Search
Close this search box.

فى بيان الحالات

رسالة القدس ‏- روزبهان بقلى شيرازى‏

resalatolghods 96

اعلموا اخوانى- زادكم اللّه اسرار الحالات- كه حالات‏ مردان را حد و نهايت نيست، زيرا كه متصرف تجلى وجود حق است، و آن را غايت نيست. و معدن تجلى به مثال بحر است، و واردات به مثال نهر است، و قلوب اصفيا به مثال وادى‏‌هاست. چون از دريا موج برآيد، از لجّه بحر لطمات بحر به نهر درآيد، و همه وادى و صحرا پرآب كند، و در صحرا و كوهسار صدهزار گل و لاله برويد، كه از آن هر يكى مرهم دردى باشد. اگرچه آب يكى است، اما نبات متلون است.
همچنين است صفات‏ حالات كه به جان مردان حق درآيد، و آن واردات تجلى است كه به مثال نهر است، كه از بحر وجود به صدمات عظمت به صحراى دل صادقان درآيد، و چندين هزار شكوفه اسرار بروياند- چون گل محبت، و ياسمين مودت، و عبهر صفا، و لاله عشق، و بهار اشتياق، و رياحين مكاشفت، و نسرين مشاهدت، و هر دلى به قدر مياه سعادت، كه از بحر شفقت حق بدو مى‏‌رسد، نور حقايق مى‌‏روياند، و از آن شكوفه‏‌ها كه از تأثير مزن‏ الفت است، عرق درد به سوى‏ جويبار ديده‌‏ها مى‏‌گذرد، چنانكه اللّه تعالى فرمود:

أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها (۱۳/ ۱۷).

 و بدان كه روح‏ بنى‌‏آدم چون در گل آدم بنهادند، و عرايس ارواح در آن معادن محبوس كردند، و ابواب قلوب به عوارض شهوات مسدود كردند- از براى امتحان- تا آن مرغ‏ قفس‌شكن به منقار هستى، بند و زندان حوادث بشكند، و به هواى الوهيت برپرد، و در بساتين مشاهده به اغصان و رد كفايت نشيند، و به زبان بى‏‌زبانى‏ درد هجران چهره يار با يار بگويد. پس اگر از عروق شهوات متلذّذ شود، محبوس چهار ديوار طبايع آيد، و از طيران هواى ازل بازماند. بلى، اگر سرّ اشتياق بدو درآيد، و سلسله مهر قدم بجنباند، و آن روح ناطقه از قفس جسم برآورد، و در باغ ربوبيت بپراند، آن باشه مقدس جولان كند در وجود ملكوت، و نظاره كند در سراپرده جبروت، و هيچ محلى نيابد خود را جز دست صياد ازل كه مرغان كوهسار عشق به رامه‏ اجل بگيرد.

 پس چون به بزم شاه راه يافت، هم از دست شاه قوت خورد، و در غيب غيب پرواز كند.

 ساعتى در ارادات مريد شود، و نزد مراد خويش بيدل و سرگردان شود. ساعتى در طلب وى را خسته كند. ساعتى به نور ايابت وى را بنوازد. ساعتى در اسرار مراقبت وى را مستحكم كند و ديده تفرس‏ بدهد، تا به دروازه غيب، بيّاعى كاروان تجلى كند. ساعتى از بوى گل محبت مست شود. ساعتى از شراب‏ اشتياق عطشان شود. ساعتى به شمشير عشق سرش بردارد و همه‏‌اش عشق زنده كند. ساعتى از مكاشفت متلون گردد. ساعتى در مشاهدت متمكن شود. ساعتى از يافت سكران‏ شود. ساعتى از نايافت صاحى شود. ساعتى در معرفت از صداع خمار نكره بياسايد. ساعتى از معرفت در نكره از نكره خمارش رسد.
ساعتى از عظمت محو شود. ساعتى از حسن در صحو شود. ساعتى از جمال گريان شود.
ساعتى از جلال بريان شود. ساعتى در تفريد كافر شود. ساعتى در توحيد موحد گردد.
ساعتى از يافت عظمت منبسط شود. ساعتى از قرب قرب با يار متحد شود. ساعتى بزم ازل بشوراند. ساعتى از بقاى ابد «شمع وجد فروزاند». ساعتى از نيستى متواجد شود.
ساعتى از هستى واجد شود. ساعتى از خم التباس رنگرزى كند و جامه‌‏هاى ملامت به رنگ خدعت‏ بيرون آورد. ساعتى در خوف محترق شود. ساعتى به حسن‏ رجاء زنده گردد.
ساعتى در روى يار بخندد و ساعتى در روى‏ يار بگريد. ساعتى به بحر قدوسى سر فروبرد و به پيراهن‏ سبوحى ملتبس شود و آستين و دامن ربوبيت از غبار عبوديت بيفشاند و در شهر خدايى‏ به نطق‏ عزت الوهيت دعوى كند. ساعتى از خود فنا شود و از فنا فانى گردد. ساعتى از خوف برى شود و به حق باقى شود. ساعتى رياح اسرار از راه قرب قرب بدو بوى دوست آورد. و او در جهان صورت به رقص و بيت و سماع درآيد، و عالم سفلى را به شمشير كفايت معرفت از دست نفس اماره بستاند، و ربق عبوديت در گردن وى كند، و به بازار غيرت برآويزد، تا اعوان شياطين بدو حذر گيرند. و از بازار اسرار بگريزند.

 و بدان كه احوال بر سه قسم است: قسمى عام راست، و قسمى خاص راست، و قسمى خاص‌الخاص راست.

 آنچه عام راست، حرقت از فطنت باشد، و سوزش از سازش باشد، و گدازش از نازش باشد، و تواجد از نارسيدگى باشد، و رقت از سستى باشد، و گرميش از سردى باشد، و سرديش از خوشدلى باشد. اين قدر حال عام بود، و ايشان را بيش از اين ره نباشد.

 اما حال خاص سنگ منجنيق خوف در مبادى باشد، كه قلعه بايست و نابايست ويران كند.
و زمام خدايى در گردن آن دزد پريشان كند، تا در كارخانه عزت دست از قلابى بدارد. و عروس رجا باشد، كه چهره خوب خويش به خلوق حسن‌الظن بيارايد و جان آشفته را به خود شاد كند، و او را به عالم انبساط برد. خنده در گريه باشد حالشان. «گريه در خنده باشد» وجدشان. رسم بندگى بر نظام باشد، و سرّ خدايى در دل ايشان بر دوام باشد.
آزادان بنده‌‏اند و بندگان آزادند. عاقلان ديوانه‌‏اند و ديوانگان عاقلند. طلبشان مشاهده‏ است، و روششان در مكاشفه. از خود درگذرند، چون به خود رسند. نيست شوند چون هست شوند. اشتياق ايشان را به شمشير درد، جگر پاره كند، و جوى خون از ديده‌‏هاى ايشان بگذراند. سر عشق جانشان «به پرواز آورد» و آنگه به دوست رساند. حالشان از وراى مشاهده بيش نباشد.

 اما حال خاص‌الخاص آن است كه پرتو عزّت بر جبين روح افتد، خود را در بقا باقى داند، و از فنا برى داند، و تر و تازه شود. از غايت حسن متمكن بقا شود. سرّ سرّش بجوشد، و مهر مهرش پديد آيد. به جناح محبت در انوار معرفت بپرّد، و به نور محبت به سرّ توحيد رسد.
حركاتش زفرات و عبرات باشد. هيجانش در هيجان باشد. وله در وله باشد. محو در صحو باشد و صحو در محو و سكر در سكر و سرّ در سرّ. حق را ببيند و با حق بگويد و با حق بنشيند و به حق بنازد. لباس سعادت در پوشد و به تخت سرمدى بنشيند و با ملک ملک باشد.
هشتصد هزار از اين رموز آن سروران را است، كه اين صرف مبادى احوال ايشان است. و آن در گفت نيايد، كه اگر درآيد شهر شرع ويران گردد. نگوييم رفق را بر اين‏ امت ساده كار نايافته، كه اگر بگوييم، هم ما بگوييم، و اگر نگوييم، هم ما نگوييم. ما راست اين طريق خاص‌الخاص كه مخصوصيم به مجالس مستى در مستى با يار.

 لحسين بن منصور – رحمة اللّه عليه و بركاته:

 قد تجلت طوالع زاهرات‏ يتشعشعن فى لوامع برقى‏

حصتى واحدى بتوحيد صرف‏ ما اليها من المسالك طرقى‏

بلغنى اللّه و اياكم مقام اهل النهى فى الدرجات الكبرى بمنه الكريم و جوده القديم.