دکتر ذبیحالله صفا
در شامگاه روز نهم اردیبهشتماه امسال در بیمارستانی کوچک واقـع در شـهر لوبک آلمان بزرگمرد قلمرو زبان و ادب فارسی کولهبار زندگی مظلومانه خود را از شانههای خسته و ناتوان بر زمین نهاد و مرغ جان را از قفس خاکی تن به آشیان افلاکی پرواز داد و ما را به حال خـود تنها رها کرد و بـه دیـدار معبود خود شتافت. او استاد دانشمند و ادیب فرزانه و سخنور توانا دکتر ذبیحالله صفا بود که هشتاد و هشت سال زندگی کرد و بیش از هفتاد سال قلم زد و آثاری جاویدان چون دوره «تاریخ ادبیات در ایران» و کتاب «حماسهسرایی در ایران» و کتاب «تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی» افزون بر یکصد اثر از تألیف و ترجمه و تصحیح و رساله و مقاله بر جای نهاد و شاگردانی تربیت کرد که امروز استادان زبان و ادبیات فارسی در دانشگاههای ایران و جهانند و خدمات فرهنگی برجستهای انجام داد که همه بهعنوان باقیات الصالحات از ایشان مانده است و خواهد ماند.
فصلنامه وزین هنر به این مناسبت میخواست مقالهای از استاد را به چـاپ برساند و آن را بهانه نیک یاد او گرداند. مقاله ذیل که از آثار جدیدالتألیف استاد است به این منظور تقدیم گردید. روانش شاد و یادش گرامی باد.
دکتر سید محمد ترابی
عرفان ایرانی اسلامی یکی از والاترین طریقههای تهذیب روحانی و تصفیه اخلاقی و رهبری آدمیان به کمالات انسانی و رهایی آنان از هواجس نفسانیست. شروع آن، تصوف، با سلوک در خانقاهها به راهبری پیران و مرشدان و تحمل ریاضات و مجاهدات عظیم نفسانی، و نهایت آن، عرفانی، رسیدن به مرحلهست از حالات و صفات و سجایای انسانی که سالک را برای راهجویی به اسرار وجود و شناخت مبدأ هستی آماده میسازد تا به آنجا که هرچه بیند جوهر هستی و عین هستی و وحدت محض و توحید در نهایت درجه آن باشد.
روضه خلد برین خلوت درویشانست
پایه محتشمی خدمت درویشانست
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیائیست که در صحبت درویشانست
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بیتکلف بشنو دولت درویشانست
در این راه دراز آهنگ پر نشیب و فراز که آن را سلوک نامند، سالک باید به حالاتی از قبیل تزکیه و تحلیه نفس قادر شود. تزکیه اتصاف نفس است به صفت فنا که تـرک دنـیا و کشتن آرزو و در دل و تحلیه، اتصاف نفس است به صفت بقا و آن تخلص به اخلاق الهی است یـعنی به راستی، بخشندگی، بخشایشگی، قناعت، تواضع، بردباری، نیکی، الف و آمیزش با خلق.
سیر در این مقامات امکان ندارد مگر بـه یاری عقل رهنمای و عشق شوقافزای که به مدد آنها پای سالک در سیر روحانیش رهـوار و همه افات نفسانی او تار و مار میگردد. پس نخست باید بدانیم این دو عطیه الهی که به مـنزله دو گـوهر از دریای لطف نامتناهی حق است، کدامست؟
شیخ کمالالدین عبدالرزاق کاشانی عارف بزرگ سده هفتم و هشتم هـجری در یکی از نامههای خود به شیخ علاءالدوله سمنانی آدمیان را در سه مرتبه قرار داده است: نـخست مرتبه نفس و آنها که در این مرتبه میمانند بندگان حواس و اصحاب حجاب و منکران حقند. دوم مرتبه قلب، کـه واصلان بدان، یعنی اهل دل، از راه تفکر در آیات الهی به معرفت صفات و اسماء حق رسـند و عـلم قـدرت و حکمت حق به چشم عقل مصفا از آلایش هوا بینند، و سمع و بصر و کلام حق در عین نـفس انـسانی و آفاق این جهانی بازیابند و این طایفه اهل برهانند که عقلهایشان به نـور قدس و اتصال به حضرت احدیت راه کمال پیموده به بصیرت مبدل میگردد چنانکه تجلیات اسماء و صفات ربانی را به چشم دل مشاهده میکنند.
این دو هر دو دسته: خردمندان یا صاحبان عقول- و دسته بینایان یـا اهل بصیرت را نفس ناطقه به نور قلب پاک و منزه شود. مرتبه سوم مرتبه روح است و اهل این مـقام همواره از نعمت شهود برخوردارند.
با توجه به همین نقل ملخص از کمالالدین عـبدالرزاق مقام و مرتبه قلب که از آن به «دل» تـعبیر کنند، در نزد بزرگان اهل تصوف تا حدی دریافته میشود. پس نخست باید بدانیم این قلبی که اهل تحقیق از آن سخن گویند چیست؟ آیا این دل همان پارهگوشت صنوبریشکل است که در سینه داریم و یا لطیفهای ربانی و روحانی کـه از آن به دل و روح و انسان و عقل هم تعبیر نمودهاند؟ مولانا جلال الدین فرمایند:
گریم ز غم تو زار و گویی زرقست چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری تمام دلها دل تست نینی صنما میان دلها فرقست
بـلی تفاوتهاست میان آن دل که نظر بـه سـوی رحمان دارد، و آن دل که گذر به کوی شیطان دارد. ولی این پارهگوشت صنوبریشکل و آن لطیفه روحانی کـه گفتهایم، اگرچه یکسان و در یک مرتبه و مـقام نیستند، اما تعلق گـونهیی نـیز با یکدیگر دارند و در وجه علاقه بین آنها توجیهاتی در میان بزرگان اهل تصوف و عرفان رایح است چنانکه بعضی آن علاقه را بـه تعلق اعراض به اجسام و علاقه اوصاف بـه مـوصوفات تشبیه کردهاند و از مـیان آنها بهترین تعبیر تشبیه آنهاست به علاقه میان معانی به الفاظ.
حضرت مولانا فرماید:
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
هـزار بـدره زر گر بری بـه حضرت حق حقت بگوید دل آر گر بما آری
که سیم و زر بر ما لا شیئ است و بیمقدار دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری
** شیخ نجمالدین رازی (م ۴۵۶ هـ) صاحب مرصادالعباد معتقد به تشابهی مـیان دل و عـرش الهی یعنی نـفس کلی محیط بر اشیاء یا فلکالافلاکست و این معنی را در فصل هفتم از کتاب خویش مطرح مینماید و خلاصه سخن او اینست که دل در عالم صغیر با عرش که عالم کبیر است، از جهتی شباهت دارد و از سویی دیگر میان آنها تفاوتهاییست. عرش یا فلکالافلاک عالم کبیر و محل ظهور استواء صفت رحمانیت است و یک رو به ملکوت دارد که قبول فیض حق از صفت رحمانیت مینماید و یکرو بـه عـالم اجسام که مدد دائم به جمله موجودات میرساند به وجهی که اگر این مدد یک لحظه منتقطع شود هیچ چیز موجود نماند، همین مقام را دل در عالم صغیر دارد که محل ظهور اسـتواء صفت رحمانیت است، از یک رو فیض میگیرد و از رویی دیگر به هر عضوی مناسب آن نصیبی میرساند و اگر لحظهای مدد افاضه از دل منقطع شود حیات بدن نیز منقطع گردد. و ضمناً دل را خاصیتی است کـه عرش را نیست و آن اینست که دل شعور بر فیضان روح دارد و عرش از این آگاهی محرومست، و فرق دیگر آنکه دل مستعد است تا از راه تصفیه و متابعت شرع به حدی از کمال رسـد کـه دریاهای انوار صفات و جمال و جلال بر او تجلی کند و از این طریق در راه ترقی سیر نماید.
از رای دل گذار نباشد به هیچ روی سلطان دلست روی که پیچد ز رای دل
بیگانه را به خلوت ما در میآورید تا نشنوند واقعه و ماجرای دل
سرپوش جسم گر ز سر جان بـرافگنی فیض ازل نزول کند در فضای دل
و اما دل چیست و تصفیه و تربیت او در چیست و چگونه به کمال رسد؟ مشایخ تصوف به این پرسشها چنین پاسخ دادهاند که: دل را صورتیست که همان صورت صنوبریشکل باد و جانیست روحانی که خـاص آدمیست و آن جان را از نـور محبت دلی دیگر هست که هر آدمی را نیست، و نیز دل را صلاحی و فسادی است، صلاح آن در صفا یعنی در سلامت حواس اوست و فساد آن در کدورت یعنی در خلل حواس. و معتقدند که حواس دل مانند حواس ظاهری پنجست: اول چشمی که بدان مشاهده غیب نماید و دوم گوشی که استماع کلمات غیبی کند و سوم شامهای که روایح غیبی را بدانها احساس کند و چهارم ذائقهای که از ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان خبر دهد و نیز عقلی کـه به وسیله آن از هر معقولی نفعی بدو رسد. به سلامت این حواس است که آدمی از گمراهی میرهد و به فساد آنهاست که انسان به درکات ضلالت سقوط مینماید. این تصفیه دل که دلخواه عارفست از راه تربیت آن و توجه به حضرت الوهیت و تبری از ماسوای حق و تهذیب باطن و تزکیه ظاهر که سبب جذبه و وجد عارفست تحقق پذیرد و در چنین حالیست که عارف از ثمرات بسط یعنی شادی و انشراح صدر برخوردار میگردد و مولویوار میفرماید:
بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم بخوردن کم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم که در غم پرّ و پا محکم نگردد
دل اندر بیغمی پری بیابد که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدّو کهنه تـست عدّو کهنه خال و غم نگردد
دلا سرسخت کن کم کن ملولی ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دیای معنی که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا کـه بـیدریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی که در وی جز بنیآدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرّد درون آب حیوان هم نگردد
صوفیان گویند که دل اوضاع گوناگون یا به قول آنها اطوار مختلفی دارد که شماره آنها به هفت میرسد و آنها را به ترتیب: صدر، قلب، شغاف، فؤاد، حبّة القلب، سویدا، مهجةالقلب میخوانند[۱] و گویند صدر معدن گوهر اسلام است و قلب قرارگاه ایمان و شغاف جایگاه محبت و عشق و شفقت بر خلق و فؤاد محل مشاهده و رؤیت است و حبّةالقلب معدن محبت حضرت الوهیت و مخصوص اوست و محبت مخلوق در آن نگنجد. سویدا جایگاه مکاشفات غیبی و متبع حـکمت و گـنجینه سـرّ الهی یعنی لطیفه امانت خداوندی که در دل آدمی نهاده میشود؛ و مهجةالقلب معدن ظهور انوار و تجلی صفات الوهیت است.
دل بختیی است بسته برا و مهد کبریا وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
این مراتب که برشمردم هنگامی حاصل میشود که دل از فواید تربیت صاحبدلان و آگهان از اسرار شریعت و اطباء حاذق روحانی و حضرات ائمه که جانشینان حضرت رسالتند برخوردار شود و این نعمت تربیت از تعلیمات و احادیث و سنن مرویه از آنان حاصل نمیشود مگر آنکه سالک عاشق شـیفته مـطلق به عشق سوزان خود به حضت احدیت و محب محض پیشروان راه شریعت و مرید خالی از هر شائبه نسبت بـه اولیا باشد، نه به زبان بلکه از سویدای دل، و به حقیقت در مرحله پرشوری که آن را محبت خوانند وارد شده باشد و آن میل روحست به به مشاهده جمال ذات بیچون و این ممکن نیست مگر آنگاه کـه دل سالک از محبت دنیا و آخرت خالی گردد و همه وسایل وصول به محبوب را دوست بدارد و از موانع وصول خـود حتی اگر زن و فرزند باشند حذر روا دارد و مانند حضرت مولانا فرماید:
آنکس که ترا شناخت جـان را چه کند فرزند و عیال و خاندان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
و اگر این محبت بحد افراط رسد عشق نامیده میشود و هیچکس را عاشق نتوان گفت و مگر آنکه از معشوق خود دور افتد و در شبهای هجران با خیال معشوق به راز و نیاز پردازد و در نتیجه لحظهیی از تخیل او و دلانـگیزیهایش خـالی نباشد:
در سینه هرکه ذرهیی دل باشد بیعشق تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چـو زنجیر گره در گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد
بدیهیست این عشق که هر عارف کاملی خواستار و گـرفتار آنست و در این خواستاری و گرفتاری پای افشار، غیر از آن وسوسه دائم و سوزانیست که انسان را در بند هوا و هوس مقید و از توجه به کمالات محروم میدارد. حضرت جلال الدین فرماید:
این مستی من ز باده حمرا نـیست این باده بجز در قدح سودا نیست
تو آمدهای که باده من ریزی من آن مستم که بادهام پیدا نیست
و عرفا و علمای دیـگر نیز در تمیز این دو نوع عشق بحثهای مستوفی دارند و از آن دو یکی را منبعث از جنون جسمانی و دیگری را رهآوردی از ملکوت ربانی و جذبات یزدانی شمرند و برآنند که گرفتاری بـه عشق مجازی سزای تغافل سالک از عـشق ریانی و محبت بـه مـقام الوهیت است.
انصاف بده که عشق نـیکوکارست ز آنست خلل که طبع بد کردارست
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی از عـشق تـو تا عشق، رهی بسیارست
و از اینجاست کـه مشایخ تصوف علم آن را میدانند کـه به شناخت حق و عشق بـه او و مـحبت حاد به ذات او منتهی شود.
علم نبود غیر علم عاشقی ما بقی تلبیس ابلیس شقی
هرکه نبود مبتلای ماهروی نام او از لوح انسانی بشوی
ولی بسیار پیش آمده اسـت که کار عشق مجازی بـه عشق و محبت حاد حقیقتی بکشد زیرا این عشق اندکاندک دل را به مراتبی راهبری مینماید کـه آمـادگی تصفیه و تزکیه پیدا میکند و مصداق المجاز قـنطرة الحقیقه و ایـن گـفتار عالیمقدار حضرت جلالالدیـن میگردد:
هر دیده که در جمال جانان نگرد شک نیست که در قدرت یزدان نگرد
بیزارم از آن دیده کـه در وقت اجل از یار فرو ماند و در جان نگرد
و از هـمین مقامست کـه شاعر شیفته سوختهدل بـافقی چند قرن دنبالتر از حضرت خداوندگار با خدای خود سخن میگوید و حکایت از دل سودازدهای میکند که از گـرفتاری در دام یک عـشق مجازی جسته و به محبت الهی پیوسته و از و عـشقی سوزان جسته است.
الهی سینهای ده آتشافروز در آن سینه دلی و آن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده…
ولی به گفتار حضرت مولانا جلالالدین:
درنگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن قعرست خود
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل گردم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بیزبان روشنتر است
آتشی از عشق در دل برفروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
عشق آن شعله است کاو چون برفروخت آنچه جز معشوق باقی جمله سوخت
این عشق حقیقی و بیزبان که استاد فرماید تا در دل برفروزیم، همانست که اگر در دل عارف افتد سمت راهبری تمام مراحل و مراتب قلبی را برعهده میگیرد و در سراسر هستی سالک رخنه میکند و ازو به تدریج شاهین بلندپروازی میسازد که جز به صید بلندپروازان آسمان هدایت بال نمیگشاید و سراپای وجود خود را در راه معشوق ازلی نـثار میکند:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
اما این عشق آتشافروز همانست که برق آن آمد و آتش به همه عالم زد و به یک جلوه دلدار این همه گیر و دار در میدان هستی به راه انداخت.
یکی میلست بـا هـر ذره رقاص کشان آن ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشنی را تا بگلشن دواند گلخنی را تا بگلخن
شود این میل چون جمع و قوی پی شود عشق و درآید در رگ و پی
دلی باید که چون عـشق آورد زور شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه تنگ مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق در ده ورنه زنهار سر کوی فراغ از دست مگذار
همین عشق حقیقی و الهی است که اساس مکتب و طریقه عرفانی مولوی شده و چون با قلب پاک و دل صافی او درآمیخت به خلق آثاری چون مثنوی معنوی انجامید که از جمله آثار کـمنظیر فکری و تربیتی در عالم بشریت و دستورنامه سلوک در تمام مراحل تربیت عرفانی است. او چنانکه خـود میگفت و از او نـقل کردهاند با هفتاد و سه مذهب بر سر صلح بود و سختگیری و تعصب را خامی و نوعی از ناپختگی میشمرد و خود در عین ایمان راسخ برتر و بالاتر از همه اعتقادات قرار داشت، مسلمانی مؤمن و مـعتقد و به همان میزان مردی آزاد و آزادمنش بود. شخصاً مردی بود متقی و پرهیزکار و وارسته از دنیا و دنیاوی و عاشق تعلیم و ارشاد و هدایت خلق و صوفیی پخته سوخته فانی. چه خوش گفت عارف و محقق بزرگ صدرالدین قونوی معاصر و همشهری مولوی درباره آن بزرگمرد والامقام که «اگر با یزید و جنید در این عهد بودندی غاشیه این مرد مردانه را برگرفتندی و منت بر جان خود نهاندی. خوانسار فقر محمدی اوست، ما به طفیل او ذوق میکنیم» (نفخات الانس). معاصر دیگر مولوی یعنی فخرالدین عراقی عارف و شاعر و عاشق سوخته پاکباز نیز که چند گاهی از عمر خود را در قونیه گذرانیده و مولوی را از نزدیک دیده بود، به نوشته افلاکی در مناقبالعارفین پیوسته در سماع مدرسه مولانا حاضر شدنی و دائماً از عظمت مولانا سخن گفتی و گفتی که او را هیچ کس کما ینبغی ادراک نکرد. در عالم، غریب آمد و غریب رفت:
در جهان آمد روزی دو به ما روی نمود
و آنچنان زود برون شد که ندانیم که بود
و واقعاً سخن عراقی درباره این شاعر و متفکر عبقری و بیبدیل راستست. او از آن کسانی بود که در بعض ادوار تاریخ بهندرت ظهور میکنند و در عین زندگانی با دیگران منفرد و غریبند، زیـرا اندیشه و سخن انان بسیار پیشتازتر از همعصرانشان است. ایـنگونه کسانند که اثرشان در دورانهای متمادی باقی میماند و سخنانشان هیچگاه رنگ اندراس نمیپذیرد.
ظهور چنین مردان بزرگ که حضرت جلالالدین یکی از معاریف آنانست، مدیون مجاهداتیست که از عشق کیمیاکار مایه میگیرد و برای ما تفاوت ندارد که این عشق چنانکه صوفیان و عارفان گویند منبعث از تصفیه دل و متابعت شرع باشد یا از هر علت دیگری که حضرت مولانا میشناسد و تعبیر میفرماید:
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
ولی مسلم است که این عطیه الهی اگر راه خود را از گمراهه جسمانی به تفرجگاه روحانی تغییر دهد مورث تهذیب روان و تزکیه جـان و راهبری انسان به ملکات اخلاقی و اعطای معنی کمال انسانی به فرزندان آدمست.
شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
لوبک، خردادماه ۹۲، ۴۷۳۱ هجری شمسی، ذبیحالله صفا
پینوشت:
۱). شغاف در لغت پرده دل و غلاف دل و خال سیاه دل؛ و حبّة القلب نقطه سیاه دل و دانه دل؛ محجةالقب روح و روان قلب و خون دل؛ سویداء القلب دانه دل (فرنودسار)