در رساله شرح حال مولوى از روى سكوت اشعار ولدنامه از شهادت او و تصريح به متوارى شدن او و بعضى قرائن ديگر، شهادت او را ترديد مىنمايند؛ با اينكه قبر او را فعلاً در قونيه در داخل تربت مولانا يا در مدرسه مولانا پهلوى بانىِ مدرسه امير بدرالدّين تعيين مىنمايند و غيبت و استتار شمس در شام با آنكه همان نزديكيها خود مولوى مسافرت بهشام نمايد و آن همه جستجو و تفحّص و كسى حتى قبرى از او نشان ندهد و در هيچ تذكره نشانى از او ندانند هم قراين كشتهشدن او در خفيه است. چنانكه بعضى اشعار مولوى هم شهادت او را تأييد مىنمايد كه در جاى خود به آنها اشاره خواهد شد و اينكه در اقوال مدّعيان كشتهشدن آمده كه جسد او را نيافتند و جز چند قطره خون بهجا نديدند، دليل توطئه پنهانى براى قتل او بوده و آنكه او را در چاهى پيدا كردند، مطابق خوابى كه سلطان ولد ديده بوده و بعضى نسبت خواب را بهخود مولوى دادهاند
یادی از مرحوم آقای ایزدگشسب(درویش ناصرعلی)- از مقدمه جذبات الهیّه
بهنام يزدان مهربان
نگارنده اين نامه كه براستى مصداق اين رباعى منسوب بهمولانا جلالالدّين رومى مىباشد:
دستار و سر و جبّه من هر سه بهم
قيمت كردند يك درم چيزى كم
نشنيدستى تو نام من در عالم
من هيچكسم، زهيچ هم چيزى كم
از عنفوان جوانى و بدايات زندگانى پس از تحصيل ادبيات و علوم منقول و معقول گريبانم گرفتار عشق بهيافتن حقايق امور و دقايق معرفت شد. دلباخته مردان راه و مفتون عارفان آگاه شده، جمعى دانايان و گروهى از بينايان و اهل ذوق و حال را خدمت كرده و از اين باده صافى بهمقدار كافى گاه گاه نوشيده و از اين حلواى تنتنانى )كه تا نخورى ندانى( كام جانم چشيده، پيداست اين چنين دلباخته بهسخنان اهل معرفت و اشعار و غزليات آنها شوق و ذوقى داشته، در مجالس حال بهخوانندگان اشعار و غزليات عرفانى گوش استماع داشته و بهمصداق: »اَلْقُولُ الْطَيِّب مَلِكُ الْمُوت لِلصُّوفيه(1)» حالاتى بر او دست مىداده و گوش جانش گويى سخنان غيبى مىشنيده؛ بهويژه اشعار مولانا جلالالدين محمّد رومى كه مطالعهاش ابواب فتوحات غيبى بر دل مىگشايد و استماعش جان را استعداد طيران بهاوج قدس لاهوت مىدهد. هيچگاه سخنان گرم پرحرارت و شوق و شورانگيز آن مجذوب جذبات الهيّه را استماع ننمودم جز آنكه از خود بيخود و متوجّه حقايق معانى و دقايق ربّانى آن مىشدم.
چون كليّات غزليات آن عارف بزرگ و مهين گوينده اسرار جذب و سلوك طريقت را در لباس نظم مىخواندم، بحر محيطى و اقيانوس بزرگى مىيافتم و آرزو مىكردم كه اگرچه بحر در كوزه و سبو نگنجد ولى انتخابى از اين چندين هزار گوهر آبدار بهتر بوَد.
انتخابى بهنام شمس الْحقايق اديب سخنگوى و سخندان و عارف و شاعر فصيح ايران رضاقلىخان هدايت در زمان محمّدشاه قاجار فرموده كه الحقّ بسيار خوب و بموقع بوده ولى همان منتخبات هدايت كه چاپ شده، اغلاط بسيار در آن ديده شد و تصحيف و تبديل در آن بسيار راه يافته. ولى از شما پنهان ندارم بسيارى از غزليات ديگر مولانا را هم مىخواستم براى اهل سماع و ذوق انتخاب شود كه فى الْواقع بهموقع است كه آنها هم معانى بلند و حقايقى دلپسند را آشكار اشاره مىنمايد و در منتخبات هدايت وجود ندارد. و اگر بعضى غزليّات كه در شمس الْحقايق ثبت شده كسر و كم شود، بهمقتضاى مطبوع عامه نبودن يا موافق ذوق و سليقه خود نديدم گناهى نيست و دقّت نظر در تصحيح آنها و روشن نمودن بعضى واژهها و اشاره بهبعضى مقاصد و معانى غزلها شده و براى هر غزل عنوانى مناسب مطالب در ابتداى آن نگاشتهام و چون كليّات شمس تبريزى كه اكنون در دست است و در هندوستان چاپ شده داراى اغلاطى بسيار و تصحيفات بيشمار است، قرب 50000 بيت است و در او رباعيات ثبت نشده و در منتخب هدايت رباعيات خوب منسوب بهمولاناست كه البته با وسعت اطلاع و دسترس بهكتابهاى خطى سابق كه او داشته، مىتوان بهصحت انتخاب اعتماد نمود. از آنها نيز انتخاب شد و چند رباعى هم از كتاب خطى قديمى برداشت نمودم و نيز در كتاب نامبرده برحسب احتمال قوى بعضى جاها غزل از ديگران الحاق شده و ما سبك غزلسرايى مولوى را با مضامين مخصوصه به او با قراين ديگر در تخلّص بهنظر آورده و انتخاب نموده كه چون زر خالص از اختلاط مصون باشد. در موقع انتخاب يك جلد كتاب خطى كه مشتمل بر اغلب غزليات بود و برحسب گواهى خط و تذهيب و قراين پايينتر از قرن هشتم و نهم بهنظر نمىآيد و آن قراين اينست:
1 – »چ« و »پ« و »ژ« را بهشكل »ج« و »ب« و »ز« نوشته تا آخر كتاب و اين در موقعى بوده است كه هنوز نقطه گذاردن و امتياز آنها از همديگر معمول نشده بوده؛
2 – آنكه »دال« فارسى در همهجا بهشكل منقوط و »ذال« نوشته شده كه در قديم رسم بوده است؛
3 – در همه جا »ها«ى غيرملفوظ را در موقع اتّصال بهكلمه و همچنين »الف« است را حذف كرده و كلمات بهاينگونه نوشته: پيدا شدست؛ مست آمدست؛ پايدارست و بهآن مراجعه مىكرد.
و نيز منتخبات هدايت هم مراجعه مىشد و در كليّات بزرگ چاپ هند بهنظر دقّت مىنگريست كه هرچه انتخاب شود، درست و معنى مفهوم داشته باشد و از سبك اشعار مولانا خارج نباشد و از غزليّات عربى و تركىِ آن و آنچه خوانندگان را چيزى مفهوم نمىشود؛ مانند:
برد سمند ابلقو بقر بقو بقو بقو
ماه بزد بمنطقو بقر بقو بقو بقو
به يكبارگى صرف نظر نموده. چه مقصود ما نگارش غزليات پارسى آن براى پارسى زبانان است جز چند بيت اوّل كه فاتحه كتاب است و مناسب حمد و ثنا و ترجمه آن شده است. بلى بعضى ملمّعات كه تلفيق اشعار پارسى و عربى است، از جهت فصاحت و ملاحت و معانى خوش آن برگزيده شده و ترجيعات و رباعيّات را به آخر انداخت.
مرحوم هدايت مقدارى از غزليات كه بهدرازا كشيده، بهعنوان قصايد با ترجيعات در ابتداى كتاب نوشتهاند و باقى را بهعنوان غزليّات ثبت فرموده. اين بنده غزليات و تغزّلات قصيده مانند او را – سواى بعضى ترجيعات – همگى را بهترتيبى كه در كليّات بزرگ است انتخاب نموده، چون غزلهاى مولانا اغلب پابند عدد ابيات نيست؛ گاهى مفصّل و گاهى مختصر و متوسط است و بر آنها عنوان قصيده و غزل نمىتوان داد و قصد او – چه مدح كند و چه تغزّل و تشبيب – بيان حقايق معرفت و ارشاد بهتوحيد و عالم باقى است و رازونياز با محبوب خود شمسالدّين، يا ساير كاملين است و طرزى مخصوص خود دارد و مانند متأخّرين كه غزل را از پنج بيت كمتر نيارند و از پانزده بيت بيشتر نگويند، مقيّد نيست.
اغلب سخنان مولوى بلكه همه آن ناظر بهمعانى حقيقى و كاشف رموز غيبى و رازونياز عاشقى و معشوقى و عشق حقيقى و همگى داراى چاشنى جذب و حال و سكر و محو و صحو و اشاره بهفنا و بقا و منازل قرب سالكين مىباشد؛ با آنكه از چنين بيانات و جذبات نبايد توقع آراستگى الفاظ و جنبه ادب داشت، چنانكه در مثنوى گويد:
قافيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من
ولى اغلب فصيح و مليح بلكه از غزليات اكثر شعرا افصح و املح و ابلغ است. بهعقيده نگارنده در زبان پارسى چنين مجموعه اشعارى كه با روانى و فصاحت با زبانى آتشين، طريقه عشق و وجد و طرب اهل حقيقت و رجال الْغيب و علاقهمندان عالم صفا و وفا را با امثال و مظاهر طبيعت بيان نمايد، كمتر وجود دارد يا ناياب است. مولوى در كليّات شمس تبريزى هرچه مظاهر طبيعت را وصف نموده، بهاعتبار ظهور تجليّات حقيقت و مظاهر قدرت و الوهيّت است؛ مجاز او قنطره حقيقت بلكه بهحقيقت واصل است و عقل در عشق و شوق او محو و خيره است، از سوز و گداز و عشق و نياز و وله و سرمستى خستگى ندارد.
يار مرا مىنهلد تا كه بخارم سر خود
هيكل يارم كه مرا مىفشرد در برِ خود
شب و روز راحت و خواب ندارد. هم دام است و هم دانه؛ هم آشناست و هم بيگانه؛ هم فرزانه است و ديوانه؛ عشق را در همه چيز و معشوق را با همه چيز مىبيند؛ ملكوت الهى را سارى در همه اشيا مىبيند؛ در هرچه نظر مىكند سيماى دوست را مىنگرد؛ گلشن و گلخن را پر از فروغ رخ يار مىبيند؛ اغيار را براى يار مىخواهد و گاهى اغيار نمىبيند؛ همه اجزاى جهان را نشانى از آفتاب رخ دوست مىيابد؛ وقتى چنان سرمست باده عشق و معرفت است كه جام و ساغر مىشكند و دير را درمىشكند؛ گاهى از فيض بخشى خاك را گوهر و خار را عبهر مىكند؛ راهنما و راهبرى كه در سلوك وصول بهحق او را كشانده تقديس مىنمايد و مىستايد و حقِّ او را ادا مىنمايد.
نمىدانم چه مانعى دارد كه اشعارى كه در مدح و ستايش مولى على سروده و آنچه دالّ بر عقيده او به تشيّع است، همه را ملحقات دانند و اصرار در آن نمايند. در ميان اهل سنّت بودن دليل قوى بربودن او باطناً بهمذاهب اهل سنّت نمىباشد؛ خاصّه كسى كه مخالفين او در آن عهد همان وجوه فقها بودهاند و او اعتنايى بهمخالف نداشت و همه را و سخنان عامه را كالْعدم مىپنداشت. با اين كه صوفيه ما مدّعى هستند كه عموم اهل تصوّف، سلسله سند خود را به على مرتضى مىرسانند در اين باب رجوع به تاريخ و تذكرههاى متقدّمين و متأخّرين بنمايند. حتّى آنكه مىگويند يكى از اسرار مشايخ طريقت قبل از ظهور سلاطين صفويه تلقين اسامى ائمه اثنى عشر بوده و اين قسمت را از كتاب مظهر الْعجايب عطّار نقل كردهاند، پس مىتواند بوَد كه همان اشعارى كه در مقامات ولايت و ولىّ مطلق على سروده از خود مولوى باشد با گواهى تخلّص و قراين و بودن در كتابهاى خطى قديمى.
هرچند بگوييم مولانا بهظاهر حنفى بوده و زمان و مكان مناسب اظهار تشيّع او نبوده و مىبايست اصل تقيه را بهكار بندد، باز هم منافى نيست كه آن اشعار را سروده باشد و انتشار آنها بعد از خودش شده باشد؛ مثل اشعار بسيارى از شعرا. و در زمان خودش منتشر بودن هم منافى نيست؛ چه از گفتار او مبرهن بوده كه: مذهب عاشق زمذهبها جداست.
آن طرف كه عشق مىافزود درد
بوحنيفه شافعى درسى نكرد
و همان مذهب عاشق بنا بر تحقيق جمعى از محقّقين همان مذهب تشيّع و تصوّف است كه درحقيقت واحدند. در اين باب رجوع بهبستان السّياحة و طرايق الْحقايق و بشارة الْمؤمنين و مجمع السّعادات و بعضى كتب مشايخ بزرگ قرن اخير بنمايند كه همگى اصل و بنياد تصوّف را با تشيّع يكى دانند و همه سلاسل فقر را بهحضرت على مىرسانند. اشعارى كه دالّ بر تشيّع يا عقيده خالص نسبت بهولىّ مطلق و خاندان اهل الْبيت از عطّار و سنائى و حتى از جامى كه مسلّم مىداشتند شيعه نبودنِ او را در دست است و به آنها با قراين صحت نسبت مىدهند. اينجا بايد بگوييم اشعارى كه در كليّات و ديوان هر شاعرى ثبت است و نسخ متعدده آن را داراست، از خود آن شاعر است تا مجعوليت آن و انتساب بهغير ثابت گردد. و بهظاهر امر بر طريقهاى بودن منافى نيست كه عقيدتى بهطريقت ديگرى داشته يا اقلّاً اقبالى در نهانى بهآن طريق داشته و اشعارى سروده و سپس منتشر گرديده.
با همه اين مطالب كه ذكر شد، آن اشعارى كه دور نيست از شمس مشرقى شاعرى يا از ديگران باشد با تعمّق تامّ انتخاب ننموده و از آنها كه صريحاً راجع بهاسامى ائمه اثنىعشر است كه بهظنّ بعضى اهل تحقيق ملحقات است نوشته نشده و نيز اشعارى از سلطان ولد فرزند مولوى در آن مندرج است كه انتخاب نگرديد و نيز در اين ضمن كتاب خطى شرح فصوص الْحكم بهفارسى از مولانا كمالالدّين حسين بن حسن كاشى خوارزمى مطالعه مىشد، بعضى جاها از اشعار عرفا استشهاد مىنمايد و از غزليّات مولوى هم بعضى جاها ذكر مىنمايد. چون كتاب نامبرده خطى و قديمى و تأليفش هم در سنوات هشتصد هجرى رخ داده و قرب زمان بالنّسبه بهزمان مولوى دارد، به آن غزلها در زير هر يك اشارت رفته و معنى بعضى واژهها و اشارات بعضى غزليّات موافق فهم همگان بيان گرديده و توضيحاتى داده شده. در غزليات و اشعار مولوى مضامين بديعه و نكات دقيقه عجيبهاى يافت مىشود كه مخصوص خود اوست و در اشعار سابقين و لاحقين كمتر يافت مىشود. تميز اشعار او را از ساير شعراى متقدّم با انس به اشعارش مىتوان داد و اغلب، قرينه »خاموش« يا »خامش كن« يا »خمش« يا آنچه فهماننده اينگونه معانى است در اشعار مولوى مىباشد؛ بهحدّى كه گمان شده است كه تخلّص مولوى خاموش بوده، اگرچه اين خلاف واقع است. چون اگر چنين بودى، در زمان خود مولوى يا بعدها به اين تخلّص مانند سعدى و انورى و غيره معروف شدى، ولى تقريباً در حكم تخلّص است.
اين نكته ناگفته نماند كه كليّات اشعار مولوى را بياناتى آسمانى و حقايقى ربّانى بايد دانست كه در هر خواننده مؤثّر است نه حكايت شعر و شاعرى و ساختن نظم است. اين مرد آسمانى و فيلسوف ربّانى و سوخته از عشق حقّ و حقيقت، بهوسيله نظم، بديع، كاخ رفيع عشق حقيقى و حقيقت انسانيت را بنا مىنمايد و مىِ روح را كه چشيده، بهديگران مىچشاند؛ چنانكه فرمايد:
هلهاى آنكه بخوردى قدحى باده كه نوشت
هله پيش آكه بگويم سخنى راز بهگوشت
مى روح آمده نادر رَوْ از آن هم بچش آخر
كه بهيك جرعه بپرّد همه طرّارى و هوشت
دهد آن كانِ ملاحت، قدحى وقت صباحت
به از آن صد قدح باده كه خوردى شبِ دوشت
در اينجا اجمالاً بهشرح حال شمسالدّين تبريزى كه ديوان غزل بهنام اوست و مولانا جلالالدّين كه سراينده اشعارست، بايد اشارت كرد.
شمس الدّين تبريزى
شمس الدّين محمّد بن علىّ بن ملك داد، لقب پدرش را بعضى علاءالدّين و بعضى جلالالدّين ثبت كردهاند. نسب شمسالدّين تبريزى را بعضى بهاسمعيل بن الْامام جعفر الصّادق مىرسانند. در طرايق الْحقايق در وصل ششم در احوال شاه طاهر دكنى از تاريخ فرشته نقل نموده: شاه طاهر بن شاه رضىالدّين بن الْمولى مؤمن شاه بن مؤمن شاه بن محمّد بن زر دوز الملقّب بهشمس تبريزى بن شاه خور شاه بن الْعالم بن مولى محمّد بن مولى جلالالدّين بن حسين جلالالدّين بن كيا محمّد بن مولى حسن الْعالم بن الْمولى على بن احمد بن مسطر بن مولى نزار بن مستنصر احمد بن مولى محمّد بن على طاهر بن الْحاكم بن نزار بن الْمعزّبن اسماعيل بن محمّد الْقاسم بن عبداللَّه الْمهدى بن الرّضا بن التّقى قاسم بن الْوفى احمد بن الرّضا محمّد بن اسمعيل بن جعفر الصّادق)ع(. بههرحال اصلاً تبريزى و در مجمع الْفصحا گويد: »پدرش از بيم تهمت مخالفين و از فرط حسن صورت تا هنگام دميدن خط، وى را از خانه بدرآمدن نخواست؛ ازيرا در نزد نسوان زر دوزى فراگرفت و از آن پس او را شمس زر دوز خواندندى.« و مطابق آنچه در رساله شرح حال مولوى آقاى بديعالزمان فروزانفر تحقيق نموده، ولادتش در 582 بايد اتفاق افتاده باشد و مدّتى فضائل و كمالات اهل زمان را تحصيل نموده و آنچه معروف است كه امّى و بيسواد بوده، ظاهراً اصلى نداشته باشد. چيزى كه هست چون ترك اصطلاحات و رسوم نموده و تقريباً مشرب قلندرى داشته و بهلباس اهل دانش آن زمان مقيّد نبوده، او را امّى و بىسواد تصوّر نمودهاند. سياحت بسيار مىنموده و خدمت بسيارى از كاملين را دريافته، از اينجهت نسبتش را بهمشايخ بهاختلاف نوشتهاند و نسبت ارادتش را در بعضى تذكرهها بهركن الدّين سجاسى دادهاند كه مريد ضياءالدّين ابونجيب سهروردى است و او مريد شيخ احمد غزالى و سلسله او منتهى مىشود بهمعروف كرخى تا حضرت رضا. و آنچه معروف است آن است كه خدمت باباكمال جندى رسيده و باباكمال از خلفاى نجمالدّين كبرى است و وى مريد عمّار ياسر اندلسى و وى مريد ابوالنّجيب سهروردى و وى مريد شيخ احمد غزالى است. در طرايق الْحقايق گويد: »مؤيّد آنكه خدمت باباكمال جندى رسيده، حكايتى است كه غالب نقل نمودهاند كه در آن وقت كه مولانا شمسالدّين خدمت باباكمال جندى رسيده، شيخ فخرالدّين عراقى نيز بهفرموده شيخ بهاءالدّين زكريا آنجا بوده است و هر فتحى و كشفى كه شيخ فخرالدّين را رو مىنمود آن را بهلباس نظم و نثر آورده، اظهار مىكرد و بهنظر باباكمال مىرسانيد و شيخ شمسالدّين هيچ اظهارى از آنها نمىنمود.
روزى باباكمال وى را گفت: فرزند، از آن اسرار و حقايق كه فرزندم فخرالدّين عراقى ظاهر مىكند برتو هيچ لايح نمىشود؟ گفت: بيش از آن مشاهده مىافتد اما بهواسطه آنكه وى بعضى مصطلحات ورزيده، مىتواند كه آنها را در لباس نيكو جلوه دهد و مرا آن قوّت نيست. باباكمال فرمود كه حقّ – سبحانه و تعالى – تو را مصاحبى روزى كند كه معارف حقايق اوّلين و آخرين را بهنام تو اظهار كند و ينابيع حِكَم از دل وى به زبانش جارى شود و بهلباس حرف و صوت درآيد، طراز آن لباس نام تو باشد.«
در رساله شرح حالات مولوى نگارش آقاى بديع الزمان فروزانفر نوشته: »چنانكه افلاكى در چند موضع از مناقب الْعارفين روايت مىكند، شمس الدّين ابتدا مريد شيخ ابوبكر زنبيل باف يا سلّهباف تبريزى بود.« و در طرايق الْحقايق در ذكر خلفاى نجم الدّين كبرى گويد: چنانكه در نفحات مىنويسد كه وى مريد شيخ ابوبكر سلّهباف تبريزى بوده.
در تاريخ بحيره تأليف فزونى استرآبادى كه مطابق آنچه از آن كتاب برمىآيد، در حدود سال 1020 و 1018 مشاهداتى داشته و گاهى بههند سفر مىكرده و در حدود هزار و سى و اندى تأليف شده. در باب بيست و چهارم اشارات در حالات سالكين سلف مىنويسد: اشاره در نسب مولانا شمسالدّين محمّد تبريزى كه شمس بن علىّ بن ملك داد التبريزى بوده و مولانا جلالالدّين رومى در القاب ايشان چنين نوشته: اَلْمُولَى الاَعزُّ الداعى اِلَى الْخَير خُلاصَة الْاَرْواح سرّ مشكوة الْزُّجاجيّه وَالْمَصابيح شمس الْحقّ والدّين نورّاللَّه فى الْآخرين، وى مريد شيخ اوحدالدّين كرمانى است. اين قول را در هيچ يك از تذكرهها ملاحظه نكرديم، فقط در اين غزل مولانا:
به مناجات بُدم دوش زمانى بهسجود
ديده پرآب و بهجانم تفِ آتش زده بود
در حالى كه پيرى بهمولانا صورت نموده و او حالت و شرح واقعه خود را از او پرسيده و از حال آن پير و نام او سؤال كرده گفته:
گفت آن پير، مرا اوحد كرمانى دان
كه به ارشاد من آمد در غيبت بهشهود
چون نظر كردم و ديدم، رخ شمسالدّين بود
آنكه جان و دلم، از شوق رخ او آسود
بهتقريب آنكه رخ شمسالدّين را اوحد كرمانى ديدن دليل ارادت او به اوحدالدّين كرمانى است و آن هم از چند جهت صحيح نيست:
1) در نسبت اين غزل به مولانا جاى ترديد است؛ از جهت خروجش از سبك ساير غزليات مولانا؛
2) آنكه در بعضى تذكرهها اوحدالدّين و شيخ شمسالدّين هر دو را مريد و تربيت يافته ركن الدّين سجاسى مىنويسند؛
3) آنكه در باب ملاقات شيخ اوحدالدّين و شمسالدّين تبريزى )كه شايد همين ملاقات و ديدار موجب نسبت ارادت شمسالدّين به اوحدالدّين شده چنانكه در تاريخ بحيره است(.
بهطورى كه در رساله شرح حالات مولوى ثبت است و مستند مناقب افلاكى و نفحات الْانس و تذكره هفت اقليم مىباشد نوشته شده: وقتى شمسالدّين در اثناء مسافرت بهبغداد رسيد و شيخ اوحدالدّين كرمانى كه شيخ يكى از خانقاههاى بغداد و بهمقتضاى: »اَلْمَجازُ قَنْطَرَةُ الْحَقِيقةِ« عشق زيبا چهرگان و ماهرويان را اصل مسلك خود قرار داده و آن را وسيله نيل بهجمال و كمال مطلق مىشمرد ديدار كرد، پرسيد كه در چيستى؟ گفت: ماه را در طشت آب مىبينم. فرمود: اگر در گردن دنبل ندارى، چرا در آسمان نمىبينى؟ شيخ اوحدالدّين گفت: بعد الْيوم مىخواهم كه در بندگيت باشم. گفت: بهصحبت ما طاقت نيارى. شيخ بجدّ گرفت كه البته مرا در صحبت خود قبول كن. فرمود: بهشرطى كه على ملاءالنّاس در ميان بازار بغداد با من نبيذ بنوشى. گفت: نتوانم. گفت: براى من نبيذ خاص توانى آوردن؟ گفت: نتوانم. گفت: وقتى من نوش كنم با من مصاحبت كردن توانى؟ گفت: نتوانم. مولانا شمسالدّين بانگى بزد كه از پيش مردان دور شو. در اينصورت چگونه تواند بوَد كه مريد اوحدالدّين باشد! نظير اينگونه آزمايش را شديدتر درباره شمسالدّين و مولانا رومى نقل كردهاند كه: روزى مولانا شمسالدّين از مولانا جلالالدّين رومى شاهدى التماس كرد، مولانا حرم خويشتن را دست گرفته بهميان آورد، فرمود كه او خواهر من است. نازنين پسرى خواهم. مولانا رومى سلطان ولد پسر خود را پيش آورد فرمود: فرزند من است. حاليا اگر قدرى شراب دست مىداد ذوقى مىكرديم. مولانا بيرون آمد و سبويى از محله جهودان پر كرد و بياورد. مولانا شمسالدّين فرمود كه من قوّت مطاوعت و وسعت مشرب مولانا را امتحان مىكردم. و تتمه اين حكايت را وقتى در كتابى خطى ديدم كه پس از اين آزمايش و اطاعت مولانا رومى شمسالدّين تبريزى خود را بر قدم مولانا افكند و گفت: اى سلطان عالم، چه عظيم مشربى دارى و مانند كوه از هيچگونه آزمايشى از جا نمىروى.
از امثال اين حكايات استنباط كردهاند كه مشرب شمسالدّين مشرب قلندرى و فوق حدود و رسوم بوده. چنانكه در رساله شرح حالات مولوى نقل كرده كه: »روزى در خانقاه نصرةالدّين وزير اجلاسى عظيم بود و شيوخ علما و حكما و عرفا و امرا حاضر بودند و هر يكى در انواع علوم و حِكَم و فنون، كلمات مىگفتند و بحثها مىكردند. مگر شمسالدّين در كنجى مراقب گشته بود، از ناگاه برخاست و از سر غيرت بانگى بر ايشان بزد كه تا كى از اين حديثها مىنازيد! يكى در ميان شما از »حَدّثنى قَلْبى عَنْ رَبّى« خبرى نمىگويد. اين سخنان كه مىگويند – از حديث و تفسير و حكمت و غيره – سخنان مردم آن زمان است كه هريك در عهدى بهمسند مردى نشسته بودند و از درد حالات خود معانى مىگفتند و چون مردان اين عهد شماييد، اسرار و سخنان شما كو؟«
بههرحال آنچه از قراين معلوم است، شمسالدّين مردى جهانديده و دانا و در طريقت و سلوك بينا بود، چنانكه او را كامل گفتندى و نفس بسيار گرم و دمى كشنده و قيافه و خويى جذّاب داشته و همين بس است كه مانند مولانا به او عشق و ارادت بىمنتها ورزيده. و سال در گذشتن او از اين عالم بهكشته شدن يا غيبت و استتار چنانكه در رساله شرح حال مولوى مىنويسد، 645 بوده و صاحب نفحات شهادتش را در ششصد و چهل و پنج مىنويسد و برخى ديگر در ششصد و پنجاه و پنج نوشتهاند و در رياض السّياحة در ششصد و شصت و يك هجرى نوشته و اينها با ولادت مولانا كه در همه كتب و در رياض السّياحة، در ششصد و چهار، نوشتهاند )و مولانا هم با آنكه مىنويسند در شصت و دو سالگى بهخدمت شمسالدّين رسيده باشد( وفق نمىدهد؛ چنانكه در اشعار حضرت مولوى است:
به انديشه فرو برد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صيد و ز تدبير بجستم
رسيدن مولانا به شمسالدّين در سن 62 سالگى مطابق نقل طرايق الْحقايق است. از اصول الْفصول مرحوم هدايت كه در ديباچه منتخبات هدايت هم بههمين قسم ياد شده و مرحوم هدايت اين شعر را در منتخبات خود در رديف بجستيم ياد نموده، ولى در كتاب خطى قديمى كه نزد ماست، چنين ثبت شده:
به انديشه فرو برد مرا عقل چهل سال
پس آنگاه ز دستش به تدبير بجستم
در رديف بجستم. و بهاحتمال قوى در نسخه اصلى كه مرحوم هدايت از آن اين غزل را انتخاب نموده، چنين بوده: به شست تو شدم صيد و ز تدبير بجستيم كه شست بهمعنى دام باشد ولى تصحيف گرديده. پس اين شعر مقابلى با تذكرهها نتواند. در طرز رحلت شمسالدّين اختلاف است؛ قول اشهر كه اكثر برآنند آن است كه: جمعى بهدستيارى علاءالدّين فرزند ناخلف مولوى او را شهيد كردند و بعد از آن مرضى صعب علاءالدّين را روى داد و درگذشت و مولانا به جنازه وى حاضر نگرديد.
در رساله شرح حال مولوى از روى سكوت اشعار ولدنامه از شهادت او و تصريح به متوارى شدن او و بعضى قرائن ديگر، شهادت او را ترديد مىنمايند؛ با اينكه قبر او را فعلاً در قونيه در داخل تربت مولانا يا در مدرسه مولانا پهلوى بانىِ مدرسه امير بدرالدّين تعيين مىنمايند و غيبت و استتار شمس در شام با آنكه همان نزديكيها خود مولوى مسافرت بهشام نمايد و آن همه جستجو و تفحّص و كسى حتى قبرى از او نشان ندهد و در هيچ تذكره نشانى از او ندانند هم قراين كشتهشدن او در خفيه است. چنانكه بعضى اشعار مولوى هم شهادت او را تأييد مىنمايد كه در جاى خود به آنها اشاره خواهد شد و اينكه در اقوال مدّعيان كشتهشدن آمده كه جسد او را نيافتند و جز چند قطره خون بهجا نديدند، دليل توطئه پنهانى براى قتل او بوده و آنكه او را در چاهى پيدا كردند، مطابق خوابى كه سلطان ولد ديده بوده و بعضى نسبت خواب را بهخود مولوى دادهاند و سلطان ولد نيمه شب ياران محرم خود را جمع كرده و جسد او را دفن كردند چنانكه در طرايق الْحقايق نوشته شده و مستند او گويا نفحات باشد و مستند او هم مناقب افلاكى و مستند مناقب افلاكى اقوال سلطان ولد بوده، بهقول صاحب رساله شرح حال مولوى شايد برهان آن باشد كه چون نسبت قتل بهيكى از خانوادههاى مولانا و آن هم پسر او بوده، سلطان ولد پس از اطلاع صحيح روا نمىداشته كه اين امر را علنى نمايند و لكه عارى بهخاندان خود ملحق سازند. و از طرفى ديگر چون اين امر كه درواقع مانند گرفتن جانِ جانِ مولوى بوده، درنهايت پنهانى و سرّ صورت گرفته اين است كه پنهان كردهاند و خبر قتل را تكذيب مىنمودهاند و اگر كسى مىگفته ملامتش مىنمودهاند. ولى افواهى شنيده مىشده و گاهى مرتكبين براى آنكه آن جنايت پنهانى آشكار نشود، به اغلوطه انتشار مىدادهاند كه در شام ديده شدهاند و بعيد نيست كه اين امر تا دو سال يا كم و بيش پنهان مانده باشد و قضيه كشف جسد هم شاهد مدّعاست كه در پنهانى بوده و شخصى مانند شمسالدّين تبريزى كه سالها سياحت نموده بوده و بهخدمت اغلب مشايخ دور رسيده و صحبتها داشته و مخصوصاً از راه شام كه قبل از آن هم مدتى رفته با اشتهار تام اخير او راجع به جذب و آشفتگى مولوى از او چگونه مىتواند ناپديد شدن كه هيچ نام و نشانى از او با جستجو ندهند و در هيچ تذكره و تاريخى مدفنى ديگر و محل توقّفى ديگر بعد از آن تاريخ براى او تعيين نكنند! اين است كه بههيچ وجه قول غيبت و استتار و فقد آثار به ذهن نمىچسبد.
در رياض الْعارفين در ذكر سلطان ولد رومى مسطور است كه: وقتى مولانا وى را بهدمشق بهاستدعاى حضور شيخ شمسالدّين تبريزى فرستاد، چندانكه شمس به وى اصرار كرد كه سوار شو، وى قبول ننمود و تمامى راه پياده در ركاب شمسالدّين راه مىپيموده. شمس به مولوى گفت: ما سَرى داشتيم و سِرّى؛ در راه تو سرّ خود را بهيك پسرت داديم و سَر خود را بهپسر ديگرت. چنانكه عاقبت در دست علاءالدّين محمّد فرزند ناخلف مولوى بهسعادت شهادت رسيد. و هم در رياض الْعارفين است كه: مولانا بهاءالدّين از محقّقين و عارفين، اشعار در حالات و مقامات مولوى گفته. و چند شعرى كه در رياض الْعارفين است از همان طرز اشعار ولدنامه است. در رياض السّياحة نيز اين حكايت مسطور است.
در طرايق الْحقايق در وصل ششم نوشته و تفصيل ملاقات شمس با مولانا و وضع شهادت وى بهاختلاف نوشتهاند و بهرساله ولدنامه هر كه خواهد رجوع نمايد.
اين دو تذكره نويس مهم كه رساله ولدنامه را در دسترس داشتهاند، )چون براى هر دو نفر اقسام كتب در دسترس بوده و تصريح بهملاحظه آن نمودهاند( هيچ ذكرى از قول غيبت و استتار شمس و ترجيح آن ننمودهاند؛ با اين همه بر حقيقت امر خدا داناست. چيزى كه جاى شگفتى است آن است كه هرگاه غيبت و استتار شمس حقيقت داشت، خلفاى خانواده مولانا و ساير جانشينان آن سلسله و اهالى روم و قونيه و دانشمندان و دارندگان نسخه ولدنامه كه بسى از دانشمندان و تذكرهنويسها بودهاند، احدى درصدد تكذيب قول مشهور برنيامده و در تمام تذكرهها و آخر همه مثنوىهاى چاپ شده و كليّات غزل مولانا – چه چاپى و چه خطى – همگى قول مشهور را معتبر گرفتهاند و شخصى مانند سيّاح شيروانى كه مدتى در قونيه بوده مىنويسد: »اكنون مزار فيضْ مدار شمسالدّين در قونيه درغايت اشتهار و مطاف طوايف اهل روزگار است.« و بههمين قسم در رياض السّياحة نگاشته و اگر جز اين بود، اقلّاً بهگوينده از سلسله مولويه يا غيره از دانشمندان و عرفاى آن ديار نسبت قول عدم شهادت شمسالدّين را مىداد. و در بستان السّياحة فرمايد: »و بهاءالدّين ولد را كتب مفيده – نظماً و نثراً – در روزگار به يادگار است. اكثر آن را راقم ديده و البته ولدنامه را ملاحظه نموده.«
دانشمند معاصر آقاى دكتر شفق در تاريخ ادبيات ايران مىنگارد: »گويا شمس در مقام وجد و شوق، عنان اختيار از دست مىداده و مضمرات درون را بهزبان مىآورده و در برابر معتقدات قشرى عوام بىباك بوده و اسرار را فاش مىكرده است؛ چنانكه از اين راه دشمنان زياد پيدا كرد و روزى از سوءحادثه، عوام قونيه بر او شوريده و او را درملاء عام كشتند و علاءالدّين پسر ارشد مولانا نيز در اين معركه سخت مجروح شده جان سپرد.«
جلال الدين محمّد بلخى رومى
نسب مولانا بهطورى كه در طرايق الْحقايق و رياض السّياحة ثبت است بهاين طريق است: جلالالدّين محمّد بن بهاءالدّين محمّد بن الْحسين بن احمد الْخطيب بن محمود بن ثابت بن مسيّب بن مطهر بن حماد بن عبدالرّحمن بن ابى بكرالصدّيق.
و نسبت طريقت او بهقولى به اينطريق است: مولانا مريد شمسالدّين تبريزى و او مريد ركنالدّين سجاسى و او مريد ضياءالدّين ابونجيب سهروردى و او مريد شيخ احمد غزّالى و او مريد شيخ ابوبكر نسّاج و او مريد شيخ ابوالْقاسم گركانى و او مريد ابوعثمان مغربى و او مريد ابوعلى كاتب و او مريد ابوعلى رودبارى و او مريد ابوالْقاسم جنيد بغدادى و او مريد شيخ سرىّ سقطى و او مريد ابو محفوظ معروف كرخى و او مريد و دربان حضرت امام علىّ بن موسى الرّضا.
و بهقولى ديگر مولانا مريد شمسالدّين و او مريد باباكمال جندى و باباكمال از خلفاى نجمالدّين كبرى و وى مريد عمّار ياسر اندلسى و وى مريد ابوالنّجيب سهروردى و وى مريد احمد غزّالى و باقى بهترتيبى است كه نام برده شده. و بنا بر قولى كه شمسالدّين مريد اوحدالدّين كرمانى باشد يا خود مولوى بنا بر احتمالى با او نسبت طريقت درست كرده باشد، اوحدالدّين حامد بن ابى فخر گركانى در نفحات او را مريد ركنالدّين سجاسى نوشته و در تذكره دولتشاه مريد ابوحفص عمر سهروردى و به هر تقدير به احمد غزّالى منتهى مىشود. و بنا بر قولى كه شمسالدّين مريد شيخ ابوبكر سلّهباف تبريزى بوده، اطلاعى از ترتيب سلسله او بهدست نيامد و مىتوان نسبت طريقت مولانا را بهسيد برهانالدّين ترمذى كه از تربيتيافتگان پدر مولانا بهاءالدّين محمّد بوده و از خلفاى نجمالدّين كبرى است، بهسلسله كبرويه منتهى دانست. چنانكه در فرهنگ انجمن آراى ناصرى در واژه »پرچم« كه يكى از معانى آن كاكل است گويد جلالالدّين محمّد مولوى گفته:
ما نه زان محتشمانيم كه ساغر گيرند
نه از آن مفلسگان كه بز لاغر گيرند
ما از آن سوختگانيم كه از لذّت عشق
آب حيوان بهلند و پى آذر گيرند
به يكى دست مى خالص ايمان نوشند
به يكى دست دگر پرچم كافر گيرند
گويند: اشارت به شيخ نجمالدّين كبرى است كه هنگام شهادت در ارگنج كاكل مغولى را گرفته و از جراحت بسيار فوت شد و چند كس نتوانستند كاكل او را از دست شيخ شهيد بيرون آرند – واللَّه اعلم. و پدر مولانا شيخ بهاءالدّين از خلفاى شيخ نجمالدّين بوده. همه تذكرهنويسان تولّد مولانا را در سال 604 هجرى نوشتهاند.
در تذكرهها ثبت است كه: چون سلطان محمّد خوارزمشاه از بهاءالدّين محمّد به جهت انبوهى مريدان و سعايت بعضى از علما كه گويند از آنجمله فخر رازى بوده متوهم شده و راه مخالفت مىسپرد و بهاءالدّين از او رنجيده خاطر شد و با فرزند و خانواده به عزم حجّ اسلام ترك وطن مألوف فرمود، در نيشابور با شيخ فريدالدّين عطّار ملاقات نمودند. شيخ كتاب اسرارنامه را به مولوى يادگار داد و به بهاءالدّين فرمود: اين فرزند را گرامى دار كه زود باشد از نفس گرم آتش بهسوختگان عالم زند. پس از حجّ بيتاللَّه بهشام آمد و از آنجا به قونيه رفت؛ در زمان سلطنت سلطان علاءالدّين كيقباد بن سلطان غياثالدّين سلجوقى و آن پادشاه نهايت احترام به او اظهار مىنمود و مردم آن ديار معتقد و مريد او شدند تا در حدود سال ششصد و سى و يك از اين عالم در گذشته و مولانا چندى در تربيت سيد برهانالدّين محقّق ترمذى كه از تربيتيافتگان پدرش بهاءالدّين بود، بسر مىبرد و چون برهانالدّين به عالم جاودانى شتافت، مولانا بهجاى پدر بر مسند افادت قدم گذاشت. گويند: همهروزه قريب به چهار صدنفر از طالبين علم در حوزه درسش حاضر و استفاده مىنمودند و آوازهاش در عالم منتشر بود و تا پنجسال بدين منوال مىگذرانيد.
تفصيل ملاقات و ارادت او بهشمسالدّين تبريزى و پديد آمدن فصل
نوينى در تاريخ زندگانى اين اعجوبه دوران و يگانه درّ عشق و عرفان
در تذكرهها آوردهاند كه: چون شمسالدّين در خدمت باباكمال جندى به كمال رسيد، باباكمال روزى به او فرمود كه بايد به ولايت روم بروى و در آنجا سوختهاى است، مشتعل گردانى. شمسالدّين قبول فرمان نموده متوجه روم گشت و بهشهر قونيه رسيد و در كاروانسراى شكرفروشان منزل كرد. روزى مولانا بر استرى سوار بود و به كوكبه تمام مىگذشت. ناگاه شمسالدّين به مولانا نظر انداخت و بهفراست مطلوب را بشناخت و در ركابش روان شد. از مولانا پرسيد كه: غرض از مجاهده و رياضت چيست و دانستن علوم را چه معنى است؟ مولانا گفت: جز روش سنّت و آداب شريعت مطلبى نيست. شمس الدّين فرمود كه: اين خود ظاهر است. مولانا گفت: وراى اين چيست؟ شمسالدّين فرمود: علم آن است كه تو را به معلوم رساند و بهحقيقت كشاند و اين بيت حكيم سنائى را بخواند:
علم كز تو تو را نه بستاند
جهل از آن علم بهْ بوَد صد بار
مولانا از اين سخن متأثّر شده و مجالست و مصاحبت او گزيد.
و در بعض تذكرهها چنين آوردهاند كه: در موقع ملاقات با شمسالدّين در بازار شكرريزان شمسالدّين عنان مركب او را گرفته گفت: يا امام الْمسلمين، با يزيد بزرگتر است يا مصطفى؟ مولاناى روم مىگويد از هيبت آن سؤال گوئيا هفت آسمان جدا شد و بر زمين ريخت و آتش عظيم از درون من بر دماغ من زد و از آنجا ديدم كه دودى تا ساق عرش برآمد. بعد از آن، جواب دادم كه مصطفى بزرگترينِ عالميان است. او را با بايزيد چه نسبت! شمسالدّين گفت: پس چرا محمّد مىگويد: »ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك« و با يزيد مىگويد: »سُبحانى ما اَعْظَمَ شَأنى«. اينجا بعضى مىنويسند كه مولانا از هيبت اين سؤال از هوش برفت و چون بهخود آمد، دست مولانا شمسالدّين را گرفته و بهحجره خود برد. و بعضى ديگر نوشتهاند كه: مولانا جواب داد كه با يزيد را تشنگى از جرعه ساكن شد و نور بهقدر روزن خانه او بود و حضرت مصطفى را استسقاى عظيم و تشنگى بسيار بود و سينه مباركش بهشرح: »اَلَمْ نَشْرَحْ« ارض اللَّه وسيع گشته، لاجرم هميشه دم از تشنگى مىزد. مولانا شمسالدّين نعره بزد و بيفتاد. مولانا از استر فرود آمده و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و بهمدرسه بردند تا بهخود باز آمد و پس از مدتها با او در خلوت بسر مىبرد. و از جمله سرگذشت ملاقات مولانا را با شمس به اين نحو ذكر كردهاند كه: مولانا شمسالدّين روزى با مولاناى رومى در كنار حوض نشسته بودند و كتابى چند در كنار مولانا بود. مولاناى تبريزى پرسيد: اين چه كتابهاست؟ مولانا گفت: اينها قيل و قال است؛ تو را به آن چه كار؟ مولانا تبريزى دست فراز كرد همه را در آب انداخت. مولانا به تأسف تمام گفت: هى درويش، چه كردى كه بعضى از اينها فوايدى بود كه از والد رسيده بود و ديگر بدست نيايد. مولاناى تبريزى دست در آب كرده همه را بيرون آورد، بهطورى كه در هيچ يك اثرى از آب نبود. مولانا گفت: يالَلْعجب، اين چه سرّ است؟ شمسالدّين گفت: اين ذوق و حال است؛ تو را از اين چه خبر؟
اينها چيزهايى است كه در تذكرهها ياد كردهاند ولى معلوم نيست پس از مصاحبت اين دو طالب و مطلوب چه گزارش بين آنها اتفاق افتاده و چه تأثيرهاى عميقى جذبه مولانا شمسالدّين در مولاناى رومى نموده كه ديگر جز او نمىخواست و مفارقت او را روا نمىداشت و همه گشايش غيبى و فتوح دل را از پرتو ديدار و همنشينى شمسالدّين مىدانست. چنانكه پس از مفارقت و مهجورى فرمايد:
از فراق شمس دين افتادهام در تنگنا
او مسيح روزگار و درد چشمم بىدوا
گرچه درد عشق او خود راحت جان منست
خون جانم گر بريزد او بوَد صد خونبها
آرى مولانا سالهاى دراز علوم و فنون گوناگون فراهم آورد و در فقه و تفسير و حديث و كلام و فلسفه يگانه زمان بوده و در علوم ادبيّه بىنظير و سالها در ظلّ تربيت بهاءالدّين ولد و سيد برهانالدّين در طريقت قدم زده و سرمايه در شريعت و طريقت بهحدّ كافى داشته و بهزهد و عبادت مولع و سحرخيز و شب بيدار بوده كه اين قسمت را در غزليات عاشقانه اشاره فرموده كه حتى پس از وصل بهشمس هم كاملاً داشته:
اى خواب به جان تو زحمت ببرى امشب
از بهر خدا زينجا اندر گذرى امشب
گر خلق همه خفتند، اى دل تو بحمداللَّه
گر دوش نمىخفتى، امشب بترى امشب
فقط پير عشقى مىخواست كه او را بهجذبه و كششى از خود و اعتبارات ظاهرى بىقيد سازد. آن ظهور عشق حقيقى و جوش و جذبه الهى و وسعت خاطر و انشراح صدر و احاطه بر حقايق و ريزش معانى غيبى در خاطر و فتوحات غيبيّه قلبيّه و ظهور انوار و اطوار باطنيّه از عنايات الهيّه بهمصاحبت و مجالست آن پير حقيقى معنوى رخ داده و از اين ظرف و مينامى وحدت و حقيقت نوشيده:
شمس الْحق تبريز من اى شهد شكّر ريز من
صدشور و شر افكندهاى اندردل شيداى ما
× × ×
دركوى خرابات مرا عشق كشان كرد
آن دلبر عيّار مرا ديد و نشان كرد
من در عجب افتادم از آن قطب زمانه
كز يك نظرش جمله وجودم همه جان كرد
آنها كه بگفتند كه ما كامل و فرديم
سرگشته و سودايى رسواى جهان كرد
و چون كمال كامل مكمّل و داراى حقيقت و معرفت و بصير بودن او در همه مقامات سلوك و وجودى ملكوتى بودن و مستغرق در انوار لاهوتى بودن او بر طالب عاشق هويدا شد، معلوم است هردم از او چه مىبيند و چه مىخواهد و چه مىانديشد و چه مىگويد:
مرا عشق همى گفت كه اى خواجه چه خواهى
چه خواهد سرِ مخمور بغير از درِ خمّار
ز سوداى خيال تو شدستيم خيالى
كه داند كه چه باشيم كه داند گهِ ديدار
همه شيشه شكستيم كف پاىْ بخستيم
حريفان همه مستيم نديده رهِ هموار
آن جانى كه جانانى ديده، چون يعقوبى كه بوى يوسف كنعانى بهمشام جانش رسيده، دم رحمانى او را بهحقيقتِ آدم و عالم كشانده، راه سير بهعوالم سموات روح و جان به او نموده، كشف حقايق اسرار وجود و غرض از آفرينش غيب و شهود بهبصر بصيرت او روشن گشته، دانشهاى صورى و قيل و قال در نظرش بههيچ مىماند و گويد:
من هيچ نمىدانم! من هيچ نمىدانم!
اينچيستكهمىدانم؟اينچيستكهمىخوانم؟
تا كيست كه مىداند؟ تا كيست كه مىخواند؟
من مانده در اين وادى، سرگشته و حيرانم
جز عشق و عاشقى كسى كه معشوقى حقيقى دربردارد، كارى ندارد. كارش طرب و شادمانى و شور و شوق است:
من عاشق جانبازم، از عشق نپرهيزم
من مست سراندازم، از عربده نگريزم
گويند رفيقانم كز عشق نپرهيزى
از عشق بپرهيزم، پس با چه درآميزم؟
پروانه دمسازم، مىسوزم و مىسازم
از بيخودىومستى، مىافتمومىخيزم
× × ×
منم آن عاشق عشقت كه جز اينكار ندارم
كه برآنكس كه نه عاشق بجز اِنكار ندارم
هر دم كه پيمانه از دست معشوق مىنوشد و از هستى مجازى بيخودى دست مىدهد و لذّت سرمستى و بىخبرى را مىچشد، با زبان عشق و نياز بهمعشوق مىگويد:
بيخود شدهام جانا بيخودتر از اين خواهم
با چشم تو مىگويم من مست چنين خواهم
من تاج نمىخواهم، من تخت نمىجويم
در خدمتت افتادن، برروى زمين خواهم
چون تجليّات پى در پى و گوناگون بر آيينه ضميرش ظاهر مىشود و هرروز جمالى و جلوهاى مىبيند، مىگويد:
هر روز پريزادى، زان قصر و سراپرده
ما را و حريفان را در رقص درآورده
صوفى به هواى او، پشمينه شكافيده
عالم ز براى او دستاركشان كرده
و در دل خود مىيابد:
در خانه دل و جان آن كيست ايستاده
بر تختشهكه باشد جزشاهو شاهزاده
چون خود را به عشق زنده و حيات جاودانى ابدى كه هيچ مرگى براى او نيست دريافته، با هزار وجد و طرب و شور و شعف دستك زنان مىگويد:
مرده بُدم زنده شدم گريه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
سيرهايى كه از خوبيهاى برونى و درونى روان بخشش نموده و اسرارى كه از لعل شكر بارش بارها شنيده كه كمتر گوشى طاقت شنيدنش را دارد، بدين ابيات اشاره نموده:
جمال جانِ شمسالدّين چو جانى
چه جان گر جان بوَد او خود جهانى
چو ديدم ناگهانى خوبىِ او
شدم بيخود در آن خوبى زمانى
از آن اسرار كان جان و روان گفت
چگونه باز جويد ترجمانى
چون نظر مردان كامل بهطالبين مستعدّ عاشق افتاد و دل ارادت منزل او را ربود، اگر از او پرسند چه از مطلوب ديدى چه بگويد؟ چون تو عاشق نيستى، تو هرگاه مفتون و دلباخته يك معشوق مجازى شوى، هرچه پرسند چه چيز تو را فريفته و دلباخته اين معشوق نموده، براستى شرح و بيان نتوانى جز اينكه آنها نيز بههمين وادى رسيده و بهدام عشق اسير شوند:
گفتند: ز شمسالْحق تبريز چه ديدى؟
گفتيم: كز آن نور بهما اين نظر افتاد
چون از دل عاشق خبرى نيست كسى را
انكار دل عاشق شيدا نتوان كرد
وفات مولانا
رحلت مولانا جلالالدّين محمّد پنجم ماه جمادى الْآخر سال ششصد و هفتاد و دو اتفاق افتاده و مدّت زندگانى آن شمس جهان معرفت و عشق 68 بوده و تذكرههايى كه وفات مولانا را در سال 661 نوشتهاند سهوى بزرگ نمودهاند و تقليد يكديگر نمودهاند. بدواً اين سهو را تذكره دولتشاه نموده و مؤلف آتشكده از او پيروى كرده و همچنين صاحب روضات الْجنّات بهتقليد آنها گرفتار شده و اين بنده هنگامى كه تذكره مختصر شمس التّواريخ را مىنوشت، گرفتار همين سهو و تقليد شد و دستى، بسيارى از كتب نامبرده را درست نمود. مزار جناب مولوى در شهر قونيه مشهور است. گويند شيخ صدرالدّين قونيوى بنا بر وصيّت مولانا بر جنازهاش نماز خوانده و اهالى قونيه از خرد و بزرگ حتى عيسويان و يهود بر فوت او افسوس مىخوردند و شيون و زارى مىكردند. اولاد مولانا چهار بوده: يكى بهاءالدّين محمّد يا احمد معروف بهسلطان ولد كه بهسبك و سيره پدر اقتدا نموده و پدر را نعم الْخلف بوده. رساله در شرح حال مولوى و ياران او معروف به مثنوى ولدى و ولدنامه نوشته كه اين زمانها چاپ گرديده و مثنويات ديگر دارد و غزلهايى بهسبك مولانا منظوم نموده كه چندين غزل از آنها در كليّات شمس الدّين تبريزى چاپ هند الحاق شده و كتاب فيه ما فيه را هم گرد آورنده اوست؛ اگرچه از فرمايشات مولاناست. رحلتش در هفتصد و دوازده (712) و ولادتش در ششصد و بيست (620) و خاندان مولانا از سلطان ولد، نام و نشانشان باقى ماند و ديگر علاءالدّين محمّد 660 – 624 كه بنا بر مشهور در قتل شمس شريك بوده يا محرّك فتنه بوده و بنا بر قولى كه اخيراً آقاى دكتر شفق قائل شدهاند، در فتنه شورش عوام قونيه زخم برداشته و فوت كرده و بنا بر غيبت و استتار شمس نيك و بدحال او پوشيده است و از فرزندانش هم اثرى نيست. و ديگر مظفرالدّين امير عالم و او در ششم جمادى الاْولى 676 وفات يافته و فرزند چهارم مولوى ملكه خاتون نام داشت كه در 12 رمضان 691 فوت نموده است. سلطان ولد موردتوجه مولانا بود و در نشر طريقت پدر و وضع آداب و قوانين كوشش فراوان نموده. در بستان السّياحة دو دختر به مولوى منسوب داشته: يكى بهنام عارفه و ديگر عابده. و در رساله ولدنامه در صفحه پنج، اين دو دختر را اولاد بهاءالدّين ولد فرزند مولوى دانسته و چهار پسر نيز از سلطان ولد ذكر نموده: عارف چلبى، عابد چلبى، زاهد چلبى، واجد چلبى.
خلفاى مولانا
مولانا در حيات خود خلافت را به شيخ صلاحالدّين فريدون زركوب داده كه در سال ششصد و پنجاه و هفت (657) وفات يافته و دختر شيخ صلاحالدّين در نكاح سلطان بهاءالدّين ولد بوده و مولانا در كليّات، غزلهايى كه نام شيخ صلاحالدّين در اوست دارد:
صلاح حق و دين نمايد تو را
جمال شهنشاه سلطان ما
پس از شيخ صلاح الدّين، مولانا حسام الدّين حسن چلبى را كه به ابن اخى ترك نيز معروف بوده، خلافت داده و او همان كسى است كه مولانا به خواهش او كتاب مثنوى را به رشته نظم كشيده؛ در مثنوى فرمايد:
گشت از جذب تو چون علّامهاى
در جهان گردان حسامى نامهاى
و حسامالدّين پس از وفات مولوى به دوازده سال در سال 683 رحلت نموده و مولانا در ديوان غزل از او ياد فرموده.
وَه چلبى ز دست تو وَز لب و چشم مست تو
صد چودلم شكستِ تو، وَهچلبى زدست تو
و پس از حسامالدّين، خلافت بهسلطان ولد رسيد كه ذكر ايشان گذشت.
معاصرين مولانا
در طرايق الْحقايق گويد: »امّا معاصرين مولانا از عرفاى عظام و مشايخ كرام در كشور روم و ايران و غيره بسيار بودهاند؛ از آن جمله: شيخ اوحدالدّين كرمانى، شيخ بهاءالدّين زكريا ملتانى، شيخ نجمالدّين رازى، شيخ شرفالدّين مصلح سعدى شيرازى، شيخ محىالدّين عربى، شيخ صدرالدّين قونوى، شيخ مؤيدالدّين جندى، شيخ ابوالحسن مغربى شاذلى، شيخ ابوالْعبّاس موسى، شيخ ابن فارض حموى مصرى، شيخ عزيزالدّين نسفى، شيخ ابوالْحسن على صعيدى معروف به ابن صبّاغ، شيخ فخرالدّين عراقى، شيخ نجيب الدّين بزغش شيرازى، شيخ برهان الدّين ترمذى، شيخ نورالدّين عبدالرّحمن اسفراينى، شيخ جمالالدّين جورفادقانى، شيخ رضىالدّين على لالا غزنوى، شيخ سيفالدّين باخرزى، شيخ سعدالدّين حموى، شيخ ابوعبداللَّه مغربى، شيخ ياسين مغربى، شيخ عفيف الدّين سليمان تلمسانى، شيخ ابوالْغيث يمنى، شيخ موسى سدرانى، شيخ سعدالدّين فرغانى، عين الزّمان جمال الدّين كيلى، حاج بكتاش ولى، شيخ صلاحالدّين زركوب، شيخ شهابالدّين سهروردى و اكثر اين بزرگواران را ملاقات فرموده.«
و با ملوك زمان كه معاصر بودهاند: در ايران هلاكو خان و آباقاخان و در مصر و شام بندوق دار و در روم علاءالدّين كيقباد سلجوقى و در هندوستان ناصرالدّين ايلتمش و نيز اشخاص ديگر كه در رساله شرح حال مولوى ياد كرده از علما و حكما، قطبالدّين محمّد شيرازى صاحب شرح حكمة الْاشراق و شرح كليّات قانون كه با مولانا ملاقات نموده از شعرا و ادبا بهاءالدّين قانعى طوسى و از علماى بزرگ، قاضى سراجالدّين ارموى صاحب كتاب مطالع الْانوار در منطق كه قطبالدّين رازى شرحى مفصّل بر آن نوشته معروف به شرح مطالع است. عالم نامبرده در قونيه مىزيسته و در ابتدا منكر مولانا بوده و آخر اِنكار به اقرار تبديل يافته و نيز از علما صفىالدّين هندى صاحب نهاية الْوصول الى علم الْاصول و زُبدة الْكلام فى علم الْكلام كه آن هم در ابتدا بهغايت منكر مولانا بوده و در آخر به وسيله سلطان ولد پس از لابهها به مريدى پذيرفته گرديده. و از امرا و وزراى روم: جلالالدّين قراطاى و تاج الدّين معتبر و صاحب شمسالدّين اصفهانى و معين الدّين سليمان بن على مشهور به پروانه كه بيش از همه به مولانا اظهار بندگى مىنمود و در اغلب مجالس مولانا حاضر مىشد.
داورى در باب عقيدت سعدى شيرازى نسبت به مولانا
مطابق روايات شيخ مصلحالدّين سعدى شيرازى با مولانا ملاقات حاصل نموده و اظهار ارادت كرده؛ رجوع كنيد به رساله شرح حال مولوى كه از افلاكى و عجايب الْبلدان از هر يك حكايتى نقل شده كه هم ديدار و ملاقات شيخ را با مولانا متضمّن است و هم از ارادت و حسن عقيدت شيخ نسبت به مولانا كشف مىكند. چيزى كه هست دو مطلب نزد اذكيا مورد ترديد در اين باب است؛ يكى اين غزل سعدى:
از جان برون نيامده جانانت آرزوست
زنّار نابريده و ايمانت آرزوست
كه آن را جواب غزل مولانا گرفتهاند:
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
و چون در غزل سعدى چنين مىنمايد كه همه طعن و تعريض است كاشف از عدم عقيدت است عقيده نگارنده آن است كه اوّلاً غزل نامبرده كه در كليّات سعدى است، چون در ديوان شمس تبريزى – چه در كليّات چاپى و چه خطى قديم – عين آن ملاحظه شده، بنابراين غزل مزبور هم از گفتار مولاناست و در كليّات سعدى الحاق شده است و ثانياً در صورتى كه از سعدى باشد، دليل آن نيست كه نظرش به طعن و تعريض غزل مولانا باشد بلكه در آن وزن و رديف وقافيت بهحسب اتفاق مضامينى سروده و نصايحى نموده و هرگاه شيخ درصدد مجابات و طعن و تعريض بود، غزلهاى بسيارى از مولانا كه متضمّن دعاوى بلند است، اولى بهمجابات بود و ابداً آثارى از آنها در كليّات شيخ نيست. و ديگر حكايتى كه در بوستان است:
شنيدم كه مردى است پاكيزه بوم
شناسا و رهرو در اقصاى روم
من و يك دو سيّاح صحرانورد
برفتيم قاصد به ديدار مرد
تا آنجا كه مىگويد:
به لطف و سخن گرم رَو مرد بود
ولى ديگدانش عجب سرد بود
حاصل سخن اين است؛ گويد: شب تا سحر از تهليل و تسبيح نمىخفت و ما از جوع در سختى بوديم و وقت مرخّصى از نزد او سر و روى ما را مىبوسيد و كفش ما را جفت مىنهاد. رفيق خوش طبع ما گفت: اگر كفش بر سر ما مىزد و نان مىداد بهتر بود.
كرامت جوانمردى و نان دهى است
مقالات بيهوده طبل تهى است
اين حكايت را به قراين شناسا و رهرو در اقصاى روم، درباره مولانا تصوّر كردهاند. اوّلاً اينطور سيرت كه كسى را در منزلش گرسنه نگهدارد از اخلاق و سيرت مولانا بىنهايت دور است و گذشته از آن در اين حكايت اقرار به چند چيز از اخلاق و سيرت آن زاهد مىنمايد: يكى شهرتش به عرفان و شناسايى خدا و راهروى در طريقت كه شخصى مانند سعدى با دو نفر سيّاح به ديدن او شتابند و ديگر آنكه، آن شخص خيلى متواضع و فروتن كه كمال ملاطفت اظهار داشته و سر و روى واردين را بوسيده و ديگر، تصديق به آنكه در لطف سخن و مقالات گرم بوده و ديگر آنكه، همه شب بيدار و بهتسبيح و حمد الهى مشغول بوده. حالا ببينيم انتقادى كه از او رفيق ظريف شيخ نموده چيست؟ بهقول يكى از ظرفاى عرفا شكايت او از درد شكم بوده نه از درد دل و درصورتى كه شخصى از اولياى الهى باشد، شبى را نزد او از طعام گذشتن يا از خود چيزى تناول كردن و به همراهى او بهعبادت و توجه گذرانيدن مىارزد. بههرصورت هيچ دليلى در دست نيست كه مقصود از آن عارف يا عابد ممسك و بخيل كه در بوستان آورده چه شخصى بوده و اين حدس و تصوّر مقابلى با دو روايت افلاكى و عجايب الْبلدان راجع به حسن عقيدت شيخ نسبت به مولانا نمىكند و مقام جناب شيخ سعدى بالاتر از آن است كه به اين گونه چيزها سوءظنّى نسبت بهاولياى الهى نمايد و سخن از روى غرض شخصى راند آن هم نسبت به مولانا كه چه در آن عصر و چه بعد پيشواى كلّ اهل عرفان است.
آثار مولانا
1 – مثنوى معنوى كه اظهر من الشّمس است و بهخواهش مولانا حسامالدّين حسن چلبى بوجود آمده است. جهاتى كه موجب لطافت و حسن زياد در مثنوى است يكى آن است كه، بهمناسبت هر قصه قصه ديگرى شروع و در ضمن حكايت حكايتى ديگر آورده و بهمناسبت، امثالى ياد كرده و اندرزهايى داده و درضمن شرح دقايق و حقايق، تفسير بعضى اخبار و آيات نموده و اشاره بهحقايق اديان و اصول تصوّف فرموده و بالْآخره سبب اصلى تأثير مثنوى در نفوس و مقام شامخ او در بين طالبان حقيقت و سالكان طريقت و ساير ملل دنيا كه به چند زبان ترجمه شده، همانا برخاستن از منبع غيبى و سرچشمه گرفتن آن نواهاى غيبى آسمانى از يك عالم پرعشق و شور و پخته از سوز عشق كه نه چون سخنان ناسوتى است بل از ملكوت حكايت مىكند:
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
و تاريخ شروع به مثنوى تا اختتام از 659 تا 672 بوده است – تقريباً.
2 – كليّات غزل كه بهنام شمسالدّين تبريزى فرموده كه همين كتاب است كه نگارنده قاصر به تصحيح غزلها و نگاشتن بعضى حواشى و تفسير واژهها و معانى آنها پرداخته و انتخابى دقيق نموده و در مقدّمه كتاب به گرانبهايى آن اشاره نموده و طريقه غزلسرايى مولانا را شناخته و آنچه به تصوّر مىرود كه از ديگران است نياورده، پيداست كه اين همه غزليات را مراجعه كردن و صحيح را از سقيم امتياز نهادن و نوشتن چقدر زحمت داشته و بسا حقايق و دقايق معرفت و اصول تصوّف و عرفان كه درضمن اين غزليات بيان شده و علاوه شور و شوق و ناز و نياز عاشقى و معشوقى را بهطرزى بديع و دلكش بهنظم آورده كه در حد خود تالى و ثانى ندارد و مطابق شعرى كه در رديف »دال« مىفرمايد:
به ياد بود محمّد نگر كه چون باقيست
زبعد ششصد و پنجاه سخت بنيادست
هنگام اشتغال او به غزليّات تحقيقاً روشن است و تا حدود ششصد و پنجاه و نه غزليّات مىسروده.
3 – فيه ما فيه كه در تهران چاپ سنگى شده و مجموعهاى است از تقريرات و بيانات مولانا در مجالس كه پسر او بهاءالدّين ولد جمع نموده، اين اثر را در همين قرنهاى اخير بدست آوردهاند و در بين متقدّمان از منابع تاريخ مولانا ذكرى از او نبوده ولى از جهت مضامين و آنكه ارتباط با مثنوى و غزليات دارد )و بعيد است بيانات مجلسى مولانا را با آن همه اهميت ضبط ننموده باشند با آنكه از بسيارى مشايخ بزرگ را تا حدّى ضبط نمودهاند( دليل صحت و گواه درستى انتساب آن است به مولانا.
به تاريخ 14 شهريورماه 1318
اصفهان، اسداللَّه ايزد گشسب