Search
Close this search box.

فى بيان حقايق‌التوحيد

رسالة القدس ‏- روزبهان بقلى شيرازى‏

resalatolghods 96 اعلموا اخوانى- زادكم اللّه انوار التوحيد- كه توحيد ذروه علياى احوال است، و عروه وثقاى مقامات است، و تيجان انبياست، و حليه اوليا است. و حقايق توحيد نه هر رهروى كه راه رفت يافت، كه سر توحيد لباس ربوبيت است كه «جان جان» بدان ملبس است. تا واحد در واحد نشود، سالک در عين عيان توحيد نرسد.

و اصل توحيد سه قسم است: «قسمى توحيد عام است، و قسمى توحيد خاص است، و قسمى توحيد خاص‌الخاص است».

اما آنكه توحيد عام است، بعد از ارشاد حق سير كردن در آيات و جستن حق به وسيلت عقل و نور ايمان و شواهد حدثان، تا ساكن باشند از اضطراب شک و يقين، و در اثبات وحدانيت حق افتند، و از خطرات نفس باز رهند، و تقديس ذات قديمش بيابند، و تنزيه صفات عزيزش بدانند. و معلوم كنند كه حق- سبحانه- واحد است من كل الوجوه. ذاتش در صفات يكتاست، و «صفاتش در ذات يكتاست»، قدمش از حدوث جدا كنند، و دانند كه وجود جليلش «متعلق» نيست به شيئى از اشياء. و از دل خيال محال بيرون كنند، و اللّه را- سبحانه و تعالى- منزه دانند از جواهر و اعراض، و زمان و مكان، و تشبيه و تعطيل، و كيف و حيث، و قبل و بعد، و جهات و حد، و حدود و صورت، و قرب و بعد، و حلول، و ضد و ند، و مثل، و جزو و كل، و خردى و بزرگى، و جرم و جسم، و اركان و جارحه. و قدمش را اول ندانند، و ابدش را آخر نشناسند. و هرچه در وهم و فهم آيد از آن بيرون شوند.
و چنانكه ذاتش را اثبات كنند، صفاتش را اثبات كنند:

و اعلموا و تيقنوا انه لم يزل موصوفا باسمائه و صفاته التى اخبر فى كتابه من الكبرياء و العظمة و العزة و القدرة. و انه الواحد الاحد الفرد الصمد الذى لم يلد و لم يولد، و لم يكن له كفوا احد. الحى القيوم الذى ليس كمثله شيئى و هو السميع البصير. العالم بعلمه، المتكلم بكلامه، المريد بارادته، بنفى الاضداد و الانداد، بلا تكليف و لا تشبيه و لا تعطيل و لا تصوير و لا تمثيل و لا تخييل، بلا مقايسة و لا ممازجة و لا مخالطة و لا مباشرة. بنفى التلوين و اسقاط التغير، و ترك الايتلاف و الاجتماع و الافتراق و الاضطراب و السكون و الحركات. تفرد باسمائه الحسنى، و صفاته العليا. الذى لم يزل موصوفا بها قبل ايجاد خلقه. و انه اول العالم و الآخر الدائم، و الظاهر القديم، و الباطن العليم. لا يدركه بعد الهمم، و لا يناله غوص الفطن، موجود لا يتعلق وجوده بالزمان، و مرئى لا يوصف رويته فى المكان. جل اللّه، تبارك اللّه رب العالمين. هذا توحيد العام.

 اما توحيد خاص آن است كه كون به جملگى نزد وجود عظمت حق محو بينند، و موجودات را در ربوبيت اللّه تعالى معدوم يابند، از غلبات انوار قدم. و چنانكه در قدم «حق تعالى موجود بود و موجودات معدوم»، اكنون همچنان دانند. و در وجود هيچ چيز نبينند كه نه آن در امر حق مستغرق باشد، به مشاهده بعد از علم، كه علم عام راست و مشاهده خاص راست. و كون را چنان بينند كه گويى نزد صولجان قدرت بارى تعالى در ميدان خدايى كه از ازل به ابد مى‌‏برد، و از ابد به ازل.

 و مبادى توحيد خاص سير كردن است در شواهد صورت و روح و عالم صغرى كه جند حق و باطل آنجااند، چون لشكر عقل و لشكر جان و لشكر دل و لشكر نفس، و حجاب قهر و لطف، و غرايب اشكال مقدورات كه در آن عالم موجود است، و ظهور حق- عزّ و جلّ- كه در اسرار «حقايق» ملكوت به چشم جان بينند، كه توحيد عام از عالم ملک و شهادت رفتن است به حق، كه به صورت آن عالم كبرى است.

 و توحيد خاص از خود رفتن است به حق كه به صورت آدم عالم معانى و سراى تجلى است، و آن آيت كبرى است اگرچه در جنب كون خرد است.

 و فرق ميان خاص و عام در توحيد آن است كه عام به شواهد و عقل بازمانند، و خاص چون حق را بدانستند، از شواهد عالم صغرى و كبرى فنا شوند، و فناى خود در بقاى حق بيابند، و پيوسته در وجود حق مضمحل باشند، تا احكام قديمش بر ايشان مى‌‏گذرد، و ايشان به طوع محكوم مى‏‌باشند.

 اما توحيد خاص‌الخاص آن است كه از حق به حق سير كنند، و آن سير آنگه باشد كه روح مقدس از همه مراكب حدوث پياده شود، و علوش سفل شود، و سفلش علو گردد، و جهات و مكان و سير و زمان نزد او معزول شود، و حمر خيال از اصطبل مركب نور براند، و فهم و وهم را ميل نايافت در ديده كشد، و حس حواس و ضمير بى‏‌عقل را معطل كند، و عقل را به مقراض تنزيه زبان فضول ببرد، و نفس رعنا را در بازار غيرت توحيد سر بردارد، و لشكر هوا و شهوت كه حزب شيطانند به صدمه عشق بشكند، و دل كه شهر خداى است بى‏‌عمارت عبوديت نگذارد، و خانه طبايع كه مملو است از اخلاق انسانى به طوفان نيستى و معول هستى ويران كند، و كون صغرى و كبرى را با شواهد و دلايل درهم پيچد، و در كتم‏ عدم اندازد، تا بى‏‌اثقال حدوث در قدم گامى چند بردارد. و چون از ازدحام خلقيت بياسايد، خود را به درياى نيستى دراندازد، تا او از او فنا شود.
پس از بحر بقاى حق سر برآورد، و بیخود حق را به حق ببيند، و بداند كه اين يک خطوت است از نيستى به هستى. پس آن قدم بردارد، و به قوت عبوديت به جناح ربوبيت در هواى هويت پرواز كند.

 در اول منزلى كه مجال ارواح الهى است، كه روح اول است، و عكس صفات است، كه روح روحانى بدان روح روحست، صد هزار لباس است اللّه را، كه هر يكى از آن به صد هزار كمال و جمال مرقوم است، كه يک رقم از آن بر چهره يوسف- عليه السلام- نوشت و انبيا پيشش به سجود درآمدند.

 «و هر كه بدان ماند» به عشق مرهون گشت، و از توحيد معزول شد. زيرا كه صدمات قدوسى چون متجلى شود به جان اهل معرفت، حلاوت جمال از مرد بستاند، تا نه عاشق رعنا باشد «كه موحد استوار» باشد، كه مبادى عشق بندگى اقتضا كند، و عظمت توحيد خدايى اقتضا كند.
و اين مقام را مقام التباس در عشق نام كرده‌‏ايم. و هم در اين خطوت صد هزار دقايق و حقايق قدرت است، كه هر يكى بحرى لايزالى است كه قطره‏‌اى از آن كيميا از غايت هستى جمال خود به عدم نمود، و معدوم را موجود كرد.

 «هر كه بداند» محقق و حكيم شود، و از سر اتحاد بيرون شود، كه شرط اتحاد چنان است كه عارف از تخت مقدورى بيرون شود، و به قدرت حق تعالى قادر گردد. و هم در اين گام به عين صفات سمع رسد.

 در حقيقت نجوى و استماع كردن حق از بنده معلوم شود. چنانكه واثق شود كه كائنات همه سمع حق است، كه بدان نكته اسرار از زبان حدوث مى‌‏شنود، و اين در عالم وسايط باشد، و اگر نه سمعش بصر است در حقيقت ذات، و بصرش سمع، كس او را درنيابد به حقيقت وجود.

 اما عبارت از مقام اصفيا بدين الفاظ بيش نتوان كرد، كه او از همه وجه يكتا است. بلى او را صفات است كه تا آن معلوم نشود ذاتش نتوان دانست، و او را ذاتى است كه تا آن درنيابند به صفاتش نتوانند رسيد. و آن صفات علم است كه موحدان بدان علم عالمند. مباشرت آن علم آنگه باشد كه معلوم را چنان دانى كه معلوم است، تا از آن علم به تو رسيده باشد.

 و سرخيل عاشقان- عليه الصلاة و السلام- چنين درخواست كرد كه: ارنا الاشياء كما هى.
بنماى ما را چيزها «چنانچه آن» چيزها است. كه علم خداى محيط است به وجود موجودات چنانكه هست.

 چون چنان شوى به صفات علمش رسيدى، و اين علم توحيد است. بلى از آن ببايد گذشت، كه توقف شرط نيست، اگرچه آن را حدى نيست، تا بينايى حق را دريابد و به بيناييش بينا شود. چنانكه روح مقدس به ديده الهى صفات قدوسى ببيند كه اللّه تعالى مرئى است اگرچه در مكان نيست، هست و ليكن در عالم جان است و جان نه در مكان است، زيرا كه بين الاصبعين است و آنجا كيف و كم نيست، و به رؤيت باز نتوان استاد كه آن عام راست بلكه سير بايد كردن به نور الهى در وجود وجود تا وجودت در وجود محو شود.
پس چون آنگه در صحو شوى بى‌‏تو در تو عين عيان پديد آيد. و چون در آن رسى بعد از صحو و محو وجودت به هر ذره‌‏اى انا الحق گويد.

 اما حيات كه بحر بقا است در آن فانى بايد بود، تا بعد از فنا از فنا فانى شوى. و چون از فنا فانى شوى، حق ديده هستى به تو دهد، و خلعت حيات باقى در تو پوشد، تا دايم بمانى به حياتش از حياتش در حياتش، و ازو بدو در مى‌‏نگرى، و دم به دم سرّ ربوبيت بدو مى‏‌دانى. و باز نمانى، كه اگر باز مانى باز مانى. و هم در اين قدم بحار الهام است كه از حق عاشقان را پيغام است، كه به هر نكته‌‏اى صد هزار جان گروگان است كه جمله طيب وصال انگيزد. و آن لطائف چون در اسرار خم در خم دهد، حسن عزت خويش ظاهر كند، تا مجذوب را از خود منقطع گرداند، و از صحو در محو برد، و بى‌‏وجود در وجود سرگردان كند. گاه نمايد و نگويد، و گاه گويد و ننمايد.

 حروفش همه خدعت است و حقيقت او همه يافت است. اگرچه منتهاى مقامات است، مقام خطاب، خطاب در دويى است. بايد كه برون شود تا از خود گويد، و در خود گويد، و با خود گويد، كه سرّ اتحاد چنين اقتضا كند كه دويى بردارد. تا مخبر است مرسل است، چون مستمع است، مرسل است.

 و گران‏مايگان كه كيمياى وحدت ايشان را به اصل خود برده باشد، چنانكه نفخ اول كه از سرّ قدوسى پيدا شد، معدنى را به اصل خويش برد.
آن طايفه را چشم يكى است در آخر مقام، كه آن ديده از عين جمع است، و در جمع تفرقه كفر است، و در ابتداشان صد هزار چشم است.
زيرا كه مبادى معرفت از صفات درآيد، و صفات را نهايت نيست. و هر صفتى را ديده‌‏اى است كه آن ديده از آن صفت است، كه عارف به ديده صفت، صفت را بيند.

 و اين اهل كمال در سير منازل عشق در هر يک خطوت هفتصد هزار صفت بينند. كه آنچه عوام را گفتند نزد آنچه خواص دانستند در عدد اندكى نمايد، اگرچه صفت همه يكى است. كه حق اگر گويى كه همه صفت است، همه صفت است، و اگر گويى همه ذات است، همه ذات است. منتها را منتها نيست، و وراء را وراء نيست. اول آخر است و آخر اول است. در اين صفات روندگان بنمايند، كه به يک صدمت تجلّى ذات جملگى اهل صفت را نيست كنند.

 بايد كه از آن گويد، و در آن پويد. كه ره روشن آنجاست كه ناظر اعمى است، و سامع اصم، و گويا اخرس، و باقى فانى، و فانى باقى.
و آن سير است در انقطاع كه سير روندگان آنجا هر لحظه تازه‏‌تر كند، و ايشان را به رنگ خود مصبوغ كند، و از شهرگى عشق به خدايی‏شان جلوه كند، و از غيرت وحدت در خودشان از خود بپوشد.

 و سير اهل آن قرب از ذات به ذات است، كه تجريد در آن مبادى است، و تفريد در آن رسيدگى است، و توحيد در آن كمال است، و اتحاد شرط آن مقام است. اگر در عالم تصرفات باشد، وجود را همه او بيند. اگر در سير عشق آيد، بى‌‏شواهد همه شاهد بيند. اگر در يكتايى يكتا شود و از خود فانى شود، همه خود را بيند.
چون رسيد بدين محل آنگه مبتدى توحيد است، و در روش بر مزيد است در اين حال، و ليكن هر لحظه منقطع است در عالم فنا كه محل ابتلا است. به سرّ قديم است، و به عرف محدث. در سكر مريد است، و در صحو مراد. در شوق طالب است، و در انس مطلوب.
اوصافش حدثى است، و احوالش قدمى. اركانش زمانى و مكانى است، و خلاصه‌‏اش ازلى و ابدى. صورتش فانى است، و جانش باقى. علمش جهل است در معرفت، و جهلش علم است‏ در توحيد. بيگانه آشناست، و آشناى بيگانه است. دانه لئالى صمديت است كه از سلک لايزالى گسيخته است، و در درج صورت نهفته است.
كوكب آسمان كمال است كه به غيم حوادث محجوب است. نهر بحر تجلى است كه در جان جان متجلى است. آيات كبرى است كه در درج «صغرى نبشته» است. مجهول افعال است و محمود احوال. نارسيده است در عشق، و رسيده است در طلب. ملامتى است در صورت علم، و سلامتى است در حقيقت علم.

 اين رونده را در نتوان يافت به ديده‌‏هاى ناقص و عقل‏‌هاى قاصر، زيرا كه بيرون از اين هر دو حال است، از ديدن و دانستن. راه بيراهى دارد، و نشان بى‌‏نشانى. درست خويش است و شكسته ديگران. درست ديگران است و شكسته خويش. آداب از او برند، و در سكر مسقط آداب است. انفاسش همه فرائض است، و حركاتش همه نوافل. زيرا كه قبله وجود است، و محراب سجود. آدم تازه است كه از گل حدوث سر برآورده است. در صورت به ملامت ملتبس، و در حقيقت به ربوبيت مشهور است. نطقش نطق است و ديده‌‏اش ديده. علمش علم است و حياتش حيات و بقاء بقاء. آسمانى صفوت است و عرشى جوهر. سرّش از سرّ است و آن حديث در علم مجهول است. زبان راز آن نگفت، و گوش حقيقت آن نشنيد. علم در او بيگانه شد، زيرا كه ادراک مدرک منقطع است.

 اللّه تعالى صفات خود به وى آشكارا كرد، چنانكه آن صوفى مستور- عليه الصلاة و السلام- گفت: خلق اللّه تعالى آدم على صورته. كوه تهمت است، كه حق متجلى است در آن كوه. انظر الى الجبل (۷/ ۱۴۳). جبل خود او بود، زيرا كه حدوث چون پرتو عزت ندارد، متحمل معرفت نتواند بود. او بود كه او بود، زيرا كه عاشق معشوق بود، طالب مطلوب بود، و مطلوب طالب.

 سرگردان خواجه‏‌اى است كه از حدّت عشق متمكن سلطانى است. در مقام تمكين طفلى است. و در راه تلوين پريشان است. در جهان تفرقه جمع جمع است، و در عين جمع عيان در عيان است. در ابهام ابهام خلقش ظريف است، و همتش شريف.
موحد و مهربان نام دارد، زيرا كه حرّ و كريم است. خلقش عزيز است، زيرا كه به صفات او موصوف است. هادى است اگرچه مهدى است. سوختگان را آسايش بود، و نيز آسودگان را سوزش. حكيم گوهر است و نبوى سيرت. ناسخش منسوخ است و منسوخش ناسخ.

 علم حق است كه در جهان عبوديت افراشته است، تا تازه‌‏رويان محبت در ظل سعادتش بياسايند. عندليب گلستان صفات است كه به زخمه عشق ترنم لايزالى مى‌‏زند. نساج كارخانه قدرت است كه حلّه احوال و مقامات به ابريشم نور مى‌‏تند.
رقام پرده مكاشفه است. مشاطه عروس مشاهده است. كابينش طلاق حدوث است.
هديه‌‏اش شكستن قفس صورت است. سيرش در خطرات است. وطنش در مهلكات است.
كه رسم در شاهوار آن است كه در تحت بحر نكره مأوا سازد. سراج شب هجران مريدان است، كه سراى جان از ظلمت طبايع دور مى‌‏دارد.
سيرتش پاكبازى است و صفتش سراندازى. مستى وى هشيارى است، و هشياريش مستى است.
حقيقت توحيد در گفت نيايد، زيرا كه اگر بگويند كفر است. صفت موحد نتوان گفت، كه اگر بگويى جاهلى است.
اين‏قدر كه گفته شد نه از دانش است و نه از بى‌‏دانشى. بیخودى با بیخودى مى‏‌گويد.
سرّ خود سرّ شناسد، اگرچه عالم عارف از اين بيگانه است.

رب ورقان متوف بالضحى‏ ذات شجر صرحت فى فتن‏
ذكرت الفا و دهرا صالحا فبكت حزنا فهاجت حزنى‏
فبكائى ربما ارقها و بكاها ربما ارقنى‏
هى ان تشكو فلا افهمها و اذا اشكو فلا تفهمنى‏
غير انى بالجوى اعرفها و هى ايضا بالجوى تعرفنى‏
رزقنى اللّه و اياكم دقايق الموحدين، و حقايق المتحدين، و سلم تسليما.