رسالة القدس - روزبهان بقلى شيرازى
اعلموا اخوانى- زادكم اللّه حقايق المعرفة- كه معرفت بر سه قسم است: قسمى عام راست، و قسمى خاص راست، و قسمى خاصالخاص راست.
اما قسم عام معرفت است بر اسماء و نعوت و شواهد و افعال.
و اما قسم خاص معرفت است بر حالات و مكاشفات و مقامات.
و اما قسم خاصالخاص معرفت است بر حقيقت مشاهده.
اما مجال عام در معرفت، نخست در آيات است و افعال حق- جل جلاله- كه آن شاهد وجود اوست، كه موجود است از وجود افعالش. و آن به سه نور تعلق دارد: نور عقل و نور دل و نور ايمان. تا به نور عقل جولان كند در شواهد، و به نور دل استنباط كند از دفتر آيات حقايق قدرت، و به نور ايمان صفات فعلش دريابد. تا بدان بداند اسما و «فعل حق و نعت حق» كه بدان موصوف است و معلوم كند كه مدبر و مقدر و صانع در صفات خود يكتاست.
شريک و نظير ندارد. و افعالش را بىآلت داند، و مصنوعاتش را بىخلل يابد. و اسماء حسنااش صفات داند، و صفت و نعتش به وجود او قائم داند. و در اثبات قدمش بر مزيد يقين باشد. و بقاى جاويدش معلوم كند. و همه صفات كه حق راست بىعلت داند، تا به حق آشنا شود. و پيوسته از قناديل شواهد انوار شاهد را مقتبس باشد، تا بدان نور سبل حقيقت و معرفت بيابد. و بدان راه مىرود تا وى را به نور مشاهدت رساند.
«و اين بيانها كه كرديم» در آخرت باشد ايشان را، زيرا كه اينجا ناتمامند، كه روح ايشان به عوارض شهوات محجوب است و عقلشان در كمال كمال عاجز است، و طبايعشان آشفته است و ايمانشان مضطرب است و در مهلكات متحيرند. تا از آن بيرون نيايند، به نور مشاهده نتوانند رسيد، كه حقايق معرفت خاص دريابند.
اما معرفت خاص شناختن احوال است كه از واردات وجد برخيزد و شعب آن فهيم فهم كند، تا هر يكى از صادر و وارد غيب چه اقتضا كند. و انوار ثاقب يافت كه مضاف است بر اسرار مقامات، چون حقايق فنا و بقا و قبض و بسط و جمع و تفرقه و شوق و محبت و عشق، كه هر يكى به وجود خويش مردد را در افق معارف سيار كند و طيار گرداند. و اين منازل متعلق است بر وجود تجلى كه حق بدان متفرد است. چون تجلى عظمت درآيد، خوف را پديد آورد. چون تجلى حسن درآيد، عشق را پيدا كند. چون تجلى صفات درآيد، محبت را بيان كند. چون تجلى ذات درآيد، توحيد تولد كند.
و به هر صدمهاى كه از عالم يكتايى درآيد، روح مقدس را لباسى ديگر پوشد. تا آن حد كه روح به لباس فردانيت ملتبس شود، و به حق از خود بينا گردد و به حق از حق بينا شود، و حق به حق بيابد و خود به حق بداند، و حق بىخود بداند، و حق با خود بداند، تا چنان شود كه خود را باز نداند. و اين فناء است در سرّ. و چنان شود كه حق را باز نداند. و اين فناء فناء است در عين نكره. و چنان شود كه همه حق را داند. و اين سرّ بقاست. و چنان داند كه همه خود است. و اين سرّ انبساط است. و زيادتتر از اين داند كه خود را از حق باز نداند. و اين شرط اتحاد است.
چون در جمال جمال افتد، سكران ازل شود. و چون در حسن شهود افتد، صاحى ابد گردد. هستش نيست شود، و نيستش هست گردد. كون به افواه صفات در روى روحش بخندد. چون حق به عين جمع در وى نگاه كند، سرّ قدم با او بگويد. بر بقاى بقاش شاد كند. به زيور اخلاق خودش بيارايد، تا ملک حق در نهاد خويش بيند، و در ملک حق پادشاه شود. شاه امير حاجبى است خرّم و كش. از حضرت وجود آمده است. و آينه مكاشفت در دست روح مصفى دارد، تا در ديده لاهوتى بىناسوت اللّه را بيند. و هر دم در سراى جانش، حق به خودى خود بىتشبيه نزول كند، و سرّش بىتعطيل به توحيد مزين گرداند. شجره مباركه الهى است كه از اغصان معارفش حق به جهان جان تجلّى مىكند. و هر ساعت او را در كارخانه خدايى نساجى مىآموزد تا سندس صفا مىبافد، و طراز مقامات بر او مرقوم مىكند. و از جيب و دامنش لؤلؤ الهام از غيب غيب مىبارد. و به كحل وحدانيت ديده سرّش حقيقت مكاشفت مىبيند.
معرفت اين قوم كه خاصگانند برتر از آيات آمد، زيرا كه مجالشان در صفات آمد. و نور نور چراغ طريق معرفت ايشان آمد. عام به چراغ آيات به سراى معنى شوند، و ايشان از حق به حق به نور حق شوند. و امور افعال خاص بدان بدانند، چون تواتر حالات و ثبات مقامات و وطنات مكاشفات.
بلى در سرّ وحدت جناح روحشان اگر پرواز كند، محترق شود، زيرا كه آن عالم خاصالخاص است، و خاصالخاص به معرفت خاصالخاص بدان تواند رسيد. و اين درجه سوم است كه خاصالخاص راست.
و معرفت ايشان مزن سحاب الفت است كه از بحر قيومى در سراب فنا باران وحدانيت آورده است. و عرايس تجلّى ازل است كه از كارخانه وراء وراء سرّ وجود وجود پيرايه بقاء بقاء اين طالبان را آورده است. شموس و اقمار صفات در افلاک ذات به جان اينها غروب مىكند و از مطلع عقل كل به صحراى روح مقدس طلوع مىكند. از روى عشق همه دريابند و از روى توحيد همه بگذارند. آن شرط بقاست در التباس، و اين سرّ توحيد است در فنا. هر كه داند كه حق آن اوست، چنانكه هست به ظاهر كافر است، و به حقيقت مؤمن. اگر چنان داند كه آن اوست چنانكه هست در حقيقت توحيد موحد است و در سرّ عشق كافر. زيرا كه در عشق يافت است و در توحيد نايافت. اينجا اگر نايافت را يافت داند كافر است. و آنجا اگر يافت را نايافت داند كافر است.
سرّ عشق بلاغت اقتضا كند و سرّ معرفت نيستى. آن عجز است و اين ادراک. اين معرفت تولد كند و آن نكره. مقام قرب قرب از بعد بعد است و بعد بعد از قرب قرب است. جمع از تفرقه است و تفرقه از جمع است. در عين جمع تلوين است، و در افتراق تلوين عين تمكين است. طرق ارواح منطمس است، زيرا كه سبل از ذات به ذات است. جان در سرّ تجلى ذات محترق است، زيرا كه معرفت منقطع است. پرده خودى خود است و او را پرده نيست. اگر هست جان جان است و جان جان پرده خويش است. اگر از خودى خود بيرون آيد، از پرده بيرون آمد، و او را با پرده او ببيند، كه او پرده خويش است. اگر از او بدو فارغ آيد، از پرده او بگذشت.
و نيز محجوب نشود، زيرا كه غيرت منهدم است در آن مقام كه دويى نيست. عاشق جدا نيست و معشوق جدا. چرا كه اگر دو است، دو يكى را نداند. چون يكى است، يكى را داند، كه سرّ يكى بر يكى آشكارا شود. و چون دو است، پنهان شود. يكى شدن آن است كه بىتوهّم و خيال صرف انوار سبحات در روح روح رسد. و روح بدان روح منور شود. ديدهاش ديده شود بدان ديده. در اين ديده نگاه كند و ديده را همه يكى بيند. پس چون ديده يكى شد، همه سرّ در سرّ بيند. كه اگر از آن ذرهاى به مثل به جان اولين و آخرين متجلّى شود، در دمى هزار بار عارف شوند، و هم در آن دم جاهل شوند. كه او خود را داند، و كس او را نداند. اگر دانند، اوست كه مىداند، و اگر ندانند، او خود را پنهان مىكند.
اى عزيزان، تا نپنداريد كه ايشان دم از ازل و ابد زنند، كه ازل و ابد دو نامه مكتب حق است كه به جهان عقول فرستاده است. ايشان چون به طغراى اسرار درنگرند، آن حروف مزور را كه براى اطفال مهد عبوديت نوشتهاند، ناسخش منسوخ كنند، و منسوخش ناسخ. ايشان صورت وجود را صورتند، و حقيقت حقيقتند. اگرچه جان جان وجودند، نه از اين راه درآمدند، كه چون درآمدند، بدو آمدند. زمام مركب معارف ايشان به دست عشق به ميدان جمال و جلال مجذوب است. و آن عندليب خوشسراى بر اغصان گل جلال موقوف است. تا نبينى ندانى، و چون ببينى دانى كه ندانى. چون شمس عزت از دريچه عظمت به روى اين عاشقان برآمد، گرم و روشن كرد ايشان را، ليكن متحير كرد. تا به عشق گروگان «كرد، نيافتند»، اگرچه ديدند.
حد عشق حد توحيد آمد، و آن را حد نيامد. آخر نفسشان در معرفت نكره است. گويى دانستند و ليكن نتوانستند. آنكه گويد، جاهل است، و آنكه نگويد، معطل است. خاموشى پارسايى است. گفت عيارى است. اگر نگويد ناتمام است، و اگر بگويد تمام است. اگر نگويد از عقل نگويد، و آن خوف است. و اگر بگويد از انبساط بگويد، و آن بسط است. آنكه نگفت زنده صورت آمد، و آنكه بگفت زنده معنى آمد. گفتن از جرأت است، و آن تمامى است.
ناگفتن از جبانى است، و آن از ناتمامى است.
يار بگفت و تو بگوى، و بنمود و تو بنماى. پرده بدر و سرّ آشكارا كن: حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ ( ۸/ ۳۹).
رباعی:
در بتكده بىتو بتپرستان چه كنند؟ با تنگ دهانت تنگدستان چه كنند؟
من مست توام مرا نكو بايد داشت ورنه «تو بگو» بتا كه مستان چه كنند؟
بلّغنى اللّه و اياكم مقام العارفين العاشقين.