پرويز حقيقت
اَلَّذينَ آمنُوا وَ تَطْمَئنُّ قُلوبُهُمْ بذكراللّه اَلا بذكراللّه تطمَئِنُ القُلوب
از درون خويش اين آوازها منع كن تا كشف گردد رازها
ذكر حق كن، بانگ غولان را بسوز چشم نرگس را ازين كركس بدوز
صبح كاذب را ز صادق واشناس رنگ مَىْ را بازدان از رنگ كاس
تا بود كز ديدگان هفت رنگ ديدهاى پيدا كند صبر و درنگ
رنگها بينى بجُز اين رنگها گوهران بينى به جاىِ سنگها
گوهرى چه؟ بلكه دريايى شوى آفتابِ چرخپيمايى شوى
حدود صدسال پس از درگذشت بايزيد بسطامى، در روستاى خرقان، به سال ۳۴۸ قمرى، مردى پا به عرصه وجود گذاشت كه با نيروى اخلاص و ايمان و با نبوغ خود و همّت پيران، يگانه دوران و سرآمدِ مردان روزگار شد. بوالحسن (درگذشت به سال ۴۲۵ در خرقان) عَلَم جوانمردى را بر بُلنداىِ خرقان برافراشت و ديرى نگذشت كه نامش از پهناى ايرانزمين فراتر رفت. به طورى كه مردان خداجو از هر سو به ديدار او شتافتند. شيخ ابوالحسن خرقانى پس از تكميل علوم دينى از اوايل جوانى به تصوّف گراييد و به تزكيه و رياضت نفس پرداخت. او در طريقت، مريد شيخ ابوالعبّاس قصّاب آمُلى، شيخ آمل و طبرستان بود.
شيخ ابوالعبّاس از آنجا كه به خرقانى بيشتر از ساير مريدان توجّه داشت، همواره مىگفت: «اين بازارَکِ، با خرقانى افتد.»
و به همين منظور چند زمانى نيز در خانقاه شيخ ابوالحسن، در خرقان به سربرد و در خلوت با او مصاحبت داشت. بالاخره نيز او را به جانشينى خود برگزيد و هدايت سالكان طريق را به او واگذاشت. قطبِ زمان و پير راهدان، شيخ ابوالحسن در دوستى خدا كار را به جايى مىرسانَد كه وقتى از حضرت حق تقاضاى همدم و همزبانى مىكند تا اسرار مگو را باز گويد، حقتعالى مسير شادمانهترين عارف زمانه ـ شيخ ابوسعيد ـ را به سوى خرقان بازمىگرداند. و بوالحسن وقتى مژده ورود بوسعيد را دريافت مىكند، جسد خونآلود پسر را شستشو مىدهد و كفن مىكند تا ميهمان عزيز در رسد و بر جنازه داماد به حجله نارفته او نماز بخواند.«چون شيخ ما ابوسعيد به خرقان رسيد و در خانقاه شد… شيخ بوالحسن در آنجا بود، برپاى خاست و تا ميان مسجدخانه پيش شيخ باز آمد و آنجا دست به گردن يكديگر فراكردند. شيخ بوالحسن مىگفت: چنان داغ را مرهم چنين نهند. و چنين قدم را قربان جان بوالقاسم سازند.»
«پس مُقريان با شيخ بوسعيد بودند. اشارت كرد كه قرآن برخوانيد. قرآن برخواندند و صوفيان بسيار بگريستند و نعرهها زدند و هر دو شيخ بسيار بگريستند. شيخ بوالحسن، خرقه از سَرِ زاويه خود به مُقريان انداخت. پس شيخ بوالحسن گفت: فرضى در پيش است و عزيزان منتظرند. جنازه بيرون آوردند و نماز كردند و دفن كردند».
جوانمردى را بنگريد، خداى يگانه، اسماعيلِ بوالحسن را در پيشِ پاىِ دوستى از دوستانِ خود قربانى مىكند، بوالحسن مىگويد: «چنين قدم را قربان جان بوالقاسم سازند.»
و اين است مقام رضا، كه بالاترين مقام عرفانى است و شيخ مدتهاست كه در آن متمكّن مىباشد رضىاللّه عنهم و رضوا عنه. شيخ ما مىگفت: «عالِم بامداد برخيزد طلب زيادتى عِلم كند. و زاهد طلب زيادتى زهد كند و بوالحسن در بندِ آن بُوَد كه سُرورى به دل برادرى رسانَد.» نامت جاودانه و راهت تا ابد براى همه عاشقان روشن باد. تخمى كه تو افشاندى، بعد از دويست سال در كويرِ بيابانک رويش كرد و پژواک آن سخن عاشقانه ترا جاودانه ساخت:
صد خانه اگر به طاعت آباد كنى بِهْ زآن نبوَد كه خاطرى شاد كنى
گر بنده كنى زلطف آزادى را به زآنكه هزار بنده آزاد كنى
(شيخ علاءالدّوله سمنانى)
سيرى در تصوّف خرقانى
تصوّف و عرفان اسلامى فقط منشأ اسلامى دارد و در ايران پيش از اسلام و يا در آئين هندوان و بودائيان و مانويان و نيز يونانيان (برخلاف آنچه بعضى مستشرقان گفتهاند) ريشه خاصى ندارد. و اگر شباهتهايى ميان آداب و رسوم و افكار و آراىِ صوفيه، با آن افكار يا آئينها وجود داشته باشد، دليل اخذ تصوّف اسلامى از آنها نيست. مبانىِ تصوّف و عرفان اسلامى، در جهت نظرى: قرآن مجيد و احاديث نبوى و اقوال پيشوايان دين و مشايخ. و در جنبه عملى: سيرت رسول اللّه(ص) و اصحاب و ياران او و رفتار امامان عليهمالسّلام و بزرگان دين است.
شيخ ما گفت: «صوفى را نَود و نُه عالَم است: يكى عالَم از عرش تا ثرى و از مشرق تا مغرب همه را سايه كند و نود و هشت را در وىْ سخن نيست و ديدار نيست.»
تصوّف پاكيزه كردن دل است از محبّت ماسوى اللّه و آراسته كردن ظاهر است «من حَيْثُ الْعَمل وَالاِْعتقادِ بِالاُْمورات» و دور بودن از منهيات و مواظبت نمودن به فرموده رسول خدا عليه الصّلاة و السلام. و شيخ ابوالحسن با پشت سرگذاشتن اين مراحل بود كه گفت: «صوفيى روزى است كه به آفتابش حاجت نيست و شبى است بىماه و ستاره كه به ماه و ستارهاش حاجت نيست» .
شيخ بوسعيد را پرسيدند كه تصوّف چيست؟ گفت: آنچه در سَر دارى بنهى و آنچه در كف دارى بدهى و آنچه بر تو آيد، نَجهى. و سنائى غزنوى در حديقُةالحقيقه مىگويد:
هر گدايى كه بينى از كمكم پادشاهى است با خيول و علم
همه دردىكشان، ولى بىظرف همه مُقرى، ولى نه صوت و نه حرف
چون سر عشق آن جهان دارند همچو شمعند، سَر ز جان دارند
مُنتهاى اميدشان تا او قبلهشان او و انسشان با او
«و گفت: از كارها بزرگتر، ذكر خداى است و پرهيز و سخاوت و صحبت نيكان» و گفت: «هرچه براى خدا كنى اخلاص است و هرچه براى خلق كنى، ريا.»
تصوّف شيخ ابوالحسن خرقانى، گوشهنشينى و بيكارى نيست. خود مىكارد و خود مىدرود و به لقمهاى نان قناعت دارد و بدين ترتيب «دست به كار و دل با يار است.»
اين مرد روزگار، چون از همّت بلند به جايى رسيده است با نان جوين خود مىسازد و كيسه زر را از سلطان زور نمىپذيرد. به استقبال شاه نمىرود و پيشپايش برنمىخيزد و بدين ترتيب از سر فقر و افتخار گوشه تاج سلطنت را مىشكند و معناى آزادى و آزادگى را به مريدان خود و همه آنان كه استعداد آزادشدن را دارند مىفهماند. مىگويند شيخ ما اُمّى بود، اوّلاً كه در اين مورد اختلاف است و من خود چنين عقيدهاى ندارم، و ثانياً:
دفتر صوفى سواد و حرف نيست جز دل اسپيد همچون برف نيست
زاد دانشمند آثارِ قلم زاد صوفى چيست؟ آثار قدم
آن دلى كو مطلع مهتابهاست بهر عارف، فُتحت اَبوابهاست
با تو ديوار است و با ايشان در است با تو سنگ و با عزيزان گوهر است
ابوسعيد ابىالخير مىگويد: «مرد آن باشد كه در ميان خلق نشيند و داد و ستد كند و زن خواهد و با خلق درآميزد و يک لحظه از خداى خود غافل نباشد.» و امّا طريقت شيخ ابوالحسن همراه با شريعت است. او چنان پایبند شريعت بود كه گفت: «هفتادوسه سال با حقّ زندگى كردم كه سجده بر مخالفت شرع نكردم. و يک نفَس بر موافقت نفْس نزدم و سفر چنان كردم كه از عرش تا به ثرى هرچه هست مرا يکقدم كردند.»
مقام خرقانى در عرفان
عطّار در تذكرةالاولياء در ذكر شيخ ما مىگويد: آن بحر اندوه، آن را سختتر از كوه، آن آفتابِ الهى، آن آسمانِ نامتناهى. آن اعجوبه ربّانى، قطب وقت، شيخ ابوالحسن خرقانى رحمةاللّه عليه، سلطان سلاطين مشايخ بود و پادشاه اهلِ طريقت و حقيقت. دائم به دل در حضور و مشاهده و به تن در خضوع و رياضت و مجاهده بود. صاحب اسرار حقايق و عالىهمت و بزرگمرتبه بود. و در حضرت آشنائى عظيم داشت. و در گُستاخى كرّ و فرّى داشت كه صفت نتوان كرد. “بحر اندوه”، در طريقت شيخ ما يک نكته كليدى است. زيرا خود مىگويد: «از حق چنين ندا آمد كه: بنده من، اگر به اندوه پيش من آيى، شادت كنم. و اگر با نياز آيى، توانگرت كنم. و چون از آن خويش دست بدارى، آب و هوا را مسخّر تو كنم.» بدين ترتيب تخم اندوه در دل او كاشته مىشود و وقتى كه بارور مىشود آتش عشق شعله مىكشد و شوق ديدار او را به پرواز درمىآورد و به مقامى مىرسد كه مىگويد: «مرا چون پارهاى خاک جمع كردند، پس بادى به انبوه درآمد و هفت آسمان و زمين از من پر كرد و من خود ناپديد.»
با اينهمه، شيخ ابوالحسن خرقانى، پيرِ مكتبِ عشق است. او در طريق خود دل به محبت مردم سپرده و هر سحرگاهى به اين نيّت برمىخيزد كه دلى را شادمان كند. او راه خود را تنها راه رسيدن به معبود نمىداند و مىگويد: «راه خداىْ را عدد نتوان كرد. چندانكه بنده است به خدا راه است» سخن شيخ دقيقاً ترجمه اين حديث است كه مىگويد: «اَلطُّرُقُ اِلى اللّه بعَددِ اَنفاسِ الْخَلايق» مولانا جلالالدّين نيز در مثنوى شريف در اين باب مىگويد:
نردبانهايى است پنهان در جهان پايه پايه تا عنان آسمان
هر گُرُه را نردبانى ديگر است هر روش را آسمانى ديگر است
هر يكى از حال ديگر بىخبر مُلک باپهنا و بىپايان و سر
اين در آن حيران كه او از چيست خَوش؟ و آن در اين خيره كه! حيرت چيستش
در اهمّيت پير راهْدان
شيخِ ما بر لزوم پيرِ راه در سفر روحانى تأكيد دارد و مىگويد: «ابتدا دو چيز بايد كرد: يكى سفر ـ يكى استادى بايد گرفت.» و بعد مىگويد: سفر پنج است: «اوّل به پاىْ، دوم به دل، سيّم به همّت، چارم به ديدار، پنجم در فناى نفْس.» و روشن است كه مقصودش از سفر، سفر به دل و همان سير و سلوک باطنى است. در اين سفر اگر سالک بتواند غرور و حسد و كينه و ساير رذايل اخلاقى را دور بريزد و دل را به “جاروبِ لا بروبد” مىتواند پلّه پلّه تا ملاقات خدا پيش رود و به مرتبه فناى نفْس توفيق يابد. به عبارت ديگر سالک بايد آئينه دل را صيقل دهد تا لايق جلوه دلدار شود. اين سفر يک سفرِ درونى است كه انسان با تفكّر و رياضت، به يارى خداوند يكتا و با ذكر و ياد خدا مىتواند خودى خود را فنا كند و به بقاى او بقا يابد.
ره آسمان درون است، پَرِ عشقْ را بجنبان پَرِ عشق چون قوى شد، غم نردبان نماند
يكى استادى بايد گرفت. يعنى استاد راهنما و يا پير طريقت در طىّ اين سفر روحانى تا وصول به مقصود و رسيدن به مقصد نقش اصلى را برعهده دارد:
قطع اين مرحله بىهمرهى خضرْ مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهى
پير طريقت كسى است كه خود اين راه را طى كرده و تمام مشكلات و سختيهاى راه را مىشناسد و سالک را در تمام حالات و مقامات و در تمام منازل يارى مىكند.
اين اصطلاحات عرفانى هركدام تعريف خاصى دارند كه شرح آنها در اين مختصر نمىگنجد ولى آنچه كه بايد اينست كه وقتى شور و شوق اين سفر در دل پديد آمد و انسان مصمّم شد كه گام در وادى سلوک بگذارد بايد براى خود مرادى بيابد و خود مريد باشد. و امّا درباره مريدى بشنويد از شيخ نجمالدين رازى: «بدانكه ارادت دولتى بزرگ است و تخم جمله سعادتهاست. و ارادت نه از صفات انسانيت است. بلكه پرتو انوار صفت مريدى حقّ است. چنانكه شيخ ابوالحسن خرقانى مىگويد: كه او را خواست، كه ما را خواست. مريدى صفت ذات حقّ است و تا حق تعالى بدين صفت بر روح بنده تجلّى نكند، عكس نور ارادت در دل بنده پديد نيايد، مريد نشود…»
و امّا بر لزوم مراد و يا مرشد طريقت جمله عرفا تأكيد دارند. مولانا جلالالدين مىگويد:
برنويس احوال پير راهْدان پير را بگزين عين راه دان
پير را بگزين كه بىپير اين سفر هست بس پرآفت و خوف و خطر
آن رهى كه بارها تو رفتهاى بىقلاووز اندر آن آشفتهاى
پس رهى را كه نديدستى تو هيچ هين مرو تنها ز رهبر سر مپيچ
شيخ ابوالحسن خرقانى خود نيز در اين سفَر پيرى داشته و مريد شيخ ابوالعبّاس قصّاب آملى بوده است. سلسله مشايخ او كه معروف به سلسله پير حاجات مىباشد، و گويا به خاطر شيخ عبداللّه انصارى به اين نام شهرت يافته است، چنين گفتهاند:
۱ ـ شيخ جنيد بغدادى
۲ ـ شيخ ابومحمّد جريرى
۳ ـ شيخ احمدبن محمدبن عبدالكريم آملى، مشهور به ابوالعبّاس قصاب
۴ ـ شيخ ابوالحسن خرقانى
۵ ـ شيخ ابوعبداللّه انصارى
۶ ـ شيخ محمدبن احمدبن ابىنصر الحازم
پايانبخش اين مقاله، يك گفتار عارفانه و يک سخن عاشقانه است. در سخن عارفانه، شيخ، سفرهاى روحانى خود را به زيبائى هرچه تمامتر به تصوير مىكشد. اين سفرها كه در عرفان “اسفار اربعه” نام گرفته، عبارتند از:
۱ـ سير الى اللّه، كه آن را “من الخلق الى الحق” دانند.
۲ ـ سير فى اللّه، كه آن را “سير فى الحقّ” مىگويند.
۳ ـ “سفر من الحق الى الخلق”.
۴ ـ “سفر فى الخلق بالحق”.
هريک از اين سفرها شرحى دارد كه در اين مقاله نمىگنجد و امّا ببينيد شيخ ما چگونه بر بُراق همّت مىنشيند و به معراج شهود مىرود و در ضيافت الهى بار مىيابد و چون مورد توجّه قرار مىگيرد، حكم مىگيرد و بازمىگردد. و گفت: «من از هرچه دون حقّ است زاهد گرديدم، آنوقت خويشتن را خواندم، از حق جواب شنيدم. بدانستم كه از خلق درگذشتم. لبيّك اللّهم لبيك زدم، مُحرم گرديدم، حج كردم، در وحدانيّت طواف كردم، بيتالمعمور مرا زيارت كرد، كعبه مرا تسبيح كرد، ملائكه مرا ثنا گفتند. نورى ديدم كه سراى حق در ميان بود، چون به سراى حق رسيدم از آن من هيچ نمانده بود.» و «گفتم: الهى نزديک خود بَر. از حقتعالى ندا آمد كه مرا با تو حكم است، ترا همچنان مىدانم تا هركه من او را دوست دارم بيايد و ترا ببيند. و اگر نتوانند آمدن، نام تو را بشنوانيم تا تو را دوست گيرد. كه ترا از پاكى خويش آفريدم. تو را دوست ندارند بجز پاكان.»[۲]
خوشا آنان كه هر شامان ته وينند سخن وا ته كرن، وا ته نشيننند
گَرُم دسترس نوى آيم ته ونيم بِشُم آنان بونيم كه ته وينند
و امّا سخن پايانى:
سوختم من! سوخته خواهد كسى تا زمن آتش زنَد اندر خَسى؟
مىخواهيم سخن پايانى خرقانى را بخوانيم، سخن سوختهاى كه آتش در همه سوختگان مىاندازد، سوختهاى كه مىتواند همه عاشقان و سالكان درراهمانده شعلهور سازد و آنان را مست و سرافشان وارد دريا كند ــ دريايى كه خود و يارانش از آن عبور كردهاند و با خطّ سرخى كه از خود بجاى گذاشتهاند راه همه عاشقان و سوختگان و مستان را نشان دادهاند. راستى آيا هيچ كاتبى توانسته است بر آب كتابت كند؟
پس ببينيد اين نگار بهمكتبنرفته و خط ننوشته، چگونه مسألهآموز صد مدرّس مىشود و به همه كاتبان كتابت مىآموزد. و گفت: برهمه چيز كتابت بُوَد مگر برآب، و اگر گذر كنى بر دريا، با خون خويش بر آن كتابت كن، تا آن كز پى تو درآيد داند كه عاشقان و مستان و سوختگان رفتهاند.\
فهرست منابع:
۱ ـ قرآن مجيد.
۲ ـ احوال و اقوال شيخ ابوالحسن خرقانى به ضميمه منتخب نورالعلوم، به اهتمام استاد مجتبى مينوى، انتشارات طهورى.
۳ ـ تذكرةالاولياء، شيخ فريدالدّين عطّار، به تصحيح دكتر محمّد استعلامى، انتشارات زوّار.
۴ ـ نفحات الانس، نورالدّين عبدالرّحمن جامى، مقدمه، تصحيح و تعليقات از دكتر محمود عابدى، انتشارات اطلاعات.
۵ ـ تمهيدات عينالقضاة همدانى، با مقدمه و تصحيح و تعليق عفيف عسيران، انتشارات منوچهرى.
۶ ـ اسرارالتوحيد فى مقامات الشيخ ابىسعيد، مقدمه، تصحيح و تعليقات دكتر محمّدرضا شفيعى كدكنى، انتشارات آگاه، دوجلدى.
۷ ـ مثنوى، مولانا جلالالدين بلخى، با مقدمه و تصحيح و تعليقات دكتر محمّد استعلامى، انتشارات زوّار.
۸ ـ شرح اصطلاحات تصوّف، دكتر سيّد صادق گوهرين، انتشارات زوّار.
۹ ـ فرهنگ معين.
۱۰ ـ مرصادالعباد، نجمالدّين رازى، به كوشش دكتر محمّدامين رياحى، انتشارات علمى فرهنگى.
۱۱ ـ بستانالسياحة، حاج ميرزا زينالعابدين شيروانى مستعليشاه، سنايى.
۱۲ ـ ترانههاى باباطاهر، تصحيح رجبزاده.
۱۳ ـ تاريخ تصوّف در اسلام، دكتر قاسم غنى، انتشارات زوّار.
۱۴ ـ مقدمهاى بر مبانى عرفان و تصوّف، دكتر سيد ضياءالدّين سجادى، انتشارات سمت.
۱۵ ـ حديقةالحقيقه، سنايى غزنوى.
۱۶ ـ ديوان شمس، مولانا جلالالدين بلخى.
منبع: عرفان ایران – مجموعه مقالات ۶-۵