Search
Close this search box.

یادی از مرحوم آقای ایزدگشسب (درویش ناصرعلی)- از مقدمه کتاب جذبات الهیه

Imageدر رساله شرح حال مولوى از روى سكوت اشعار ولدنامه از شهادت او و تصريح به متوارى شدن او و بعضى قرائن ديگر، شهادت او را ترديد مى‏نمايند؛ با اينكه قبر او را فعلاً در قونيه در داخل تربت مولانا يا در مدرسه مولانا پهلوى بانىِ مدرسه امير بدرالدّين تعيين مى‏نمايند و غيبت و استتار شمس در شام با آنكه همان نزديكيها خود مولوى مسافرت به‏شام نمايد و آن همه جستجو و تفحّص و كسى حتى قبرى از او نشان ندهد و در هيچ تذكره نشانى از او ندانند هم قراين كشته‏شدن او در خفيه است. چنانكه بعضى اشعار مولوى هم شهادت او را تأييد مى‏نمايد كه در جاى خود به آنها اشاره خواهد شد و اينكه در اقوال مدّعيان كشته‏شدن آمده كه جسد او را نيافتند و جز چند قطره خون به‏جا نديدند، دليل توطئه پنهانى براى قتل او بوده و آنكه او را در چاهى پيدا كردند، مطابق خوابى كه سلطان ولد ديده بوده و بعضى نسبت خواب را به‏خود مولوى داده‏اند

 

یادی از مرحوم آقای ایزدگشسب(درویش ناصرعلی)- از مقدمه جذبات الهیّه

 

 به‏نام يزدان مهربان

نگارنده اين نامه كه براستى مصداق اين رباعى منسوب به‏مولانا جلال‏الدّين رومى مى‏باشد:

دستار و سر و جبّه من هر سه بهم

قيمت كردند يك درم چيزى كم

نشنيدستى تو نام من در عالم

من هيچ‏كسم، زهيچ هم چيزى كم

از عنفوان جوانى و بدايات زندگانى پس از تحصيل ادبيات و علوم منقول و معقول گريبانم گرفتار عشق به‏يافتن حقايق امور و دقايق معرفت شد. دلباخته مردان راه و مفتون عارفان آگاه شده، جمعى دانايان و گروهى از بينايان و اهل ذوق و حال را خدمت كرده و از اين باده صافى به‏مقدار كافى گاه گاه نوشيده و از اين حلواى تن‏تنانى )كه تا نخورى ندانى( كام جانم چشيده، پيداست اين چنين دلباخته به‏سخنان اهل معرفت و اشعار و غزليات آنها شوق و ذوقى داشته، در مجالس حال به‏خوانندگان اشعار و غزليات عرفانى گوش استماع داشته و به‏مصداق: »اَلْقُولُ الْطَيِّب مَلِكُ الْمُوت لِلصُّوفيه(1)» حالاتى بر او دست مى‏داده و گوش جانش گويى سخنان غيبى مى‏شنيده؛ به‏ويژه اشعار مولانا جلال‏الدين محمّد رومى كه مطالعه‏اش ابواب فتوحات غيبى بر دل  مى‏گشايد و استماعش جان را استعداد طيران به‏اوج قدس لاهوت مى‏دهد. هيچگاه سخنان گرم پرحرارت و شوق و شورانگيز آن مجذوب جذبات الهيّه را استماع ننمودم جز آنكه از خود بيخود و متوجّه حقايق معانى و دقايق ربّانى آن مى‏شدم.

 چون كليّات غزليات آن عارف بزرگ و مهين گوينده اسرار جذب و سلوك طريقت را در لباس نظم مى‏خواندم، بحر محيطى و اقيانوس بزرگى مى‏يافتم و آرزو مى‏كردم كه اگرچه بحر در كوزه و سبو نگنجد ولى انتخابى از اين چندين هزار گوهر آبدار بهتر بوَد.

 انتخابى به‏نام شمس الْحقايق اديب سخنگوى و سخندان و عارف و شاعر فصيح ايران رضاقلى‏خان هدايت در زمان محمّدشاه قاجار فرموده كه الحقّ بسيار خوب و بموقع بوده ولى همان منتخبات هدايت كه چاپ شده، اغلاط بسيار در آن ديده شد و تصحيف و تبديل در آن بسيار راه يافته. ولى از شما پنهان ندارم بسيارى از غزليات ديگر مولانا را هم مى‏خواستم براى اهل سماع و ذوق انتخاب شود كه فى الْواقع به‏موقع است كه آنها هم معانى بلند و حقايقى دلپسند را آشكار اشاره مى‏نمايد و در منتخبات هدايت وجود ندارد. و اگر بعضى غزليّات كه در شمس الْحقايق ثبت شده كسر و كم شود، به‏مقتضاى مطبوع عامه نبودن يا موافق ذوق و سليقه خود نديدم گناهى نيست و دقّت نظر در تصحيح آنها و روشن نمودن بعضى واژه‏ها و اشاره به‏بعضى مقاصد و معانى غزلها شده و براى هر غزل عنوانى مناسب مطالب در ابتداى آن نگاشته‏ام و چون كليّات شمس تبريزى كه اكنون در دست است و در هندوستان چاپ شده داراى اغلاطى بسيار و تصحيفات بيشمار است، قرب 50000 بيت است و در او رباعيات ثبت نشده و در منتخب هدايت رباعيات خوب منسوب به‏مولاناست كه البته با وسعت اطلاع و دسترس به‏كتابهاى خطى سابق كه او داشته، مى‏توان به‏صحت انتخاب اعتماد نمود. از آنها نيز انتخاب شد و چند رباعى هم از كتاب خطى قديمى برداشت نمودم و نيز در كتاب نامبرده برحسب احتمال قوى بعضى جاها غزل از ديگران الحاق شده و ما سبك غزلسرايى مولوى را با مضامين مخصوصه به او با قراين ديگر در تخلّص به‏نظر آورده و انتخاب نموده كه چون زر خالص از اختلاط مصون باشد. در موقع انتخاب يك جلد كتاب خطى كه مشتمل بر اغلب غزليات بود و برحسب گواهى خط و تذهيب و قراين پايين‏تر از قرن هشتم و نهم به‏نظر نمى‏آيد و آن قراين اينست:

 1 – »چ« و »پ« و »ژ« را به‏شكل »ج« و »ب« و »ز« نوشته تا آخر كتاب و اين در موقعى بوده است كه هنوز نقطه گذاردن و امتياز آنها از همديگر معمول نشده بوده؛

 2 – آنكه »دال« فارسى در همه‏جا به‏شكل منقوط و »ذال« نوشته شده كه در قديم رسم بوده است؛

 3 – در همه جا »ها«ى غيرملفوظ را در موقع اتّصال به‏كلمه و همچنين »الف« است را حذف كرده و كلمات به‏اينگونه نوشته: پيدا شدست؛ مست آمدست؛ پايدارست و به‏آن مراجعه مى‏كرد.

 و نيز منتخبات هدايت هم مراجعه مى‏شد و در كليّات بزرگ چاپ هند به‏نظر دقّت مى‏نگريست كه هرچه انتخاب شود، درست و معنى مفهوم داشته باشد و از سبك اشعار مولانا خارج نباشد و از غزليّات عربى و تركىِ آن و آنچه خوانندگان را چيزى مفهوم نمى‏شود؛ مانند:

 برد سمند ابلقو بقر بقو بقو بقو

ماه بزد بمنطقو بقر بقو بقو بقو

 به يك‏بارگى صرف نظر نموده. چه مقصود ما نگارش غزليات پارسى آن براى پارسى زبانان است جز چند بيت اوّل كه فاتحه كتاب است و مناسب حمد و ثنا و ترجمه آن شده است. بلى بعضى ملمّعات كه تلفيق اشعار پارسى و عربى است، از جهت فصاحت و ملاحت و معانى خوش آن برگزيده شده و ترجيعات و رباعيّات را به آخر انداخت.

 مرحوم هدايت مقدارى از غزليات كه به‏درازا كشيده، به‏عنوان قصايد با ترجيعات در ابتداى كتاب نوشته‏اند و باقى را به‏عنوان غزليّات ثبت فرموده. اين بنده غزليات و تغزّلات قصيده مانند او را – سواى بعضى ترجيعات – همگى را به‏ترتيبى كه در كليّات بزرگ است انتخاب نموده، چون غزلهاى مولانا اغلب پابند عدد ابيات نيست؛ گاهى مفصّل و گاهى مختصر و متوسط است و بر آنها عنوان قصيده و غزل نمى‏توان داد و قصد او – چه مدح كند و چه تغزّل و تشبيب – بيان حقايق معرفت و ارشاد به‏توحيد و عالم باقى است و رازونياز با محبوب خود شمس‏الدّين، يا ساير كاملين است و طرزى مخصوص خود دارد و مانند متأخّرين كه غزل را از پنج بيت كمتر نيارند و از پانزده بيت بيشتر نگويند، مقيّد نيست.

 اغلب سخنان مولوى بلكه همه آن ناظر به‏معانى حقيقى و كاشف رموز غيبى و رازونياز عاشقى و معشوقى و عشق حقيقى و همگى داراى چاشنى جذب و حال و سكر و محو و صحو و اشاره به‏فنا و بقا و منازل قرب سالكين مى‏باشد؛ با آنكه از چنين بيانات و جذبات نبايد توقع آراستگى الفاظ و جنبه ادب داشت، چنانكه در مثنوى گويد:

 قافيه انديشم و دلدار من

گويدم منديش جز ديدار من

 ولى اغلب فصيح و مليح بلكه از غزليات اكثر شعرا افصح و املح و ابلغ است. به‏عقيده نگارنده در زبان پارسى چنين مجموعه اشعارى كه با روانى و فصاحت با زبانى آتشين، طريقه عشق و وجد و طرب اهل حقيقت و رجال الْغيب و علاقه‏مندان عالم صفا و وفا را با امثال و مظاهر طبيعت بيان نمايد، كمتر وجود دارد يا ناياب است. مولوى در كليّات شمس تبريزى هرچه مظاهر طبيعت را وصف نموده، به‏اعتبار ظهور تجليّات حقيقت و مظاهر قدرت و الوهيّت است؛ مجاز او قنطره حقيقت بلكه به‏حقيقت واصل است و عقل در عشق و شوق او محو و خيره است، از سوز و گداز و عشق و نياز و وله و سرمستى خستگى ندارد.

 يار مرا مى‏نهلد تا كه بخارم سر خود

هيكل يارم كه مرا مى‏فشرد در برِ خود

 شب و روز راحت و خواب ندارد. هم دام است و هم دانه؛ هم آشناست و هم بيگانه؛ هم فرزانه است و ديوانه؛ عشق را در همه چيز و معشوق را با همه چيز مى‏بيند؛ ملكوت الهى را سارى در همه اشيا مى‏بيند؛ در هرچه نظر مى‏كند سيماى دوست را مى‏نگرد؛ گلشن و گلخن را پر از فروغ رخ يار مى‏بيند؛ اغيار را براى يار مى‏خواهد و گاهى اغيار نمى‏بيند؛ همه اجزاى جهان را نشانى از آفتاب رخ دوست مى‏يابد؛ وقتى چنان سرمست باده عشق و معرفت است كه جام و ساغر مى‏شكند و دير را درمى‏شكند؛ گاهى از فيض بخشى خاك را گوهر و خار را عبهر مى‏كند؛ راهنما و راهبرى كه در سلوك وصول به‏حق او را كشانده تقديس مى‏نمايد و مى‏ستايد و حقِّ او را ادا مى‏نمايد.

 نمى‏دانم چه مانعى دارد كه اشعارى كه در مدح و ستايش مولى على سروده و آنچه دالّ بر عقيده او به تشيّع است، همه را ملحقات دانند و اصرار در آن نمايند. در ميان اهل سنّت بودن دليل قوى بربودن او باطناً به‏مذاهب اهل سنّت نمى‏باشد؛ خاصّه كسى كه مخالفين او در آن عهد همان وجوه فقها بوده‏اند و او اعتنايى به‏مخالف نداشت و همه را و سخنان عامه را كالْعدم مى‏پنداشت. با اين كه صوفيه ما مدّعى هستند كه عموم اهل تصوّف، سلسله سند خود را به على مرتضى مى‏رسانند در اين باب رجوع به تاريخ و تذكره‏هاى متقدّمين و متأخّرين بنمايند. حتّى آنكه مى‏گويند يكى از اسرار مشايخ طريقت قبل از ظهور سلاطين صفويه تلقين اسامى ائمه اثنى عشر بوده و اين قسمت را از كتاب مظهر الْعجايب عطّار نقل كرده‏اند، پس مى‏تواند بوَد كه همان اشعارى كه در مقامات ولايت و ولىّ مطلق على سروده از خود مولوى باشد با گواهى تخلّص و قراين و بودن در كتابهاى خطى قديمى.

 هرچند بگوييم مولانا به‏ظاهر حنفى بوده و زمان و مكان مناسب اظهار تشيّع او نبوده و مى‏بايست اصل تقيه را به‏كار بندد، باز هم منافى نيست كه آن اشعار را سروده باشد و انتشار آنها بعد از خودش شده باشد؛ مثل اشعار بسيارى از شعرا. و در زمان خودش منتشر بودن هم منافى نيست؛ چه از گفتار او مبرهن بوده كه: مذهب عاشق زمذهب‏ها جداست.

 آن طرف كه عشق مى‏افزود درد

بوحنيفه شافعى درسى نكرد

 و همان مذهب عاشق بنا بر تحقيق جمعى از محقّقين همان مذهب تشيّع و تصوّف است كه درحقيقت واحدند. در اين باب رجوع به‏بستان السّياحة و طرايق الْحقايق و بشارة الْمؤمنين و مجمع السّعادات و بعضى كتب مشايخ بزرگ قرن اخير بنمايند كه همگى اصل و بنياد تصوّف را با تشيّع يكى دانند و همه سلاسل فقر را به‏حضرت على مى‏رسانند. اشعارى كه دالّ بر تشيّع يا عقيده خالص نسبت به‏ولىّ مطلق و خاندان اهل الْبيت از عطّار و سنائى و حتى از جامى كه مسلّم مى‏داشتند شيعه نبودنِ او را در دست است و به آنها با قراين صحت نسبت مى‏دهند. اينجا بايد بگوييم اشعارى كه در كليّات و ديوان هر شاعرى ثبت است و نسخ متعدده آن را داراست، از خود آن شاعر است تا مجعوليت آن و انتساب به‏غير ثابت گردد. و به‏ظاهر امر بر طريقه‏اى بودن منافى نيست كه عقيدتى به‏طريقت ديگرى داشته يا اقلّاً اقبالى در نهانى به‏آن طريق داشته و اشعارى سروده و سپس منتشر گرديده.

 با همه اين مطالب كه ذكر شد، آن اشعارى كه دور نيست از شمس مشرقى شاعرى يا از ديگران باشد با تعمّق تامّ انتخاب ننموده و از آنها كه صريحاً راجع به‏اسامى ائمه اثنىعشر است كه به‏ظنّ بعضى اهل تحقيق ملحقات است نوشته نشده و نيز اشعارى از سلطان ولد فرزند مولوى در آن مندرج است كه انتخاب نگرديد و نيز در اين ضمن كتاب خطى شرح فصوص الْحكم به‏فارسى از مولانا كمال‏الدّين حسين بن حسن كاشى خوارزمى مطالعه مى‏شد، بعضى جاها از اشعار عرفا استشهاد مى‏نمايد و از غزليّات مولوى هم بعضى جاها ذكر مى‏نمايد. چون كتاب نامبرده خطى و قديمى و تأليفش هم در سنوات هشتصد هجرى رخ داده و قرب زمان بالنّسبه به‏زمان مولوى دارد، به آن غزلها در زير هر يك اشارت رفته و معنى بعضى واژه‏ها و اشارات بعضى غزليّات موافق فهم همگان بيان گرديده و توضيحاتى داده شده. در غزليات و اشعار مولوى مضامين بديعه و نكات دقيقه عجيبه‏اى يافت مى‏شود كه مخصوص خود اوست و در اشعار سابقين و لاحقين كمتر يافت مى‏شود. تميز اشعار او را از ساير شعراى متقدّم با انس به اشعارش مى‏توان داد و اغلب، قرينه »خاموش« يا »خامش كن« يا »خمش« يا آنچه فهماننده اينگونه معانى است در اشعار مولوى مى‏باشد؛ به‏حدّى كه گمان شده است كه تخلّص مولوى خاموش بوده، اگرچه اين خلاف واقع است. چون اگر چنين بودى، در زمان خود مولوى يا بعدها به اين تخلّص مانند سعدى و انورى و غيره معروف شدى، ولى تقريباً در حكم تخلّص است.

 اين نكته ناگفته نماند كه كليّات اشعار مولوى را بياناتى آسمانى و حقايقى ربّانى بايد دانست كه در هر خواننده مؤثّر است نه حكايت شعر و شاعرى و ساختن نظم است. اين مرد آسمانى و فيلسوف ربّانى و سوخته از عشق حقّ و حقيقت، به‏وسيله نظم، بديع، كاخ رفيع عشق حقيقى و حقيقت انسانيت را بنا مى‏نمايد و مىِ روح را كه چشيده، به‏ديگران مى‏چشاند؛ چنانكه فرمايد:

 هله‏اى آنكه بخوردى قدحى باده كه نوشت

هله پيش آكه بگويم سخنى راز به‏گوشت

 مى روح آمده نادر رَوْ از آن هم بچش آخر

كه به‏يك جرعه بپرّد همه طرّارى و هوشت

 دهد آن كانِ ملاحت، قدحى وقت صباحت

به از آن صد قدح باده كه خوردى شبِ دوشت

 در اينجا اجمالاً به‏شرح حال شمس‏الدّين تبريزى كه ديوان غزل به‏نام اوست و مولانا جلال‏الدّين كه سراينده اشعارست، بايد اشارت كرد.

    شمس الدّين تبريزى

 شمس الدّين محمّد بن علىّ بن ملك داد، لقب پدرش را بعضى علاءالدّين و بعضى جلال‏الدّين ثبت كرده‏اند. نسب شمس‏الدّين تبريزى را بعضى به‏اسمعيل بن الْامام جعفر الصّادق مى‏رسانند. در طرايق الْحقايق در وصل ششم در احوال شاه طاهر دكنى از تاريخ فرشته نقل نموده: شاه طاهر بن شاه رضى‏الدّين بن الْمولى مؤمن شاه بن مؤمن شاه بن محمّد بن زر دوز الملقّب به‏شمس تبريزى بن شاه خور شاه بن الْعالم بن مولى محمّد بن مولى جلال‏الدّين بن حسين جلال‏الدّين بن كيا محمّد بن مولى حسن الْعالم بن الْمولى على بن احمد بن مسطر بن مولى نزار بن مستنصر احمد بن مولى محمّد بن على طاهر بن الْحاكم بن نزار بن الْمعزّبن اسماعيل بن محمّد الْقاسم بن عبداللَّه الْمهدى بن الرّضا بن التّقى قاسم بن الْوفى احمد بن الرّضا محمّد بن اسمعيل بن جعفر الصّادق)ع(. به‏هرحال اصلاً تبريزى و در مجمع الْفصحا گويد: »پدرش از بيم تهمت مخالفين و از فرط حسن صورت تا هنگام دميدن خط، وى را از خانه بدرآمدن نخواست؛ ازيرا در نزد نسوان زر دوزى فراگرفت و از آن پس او را شمس زر دوز خواندندى.« و مطابق آنچه در رساله شرح حال مولوى آقاى بديع‏الزمان فروزانفر تحقيق نموده، ولادتش در 582 بايد اتفاق افتاده باشد و مدّتى فضائل و كمالات اهل زمان را تحصيل نموده و آنچه معروف است كه امّى و بيسواد بوده، ظاهراً اصلى نداشته باشد. چيزى كه هست چون ترك اصطلاحات و رسوم نموده و تقريباً مشرب قلندرى داشته و به‏لباس اهل دانش آن زمان مقيّد نبوده، او را امّى و بى‏سواد تصوّر نموده‏اند. سياحت بسيار مى‏نموده و خدمت بسيارى از كاملين را دريافته، از اين‏جهت نسبتش را به‏مشايخ به‏اختلاف نوشته‏اند و نسبت ارادتش را در بعضى تذكره‏ها به‏ركن الدّين سجاسى داده‏اند كه مريد ضياءالدّين ابونجيب سهروردى است و او مريد شيخ احمد غزالى و سلسله او منتهى مى‏شود به‏معروف كرخى تا حضرت رضا. و آنچه معروف است آن است كه خدمت باباكمال جندى رسيده و باباكمال از خلفاى نجم‏الدّين كبرى است و وى مريد عمّار ياسر اندلسى و وى مريد ابوالنّجيب سهروردى و وى مريد شيخ احمد غزالى است. در طرايق الْحقايق گويد: »مؤيّد آنكه خدمت باباكمال جندى رسيده، حكايتى است كه غالب نقل نموده‏اند كه در آن وقت كه مولانا شمس‏الدّين خدمت باباكمال جندى رسيده، شيخ فخرالدّين عراقى نيز به‏فرموده شيخ بهاءالدّين زكريا آنجا بوده است و هر فتحى و كشفى كه شيخ فخرالدّين را رو مى‏نمود آن را به‏لباس نظم و نثر آورده، اظهار مى‏كرد و به‏نظر باباكمال مى‏رسانيد و شيخ شمس‏الدّين هيچ اظهارى از آنها نمى‏نمود.

 روزى باباكمال وى را گفت: فرزند، از آن اسرار و حقايق كه فرزندم فخرالدّين عراقى ظاهر مى‏كند برتو هيچ لايح نمى‏شود؟ گفت: بيش از آن مشاهده مى‏افتد اما به‏واسطه آنكه وى بعضى مصطلحات ورزيده، مى‏تواند كه آنها را در لباس نيكو جلوه دهد و مرا آن قوّت نيست. باباكمال فرمود كه حقّ – سبحانه و تعالى – تو را مصاحبى روزى كند كه معارف حقايق اوّلين و آخرين را به‏نام تو اظهار كند و ينابيع حِكَم از دل وى به زبانش جارى شود و به‏لباس حرف و صوت درآيد، طراز آن لباس نام تو باشد.«

 در رساله شرح حالات مولوى نگارش آقاى بديع الزمان فروزانفر نوشته: »چنانكه افلاكى در چند موضع از مناقب الْعارفين روايت مى‏كند، شمس الدّين ابتدا مريد شيخ ابوبكر زنبيل باف يا سلّه‏باف تبريزى بود.« و در طرايق الْحقايق در ذكر خلفاى نجم الدّين كبرى گويد: چنانكه در نفحات مى‏نويسد كه وى مريد شيخ ابوبكر سلّه‏باف تبريزى بوده.

 در تاريخ بحيره تأليف فزونى استرآبادى كه مطابق آنچه از آن كتاب برمى‏آيد، در حدود سال 1020 و 1018 مشاهداتى داشته و گاهى به‏هند سفر مى‏كرده و در حدود هزار و سى و اندى تأليف شده. در باب بيست و چهارم اشارات در حالات سالكين سلف مى‏نويسد: اشاره در نسب مولانا شمس‏الدّين محمّد تبريزى كه شمس بن علىّ بن ملك داد التبريزى بوده و مولانا جلال‏الدّين رومى در القاب ايشان چنين نوشته: اَلْمُولَى الاَعزُّ الداعى اِلَى الْخَير خُلاصَة الْاَرْواح سرّ مشكوة الْزُّجاجيّه وَالْمَصابيح شمس الْحقّ والدّين نورّاللَّه فى الْآخرين، وى مريد شيخ اوحدالدّين كرمانى است. اين قول را در هيچ يك از تذكره‏ها ملاحظه نكرديم، فقط در اين غزل مولانا:

 به مناجات بُدم دوش زمانى به‏سجود

ديده پرآب و به‏جانم تفِ آتش زده بود

 در حالى كه پيرى به‏مولانا صورت نموده و او حالت و شرح واقعه خود را از او پرسيده و از حال آن پير و نام او سؤال كرده گفته:

 گفت آن پير، مرا اوحد كرمانى دان

كه به ارشاد من آمد در غيبت به‏شهود

 چون نظر كردم و ديدم، رخ شمس‏الدّين بود

آنكه جان و دلم، از شوق رخ او آسود

 به‏تقريب آنكه رخ شمس‏الدّين را اوحد كرمانى ديدن دليل ارادت او به اوحدالدّين كرمانى است و آن هم از چند جهت صحيح نيست:

 1) در نسبت اين غزل به مولانا جاى ترديد است؛ از جهت خروجش از سبك ساير غزليات مولانا؛

 2) آنكه در بعضى تذكره‏ها اوحدالدّين و شيخ شمس‏الدّين هر دو را مريد و تربيت يافته ركن الدّين سجاسى مى‏نويسند؛

 3) آنكه در باب ملاقات شيخ اوحدالدّين و شمس‏الدّين تبريزى )كه شايد همين ملاقات و ديدار موجب نسبت ارادت شمس‏الدّين به اوحدالدّين شده چنانكه در تاريخ بحيره است(.

 به‏طورى كه در رساله شرح حالات مولوى ثبت است و مستند مناقب افلاكى و نفحات الْانس و تذكره هفت اقليم مى‏باشد نوشته شده: وقتى شمس‏الدّين در اثناء مسافرت به‏بغداد رسيد و شيخ اوحدالدّين كرمانى كه شيخ يكى از خانقاههاى بغداد و به‏مقتضاى: »اَلْمَجازُ قَنْطَرَةُ الْحَقِيقةِ« عشق زيبا چهرگان و ماهرويان را اصل مسلك خود قرار داده و آن را وسيله نيل به‏جمال و كمال مطلق مى‏شمرد ديدار كرد، پرسيد كه در چيستى؟ گفت: ماه را در طشت آب مى‏بينم. فرمود: اگر در گردن دنبل ندارى، چرا در آسمان نمى‏بينى؟ شيخ اوحدالدّين گفت: بعد الْيوم مى‏خواهم كه در بندگيت باشم. گفت: به‏صحبت ما طاقت نيارى. شيخ بجدّ گرفت كه البته مرا در صحبت خود قبول كن. فرمود: به‏شرطى كه على ملاءالنّاس در ميان بازار بغداد با من نبيذ بنوشى. گفت: نتوانم. گفت: براى من نبيذ خاص توانى آوردن؟ گفت: نتوانم. گفت: وقتى من نوش كنم با من مصاحبت كردن توانى؟ گفت: نتوانم. مولانا شمس‏الدّين بانگى بزد كه از پيش مردان دور شو. در اين‏صورت چگونه تواند بوَد كه مريد اوحدالدّين باشد! نظير اينگونه آزمايش را شديدتر درباره شمس‏الدّين و مولانا رومى نقل كرده‏اند كه: روزى مولانا شمس‏الدّين از مولانا جلال‏الدّين رومى شاهدى التماس كرد، مولانا حرم خويشتن را دست گرفته به‏ميان آورد، فرمود كه او خواهر من است. نازنين پسرى خواهم. مولانا رومى سلطان ولد پسر خود را پيش آورد فرمود: فرزند من است. حاليا اگر قدرى شراب دست مى‏داد ذوقى مى‏كرديم. مولانا بيرون آمد و سبويى از محله جهودان پر كرد و بياورد. مولانا شمس‏الدّين فرمود كه من قوّت مطاوعت و وسعت مشرب مولانا را امتحان مى‏كردم. و تتمه اين حكايت را وقتى در كتابى خطى ديدم كه پس از اين آزمايش و اطاعت مولانا رومى شمس‏الدّين تبريزى خود را بر قدم مولانا افكند و گفت: اى سلطان عالم، چه عظيم مشربى دارى و مانند كوه از هيچگونه آزمايشى از جا نمى‏روى.

 از امثال اين حكايات استنباط كرده‏اند كه مشرب شمس‏الدّين مشرب قلندرى و فوق حدود و رسوم بوده. چنانكه در رساله شرح حالات مولوى نقل كرده كه: »روزى در خانقاه نصرةالدّين وزير اجلاسى عظيم بود و شيوخ علما و حكما و عرفا و امرا حاضر بودند و هر يكى در انواع علوم و حِكَم و فنون، كلمات مى‏گفتند و بحثها مى‏كردند. مگر شمس‏الدّين در كنجى مراقب گشته بود، از ناگاه برخاست و از سر غيرت بانگى بر ايشان بزد كه تا كى از اين حديثها مى‏نازيد! يكى در ميان شما از »حَدّثنى قَلْبى عَنْ رَبّى« خبرى نمى‏گويد. اين سخنان كه مى‏گويند – از حديث و تفسير و حكمت و غيره – سخنان مردم آن زمان است كه هريك در عهدى به‏مسند مردى نشسته بودند و از درد حالات خود معانى مى‏گفتند و چون مردان اين عهد شماييد، اسرار و سخنان شما كو؟«

 به‏هرحال آنچه از قراين معلوم است، شمس‏الدّين مردى جهانديده و دانا و در طريقت و سلوك بينا بود، چنانكه او را كامل گفتندى و نفس بسيار گرم و دمى كشنده و قيافه و خويى جذّاب داشته و همين بس است كه مانند مولانا به او عشق و ارادت بى‏منتها ورزيده. و سال در گذشتن او از اين عالم به‏كشته شدن يا غيبت و استتار چنانكه در رساله شرح حال مولوى مى‏نويسد، 645 بوده و صاحب نفحات شهادتش را در ششصد و چهل و پنج مى‏نويسد و برخى ديگر در ششصد و پنجاه و پنج نوشته‏اند و در رياض السّياحة در ششصد و شصت و يك هجرى نوشته و اينها با ولادت مولانا كه در همه كتب و در رياض السّياحة، در ششصد و چهار، نوشته‏اند )و مولانا هم با آنكه مى‏نويسند در شصت و دو سالگى به‏خدمت شمس‏الدّين رسيده باشد( وفق نمى‏دهد؛ چنانكه در اشعار حضرت مولوى است:

 به انديشه فرو برد مرا عقل چهل سال

به شصت و دو شدم صيد و ز تدبير بجستم

 رسيدن مولانا به شمس‏الدّين در سن 62 سالگى مطابق نقل طرايق الْحقايق است. از اصول الْفصول مرحوم هدايت كه در ديباچه منتخبات هدايت هم به‏همين قسم ياد شده و مرحوم هدايت اين شعر را در منتخبات خود در رديف بجستيم ياد نموده، ولى در كتاب خطى قديمى كه نزد ماست، چنين ثبت شده:

 به انديشه فرو برد مرا عقل چهل سال

پس آنگاه ز دستش به تدبير بجستم

 در رديف بجستم. و به‏احتمال قوى در نسخه اصلى كه مرحوم هدايت از آن اين غزل را انتخاب نموده، چنين بوده: به شست تو شدم صيد و ز تدبير بجستيم كه شست به‏معنى دام باشد ولى تصحيف گرديده. پس اين شعر مقابلى با تذكره‏ها نتواند. در طرز رحلت شمس‏الدّين اختلاف است؛ قول اشهر كه اكثر برآنند آن است كه: جمعى به‏دستيارى علاءالدّين فرزند ناخلف مولوى او را شهيد كردند و بعد از آن مرضى صعب علاءالدّين را روى داد و درگذشت و مولانا به جنازه وى حاضر نگرديد.

 در رساله شرح حال مولوى از روى سكوت اشعار ولدنامه از شهادت او و تصريح به متوارى شدن او و بعضى قرائن ديگر، شهادت او را ترديد مى‏نمايند؛ با اينكه قبر او را فعلاً در قونيه در داخل تربت مولانا يا در مدرسه مولانا پهلوى بانىِ مدرسه امير بدرالدّين تعيين مى‏نمايند و غيبت و استتار شمس در شام با آنكه همان نزديكيها خود مولوى مسافرت به‏شام نمايد و آن همه جستجو و تفحّص و كسى حتى قبرى از او نشان ندهد و در هيچ تذكره نشانى از او ندانند هم قراين كشته‏شدن او در خفيه است. چنانكه بعضى اشعار مولوى هم شهادت او را تأييد مى‏نمايد كه در جاى خود به آنها اشاره خواهد شد و اينكه در اقوال مدّعيان كشته‏شدن آمده كه جسد او را نيافتند و جز چند قطره خون به‏جا نديدند، دليل توطئه پنهانى براى قتل او بوده و آنكه او را در چاهى پيدا كردند، مطابق خوابى كه سلطان ولد ديده بوده و بعضى نسبت خواب را به‏خود مولوى داده‏اند و سلطان ولد نيمه شب ياران محرم خود را جمع كرده و جسد او را دفن كردند چنانكه در طرايق الْحقايق نوشته شده و مستند او گويا نفحات باشد و مستند او هم مناقب افلاكى و مستند مناقب افلاكى اقوال سلطان ولد بوده، به‏قول صاحب رساله شرح حال مولوى شايد برهان آن باشد كه چون نسبت قتل به‏يكى از خانواده‏هاى مولانا و آن هم پسر او بوده، سلطان ولد پس از اطلاع صحيح روا نمى‏داشته كه اين امر را علنى نمايند و لكه عارى به‏خاندان خود ملحق سازند. و از طرفى ديگر چون اين امر كه درواقع مانند گرفتن جانِ جانِ مولوى بوده، درنهايت پنهانى و سرّ صورت گرفته اين است كه پنهان كرده‏اند و خبر قتل را تكذيب مى‏نموده‏اند و اگر كسى مى‏گفته ملامتش مى‏نموده‏اند. ولى افواهى شنيده مى‏شده و گاهى مرتكبين براى آنكه آن جنايت پنهانى آشكار نشود، به اغلوطه انتشار مى‏داده‏اند كه در شام ديده شده‏اند و بعيد نيست كه اين امر تا دو سال يا كم و بيش پنهان مانده باشد و قضيه كشف جسد هم شاهد مدّعاست كه در پنهانى بوده و شخصى مانند شمس‏الدّين تبريزى كه سالها سياحت نموده بوده و به‏خدمت اغلب مشايخ دور رسيده و صحبتها داشته و مخصوصاً از راه شام كه قبل از آن هم مدتى رفته با اشتهار تام اخير او راجع به جذب و آشفتگى مولوى از او چگونه مى‏تواند ناپديد شدن كه هيچ نام و نشانى از او با جستجو ندهند و در هيچ تذكره و تاريخى مدفنى ديگر و محل توقّفى ديگر بعد از آن تاريخ براى او تعيين نكنند! اين است كه به‏هيچ وجه قول غيبت و استتار و فقد آثار به ذهن نمى‏چسبد.

 در رياض الْعارفين در ذكر سلطان ولد رومى مسطور است كه: وقتى مولانا وى را به‏دمشق به‏استدعاى حضور شيخ شمس‏الدّين تبريزى فرستاد، چندانكه شمس به وى اصرار كرد كه سوار شو، وى قبول ننمود و تمامى راه پياده در ركاب شمس‏الدّين راه مى‏پيموده. شمس به مولوى گفت: ما سَرى داشتيم و سِرّى؛ در راه تو سرّ خود را به‏يك پسرت داديم و سَر خود را به‏پسر ديگرت. چنانكه عاقبت در دست علاءالدّين محمّد فرزند ناخلف مولوى به‏سعادت شهادت رسيد. و هم در رياض الْعارفين است كه: مولانا بهاءالدّين از محقّقين و عارفين، اشعار در حالات و مقامات مولوى گفته. و چند شعرى كه در رياض الْعارفين است از همان طرز اشعار ولدنامه است. در رياض السّياحة نيز اين حكايت مسطور است.

 در طرايق الْحقايق در وصل ششم نوشته و تفصيل ملاقات شمس با مولانا و وضع شهادت وى به‏اختلاف نوشته‏اند و به‏رساله ولدنامه هر كه خواهد رجوع نمايد.

 اين دو تذكره نويس مهم كه رساله ولدنامه را در دسترس داشته‏اند، )چون براى هر دو نفر اقسام كتب در دسترس بوده و تصريح به‏ملاحظه آن نموده‏اند( هيچ ذكرى از قول غيبت و استتار شمس و ترجيح آن ننموده‏اند؛ با اين همه بر حقيقت امر خدا داناست. چيزى كه جاى شگفتى است آن است كه هرگاه غيبت و استتار شمس حقيقت داشت، خلفاى خانواده مولانا و ساير جانشينان آن سلسله و اهالى روم و قونيه و دانشمندان و دارندگان نسخه ولدنامه كه بسى از دانشمندان و تذكره‏نويسها بوده‏اند، احدى درصدد تكذيب قول مشهور برنيامده و در تمام تذكره‏ها و آخر همه مثنوى‏هاى چاپ شده و كليّات غزل مولانا – چه چاپى و چه خطى – همگى قول مشهور را معتبر گرفته‏اند و شخصى مانند سيّاح شيروانى كه مدتى در قونيه بوده مى‏نويسد: »اكنون مزار فيضْ مدار شمس‏الدّين در قونيه درغايت اشتهار و مطاف طوايف اهل روزگار است.« و به‏همين قسم در رياض السّياحة نگاشته و اگر جز اين بود، اقلّاً به‏گوينده از سلسله مولويه يا غيره از دانشمندان و عرفاى آن ديار نسبت قول عدم شهادت شمس‏الدّين را مى‏داد. و در بستان السّياحة فرمايد: »و بهاءالدّين ولد را كتب مفيده – نظماً و نثراً – در روزگار به يادگار است. اكثر آن را راقم ديده و البته ولدنامه را ملاحظه نموده.«

 دانشمند معاصر آقاى دكتر شفق در تاريخ ادبيات ايران مى‏نگارد: »گويا شمس در مقام وجد و شوق، عنان اختيار از دست مى‏داده و مضمرات درون را به‏زبان مى‏آورده و در برابر معتقدات قشرى عوام بى‏باك بوده و اسرار را فاش مى‏كرده است؛ چنانكه از اين راه دشمنان زياد پيدا كرد و روزى از سوءحادثه، عوام قونيه بر او شوريده و او را درملاء عام كشتند و علاءالدّين پسر ارشد مولانا نيز در اين معركه سخت مجروح شده جان سپرد.«

 

    جلال الدين محمّد بلخى رومى

 نسب مولانا به‏طورى كه در طرايق الْحقايق و رياض السّياحة ثبت است به‏اين طريق است: جلال‏الدّين محمّد بن بهاءالدّين محمّد بن الْحسين بن احمد الْخطيب بن محمود بن ثابت بن مسيّب بن مطهر بن حماد بن عبدالرّحمن بن ابى بكرالصدّيق.

 و نسبت طريقت او به‏قولى به اين‏طريق است: مولانا مريد شمس‏الدّين تبريزى و او مريد ركن‏الدّين سجاسى و او مريد ضياءالدّين ابونجيب سهروردى و او مريد شيخ احمد غزّالى و او مريد شيخ ابوبكر نسّاج و او مريد شيخ ابوالْقاسم گركانى و او مريد ابوعثمان مغربى و او مريد ابوعلى كاتب و او مريد ابوعلى رودبارى و او مريد ابوالْقاسم جنيد بغدادى و او مريد شيخ سرىّ سقطى و او مريد ابو محفوظ معروف كرخى و او مريد و دربان حضرت امام علىّ بن موسى الرّضا.

 و به‏قولى ديگر مولانا مريد شمس‏الدّين و او مريد باباكمال جندى و باباكمال از خلفاى نجم‏الدّين كبرى و وى مريد عمّار ياسر اندلسى و وى مريد ابوالنّجيب سهروردى و وى مريد احمد غزّالى و باقى به‏ترتيبى است كه نام برده شده. و بنا بر قولى كه شمس‏الدّين مريد اوحدالدّين كرمانى باشد يا خود مولوى بنا بر احتمالى با او نسبت طريقت درست كرده باشد، اوحدالدّين حامد بن ابى فخر گركانى در نفحات او را مريد ركن‏الدّين سجاسى نوشته و در تذكره دولتشاه مريد ابوحفص عمر سهروردى و به هر تقدير به احمد غزّالى منتهى مى‏شود. و بنا بر قولى كه شمس‏الدّين مريد شيخ ابوبكر سلّه‏باف تبريزى بوده، اطلاعى از ترتيب سلسله او به‏دست نيامد و مى‏توان نسبت طريقت مولانا را به‏سيد برهان‏الدّين ترمذى كه از تربيت‏يافتگان پدر مولانا بهاءالدّين محمّد بوده و از خلفاى نجم‏الدّين كبرى است، به‏سلسله كبرويه منتهى دانست. چنانكه در فرهنگ انجمن آراى ناصرى در واژه »پرچم« كه يكى از معانى آن كاكل است گويد جلال‏الدّين محمّد مولوى گفته:

 ما نه زان محتشمانيم كه ساغر گيرند

نه از آن مفلسگان كه بز لاغر گيرند

 ما از آن سوختگانيم كه از لذّت عشق

آب حيوان بهلند و پى آذر گيرند

 به يكى دست مى خالص ايمان نوشند

به يكى دست دگر پرچم كافر گيرند

 گويند: اشارت به شيخ نجم‏الدّين كبرى است كه هنگام شهادت در ارگنج كاكل مغولى را گرفته و از جراحت بسيار فوت شد و چند كس نتوانستند كاكل او را از دست شيخ شهيد بيرون آرند – واللَّه اعلم. و پدر مولانا شيخ بهاءالدّين از خلفاى شيخ نجم‏الدّين بوده. همه تذكره‏نويسان تولّد مولانا را در سال 604 هجرى نوشته‏اند.

 در تذكره‏ها ثبت است كه: چون سلطان محمّد خوارزمشاه از بهاءالدّين محمّد به جهت انبوهى مريدان و سعايت بعضى از علما كه گويند از آنجمله فخر رازى بوده متوهم شده و راه مخالفت مى‏سپرد و بهاءالدّين از او رنجيده خاطر شد و با فرزند و خانواده به عزم حجّ اسلام ترك وطن مألوف فرمود، در نيشابور با شيخ فريدالدّين عطّار ملاقات نمودند. شيخ كتاب اسرارنامه را به مولوى يادگار داد و به بهاءالدّين فرمود: اين فرزند را گرامى دار كه زود باشد از نفس گرم آتش به‏سوختگان عالم زند. پس از حجّ بيت‏اللَّه به‏شام آمد و از آنجا به قونيه رفت؛ در زمان سلطنت سلطان علاءالدّين كيقباد بن سلطان غياث‏الدّين سلجوقى و آن پادشاه نهايت احترام به او اظهار مى‏نمود و مردم آن ديار معتقد و مريد او شدند تا در حدود سال ششصد و سى و يك از اين عالم در گذشته و مولانا چندى در تربيت سيد برهان‏الدّين محقّق ترمذى كه از تربيت‏يافتگان پدرش بهاءالدّين بود، بسر مى‏برد و چون برهان‏الدّين به عالم جاودانى شتافت، مولانا به‏جاى پدر بر مسند افادت قدم گذاشت. گويند: همه‏روزه قريب به چهار صدنفر از طالبين علم در حوزه درسش حاضر و استفاده مى‏نمودند و آوازه‏اش در عالم منتشر بود و تا پنجسال بدين منوال مى‏گذرانيد.

 

    تفصيل ملاقات و ارادت او به‏شمس‏الدّين تبريزى و پديد آمدن فصل

    نوينى در تاريخ زندگانى اين اعجوبه دوران و يگانه درّ عشق و عرفان

 در تذكره‏ها آورده‏اند كه: چون شمس‏الدّين در خدمت باباكمال جندى به كمال رسيد، باباكمال روزى به او فرمود كه بايد به ولايت روم بروى و در آنجا سوخته‏اى است، مشتعل گردانى. شمس‏الدّين قبول فرمان نموده متوجه روم گشت و به‏شهر قونيه رسيد و در كاروانسراى شكرفروشان منزل كرد. روزى مولانا بر استرى سوار بود و به كوكبه تمام مى‏گذشت. ناگاه شمس‏الدّين به مولانا نظر انداخت و به‏فراست مطلوب را بشناخت و در ركابش روان شد. از مولانا پرسيد كه: غرض از مجاهده و رياضت چيست و دانستن علوم را چه معنى است؟ مولانا گفت: جز روش سنّت و آداب شريعت مطلبى نيست. شمس الدّين فرمود كه: اين خود ظاهر است. مولانا گفت: وراى اين چيست؟ شمس‏الدّين فرمود: علم آن است كه تو را به معلوم رساند و به‏حقيقت كشاند و اين بيت حكيم سنائى را بخواند:

 علم كز تو تو را نه بستاند

جهل از آن علم بهْ بوَد صد بار

 مولانا از اين سخن متأثّر شده و مجالست و مصاحبت او گزيد.

 و در بعض تذكره‏ها چنين آورده‏اند كه: در موقع ملاقات با شمس‏الدّين در بازار شكرريزان شمس‏الدّين عنان مركب او را گرفته گفت: يا امام الْمسلمين، با يزيد بزرگتر است يا مصطفى؟ مولاناى روم مى‏گويد از هيبت آن سؤال گوئيا هفت آسمان جدا شد و بر زمين ريخت و آتش عظيم از درون من بر دماغ من زد و از آنجا ديدم كه دودى تا ساق عرش برآمد. بعد از آن، جواب دادم كه مصطفى بزرگترينِ عالميان است. او را با بايزيد چه نسبت! شمس‏الدّين گفت: پس چرا محمّد مى‏گويد: »ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك« و با يزيد مى‏گويد: »سُبحانى ما اَعْظَمَ شَأنى«. اينجا بعضى مى‏نويسند كه مولانا از هيبت اين سؤال از هوش برفت و چون به‏خود آمد، دست مولانا شمس‏الدّين را گرفته و به‏حجره خود برد. و بعضى ديگر نوشته‏اند كه: مولانا جواب داد كه با يزيد را تشنگى از جرعه ساكن شد و نور به‏قدر روزن خانه او بود و حضرت مصطفى را استسقاى عظيم و تشنگى بسيار بود و سينه مباركش به‏شرح: »اَلَمْ نَشْرَحْ« ارض اللَّه وسيع گشته، لاجرم هميشه دم از تشنگى مى‏زد. مولانا شمس‏الدّين نعره بزد و بيفتاد. مولانا از استر فرود آمده و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به‏مدرسه بردند تا به‏خود باز آمد و پس از مدتها با او در خلوت بسر مى‏برد. و از جمله سرگذشت ملاقات مولانا را با شمس به اين نحو ذكر كرده‏اند كه: مولانا شمس‏الدّين روزى با مولاناى رومى در كنار حوض نشسته بودند و كتابى چند در كنار مولانا بود. مولاناى تبريزى پرسيد: اين چه كتابهاست؟ مولانا گفت: اينها قيل و قال است؛ تو را به آن چه كار؟ مولانا تبريزى دست فراز كرد همه را در آب انداخت. مولانا به تأسف تمام گفت: هى درويش، چه كردى كه بعضى از اينها فوايدى بود كه از والد رسيده بود و ديگر بدست نيايد. مولاناى تبريزى دست در آب كرده همه را بيرون آورد، به‏طورى كه در هيچ يك اثرى از آب نبود. مولانا گفت: يالَلْعجب، اين چه سرّ است؟ شمس‏الدّين گفت: اين ذوق و حال است؛ تو را از اين چه خبر؟

 اينها چيزهايى است كه در تذكره‏ها ياد كرده‏اند ولى معلوم نيست پس از مصاحبت اين دو طالب و مطلوب چه گزارش بين آنها اتفاق افتاده و چه تأثيرهاى عميقى جذبه مولانا شمس‏الدّين در مولاناى رومى نموده كه ديگر جز او نمى‏خواست و مفارقت او را روا نمى‏داشت و همه گشايش غيبى و فتوح دل را از پرتو ديدار و همنشينى شمس‏الدّين مى‏دانست. چنانكه پس از مفارقت و مهجورى فرمايد:

 از فراق شمس دين افتاده‏ام در تنگنا

او مسيح روزگار و درد چشمم بى‏دوا

 گرچه درد عشق او خود راحت جان منست

خون جانم گر بريزد او بوَد صد خونبها

 آرى مولانا سالهاى دراز علوم و فنون گوناگون فراهم آورد و در فقه و تفسير و حديث و كلام و فلسفه يگانه زمان بوده و در علوم ادبيّه بى‏نظير و سالها در ظلّ تربيت بهاءالدّين ولد و سيد برهان‏الدّين در طريقت قدم زده و سرمايه در شريعت و طريقت به‏حدّ كافى داشته و به‏زهد و عبادت مولع و سحرخيز و شب بيدار بوده كه اين قسمت را در غزليات عاشقانه اشاره فرموده كه حتى پس از وصل به‏شمس هم كاملاً داشته:

 اى خواب به جان تو زحمت ببرى امشب

از بهر خدا زينجا اندر گذرى امشب

 گر خلق همه خفتند، اى دل تو بحمداللَّه

گر دوش نمى‏خفتى، امشب بترى امشب

 فقط پير عشقى مى‏خواست كه او را به‏جذبه و كششى از خود و اعتبارات ظاهرى بى‏قيد سازد. آن ظهور عشق حقيقى و جوش و جذبه الهى و وسعت خاطر و انشراح صدر و احاطه بر حقايق و ريزش معانى غيبى در خاطر و فتوحات غيبيّه قلبيّه و ظهور انوار و اطوار باطنيّه از عنايات الهيّه به‏مصاحبت و مجالست آن پير حقيقى معنوى رخ داده و از اين ظرف و مينامى وحدت و حقيقت نوشيده:

 شمس الْحق تبريز من اى شهد شكّر ريز من

صدشور و شر افكنده‏اى اندردل شيداى ما

    × × ×

 دركوى خرابات مرا عشق كشان كرد

آن دلبر عيّار مرا ديد و نشان كرد

 من در عجب افتادم از آن قطب زمانه

كز يك نظرش جمله وجودم همه جان كرد

 آنها كه بگفتند كه ما كامل و فرديم

سرگشته و سودايى رسواى جهان كرد

 و چون كمال كامل مكمّل و داراى حقيقت و معرفت و بصير بودن او در همه مقامات سلوك و وجودى ملكوتى بودن و مستغرق در انوار لاهوتى بودن او بر طالب عاشق هويدا شد، معلوم است هردم از او چه مى‏بيند و چه مى‏خواهد و چه مى‏انديشد و چه مى‏گويد:

 مرا عشق همى گفت كه اى خواجه چه خواهى

چه خواهد سرِ مخمور بغير از درِ خمّار

 ز سوداى خيال تو شدستيم خيالى

كه داند كه چه باشيم كه داند گهِ ديدار

 همه شيشه شكستيم كف پاىْ بخستيم

حريفان همه مستيم نديده رهِ هموار

 آن جانى كه جانانى ديده، چون يعقوبى كه بوى يوسف كنعانى به‏مشام جانش رسيده، دم رحمانى او را به‏حقيقتِ آدم و عالم كشانده، راه سير به‏عوالم سموات روح و جان به او نموده، كشف حقايق اسرار وجود و غرض از آفرينش غيب و شهود به‏بصر بصيرت او روشن گشته، دانشهاى صورى و قيل و قال در نظرش به‏هيچ مى‏ماند و گويد:

 من هيچ نمى‏دانم! من هيچ نمى‏دانم!

اين‏چيست‏كه‏مى‏دانم؟اين‏چيست‏كه‏مى‏خوانم؟

 تا كيست كه مى‏داند؟ تا كيست كه مى‏خواند؟

من مانده در اين وادى، سرگشته و حيرانم

 جز عشق و عاشقى كسى كه معشوقى حقيقى دربردارد، كارى ندارد. كارش طرب و شادمانى و شور و شوق است:

 من عاشق جانبازم، از عشق نپرهيزم

من مست سراندازم، از عربده نگريزم

 گويند رفيقانم كز عشق نپرهيزى

از عشق بپرهيزم، پس با چه درآميزم؟

 پروانه دمسازم، مى‏سوزم و مى‏سازم

از بيخودى‏ومستى، مى‏افتم‏ومى‏خيزم

    × × ×

 منم آن عاشق عشقت كه جز اين‏كار ندارم

كه برآنكس كه نه عاشق بجز اِنكار ندارم

 هر دم كه پيمانه از دست معشوق مى‏نوشد و از هستى مجازى بيخودى دست مى‏دهد و لذّت سرمستى و بى‏خبرى را مى‏چشد، با زبان عشق و نياز به‏معشوق مى‏گويد:

 بيخود شده‏ام جانا بيخودتر از اين خواهم

با چشم تو مى‏گويم من مست چنين خواهم

 من تاج نمى‏خواهم، من تخت نمى‏جويم

در خدمتت افتادن، برروى زمين خواهم

 چون تجليّات پى در پى و گوناگون بر آيينه ضميرش ظاهر مى‏شود و هرروز جمالى و جلوه‏اى مى‏بيند، مى‏گويد:

 هر روز پريزادى، زان قصر و سراپرده

ما را و حريفان را در رقص درآورده

 صوفى به هواى او، پشمينه شكافيده

عالم ز براى او دستاركشان كرده

 و در دل خود مى‏يابد:

 در خانه دل و جان آن كيست ايستاده

بر تخت‏شه‏كه باشد جزشاه‏و شاهزاده

 چون خود را به عشق زنده و حيات جاودانى ابدى كه هيچ مرگى براى او نيست دريافته، با هزار وجد و طرب و شور و شعف دستك زنان مى‏گويد:

 مرده بُدم زنده شدم گريه بُدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

 سيرهايى كه از خوبيهاى برونى و درونى روان بخشش نموده و اسرارى كه از لعل شكر بارش بارها شنيده كه كمتر گوشى طاقت شنيدنش را دارد، بدين ابيات اشاره نموده:

 جمال جانِ شمس‏الدّين چو جانى

چه جان گر جان بوَد او خود جهانى

 چو ديدم ناگهانى خوبىِ او

شدم بيخود در آن خوبى زمانى

 از آن اسرار كان جان و روان گفت

چگونه باز جويد ترجمانى

 چون نظر مردان كامل به‏طالبين مستعدّ عاشق افتاد و دل ارادت منزل او را ربود، اگر از او پرسند چه از مطلوب ديدى چه بگويد؟ چون تو عاشق نيستى، تو هرگاه مفتون و دلباخته يك معشوق مجازى شوى، هرچه پرسند چه چيز تو را فريفته و دلباخته اين معشوق نموده، براستى شرح و بيان نتوانى جز اينكه آنها نيز به‏همين وادى رسيده و به‏دام عشق اسير شوند:

 گفتند: ز شمس‏الْحق تبريز چه ديدى؟

گفتيم: كز آن نور به‏ما اين نظر افتاد

 چون از دل عاشق خبرى نيست كسى را

انكار دل عاشق شيدا نتوان كرد

 

    وفات مولانا

 رحلت مولانا جلال‏الدّين محمّد پنجم ماه جمادى الْآخر سال ششصد و هفتاد و دو اتفاق افتاده و مدّت زندگانى آن شمس جهان معرفت و عشق 68 بوده و تذكره‏هايى كه وفات مولانا را در سال 661 نوشته‏اند سهوى بزرگ نموده‏اند و تقليد يكديگر نموده‏اند. بدواً اين سهو را تذكره دولتشاه نموده و مؤلف آتشكده از او پيروى كرده و همچنين صاحب روضات الْجنّات به‏تقليد آنها گرفتار شده و اين بنده هنگامى كه تذكره مختصر شمس التّواريخ را مى‏نوشت، گرفتار همين سهو و تقليد شد و دستى، بسيارى از كتب نامبرده را درست نمود. مزار جناب مولوى در شهر قونيه مشهور است. گويند شيخ صدرالدّين قونيوى بنا بر وصيّت مولانا بر جنازه‏اش نماز خوانده و اهالى قونيه از خرد و بزرگ حتى عيسويان و يهود بر فوت او افسوس مى‏خوردند و شيون و زارى مى‏كردند. اولاد مولانا چهار بوده: يكى بهاءالدّين محمّد يا احمد معروف به‏سلطان ولد كه به‏سبك و سيره پدر اقتدا نموده و پدر را نعم الْخلف بوده. رساله در شرح حال مولوى و ياران او معروف به مثنوى ولدى و ولدنامه نوشته كه اين زمانها چاپ گرديده و مثنويات ديگر دارد و غزلهايى به‏سبك مولانا منظوم نموده كه چندين غزل از آنها در كليّات شمس الدّين تبريزى چاپ هند الحاق شده و كتاب فيه ما فيه را هم گرد آورنده اوست؛ اگرچه از فرمايشات مولاناست. رحلتش در هفتصد و دوازده (712) و ولادتش در ششصد و بيست (620) و خاندان مولانا از سلطان ولد، نام و نشانشان باقى ماند و ديگر علاءالدّين محمّد 660 – 624 كه بنا بر مشهور در قتل شمس شريك بوده يا محرّك فتنه بوده و بنا بر قولى كه اخيراً آقاى دكتر شفق قائل شده‏اند، در فتنه شورش عوام قونيه زخم برداشته و فوت كرده و بنا بر غيبت و استتار شمس نيك و بدحال او پوشيده است و از فرزندانش هم اثرى نيست. و ديگر مظفرالدّين امير عالم و او در ششم جمادى الاْولى 676 وفات يافته و فرزند چهارم مولوى ملكه خاتون نام داشت كه در 12 رمضان 691 فوت نموده است. سلطان ولد موردتوجه مولانا بود و در نشر طريقت پدر و وضع آداب و قوانين كوشش فراوان نموده. در بستان السّياحة دو دختر به مولوى منسوب داشته: يكى به‏نام عارفه و ديگر عابده. و در رساله ولدنامه در صفحه پنج، اين دو دختر را اولاد بهاءالدّين ولد فرزند مولوى دانسته و چهار پسر نيز از سلطان ولد ذكر نموده: عارف چلبى، عابد چلبى، زاهد چلبى، واجد چلبى.

 

    خلفاى مولانا

 مولانا در حيات خود خلافت را به شيخ صلاح‏الدّين فريدون زركوب داده كه در سال ششصد و پنجاه و هفت (657) وفات يافته و دختر شيخ صلاح‏الدّين در نكاح سلطان بهاءالدّين ولد بوده و مولانا در كليّات، غزلهايى كه نام شيخ صلاح‏الدّين در اوست دارد:

 صلاح حق و دين نمايد تو را

جمال شهنشاه سلطان ما

 پس از شيخ صلاح الدّين، مولانا حسام الدّين حسن چلبى را كه به ابن اخى ترك نيز معروف بوده، خلافت داده و او همان كسى است كه مولانا به خواهش او كتاب مثنوى را به رشته نظم كشيده؛ در مثنوى فرمايد:

 گشت از جذب تو چون علّامه‏اى

در جهان گردان حسامى نامه‏اى

 و حسام‏الدّين پس از وفات مولوى به دوازده سال در سال 683 رحلت نموده و مولانا در ديوان غزل از او ياد فرموده.

 وَه چلبى ز دست تو وَز لب و چشم مست تو

صد چودلم شكستِ تو، وَه‏چلبى زدست تو

 و پس از حسام‏الدّين، خلافت به‏سلطان ولد رسيد كه ذكر ايشان گذشت.

 

    معاصرين مولانا

 در طرايق الْحقايق گويد: »امّا معاصرين مولانا از عرفاى عظام و مشايخ كرام در كشور روم و ايران و غيره بسيار بوده‏اند؛ از آن جمله: شيخ اوحدالدّين كرمانى، شيخ بهاءالدّين زكريا ملتانى، شيخ نجم‏الدّين رازى، شيخ شرف‏الدّين مصلح سعدى شيرازى، شيخ محى‏الدّين عربى، شيخ صدرالدّين قونوى، شيخ مؤيدالدّين جندى، شيخ ابوالحسن مغربى شاذلى، شيخ ابوالْعبّاس موسى، شيخ ابن فارض حموى مصرى، شيخ عزيزالدّين نسفى، شيخ ابوالْحسن على صعيدى معروف به ابن صبّاغ، شيخ فخرالدّين عراقى، شيخ نجيب الدّين بزغش شيرازى، شيخ برهان الدّين ترمذى، شيخ نورالدّين عبدالرّحمن اسفراينى، شيخ جمال‏الدّين جورفادقانى، شيخ رضى‏الدّين على لالا غزنوى، شيخ سيف‏الدّين باخرزى، شيخ سعدالدّين حموى، شيخ ابوعبداللَّه مغربى، شيخ ياسين مغربى، شيخ عفيف الدّين سليمان تلمسانى، شيخ ابوالْغيث يمنى، شيخ موسى سدرانى، شيخ سعدالدّين فرغانى، عين الزّمان جمال الدّين كيلى، حاج بكتاش ولى، شيخ صلاح‏الدّين زركوب، شيخ شهاب‏الدّين سهروردى و اكثر اين بزرگواران را ملاقات فرموده.«

 و با ملوك زمان كه معاصر بوده‏اند: در ايران هلاكو خان و آباقاخان و در مصر و شام بندوق دار و در روم علاءالدّين كيقباد سلجوقى و در هندوستان ناصرالدّين ايلتمش و نيز اشخاص ديگر كه در رساله شرح حال مولوى ياد كرده از علما و حكما، قطب‏الدّين محمّد شيرازى صاحب شرح حكمة الْاشراق و شرح كليّات قانون كه با مولانا ملاقات نموده از شعرا و ادبا بهاءالدّين قانعى طوسى و از علماى بزرگ، قاضى سراج‏الدّين ارموى صاحب كتاب مطالع الْانوار در منطق كه قطب‏الدّين رازى شرحى مفصّل بر آن نوشته معروف به شرح مطالع است. عالم نامبرده در قونيه مى‏زيسته و در ابتدا منكر مولانا بوده و آخر اِنكار به اقرار تبديل يافته و نيز از علما صفى‏الدّين هندى صاحب نهاية الْوصول الى علم الْاصول و زُبدة الْكلام فى علم الْكلام كه آن هم در ابتدا به‏غايت منكر مولانا بوده و در آخر به وسيله سلطان ولد پس از لابه‏ها به مريدى پذيرفته گرديده. و از امرا و وزراى روم: جلال‏الدّين قراطاى و تاج الدّين معتبر و صاحب شمس‏الدّين اصفهانى و معين الدّين سليمان بن على مشهور به پروانه كه بيش از همه به مولانا اظهار بندگى مى‏نمود و در اغلب مجالس مولانا حاضر مى‏شد.

 

    داورى در باب عقيدت سعدى شيرازى نسبت به مولانا

 مطابق روايات شيخ مصلح‏الدّين سعدى شيرازى با مولانا ملاقات حاصل نموده و اظهار ارادت كرده؛ رجوع كنيد به رساله شرح حال مولوى كه از افلاكى و عجايب الْبلدان از هر يك حكايتى نقل شده كه هم ديدار و ملاقات شيخ را با مولانا متضمّن است و هم از ارادت و حسن عقيدت شيخ نسبت به مولانا كشف مى‏كند. چيزى كه هست دو مطلب نزد اذكيا مورد ترديد در اين باب است؛ يكى اين غزل سعدى:

 از جان برون نيامده جانانت آرزوست

زنّار نابريده و ايمانت آرزوست

 كه آن را جواب غزل مولانا گرفته‏اند:

 بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست

بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست

 و چون در غزل سعدى چنين مى‏نمايد كه همه طعن و تعريض است كاشف از عدم عقيدت است عقيده نگارنده آن است كه اوّلاً غزل نامبرده كه در كليّات سعدى است، چون در ديوان شمس تبريزى – چه در كليّات چاپى و چه خطى قديم – عين آن ملاحظه شده، بنابراين غزل مزبور هم از گفتار مولاناست و در كليّات سعدى الحاق شده است و ثانياً در صورتى كه از سعدى باشد، دليل آن نيست كه نظرش به طعن و تعريض غزل مولانا باشد بلكه در آن وزن و رديف وقافيت به‏حسب اتفاق مضامينى سروده و نصايحى نموده و هرگاه شيخ درصدد مجابات و طعن و تعريض بود، غزلهاى بسيارى از مولانا كه متضمّن دعاوى بلند است، اولى به‏مجابات بود و ابداً آثارى از آنها در كليّات شيخ نيست. و ديگر حكايتى كه در بوستان است:

 شنيدم كه مردى است پاكيزه بوم

شناسا و رهرو در اقصاى روم

 من و يك دو سيّاح صحرانورد

برفتيم قاصد به ديدار مرد

 تا آنجا كه مى‏گويد:

 به لطف و سخن گرم رَو مرد بود

ولى ديگدانش عجب سرد بود

 حاصل سخن اين است؛ گويد: شب تا سحر از تهليل و تسبيح نمى‏خفت و ما از جوع در سختى بوديم و وقت مرخّصى از نزد او سر و روى ما را مى‏بوسيد و كفش ما را جفت مى‏نهاد. رفيق خوش طبع ما گفت: اگر كفش بر سر ما مى‏زد و نان مى‏داد بهتر بود.

 كرامت جوانمردى و نان دهى است

مقالات بيهوده طبل تهى است

 اين حكايت را به قراين شناسا و رهرو در اقصاى روم، درباره مولانا تصوّر كرده‏اند. اوّلاً اين‏طور سيرت كه كسى را در منزلش گرسنه نگهدارد از اخلاق و سيرت مولانا بى‏نهايت دور است و گذشته از آن در اين حكايت اقرار به چند چيز از اخلاق و سيرت آن زاهد مى‏نمايد: يكى شهرتش به عرفان و شناسايى خدا و راهروى در طريقت كه شخصى مانند سعدى با دو نفر سيّاح به ديدن او شتابند و ديگر آنكه، آن شخص خيلى متواضع و فروتن كه كمال ملاطفت اظهار داشته و سر و روى واردين را بوسيده و ديگر، تصديق به آنكه در لطف سخن و مقالات گرم بوده و ديگر آنكه، همه شب بيدار و به‏تسبيح و حمد الهى مشغول بوده. حالا ببينيم انتقادى كه از او رفيق ظريف شيخ نموده چيست؟ به‏قول يكى از ظرفاى عرفا شكايت او از درد شكم بوده نه از درد دل و درصورتى كه شخصى از اولياى الهى باشد، شبى را نزد او از طعام گذشتن يا از خود چيزى تناول كردن و به همراهى او به‏عبادت و توجه گذرانيدن مى‏ارزد. به‏هرصورت هيچ دليلى در دست نيست كه مقصود از آن عارف يا عابد ممسك و بخيل كه در بوستان آورده چه شخصى بوده و اين حدس و تصوّر مقابلى با دو روايت افلاكى و عجايب الْبلدان راجع به حسن عقيدت شيخ نسبت به مولانا نمى‏كند و مقام جناب شيخ سعدى بالاتر از آن است كه به اين گونه چيزها سوءظنّى نسبت به‏اولياى الهى نمايد و سخن از روى غرض شخصى راند آن هم نسبت به مولانا كه چه در آن عصر و چه بعد پيشواى كلّ اهل عرفان است.

 

    آثار مولانا

 1 – مثنوى معنوى كه اظهر من الشّمس است و به‏خواهش مولانا حسام‏الدّين حسن چلبى بوجود آمده است. جهاتى كه موجب لطافت و حسن زياد در مثنوى است يكى آن است كه، به‏مناسبت هر قصه قصه ديگرى شروع و در ضمن حكايت حكايتى ديگر آورده و به‏مناسبت، امثالى ياد كرده و اندرزهايى داده و درضمن شرح دقايق و حقايق، تفسير بعضى اخبار و آيات نموده و اشاره به‏حقايق اديان و اصول تصوّف فرموده و بالْآخره سبب اصلى تأثير مثنوى در نفوس و مقام شامخ او در بين طالبان حقيقت و سالكان طريقت و ساير ملل دنيا كه به چند زبان ترجمه شده، همانا برخاستن از منبع غيبى و سرچشمه گرفتن آن نواهاى غيبى آسمانى از يك عالم پرعشق و شور و پخته از سوز عشق كه نه چون سخنان ناسوتى است بل از ملكوت حكايت مى‏كند:

 كز نيستان تا مرا ببريده‏اند

از نفيرم مرد و زن ناليده‏اند

 و تاريخ شروع به مثنوى تا اختتام از 659 تا 672 بوده است – تقريباً.

 2 – كليّات غزل كه به‏نام شمس‏الدّين تبريزى فرموده كه همين كتاب است كه نگارنده قاصر به تصحيح غزلها و نگاشتن بعضى حواشى و تفسير واژه‏ها و معانى آنها پرداخته و انتخابى دقيق نموده و در مقدّمه كتاب به گرانبهايى آن اشاره نموده و طريقه غزلسرايى مولانا را شناخته و آنچه به تصوّر مى‏رود كه از ديگران است نياورده، پيداست كه اين همه غزليات را مراجعه كردن و صحيح را از سقيم امتياز نهادن و نوشتن چقدر زحمت داشته و بسا حقايق و دقايق معرفت و اصول تصوّف و عرفان كه درضمن اين غزليات بيان شده و علاوه شور و شوق و ناز و نياز عاشقى و معشوقى را به‏طرزى بديع و دلكش به‏نظم آورده كه در حد خود تالى و ثانى ندارد و مطابق شعرى كه در رديف »دال« مى‏فرمايد:

 به ياد بود محمّد نگر كه چون باقيست

زبعد ششصد و پنجاه سخت بنيادست

 هنگام اشتغال او به غزليّات تحقيقاً روشن است و تا حدود ششصد و پنجاه و نه غزليّات مى‏سروده.

 3 – فيه ما فيه كه در تهران چاپ سنگى شده و مجموعه‏اى است از تقريرات و بيانات مولانا در مجالس كه پسر او بهاءالدّين ولد جمع نموده، اين اثر را در همين قرنهاى اخير بدست آورده‏اند و در بين متقدّمان از منابع تاريخ مولانا ذكرى از او نبوده ولى از جهت مضامين و آنكه ارتباط با مثنوى و غزليات دارد )و بعيد است بيانات مجلسى مولانا را با آن همه اهميت ضبط ننموده باشند با آنكه از بسيارى مشايخ بزرگ را تا حدّى ضبط نموده‏اند( دليل صحت و گواه درستى انتساب آن است به مولانا.

    به تاريخ 14 شهريورماه 1318 

    اصفهان، اسداللَّه ايزد گشسب