Search
Close this search box.

رساله فى حالة الطفوليّه

شیخ شهاب‌الدین سهروردی 

sohravardiبسم اللّه الرّحمن الرّحيم 

در طفوليّت بر سر كوئى چنانكه عادت كودكان باشد بازى مى‏‌كردم. كودكى چند را ديدم كه جمع مى‌‏آمدند. مرا جمعيّت ايشان شگفت آمد. پيش رفتم پرسيدم كه كجا مى‏‌رويد؟ گفتند به مكتب از بهر تحصيل علم. گفتم علم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانيم از استاد ما بايد پرسيدن، اين بگفتند و از من در گذشتند.
بعد از زمانى با خود گفتم گوئى علم چه باشد و من چرا با ايشان پيش استاد نرفتم و ازو علم نياموختم؟ بر پى ايشان رفتم ايشان را نيافتم، امّا شيخى را ديدم در صحرائى ايستاده. در پيش رفتم و سلام كردم، جواب داد و هرچه به حسن لطف تعلّق داشت با من در پيش آورد. من گفتم جماعتى كودكان را ديدم كه به مكتب مى‏‌رفتند، من از ايشان پرسيدم كه غرض رفتن به مكتب چه باشد؟ گفتند از استاد ما بايد پرسيدن. من آن زمان غافل شدم، ايشان از من در گذشتند، بعد از حضور ايشان مرا نيز هوس برخاست، در پى ايشان رفتم، ايشان را نيافتم و اكنون هم در پى ايشان مى‏‌گردم. اگر هيچ از ايشان خبر دارى، از استاد ايشان مرا آگاهى ده. شيخ گفت استاد ايشان منم. گفتم بايد كه از علم مرا چيزى در آموزى. لوحى پيش آورد و الف‌ بائى‏ بر آنجا نبشته بود، در من آموخت. گفت امروز بدين قدر اختصار كن فردا چيزى ديگر در آموزم و هر روز بيشتر تا عالم شوى. من به خانه رفتم و تا روز ديگر تكرار الف باى‏ مى‏‌كردم.

 دو روز ديگر به خدمتش رفتم كه مرا درسى ديگر گفت، آن نيز حاصل كردم. پس چنان شد كه روزى ده بار مى‏‌رفتم و هر بار چيزى مى‏‌آموختم، چنان شد كه خود يک زمان از خدمت شيخ خالى نمى‌‏بودم و بسيار علم حاصل كردم.

 يكى روز پيش شيخ مى‏‌رفتم. نااهلى هم راه افتاد. به هيچ وجه وى را از خود دور نمى‌‏توانستم كردن. چون به خدمت شيخ رسيدم شيخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگريستم، خبرى ديدم بر لوح نبشته كه حال من بگرديد از ذوق آن سرّ كه بر لوح بود و چنان بى‏‌خويشتن گشتم كه هرچه بر لوح ديدم با آن همراه باز مى‏‌گفتم.
همراه نااهل بود، بر سخن من بخنديد و افسوس پيش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست بسيلى دراز كرد، گفت مگر ديوانه گشته‌‏اى و اگر نه هيچ عاقلى جنس اين سخن نگويد. من برنجيدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جاى بگذاشتم و پيشتر رفتم، شيخ را بر مقام خود نديدم. رنج زيادت شد و سرگردانى روى بمن نهاد، مدّت‌ها گرد جهان مى‏‌گرديدم و به هيچ وجه استاد را باز نمى‌‏يافتم‏.
روزى در خانقاه همى ‏رفتم، پيرى را ديدم در صدر آن خانقاه خرقه‌‏اى ملمّع پوشيده، يک نيمه سپيد و يک نيمه سياه. سلام كردم، جواب داد، حال خويش باز گفتم. پير گفت حقّ به دست شيخ است، سرّى كه از ذوق آن ارواح گذشتگان بزرگ در آسمان رقص مى‌‏كردند تو با كسى كه روز از شب باز نشناسد باز گوئى، سيلى خورى و شيخ تو را بخود راه ندهد. پير را گفتم كه در آن حال مرا حالى دگر بود و هر چه مى‏‌گفتم بى‏‌خويشتن مى‏‌گفتم. بايد كه سعى نمائى، باشد كه به سعى تو بخدمت شيخ رسم. پير مرا به خدمت شيخ برد. شيخ چون مرا ديد گفت مگر نشنيدى كه وقتى سمندرى به نزديک بط رفت بمهمانى و فصل پائيز بود. سمندر را بغايت سرد بود، بط از حال وى خبر نمى‏‌داشت، شرح لذّت آب سرد مى‏‌داد و لذّت آب حوض در زمستان، سمندر طيره گشت و بط را برنجانيد و گفت اگر نه آنستى كه در خانه تو مهمانم و از اتباع تو انديشه مى‏‌كنم ترا زنده نگذاشتمى و از پيش بط برفت. اكنون تو نمى‌‏دانى كه چون با نااهل سخن گوئى سيلى خورى و سخنى كه فهم نكنند بر كفر و ديگر چيزها حمل كنند و هزار چيز ازينجا تولّد كند. مر شيخ را گفتم: شعر چون مذهب و اعتقاد پاكست مرا، از طعنه نااهل چه باكست مرا، مرا گفت هر سخن به هر جاى گفتن خطاست و هر سخن از هر كس پرسيدن هم خطاست. سخن از اهل دريغ نبايد داشت كه نااهل را خود از سخن‏ مردان ملال بود. مثال دل نااهل و بيگانه از حقيقت همچنانست كه فتيله‌‏اى كه به جاى روغن آب بدو رسيده باشد، چندان كه آتش بنزد او براى افروخته نشود. امّا دل آشنا همچو شمعی‌ست كى آتش از دور بخود كشد و افروخته شود. اكنون حديث صاحب سخن از نور خالى نباشد، پس نور در شمع گيرد نه در فتيله تر و شمع تن خود در سر سوز دل كند و چون شمع نماند آتش نيز نماند. اهل معنى نيز تن در سر سوز دل كنند، امّا چون تن نماند روشنائى زيادت شود بآشنائى كشد.
شيخ را گفتم كه هيچ ممكن بود كه دل بيگانه آشنا شود و روشن؟ گفت هر بيگانه‏‌اى كه بدانست كه دل او بينا نيست تواند بود كه بينا شود، و مثال وى چون مثال رنجورى بود كه وى را رنج سرسام باشد، رنجور تا بدين رنج اسير است از خود و رنج خود خبر نمى‌‏دارد زيرا كه رنج سرسام بدماغ افتد و دماغ را ضعيف كند و قوّت دريافت بيشتر از دماغ بود، چون دماغ متغيّر گشت رنجور بى‏‌خبر باشد. آنگه بخويشتن آيد و بداند كه رنجور است كه رنج روى به صحّت نهاده باشد و دماغ صلاح پذيرفته و اگر نه هنوز ندانستى. حال بيگانه دل همچنان باشد، در آن زمان كه بدانست كه دل او نابيناست قدرى بينا گشت. اكنون هم بيمار تن را و بيمار دل را به طبيب بايد رفتن، طبيب رنج بيمار را شربت‌ها فرمايد كه به اخلاط تعلّق دارد. طبيب درد دل بيمار را شربت‌ها فرمايد كه به معنى تعلّق دارد چندان كه تمام صحّت يابد. چون صحّت يافت تدبير قوّت مى‌‏بايد كردن و هر دو بيمار را به سه مقام به مرتبه‏ قوّت توان رسانيدن.
بيمار تن را طبيب گويد كه اوّل ماءالشعير خور، در مقام دوّم گويد مزوّر خور، در مقام سيّم گويد گوشت خور. از آن طبيب تا اين جايگاه است، پس از آن بيمار خير خود داند كه چه مى‏‌بايد خوردن.
بيمار دل را طبيب گويد كه اوّل تو را ببايد رفتن به صحرا و طلب كردن، كه در صحرا كرميست كه آن كرم به روز از سوراخ بيرون نيايد الّا به شب و در آن كرم آن خاصيّت است كه چون نفس بزند از دهان او را نفس روشنائى پديد آيد همچون درخشيدن آتش از ميان آهن و سنگ، پس كرم در صحرا بدان روشنائى تفرّج كند و قوّت خود به دست آرد.
آن كرم را پرسيدند كه تو چرا به روز در صحرا نگردى؟ گفت مرا خود از نفس خود روشنى هست، چرا بايد زير منّت آفتاب رفتن و به روشنائى نور او جهان ديدن؟ بيچاره تنگ‌حوصله است، خود نمى‌‏داند كه آن روشنائى نفس وى هم از آفتابست. بيمار دل چون كرم را بدست آورد هم بر روشنائى آن كرم بيند كه غذاى كرم كدام گياهست. او نيز همان خورد چندان مدّت كه در وى نيز آن خاصيّت پديد آيد كه در انفاس وى نيز روشنائى پيدا شود. اين مقام اوّلست. بعد از آن به درياى بزرگ رود و بر كناره دريا مترصّد باشد كه گاوى است در دريا كه در شب از دريا به ساحل آيد و به نور گوهر شب‌افروز چرا كند.

و آن گاو بر گوهر شب‌افروز با آفتاب خصومت دارد يعنى به روز نور گوهر شب‌افروز فرو مى‏‌گيرد و روشنى نفس باطل مى‏‌كند، بيچاره خود نمى‌‏داند كه مدد هر روشنى از آفتابست. پس بيمار هم به نور گوهر شب‌افروز طلب كند كه آن گياه كدامست كه گاو مى‏‌خورد، وى را نيز همان بايد خوردن چندان مدّت كه در دل وى نيز عشق گوهر شب‌افروز پديد آيد و آن مقام دوّم باشد. و آنگه وى را بر كوه قاف بايد رفت و آنجا درختيست كه سيمرغ آشيان بر آن درخت دارد، آن درخت را به دست آرد و ميوه آن درخت را خورد و آن مقام سيّم است. بعد از آن به طبيب حاجت نباشد كه او خود طبيب شود.

 شيخ را گفتم كه آفتاب را اين همه قوّت باشد كه گوهر شب‌افروز را روشنائى در نفس هم از اثر وى بود؟ شيخ گفت او را قوّت بسيار است و بر همه جهان منّت دارد، امّا كسى حقّ منّت او نمى‏‌گزارد. اگر كسى را باغى باشد و از آن باغ خوشه انگور به سائلى دهد، در همه عمر خويش هزار منّت بر سائل نهد. آفتاب هر سال باغ وى را پر از انگور و ديگر ميوه‏‌ها مى‏‌كند، هرگز باغبان زير منّت آفتاب نمى‌‏شود. چه چيزيست تا آفتاب را در آن عمل نيست؟ اگر طفلى را در خانه‌‏اى تاريک پرورش كنند چنانكه بزرگ شود و هرگز آفتاب را نديده باشد، چون در وى قوّت تمييز بينند آفتاب را بر وى عرضه كنند، ممكن كه وى قدر آن روشنائى بشناسد.

 شيخ را گفتم وقتى كه ماه بدر مى‏‌باشد و مقابله نيّرين بود معلوم است كه كره در ميان باشد، چرا حجاب نور نمى‏‌شود ميان ماه و آفتاب همچو عقده ذنب كه چون در پيش آفتاب مى‌‏آيد يا در پيش ماه حجاب نور مى‏‌شود؟ شيخ گفت غلط مى‏‌انديشى، اگر مى‏‌خواهى كه صورت آن بدانى دايره‌‏اى بكش چنانكه از مركز تا خط پنجاه و نيم گز بود و هم از مركز دايره بزرگ دايره‌‏اى ديگر بكش چنانكه از مركز تا خط نيم گز بود. پس خطى راست بر مركز بكش چنانكه دايره‌‏ها هر دو راست بدو قسم شوند. ازين خط راست چهار نقطه پديد آيد، دو نقطه بر كناره دايره بزرگ، يكى بر ابتداى خط، و يكى بر انتها، و دو نقطه ديگر بر كناره دايره كوچک، يكى ازين طرف و يكى از آن طرف. اكنون دو دايره ديگر بكش، يكى بر آن نقطه اوّل بيرون از دايره، و يكى بر بالاى نقطه آخر بيرون از دايره چنانكه از دايره‏‌هاى آخر هر يكى از مركز تا خط دو گز باشند. اكنون تقدير كن كه دايره بزرگ فلک است و كوچک زمين و اين دو دايره ديگر يكى ماه و دوم آفتاب. اكنون از آن نقطه كه به دايره ماه تعلّق مى‏‌دارد خطّى بكش بر جانب راست شكل زمين چنانكه راست بر كناره دايره بود نه اندرون و نه بيرون. و به همان مثال خطّى ديگر بكش بر جانب چپ هم از آن نقطه. اكنون اوّل اين دو خطّ آخر خود نقطه است، آنجا مسافت نيست و ميان آخر هر دو خطّ يک گز مسافت بود.
اكنون اگر اين دو خط كه تا زمين كشيدى تا فلک بكشى ميان آن دو خط تا آنجائى كه شكل آفتابست دو گز بود، و مسافت شكل آفتاب چهار گز نهاديم. پس دو گز جرم آفتاب ازين دو خط بيرون باشد، يک گز از جانب راست و يک گز از جانب چپ. اگر خود بجاى يک گز يك ذرّه بود كه با زير سر نقطه اوّل كه به ماه تعلّق مى‏‌دارد از هر دو طرف نور به هم پيوسته شود و سايه زمين اينک شب باشد چندانست كه ميان اين دو خطّ آخر از زمين تا نقطه باقى همه به نور آفتاب روشن است. و اين قياس كه مى‏‌كنيم، تا گمان نبرى كه نسبت زمين با آسمان يا با نيّرين چندانست كه آسمان را و ستارگان را با زمين، برين مثال كه نموديم صد هزار چندان بيش است.

 جمله كره زمين نود و شش هزار فرسنگ است و ربع مسكون بيست و چهار هزار فرسنگ. هر فرسنگى به اندازه هزار گز با گام كه هر دو قياس كرده‌‏اند، و زمين بيش از اين نيست. اكنون اين قدر زمين كه از ربع مسكونست ببين كه چند پادشاه دارد بعضى ولايتى و بعضى طرفى و بعضى اقليمى، و هر يكى دعوى مملكت مى‌‏كنند، اگر بر حقيقت واقف شوند حقّا كه از دعوى خود شرم دارند. اين دولت ابو يزيد يافت، پس هرچه داشت بگذاشت و به يكبار ترک آن همه كرد.
لاجرم به يكبار آن بيافت. نعمت و جاه و مال حجاب راه مردانست، تا دل با مثال اين مشغول باشد راه بيش نتوان بردن. هر كه قلندرى‌‏وار از بند زينت و جاه برخاست او را عالم صفا حاصل آمد.

 شيخ را گفتم كس باشد كه از بند هر چه دارد برخيزد؟

 شيخ گفت كس آن كس بود. گفتم چون هيچ ندارد زندگانى به كدام اسباب كند؟ شيخ گفت آن كس كه اين انديشد هيچ ندهد، امّا آن كس كه همه بدهد اين نينديشد. عالمِ توكّل خوش عالمى است و ذوق آن به هر كس نرسد.

 در حكايت است كه وقتى منعمى بود مالى وافر داشت، وى را آرزوى آن افتاد كه سرائى سازد هرچه به‌تكلّف‌‏تر. از اطراف صنعتكاران را بفرمود آوردن و از جنس تعهّد با ايشان هيچ باقى نگذاشت. ايشان‏ نيز لايق مزد خويش كار كردند، بنيادى بنهادند و اساسى پديد آوردند.
چون عمارت نيم‌پرداخت گشت چنان آمد كه از شهرها به تماشاى آن رفتندى. ديوارهاى عالى برافراشتند و نقش‌هاى زيبا در آن بنگاشتند، سقفش رشک كارنامه مانى بود و رواقش بى‌‏جفت‏‌تر از طاق كسرى.

 سراى هنوز ناپرداخته، صاحب‌ سرا رنجور گشت و دردى كه امكان درمان نداشت روى بدو نمود و كار به مقامى رسيد كه در نزع افتاد.
ملک‌الموت به بالين او آمد. خواجه كار دريافت. ملک‌الموت را گفت هيچ ممكن بود كه مرا چندان امان دهى كه اين سراى را تمام برسانم كه مرا در همه عالم اين آرزوست؟ ملک‌الموت گفت‏ «فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ» [۱] اين خود ممكن نبود، امّا تقدير كن كه چندان مهلت يافتى كه سرا به اتمام رسانيدى و جان تسليم كردى، نه تو را حسرت سراى آنگه بيشتر بود زيرا كه رنج در آنجا تو برده‏‌اى و ديگران را جاى تعيّش بودى؟ امّا چون ناتمامست، پس تمام نتوان كردن، چون جاى امان نبود جان تسليم كرد. اكنون بناى سرا تمام بود، امّا بنيت خواجه ناتمام بود و هرگز تمام نگشتى‏ زيرا كه در چنين حالتى چنين صورتى پيش آورد و چنين حاجتى خواست.

 شيخ را گفتم نهاد نيک كه آن به صلاحيّت نزديک باشد كدامست؟ گفت همچنان كه در حكايتست كه وقتى بازرگانى بود و نعمت بيكران داشت. خواست كه در كشتى نشيند و به حكم تجارت از آن شهر كه بود به شهرى ديگر رود. چون به دريا رسيد آن همه نعمت كه داشت در كشتى نهاد و او نيز در نشست. ملّاحان كشتى را بر روى آب روان كردند، چون كشتى به ميان دريا رسيد باد مخالف برآمد و كشتى را در غرقاب انداخت. ملّاحان آن گهرها در قعر دريا انداختند و چنان كه قاعده ايشان باشد بازارگانان را خوف مى‏‌نمودند و بريشان تحكّم مى‏‌كردند. اين بازرگان پرمايه عاجز و فروماند، هر لحظه وهمى‏ و هر دم انديشه‌‏اى و به هيچ صفت آن غم را تحمّل نمى‏‌توانست كردن. گاهى غم مال بود و گاهى غم سر، نه روى ستيز بود و نه پاى گريز. حال به جائى رسيد كه از جان عاجز گشت و زندگانى بر وى تلخ گشت و لذّت مال در دل وى نماند. عاقبت آن باد بنشست و كشتى روانه شد و به ساحل رسيدند. بازرگان چون خود را بر كنار دريا بديد دست كرد و هرچه داشت از مال خود به آب انداخت. مردمان وى را گفتند كه مگر ديوانه گشته‌‏اى، و اگر نه اين حركت برقرار نيست. در مقام خوف كه با غوطه اسير بودى و بيم سر بود ازين هيچ نكردى، اكنون كه جاى امن پديد آمد اين حركت كردن بر چيست؟ بازرگان گفت در آن زمان اگر مال در آب انداختمى، و اگر نه هيچ تفاوت نكردى از بهر آنكه اگر كشتى به سلامت بجستى هم مال و هم سر از دريا بدر آمدى، و اگر غرقه شدى نه مال جستى و نه سر، پس تفاوت نبودى. امّا اكنون كه به كنار رسيدم مى‌‏پندارم كه هيچ رنج و آسيب به دل من نرسيده است، چون به آسايش رسيدم پندارم كه خود به آسايش آمده‌‏ام. اكنون با خود مى‏‌انديشم كه چون بدين زودى رنج فراموش كردى، اين همه عذاب فراموش كردمى، و مدّتى ديگر رنج كهن‌‏تر شدى، هيچ بر خاطر نماندى.
و در مال خود سود وافر ديدمى از حرص دنيا، مبادا كه باز در كشتى نشستمى و همان محنت پيش آمدى و اين بار هلاک بودى. جان بهتر است از مال، مال ترک كردم تا چون مرا هيچ نماند به كشتى نبايد نشستن و تجارت نبايد كردن كه تجارت به مال كنند، بهر صفت نانى به دست آيد كه قوتى سازم. نانى با عافيت بهتر از گنج و پادشاهى.

 شيخ مى‏‌گفت او بحقيقت راه مى‌‏برد، كس اين يقين دارد تواند بودن كه راه به جائى برد، هر كه در عالم چيزى يافت در اين عالم از بند چيزى برخيزد. اگر كسى به خواب بيند كه وى را چيزى زيادت آمد معبّر گويد چيزى كم شود، و اگر بيند كه چيزى كم شد معبّر گويد چيزى زيادت شود، و بسيار چيزها برين قياس. اكنون اين اصلى محكم است زيرا آنكه خواب مى‌‏بيند جانست و جان در آن عالم بيند، پس هرچه آنجا كم شود اينجا زيادت شود. همچنان كه كسى بيند كه فرزندى زيادت آمد كسى بميرد، يا بيند كه كسى بمرد فرزندى زيادت شود. و اگر به تعبير بيند كه فلان كس مرد عمرش زيادت مانده باشد زيرا كه هنوز از آنجا بدين جا مى‌‏آيد و اين روشن است.
اكنون هر كه در دنيا چيزى به سبب آخرت از سر حقيقت ترک كند در آن عالم چيزى يابد. و اين در زمانى تواند دانستن كه كسى را حالت پديد آيد، هر چه به نزد خويش بيند بيندازد زيرا كه اين حال‏ چيزيست كه وى را از آن عالم دادند، پس او نيز ازين عالم چيزى بدهد تا به تدريج مجرّد شود، ازينجا همه به تدريج بيندازد و از آنجا حاصل كند.

 شيخ را گفتم از حال مردان مرا حكايتى كن. گفت از آنجا حكايت نتوان كردن. شيخ را گفتم كه من وقتى ديگر بدان لوح مى‌‏نگريستم كه تو مى‌‏نمودى و ذوقى زيادت نمى‌‏كردم، امّا اكنون هر گه كه مى‌‏نگرم حال بر من متغيّر مى‌‏شود و از ذوق چنان مى‌‏شوم كه نمى‏‌دانم كه چگونه گشته‌‏ام. شيخ گفت در آن زمان هنوز نابالغ بودى، امّا اين زمان بالغ گشتى، اكنون اين را مثاليست: مرد كه نابالغ بود اگر مجامعت كند او را از آن ذوقى نباشد، امّا چون بالغ شد و به مجامعت مشغول گشت وى را از آن لذّتى بود كه اگر به وقت انزال منى دوستى عزيز وى را از آن عمل باز دارد، آن غايت دشمنى شمرد و خود را در آن لذّت گم كند. و اگر ذوق آن حال با عنّينى حكايت كند، آن حكايت باز نداند كردن زيرا كه حال ذوق جز به ذوق نتوان دانستن و عنّين ازين نصيب محرومست. اكنون اين لذّت نيست، حال مردان را لذّت به جان رسد. تو در آن عالم هنوز نابالغ بودى، ذوق آن معنى نمى‏‌دانستى و خود معنى ذوق نمى‏‌دانستى. اكنون بالغ شدى، بالغ شهوت دست به جنس خويش تواند زد، صاحب دست بيكران عالم غيب بازد و در پرده اسرار اسرار معاشرت با سرپوشيدگان آن ولايت كند. بنگر كه ازين لذّت تا آن ذوق چند فرق باشد. شيخ را گفتم صوفيان را در سماع حالت پديد مى‏‌آيد، آن‏ از كجاست؟ گفت بعضى سازهاى خوش‌‏آواز چون دف و نى و مثل اين در پرده از يک مقام آوازها دهند كه آنجا حزنى باشد. بعد از آن گوينده هم از آنجا صوتى كند به آوازى هر چه خوش‌تر و در ميان آواز شعرى گويد كه آن حال صاحب واقعه بود. چون آوازى حزين حزين شنود و در ميان آن صورت واقعه خويش بيند، و همچون هندوستان كه بياد پيل دهند حال جان را بياد جان دهند. پس جان آن ذوق را از دست گوش بستاند، گويد كه تو سزاوار آن نيستى كه اين شنوى، گوش را از شنيدن معزول كند و خويشتن شنود، امّا در آن عالم زيرا كه در آن عالم شنيدن كار گوش نبود.

 شيخ را گفتم كه رقص كردن بر چه مى‏‌آيد؟ شيخ گفت جان قصد بالا كند همچو مرغى كه خواهد كه خود را از قفس به در اندازد.
قفس تن مانع آيد، مرغ جان قوّت كند و قفس تن را از جاى برانگيزاند. اگر مرغ را قوّت عظيم بود، پس قفس بشكند و برود، و اگر آن قوّت ندارد سرگردان شود و قفس را با خود مى‌‏گرداند. باز در آن ميان آن معنى غلبه پديد آيد، مرغ جان قصد بالا كند و خواهد كه چون از قفس نمى‌‏تواند جستن، قفس را نيز با خود ببرد، چندان كه قصد كند يک به دست بيش بالا نتواند بردن. مرغ قفس را بالا مى‏‌برد و قفس باز بر زمين مى‌‏افتد.

 شيخ را گفتم كه دست برافشاندن چيست؟ گفت بعضى گفته‌‏اند كه آستين از هرچه داشتم بر افشاندم، يعنى از آن عالم چيزى يافتيم‏، هرچه اينجا داشتيم ترک كرديم و مجرّد شديم. امّا معنى آنست كه جان پاى را بيش از يک به دست بالا نمى‌‏تواند برد، دست را گويد تو بارى يک گزى بالا شو، مگر يک منزل پيش افتيم. شيخ را گفتم خرقه دور انداختن چيست؟ گفت يعنى كه از آنجا خبرى يافتيم، از اينجا چيزى بيندازيم. امّا آن كس كه خرقه بينداخت باز بر سر بنهد تا آنكه آستين برافشاند باز بضاعت در آستين بنهد.

 گفتم اگر صوفى در ميان حلقه بر زمين مى‏‌آيد بر وى غرامت مى‌‏نهند و حكم فقير از آن جماعت باشد خواه سماع خواهند خواه دريوزه خواه هرچه خواهند، حكمش از آن جمع بود. سرّ آن چيست؟ گفت مردان چون در ميان حلقه به زمين آمده‌‏اند ديگر برنخاسته‏‌اند، مرغ قوى حال گشته است قفس بشكسته است و بگريخته، اكنون تن را حكم از آن جماعت باشد، خواه از آن زمان غسل كنند خواه زمانى ديگر، خواه كفن سپيد كنند خواه كبود، خواه بدين گورستان دفن كنند خواه بدان، حكم وى از آن جماعت بود، پس حكم اين كس حكم آن كس بود.
شيخ را گفتم كه ديگرى برمى‏‌خيزد و با صاحب حالت در قفس موافقت مى‏‌كند، از بهر چيست؟ گفت دعوى همراهى مى‏‌كند و هم‏دمى. گفتم بعد از حالت صاحب حالت برمى‌‏خيزد و دست بر هم مى‌‏نهد و هيچ نمى‏‌گويد. گفت آنچه هيچ نمى‏‌گويد همه تن زبانست، به زبان حال حال خويش عرضه مى‏‌كند كه به زبان مقال از آن حال حكايت نتوان كردن.
امّا صاحب واقعه بايد كه بداند كه چه گويد.

 شيخ را گفتم چون از سماع فارغ مى‏‌شوند آب مى‏‌خورند، معنى آن چيست؟ گفت ايشان مى‏‌گويند كه آتش محبّت در دل اثر كرد و از حركت رقص ديگر معده تهى گشت، اگر آب بر وى نزنند بسوزد. خود ايشان ذوق گرسنگى نمى‏‌دانند، اگر دانستندى كه به افطار مشغول نگشتندى ايشان صوفى نباشند. بسا خرسواران صوفى‌شكل كه در ميدان مردان عزم جولان كرده‌‏اند و به يک صدمه كه از مبارزان راه تحقيق بديشان رسيده است عين وجود ايشان بمانده است. هر كه رقص كرد حالت نيافت، رقص بر حالتست نه حالت بر رقص. مجادلت نمودن درين قلب كار مردانست، آستين بر افشاندن واقعه صوفيانست، نه هر كه ازرق درپوشد صوفى گشت چنانكه گفته‏‌اند:

ازرق‌پوشـان که بس فــراوان باشند                                  صوفی‌صفتــان میـان ایشــان باشند

کایشان همه تن باشند از جان خالی                                وآنان چه کنی تن که همه جان باشند

۱- سوره (الاعراف) آيه ۳۴ و سوره (يونس) آيه ۴۹ و سوره ۱۶ (النحل) آيه ۶۱