از تمهیدات عینالقضات همدانی
دريغا آن روز كه سرور عاشقان، و پيشواى عارفان حسين منصور را بر دار كردند، شبلى گفت: آن شب مرا با خدا مناجات افتاد، گفتم: «إلهى إلى متى تقتل المحبّين؟ قال اللّه تعالى: إلى أن أجد الدّية. قلت؛ يا ربّ و ماديتك؟
قال: لقائى و جمالى دية المحبّين» دانى كه چه مىگويد؟ گفت: گفتم بار خدايا محبّان خود را تا چند كشى؟ گفت: چندانكه ديت يابم. گفتم: ديت ايشان چه مىباشد؟ گفت: جمال لقاى من ديت ايشان باشد. ما كليد سرّ اسرار بدو داديم، او سرّ ما آشكارا كرد؛ ما بلا در راه او نهاديم تا ديگران سرّ ما نگاه دارند. اى دوست هان سرّ چه دارى؟ سرّ آن دارى كه سر در بازى تا او سرّ تو شود. دريغا هر كسى سرّ اين ندارد؛ فردا باشد روزى چند عينالقضاة را بينى كه اين توفيق چون يافته باشد كه سر خود را فدا كند تا سرورى يابد! من خود مىدانم كه كار چون خواهد بود! اى عزيز اين بيتها نيز بشنو:
چندان نازست ز عشق تو در سر من كاندر غلطم كه عاشقى تو بر من
يا خيمه زند وصال تو بر سر من يا در سر اين غلط شود اين سر من
دريغا اين بيتها كه گفتم از براى شوق مصطفى مىگفتم كه وعده كردهام بگفتن؛ هنوز خود نگفتهام زيرا كه سودا مرا چنين بيخود و شيفته مىگرداند كه نمىدانم كه چه مىگويم! مرا از سر سخن يكبارگى مىبرد، و به عاقبت هنوز من قائمتر مىآيم؛ او با من كشتى مىگيرد تا خود كدام از ما دو افتاده شود؛ امّا اين همه دانم كه من افتاده شوم كه چون من بسيار افتادهاند! سودايى و عاشقى نماند، سودا و عشق باقى باشد. اكنون گوشدار اين بيتها، و بجان بشنو كه بسيار فتوح از آن يابى:
كى بود جانا كه آتش اندرين عالم زنيم ملّت كفر و مسلمانى بهم درهم زنيم
و آنگهى از جنّت و فردوس و دوزخ بگذريم خيمه جان را برون از كون و كان محكم زنيم
پس نشينيم با تو و با تو همى شربت خوريم كم زنى را پيشه سازيم كم زنى و كم زنيم
پس دل و جان را فداى روى و حسن تو كنيم وين غمان عشق را از بىغمى بر غم زنيم
وز وجود وصل تو ما فرد و يكتايى شويم پاى همّت بر دو عالم نيز و بر آدم زنيم
اى دوست نگر كه مصطفى عذر مستان ديوانه چگونه باز خواسته است آنجا كه گفت: «إنّ اللّه لا يؤاخذ العشّاق بما يصدر منهم» گفت: آنچه از عشّاق در وجود آيد برايشان نگيرند؛ زيرا كه هر كه چيزى گويد يا كند و با خود باشد، باختيار خود كند؛ امّا عاشق بىاختيار باشد. آنچه عاشق كند، بىمراد او در وجود آيد و بىاختيار او صادر شود.
دريغا چه گويى هرگز خواندهاى كه چون دوزخيان از دوزخ بدر آيند آتش، ايشان را پاک كرده باشد؛ و چون در بهشت شوند هيچ مؤاخذ نباشند، و قلم تكليف گرد ايشان نگردد؟ اين خود بهشت عموم باشد. دريغا چه مىشنوى! امّا آتش دوزخ محبّان دانى كه چيست؟ ندانى! آتش دوزخ محبّان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنيدهاى كه گفت: «العشق عذاب اللّه الأكبر» گفت كه عذاب اكبر، عشق خدا باشد. مگر كه شبلى از اينجا گفت: «العشق نار فى القلوب فأحرقت ما سوى المحبوب».
دريغا اگر خواهى كه دوزخ را بدانى، و عذاب اكبر را بشناسى آيت «وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ»[۱] گوش بايد داشت. عذاب اكبر كافران را باشد كه او خود را بديشان نمايد؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ»[۲] در دل ايشان افكند. پس از آن از ايشان محتجب شود، و ايشان محجوب بمانند، اين دوزخ باشد. «كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ»[۳] اين دوزخ را گواهى مىدهد.
دريغا ندانى كه سليمان چرا گفت مر هدهد را وعده عذاب «وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ: ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ. لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً»! [۴] شيخ ما گفتى: «لأبلينّه بالعشق ثمّ لأذبحنّه بالفراق من المشاهدة». هرگز ديدهاى كه هدهد جان تو يک لحظه از حضرت ربوبيّت خالى بوده باشد تا غيرت الهيّت با تو اين آيت بگويد كه «لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً»؟[۵] دريغا باش تا مسلمان شوى؛ آنگاه بدانى كه غيرت چه باشد. مصطفى را بين كه از اين چون بيان مىكند «إنّ اللّه ليغار للمسلم فليغر المسلم على نفسه».
دريغا اين كلمه را خواهى شنيدن كه «قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ»[۶] با آتش دل ابراهيم، اين خطاب كردند؛
نديدى! مگر آن بزرگ از اينجا گفت: بار خدايا مرا يک لحظه با دوزخ گذار تا بيگانگان از آتش دل ما بيكبارگى نجاة يابند. اگر ذرّهاى از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آيد، چنانكه كافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نيز عذاب يابد از آتش دل ايشان؛ «جز يا مؤمن فإنّ نورك اطفأ لهبى» از اينجا گفت. دانم كه ترا در خاطر آيد كه شيخ ما را چون حالتى رسد و روى نمايد، در حوض پر از آب نشيند؛ چون دست در آنجا مىبرند از گرمى آب، دست سوخته مىشود.
دريغا اين آتش، هنوز مريدان را باشد؛ آتش دل پيران منتهى را كس نشان نتواند داد. باش تا بمقامى رسى كه آتشى دهند ترا كه جگر حقيقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطّاب بشنو كه گفت: در خانه ابوبكر شدم؛ همه خانه پر از بوى جگر سوخته ديدم. پيش مصطفى شدم، و اين حالت با او گفتم؛ گفت: اى عمر دست از اين بدار كه اين مقام، هر كس را ندهند؛ عمر گفت: در همه عمر من، مرا يک ساعت آرزو مىباشد كه جگر سوخته مرا نيز دهند، و مرا ميسّر نشد؛ امّا نمىدانم كه در آن عالم خواهند داد يا نه؟ دريغا ابوبكر با اين جگر سوخته هنوز مىگفت: «يا دليل المتحيّرين زدنى تحيّرا»، مگر امام ابواسحاق اسفراينى از اينجا گفت كه وقت نزع با او گفتند: ترا چه چيز آرزو مىكند؟ گفت: «أشتهى قطعة كبد مشويّة» گفت: پارهاى جگر سوختهام آرزو مىكند.
دريغا از جوش ديگ دل مصطفى كه «كان يصلّى و فى قلبه أزيز كأزيز المرجل»! گفت: جوش دل مصطفى از مسافت يک ميل شنيدندى؛ باش تا بدانى كه اين جوش كه شنيد، ابوبكر صفتى شنيده باشد، امّا باش تا اين حديث با تو غمزه بزند كه «إنّ اللّه يحبّ كلّ قلب حزين»، دانى كه چون اين حزن ترا قبول كند چه گويى؟ اين بيتها گويى:
از عشق تو اى صنم دلم خون شده است جان در طلب وصل تو بيرون شده است
ليلى شدهاى مرا تو اى شاهد بت جان و دل من عاشق مجنون شده است
اى دوست دانى كه اين حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنيدهاى كه گفت: همه مريدان در آرزوى مقام پيران باشند، و جمله پيران در مقام تمنّاى مريدان باشند زيرا كه پيران از خود بيرون آمده باشند. آنكس كه با خود باشد حظّ و لذّت چون يابد؟ مگر آن بزرگ از اينجا گفت كه همه در عالم در آرزوى آنند كه يک لحظه ايشان را از خود بستانند، و من در آرزوى آنم تا مرا يک لحظه بمن دهند. و مريدان با خود باشند و آنكه با خود باشد از يگانگى و بيخودى او را نصيبى نباشد.
دريغا من خود كدام و تو كه؟! اين سخن در حقيقت خود نمىگنجد، در عالم شريعت كجا گنجد؟! تو هنوز جمال شريعت نديدهاى، جمال حقيقت كى بينى؟! و اگر خواهى كه اين را مثال گويم گوش دار: پروانه كه عاشق آتش است او را هيچ حظّى نيست از آتش تا دور است مگر از نور او، و چون خود را بر آتش زند بیخود شود، و از او هيچ پروانگى بنماند و جمله آتش شود. چه گويى آتش از آتش هيچ بهره برگيرد؟ و چون كه آتش نباشد پروانه غير آتش باشد، چه بهره يابد از آتش؟ اين سخن نه در خور تو باشد تو همه روز مىگويى:
عشق تو بسوخت اى صنم خانه دل بشكست غم فراق پيمانه دل
دردانه ز ديده ز آن روان كردستم زيرا كه ز من جداست دردانه دل
دريغا مگر آن بزرگ از اينجا گفت كه اگر سينه كمترين مورچه بشكافى، چندانى حزن عشق خدا از سينه او بدر آيد كه جهانى را پر گرداند.
شيخ ما گفت: شيخ عبداللّه انصارى در مناجات اين كلمات بسيار گفتى: خداوندا ما با خوديم و خودى ما در خور تو نيست، و تو بىمايى و بىمايى ما درخور ما نيست.
«البلاء موكّل بالأنبياء ثمّ بالأولياء» اين باشد؛ يعنى كه تو با بلايى و بلا در خور ما نيست، و ما با هواييم و هوا در خور تو نيست. امّا هرچه بر تن آيد آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آيد آن بلا باشد.
(۳۱۸) دريغا تو پندارى كه بلا هر كس را دهند؟! تو از بلا چه خبر دارى؟
باش تا جاى رسى كه بلاى خدا را بجان بخرى. مگر شبلى از اينجا گفت: بار خدايا همه كس ترا از بهر لطف و راحت مىجويند، و من ترا از بهر بلا مىجويم. باش تا «جذبة من جذبات الحقّ» با تو كيمياگرى بكند؛ آنگاه بدانى كه بلا چه باشد!
مگر مصطفى از اينجا گفت: «إنّ اللّه يجرّب المؤمنين بالبلاء كما يجرّب أحدكم الذّهب بالنّار» مىگويد: همچنانكه زر را آزمايش كنند به بوته آتش، مؤمن را همچنين آزمايش كنند به بلا. بايد كه مؤمن چندان بلا كشد كه عين بلا شود، و بلا عين او شود؛ آنگاه از بلا بىخبر ماند. دريغا «إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها»[۷] اين معنى باشد. جماعتى كه عذاب را بلا خوانند يا بلا دانند، اين مىگويند كه اى بيچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وى سرايت دارد، و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببين كه چند مسافت دارد! اين بيتها بشنو:
ما بلا بر كسى قضا نكنيم تا ورا نام ز اوليا نكنيم
اين بلا گوهر خزانه ماست ما بهر خس گهر عطا نكنيم
دريغا از آن بزرگ نشنودهاى كه گفت: «ليس بصادق فى دعوى العشق من لم يتلذّذ بضرب المعشوق». هر كه جفاى معشوق نكشد، قدر وفاى او نداند؛ هر كه فراق معشوق نچشد، لذّت وصال او نيابد؛ هر كه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز بايد نه از بهر راز.
گر دوست، مرا بلا فرستد شايد كين دوست خود از بهر بلا مىبايد
دريغا اوّلحرفى كه در لوح محفوظ پيدا آمد، لفظ «محبّت» بود؛ پس نقطه «ب» با نقطه «نون» متّصل شد، يعنى «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اينجا گفت كه در هر لطفى، هزار قهر تعبيه كردهاند؛ و در هر راحتى، هزار شربت بزهر آميختهاند.
اى عزيز او چندان عربده كند با بندگان خود كه بيم آن باشد كه دوستان او پست و نيست شوند؛ و با اين همه، جز اين خطاب نباشد كه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»[۸] اين صبر آنگاه توان كردن كه صابر، تخلّق يابد به صفت صبر خدا كه يک نام او اينست كه «الصّبور».
مگر اين كلمه نشنيدهاى كه او داود را گفت: «تخلّق باخلاقى و إنّ من أخلاقى الصّبور»؟ دريغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا»[۹] بيان اين همه كرده است.
اى دوست دانى كه شكر اين مقام چه باشد؟ سالک چون بيناى اين خلعت شود، چندانى شكر بر خود واجب بيند كه خود را قاصر داند از شكر اين نعمت. «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها»[۱۰] شرح اين شكر مىكند كه چون خود را محو بيند، در ميان «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ»[۱۱] ندا در دهند از عالم الهيّت كه ما خود، بنيابت تو از تو شكر خود كنيم، و شكر خود را بجاى شكر تو محسوب داريم. مگر از نامهاى او يكى «شكور» و يكى «حميد» نخواندهاى؟
يعنى «حمد نفسه بنفسه» «شكور» او است كه ترا شكر كند بنيابت تو. دريغا مگر آن بزرگ از اينجا گفت كه «شكرت الرّب بالرّب»! و تو قدر اين كلمه چه دانى! قدر اين كلمه كسى داند كه «عرفت ربّى بربّى» او را روى نموده باشد. از عالم غيب، با دوستى از دوستان خود گفتند: از تو به حقيقت شاكر اوست، پس «شكر الرّب نفسه بنفسه فهو الشّكور».
اين، شكر روح باشد؛ شكر قالب را عبارت اين باشد كه مصطفى- صل- مىگويد: «إذا قال العبد الحمد للّه ملأ نوره الأرض، و إذا قالها ثانيا ملأ نوره السماوات و الأرض، و إذا قالها ثالثا ملأ نوره ما بين السّماء و الأرض». از شكر زبان و قالب، آسمان و زمين پر از نور شود. اين شكر نعمت «خَلَقَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ»[۱۲] باشد.
دانى كه اين همه سالک را كى روى نمايد؟ آنگاه روى نمايد كه بدان مقام رسد كه حلّاج گفته است: «إذا أراد اللّه أن يوالى عبدا من عباده فتح عليه باب الذّكر، ثمّ فتح عليه باب القرب، ثمّ أجلسه على كرسىّ التّوحيد، ثمّ رفع عنه الحجب فيراه بالمشاهدة، ثمّ أدخله دار الفردانيّة، ثمّ كشف عنه رداء الكبرياء و الجمال، فإذا وقع بصره على الجمال بقى بلا هو، فحينئذ صار العبد فانيا و بالحقّ باقيا، فوقع فى حفظه سبحانه و تعالى و برئ من دعاوى نفسه».
هرگز ندانى كه چه مىگويم! باش تا رسى و بينى. تو هنوز در خانه بشريّت مقيم شدهاى و در دست هوا و نفس گرفتارى، اين مقام را چه باشى!
اينجا ترا در خاطر آيد كه تو نيز، در بشريّت مقيم شدهاى؛ اگر خواهى كه بدانى. از ناصرالدّين بازپرس. وقت بودى كه درآمدى با جماعت محبّان؛ و در اين حالت كه مرا بودى، وقت بودى كه مرا با خود ندادندى؛ مرا از چشم ايشان بپوشانيدندى. در آمدندى، و مرا نديدندى. و وقت بودى در اين مقام يک ماه بماندمى چنانكه هيچكس مرا درنيافتى. باش تا اين آيت ترا روى نمايد كه در حقّ عيسى گفت: «وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»[۱۳]. اين همه بچه يافت؟ بدان يافت كه رفعت داده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ»[۱۴] اين معنى باشد.
دريغا نمىيارم گفتن كه عالمها زير و زبر شود! سهل بن عبد اللّه ببين كه چه مىگويد: مصطفى بقالب، در كسوت بشريّت بر طريق تشبّه و تمثّل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ»[۱۵]. پس اگر او نور نبودى، و قالب بودى «وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ»[۱۶] خود بيان با خود نداشتى؛ و اگر قالب داشتى چنانكه از آن من و تو باشد چرا سايه نداشتى چنانكه ما داريم «كان يمشى و لا ظلّ له»؟ اى دوست دانى كه چرا او را سايه نبود؟ هرگز آفتاب را سايه ديدى؟ سايه، صورت ندارد؛ امّا سايه حقيقت دارد. چون آفتاب عزّت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سايه او آن آمد كه «وَ سِراجاً مُنِيراً»[۱۷]. دانستى كه محمّد سايه حقّ آمد؛ و هرگز دانستهاى كه سايه آفتاب محمّد چه آمد؟ دريغا مگر كه نور سياه را بيرون از نقطه «لا» نديدهاى تا بدانى كه سايه محمّد چه باشد؟ ابوالحسن بستى همين گويد:
ديديم نهان گيتى و اهل دو جهان وز علّت و عار برگذشتيم آسان
و آن نور سيه ز لا نقط برتر دان ز آن نيز گذشتيم نه اين ماند نه آن
اين سخن در خور تو نيست؛ در خور تو، آن باشد كه بدانى كه سايه محمّد، دنيا آمد چون اصل آفتاب غايب شود. چه گويى؟! سايه ماند؟ هرگز نماند «يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ»[۱۸] !
دريغا چون قالب با حقيقت شود و رنگ حقيقت گيرد، عبارت از آن انقراض دنيا باشد. چون آفتاب حقيقت با عدم شود، انقراض نور تن باشد. كافرم اگر من مىدانم كه چه مىگويم! دريغا چون گوينده نداند كه چه مىگويد، شنونده چه مىداند كه چه مىشنود! اين خود رفت. اگر قالب مصطفى چنان بودى كه از آن من و تو، چرا چشمههاى آب از انگشت او، روان بودى و از آن ما روان نيست؟
و خيو كه افكندى مرواريد و لؤلؤ شدى؟ و اگر يک تنه طعام نهاده بودندى، بوصول دست او زيادت و چند تنه شدى، و اند هزار كس نصيب بيافتندى، و خلق را اين عجب آيد؟ شيخ ابو عمر علوان، سيزده سال هيچ طعام نخورد؛ آنكس را كه طعام بهشت دهند، قالب او را بدين طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از براى موافقت خلق خورند بر طريق كيمياگرى باشد. امّا مردمان از من نمىشنوند، و مرا ساحر مىخوانند. همچنانكه عيسى را معجزه داده بودند كه به نفخهاى كه بكردى از گل، مرغها پديد آمدى؛ و نابينا، بينايى يافتى؛ و مرده، زنده گشتى. «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْنِي»[۱۹] اين معنى باشد. همچنين ولىّ خدا باشد، و كرامات باشد، و اين بيچاره را همچنين مىباشد.
دريغا مگر كه كيميا نديدهاى كه مس را زر خالص چگونه مىگرداند؟
مگر كه سهل تسترى از اينجا گفت كه «ما من نبىّ إلّا و له نظير فى أمّته» يعنى «إلّا و له ولىّ فى كرامته». دانم كه شنيده باشى اين حكايت: شبى من و پدرم و جماعتى از ائمّه شهر ما، حاضر بوديم در خانه مقدّم صوفى. پس ما رقص مىكرديم، و ابوسعيد ترمذى بيتكى مىگفت. پدرم در بنگريست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالى را ديدم كه با ما رقص مىكرد، و لباس او چنين و چنان بود. و نشان مىداد. شيخ بوسعيد گفت: نمىيارم گفت مرگم آرزو مىكند. من گفتم: بمير اى بوسعيد. در ساعت بیهوش شد، و بمرد. مفتى وقت دانى خود كه باشد، گفت: چون زنده را مرده مىكنى، مرده را نيز زنده كن. گفتم: مرده كيست؟ گفت: فقيه محمود. گفتم: خداوندا فقيه محمود را زنده كن. در ساعت زنده شد.
كامل الدّولة و الدّين نبشته بود، گفت. كه در شهر مىگويند كه عينالقضاة دعوى خدايى مىكند، و بقتل من فتوى مىدهند. اى دوست اگر از تو فتوى خواهند، تو نيز فتوى مىده. همه را اين وصيّت مىكنم كه فتوى اين آيت نويسند:
«وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ».[۲۰] من خود، اين قتل بدعا مىخواهم دريغا هنوز دور است! كى بود؟ «وَ ما ذلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ»[۲۱]. دانم كه گويى: دعا كدامست كه در سماع گفته مىشود؟ اين بيتها بود كه منصور حلّاج نيز پيوسته گفتى:
أ أنت أم أنا هذا فى إلهين حاشاى حاشاى من إثبات اثنين
هويّة لك فى لائيّتى أبدا كلّ على الكلّ تلبيس بوجهين
فأين ذاتك منّى حيث كنت أرى فقد تبيّن ذاتى حيث لا أينى
و أين وجهك معقود بناظرتى فى ناظر القلب أم فى ناظر العين
بينى و بينك أنّيّ يزاحمنى فارفع بأنّك أنّيّ من البين
هر كسى معنى اين بيتها نداند، و خود فهم نكند. اين معنى از كجا، و فهم و ادراک از كجا؟ امّا با اين همه اگر مىخواهى كه شمّهاى بپارسى گفته شود، گوش دار:
پر كن قدح باده و جانم بستان مستم كن و از هر دو جهانم بستان
در هشيارى غمست و سودست و زيان از دست غم و سود و زيانم بستان
با كفر و باسلام بدن ناچار است خود را بنما و زين و آنم بستان
اينجا ترا در خاطر آيد كه مصطفى- صل- گفت: «النّاس سويّة كأسنان المشط» اى دوست اين سويت دندانهاى شانه بقالب باشد كه جمله قالبها از جهت خاكيّت و بشريّت يكى باشند؛ امّا حقيقتها مختلف باشند. مگر نخواندهاى كه «النّاس معادن كمعادن الذّهب و الفضّة»؟ معدن زر، در معدن سيم نباشد و يا معدن مس و آهن؛ هر يكى از اين گوهرها معدنى دارد. اكنون بدانكه معدن كافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.
اگر خواهى تمامتر بشنو از مصطفى از اينجا كه گفت: «ليس شىء خيرا من مثله بألف إلّا المؤمن» هيچ چيز از مانند خود به هزار قيمت افزونى ندارد مگر آدمى كه مرد باشد كه فضيلت دارد بر ديگرى به هزار درجه، و باشد كه به هفتاد هزار درجه قيمت دارد، و باشد كه بدو جهان قيمت دارد، و باشد كه به نجاست خود دارد. مگر جنيد از اينجا گفت: «قيمة المرء على قدر همّته و من كانت همّته ما يدخله فقيمته ما يخرج منه» چنانكه همّت باشد، قيمت باشد؛ و هركه همّت او خوردن باشد، قيمت او فارغ شدن از نجاست باشد.دريغا تمهيد دهم آغاز بايد كرد كه مقصود ما خود جمله دروست.
مستمع باش اى شنونده. دانى آخر كه چون شنونده باشى، شمّه آن باشد كه اگر نيز اين مقام ندارى، چون بشنوى دل و درونت گواهى دهد بصدق آن! زيرا كه اگر در باطن تو مثل اين كلمات چيزى نبودى، اين سخنها خود در كتاب صادر نشدى؛ و اگر صادر شدى، جلوهگرى از آن وجه كردندى كه خود ترا به مطالعه آن جز ضلالت و كفر حاصل نيامدى. پس باطن تو اين كلمات را قبول كرده بود «قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً»[۲۲]. و باللّه التّوفيق و العصمة و الرّحمة.
فهرست آیات :
۱- سوره ۳۲ (السجدة) آيه ۲۱
۲- سوره ۱۰۴ (الهمزة) آيه ۶
۳- سوره ۸۳ (المطففين) آيه ۱۵
۴- سوره ۲۷ (النمل) آيه ۲۰
۵- سوره ۳۱ (الانبياء) آيه ۶۹
۶- سوره ۲۷ (النمل) آيه ۳۴
۷- سوره ۳ (آل عمران) آيه ۲۰۰
۸- سوره ۵۲ (ابراهيم) آيه ۴۸
۹- سوره ۱۴ (ابراهيم) آيه ۳۴
۱۰- سوره ۳۴ (سبأ) آيه ۱
۱۱- سوره ۳۱ (لقمان) آيه ۲۰
۱۲- سوره ۴۳(الجَاثيَة) آيه ۱۳
۱۳- سوره ۴ (النساء) آيه ۱۵۷
۱۴- سوره ۴ (النساء) آيه ۱۵۸
۱۵- سوره ۵ (المائدة) آيه ۱۵
۱۶- سوره ۷ (الاعراف) آيه ۱۹۸
۱۷- سوره ۳۳ (الاحزاب) آيه ۴۶
۱۸- سوره ۲۱ (الانبياء) آيه ۱۰۴
۱۹- سوره ۵ (المائدة) آيه ۱۱۰
۲۰- سوره ۷ (الاعراف) آيه ۱۸۰
۲۱- سوره ۱۴ (ابراهيم) آيه ۱
۲۲- سوره ۱۸ (الكهف) آيه ۱۰۹