابد، با نیروی از خود رهایی، میله‌ها را به دست زندانبان مهربان، اما بی‌امان خود می‌شکند و با مرگ پیش از مرگ، به اوج قله‌های آزادی و رهایی از قید و بند و تعلقات – که اقلیم ماورای دنیای حسی زندان‌گونه او است – پرواز می‌کند. درست‌‌ همان گونه که در داستان آن دو مار مانوی به آن اشاره شد.

یکی دیگر از حکایات مثنوی مولوی که در کلیله و دمنه هم آمده است حکایت «آبگیر و صیادان و سه ماهی» است. مولوی در اینجا داستان سه ماهی یکی عاقل، یکی نیم عاقل و آن دگر مغرور و ابله و مغفّل لاشیئ، و سرگذشت و عاقبت هر کدام را شرح می‌دهد.

ماجرای قصه از آبگیری شروع می‌شود که در آن سه ماهی زندگی می‌کنند. تا اینکه صیادانی، عزم صید آن‌ها می‌کنند. ماهی نیم عاقل و ماهی مغرور به دلیل جدا نشدن از تعلقات دنیوی در دام صیاد می‌افتند و اسیر می‌شوند، ولی ماهی عاقل با مرگ پیش از مرگ، یعنی از بین بردن عوامل نفس و مرگ نفس گمراه کننده، خود را نجات می‌دهد.

مرده گردم، خویش بسپارم به آب                            مرگ پیش از مرگ امنست از عذاب
مرگ پیش از مرگ امنست‌ ای فتی                                 این چنین فرمود ما را مصطفی

جای پای عرفان و‌‌ رها شدن از تعلقات دنیوی، بار دیگر در حکایت بالا به چشم می‌خورد. در این حکایت مانند حکایت دو مار مانوی ماهی عاقل با‌‌ رها ساختن خویش از تعلقات دنیای مادی، خود را نجات می‌دهد و بار دیگر به دریا بازمی گردد و زندگی خود را ادامه می‌دهد.

مولوی این مضمون را در داستان پیر چنگی به شکلی دیگر تقریر می‌کند. او در این حکایت می‌کوشد تا نشان دهد که انسان تا زمانی که از هستی و عالم خودی نگذرد، نمی‌تواند از آلایش‌های دنیای حسی رهایی یابد. به عبارتی می‌توان گفت مولوی به طور بارزی رمز ارتباط روح با حبسگاه دنیای حسّ و لزوم از خود رهایی وی را برای خلاصی از این زندان ماده بیان می‌کند.

در حقیقت قصه پیر چنگی رمزی است از بازگشت روح از عالم ماده و قطع تعلق وی از عالم حس، به ویژه از طریق موت ارادی و یا‌‌ همان مرگ پیش از مرگ که گورستان و خواب در این قصه رمز آن است و همانا مایه رهایی او از تعلقات دنیوی است. مولانا فرجام کار این پیر چنگی را نمونه و صورت دیگری از قصه طوطی و بازرگان نشان می‌دهد. در حکایت پیر چنگی، آمده است:

آن شنیدستی که در عهد عمر                                             بود چنگی مطربی با کر و فر
بلبل از آواز او بی‌خود شدی                                   یک طرب ز آواز خوبش صد شدی…
… پس عمر گفتش که این زاری تو                                        هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته راه دیگرست                                          زانکه هشیاری گناهی دیگرست

 در این حکایت در واقع عمر برای پیر چنگی نقش طیب الهی و فرستاده غیبی را دارد که پیر چنگی را از خودنگری و آلایش‌های دنیوی می‌رهاند. بدین گونه پیر از خودی خود و تعلقات جدا می‌شود و رهایی می‌یابد.

حکایت دیگری از مثنوی معنوی، حکایت پادشاه و کنیزک است که چونان حکایت طوطی و بازرگان و حکایت پیر چنگی، همین مضمون‌‌ رها شدن از تعلقات دنیوی را در خود دارد. داستان پادشاه و کنیزک نه فقط نقد حال روح بیماری است که ارشاد یک طبیب الهی او را از بیماری علاج‌ناپذیر تعلق به دنیای مادی نجات می‌دهد، بلکه نقد حال خود او نیز هست که گویی عشق به عالم ظاهر، وی را به بیماری تعلقات دچار ساخته است و سرانجام هدایت و ارشاد یک طبیب غیبی چون طوطی آزاده در داستان طوطی و بازرگان و چون عمر در حکایت پیر چنگی، او را از این تعلقات‌‌ رها می‌سازد.

قصه کنیزک و پادشاه نمادی از تعلق روح است به قیود عالم ماده. مولوی در این حکایت خاطرنشان می‌سازد که رهایی از این قیود با ارشاد طبیب الهی امکان‌پذیر است. بدین گونه، کنیزک رمزی از روح انسانی و زرگر مظهری از عالم حسی و مادی است که زرق و برق و ظاهر بی‌بنیاد آن، روح کنیزک را مجذوب کرده است. به گونه‌ای که روح را از نیل به عشق بزرگ‌تر – که کمال حال او است – باز می‌دارد و تا زمانی که روح از این تعلق به عالم ظاهر رهایی نیابد، نمی‌تواند به وصل پادشاه نایل آید.

بشنوید‌ای دوستان این داستان                                          خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش از این                                   ملک دنیا بودش و هم ملک دین…
عاشقی گر زین سر و و گر زآن سراست                           عاقبت ما را بدان سر رهبرست…
… عشق آن بگزین که جمله انبیا                                         یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست                                       با کریمان کار‌ها دشوار نیست

همچنین در بیان لزوم ترک عالم ماده و تعلقات حسی، حکایات دیگری می‌توان در مثنوی معنوی سراغ گرفت و از آن میان حکایات داستان باز پادشاه در خانه کمپیرزن، حکایت آن پادشاه‌زاده که پادشاهی حقیقی به وی روی نمود، حکایت آن صیاد که خود را در گیاه پیچیده بود و حکایت وخامت کار آن مرغ که ترک حزم کرد از حرص و هوا و… را می‌توان نام برد.

 از سوی دیگر تقریباً نیمی از حکایات صوفیه در آثار مولوی، از آثار عطار گرفته شده‌اند و به ویژه مولانا در کتابت مثنوی معنوی تأثیر اصلی را از فریدالدین عطار گرفته است. مولانا عطار را دوست داشت و برای تألیف مثنوی، منطق‌الطیر عطار را سرمشق خود قرار داد. در غزلی از دیوان خود می‌گوید: 

 عطار روح بود و سنایی دو چشم او                                ما از پی سنایی و عطار آمدیم

در زبان عطار، در آتش شدن و سوختن، تمثیلی از عشق عرفانی است که باید وجود آدمی را خاکستر کند. عطار با بیان تمثیلهای متنوع بر وارستگی از تعیینات دنیوی تأکید می‌ورزد؛ از جمله:

گر چو قفس، عمر بسیارت دهند                                    هم بمیری هم بسی کارت دهند
آخر الامرش اجل چون داد داد                                          آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل                                     کس نخواهد برد جان چند از حیل
مرگ اگر چه بس درشت و ظالم است                            گرد نان را نرم کردن لازم است
گرچه ما را کار بسیار اوفتاد                                       سخت‌تر از جمله این کار اوفتاد

همین مضمون در برخی از غزلیات حافظ هم به چشم می‌خورد؛ از جمله:

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست                        بیار باده که بنیاد عمار بر بادست
غلام همت آنم که در زیر چرخ کبود                       ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

و این بدان معنا است که ترک تعلق کردن و از قید و بند مادی‌‌ رها گشتن، از مسائل مهم در طی طریقت است. ترک تعلقات دنیوی و بی‌اعتنا بودن به آن همچنین کم خوردن، کم خفتن و ذکر خدا گفتن و نیز نسبت به امیال و غرایز دنیوی بی‌توجه بودن، همگی از مراحل سیر و سلوک است و آخرین مرحله در این طی طریق،‌‌ همان فنا‌‌ همان مرگ ارادی است که در آن شخص پیش از رسیدن به زمان مرگ طبیعی خود می‌میرد؛ یعنی از تعلقات دنیوی جدا می‌شود؛ با این تفاوت که در این فنا شدن و مردن، خداوند بر انسان مسلط است.

 نتیجه

یکی از مهم‌ترین مضامین مشترک در آثار عرفا و صوفیان، مضمون فنا شدن و ترک تعلقات دنیویی است که در جهت سیر و سلوک و متصف شدن به صفات الهی بوده است. ردپای این مضمون را که گاهی در قالب حکایات تمثیلی عرفانی در ادبیات کلاسیک ایران ساخته و پرداخته شده است، در ادبیات مانوی و از جمله حکایت دو مار نیز می‌توان دید.
جدا شدن دم مار از بدن او در تمثیل عرفانی ادبیات مانوی مانند مرگ ارادی ماهی، در حکایت تمثیلی عرفانی داستان سه ماهی در مثنوی معنوی، مرگ پیش از مرگ طوطی در حکایت تمثیلی داستان طوطی و بازرگان در کلیله و دمنه نشان می‌دهد که تا زمانی که وجود انسان از خودی و از تعلق به نفس و عالم حس خالی نشود و آنچه را که موجب حرمان او از عشق و وصال حق است، نفی نکند، به مرتبه تعالی و اوج دنیای عارفان نمی‌رسد. آتش شدن، سوختن، به خاکستر تبدیل شدن و به کمال رسیدن آدمی از دیدگاه عطار و ترک تعلق و رها شدن از قید و بند دنیای مادی از دیدگاه حافظ نیز مؤید همین نکته است.

فرناز هوشمند رجبی – فصلنامه ادبیات عرفانی و اسطوره‌شناختی، دوره ۸، شماره ۲۹، زمستان ۱۳۹۱