فى بیان‌ المعاملات‏

resalatolghods 96 منبع: رسالةالقدس – شیخ روزبهان بقلی شیرازی

اعلموا اخوانى- زادکم اللّه حقایق المعاملات- که معاملات طرق مقامات است، و مقامات سبل مکاشفات است، و مکاشفات ابواب مشاهدات است. و در سنن حق طریق معارف نخست بر مقامات است، زیرا که بدایات است، و متمکنان را این پیرایه تا نهایات است. و معاملت همچون صورت است، و حالت همچون جان است. و صورت را از جان ناگزیر است، چنانکه جان را از صورت ناگزیر است. 

و هر حالتى را در خور خویش معاملتى است در اسرار، که آن معاملت آسایش جان روندگان است، تا نپندارى که مرد از معاملت خالى ماند، در همه احوال، که آن غلطى عظیم است. که عام معاملات در حرکات ظاهر دانند، و از حقایق باطن خبر ندارند، که حقیقت معاملت آنجاست. و چنانکه حال را ‌‌نهایت نیست، معاملت را ‌‌نهایت نیست. تا به جایى رسد که حال و معاملت هر دو برخیزد، و آن فناى فنا است.

 اما حقیقت معاملت بر هفت قسم است، که اساس جمله مقامات است. و آن مثل توبه است و ورع و زهد و فقر و صبر و توکل و رضا. و این هفت مقام بناى هفتصدهزار مقام است، که آن به ممارست بتوان دانست، چون از حقایق صفات روى بنماید.

 اما بیان توبت- که مبادى است مریدان را- آن است که دل گم‏شده در ظلمات قهر به قذف نور انابت منور کنند، و باز بر در آستانه عبودیت آورند. و گوش هوش او به انگشت جذب بمالند، و از او حق حق بخواهند، و او را در بوته امتحان بگدازند. و آینه جانش از زنگ طبیعت بزدایند، و اسرار غیب در آن مرآت بنمایند. و در آن عیوب نفس و روح بر او پیدا کنند، و حظ او را بدو نمایند. و معلاق درد در جان وى آویزند، تا او را از خودپرستى بستانند. و به لطمه شفقت وى را از رقدت غفلت بیدار کنند، و دلش را در بوته ندم از غش اخلاق مذمومه مستخلص کنند. و راه انابت بنمایند، تا مشاهده حضرت ببیند. و راه نیستى گیرد، و جمله هستى بگذارد. و در خطوت اول کونین را‌‌ رها کند. و در دوم‌قدم خود را فراموش کند، تا بى‏‌خجلت در حجله تازه‏‌رویى باشد، و آنگه از توبه‏‌ها توبه کند، و از رسم‏‌ها بیرون شود، که دریافت توبه بیش از نایافت است، که نتوان گفت سرّ تایبان که کتاب دراز شود.

 اما حقیقت ورع آن است که هرچه دل نپسندد دست از آن کوتاه کند، و هر چه مشکوک است از آن خود را باز گیرد، تا به غیر حق از حق باز نماند که شبهات در طریق محارم محارم حق است، و آن امتحان راست. نظر اول از جهان حدوث فرو باید گرفت، تا به نظر بى‏‌نظرى در منظور ازلى نگاه کنى. هرچه نه حق راست، آن نه حق است. روى بتاب از آن، که آن خدعت است. مورع باش از وجود خویش، تا آشنا شوى نزد خویش. بیگانه است آنکه ترسنده است. آشنا است آنکه دلیر است.

 تا تو خودرأیى، هر چه آن حق است بر تو حرام است. چون حق رأیى، آن همه بر تو حلال است. از حلال و حرام بگذر، تا نه مورع باشى و نه مباحى، که آن هر دو آشفتگى است. به رسم عشق آى، که آن گران‏مایگى است. اگر در غیر او نظر کنى، در ورع کافرى. اگر با خودى، مباحیى.

محکوم خاطر باش تا عیشت خوش باشد که خاطر تو را جز آن نفرماید، که در عواقب عشق و محفل حق نیکو آید. اگر بسته نفسى، بنده نفسى، و در محل تهمتى. و تهمت شبهت است. از خود برون شو، تا به دیده جان هرچه بینى همه حق بینى، و از حق به حق روى، و ناحق نپسندى، که در عالم رسوم است تا مورع باشى.

 اما حقیقت زهد آن است که از وجود فارغ آیى، و به دیده‌‏اى که حق را نگرستى غیر وى را ننگرى و به رنگرزى حق از حق باز نمانى، که زهد اساس توکل است، و منهاج معرفت است، و سنگ امتحان نفس است، و خلوتخانه عارفان است، و عیش صادقان است، و پیرایه مخلصان است، و تبر نیستى است که بر هستى زنى، تا خانه آذر نفس ابراهیم‌‏وار از صنم طبیعت پاک کنى.

 حقیقت زهد آن است که طرف عین روح چون در مشاهده مست شود به ملکوت غیب باز ننگرد، تا از مشاهده مفلس نشود، که کشف در حقیقت بند است عارفان را. اگر از بند برون نروند، بى‏بند دربند بمانند.

 اما فقر سرّ توحید است، و خلاصه معرفت است، و آب ربوبیت است که گرد عبودیت از چهره روح مقدس بشسته است. و لباس تنزیه ازلى است که جان اهل معرفت بدان ملتبس است. تا تو هستى، فقر از آن تو نیست. چون فنا شدى، فقر لباس تست. چون در فقر فقیر شدى، از فقر غنى شدى. بر فقر چون رسم فقر با فقر بماند فقیر تویى. چون فقر بى‏‌رسم بماند فقیر اوست و تو نیستى. سرّ فقر از گفت فقیر برون است، که فقر نزد فقیر رسم‏ است، و اگر نه فقر بى‌‏فقیر فقیر است. چه گویم در فقر که کس را گوش فقر نماند، که او در آینه فقیران به لباس فقر تجلى مى‏‌کند. و آن آینه در غلاف غیب غایب شده است. اگر هست شما را است، و اگر نیست ما را است.

 اما حقیقت صبر آن است که صبر در صابرى از صابر نگریزد، و صابر از صبر در وى گریزد، که صبر ستیهندگى است، و ستیهندگى از بى‏‌معرفتى است. و اگرنه صبر شرک است، و صابر با صبر مشرک است، که دعوى تصبر دعوى ربوبیت است، و آن کافرى است. چون حق حق است، صبر چیست؟ و صابر کیست؟

 در قهر او صبر کردن از نایافتن اوست، و اگرنه با قهر او که برآید، که یک صدمت است مبادى قهر را. و صد هزار جان نبى و ولى منهدم. صبر در لطف از ناتمامى است و ایستادگى، و اگرنه صولت قدوسى صبر صابر را بى‏سرمایه صبر بگذارد، بلى اگر خواهد که هست او باشد، در نیستى فر ایزدى بر جان جان گمارد، تا نزد جانان بى‏‌جان نماند و از جانان برخوردار باشد. آن صبر بود صابران را، که اگر باشد در آخر مشاهده، باقى ماند.
و شرط صبر رسم صبر است، و ما در دم عشق از صبر بیگانه شدیم. اگر صبر نماند، علم صبر معلوم است، که عاشق بر همه علوم محیط است.

 اما توکل آن است که چشم جانت بر فراغت حق افتد، تا به حق از غیر حق فارغ شوى، و راه از او بدو برى، و در رسم نروى، که اگر از او به رسم او وانگرى، در توکل کافرى. و اگر از او در او نگرى، در توکل موحدى. توکل باران یقین است که از بحر وجود بر دل متوکل بارد، و انوار حقیقت در او بگذارد، و شبهات نفسانى بردارد، تا بازار سر بى‌‏زحمت فضول نفس آسوده ماند. چون منظور حق گشتى، محفوظ عصمت اویى. معصوم حق کى به غیر او آلوده‏ شود؟ اما نیک نگه کن، که هر که بر او توکل کند در مبدأ عشق متهم بوده است. و اگرنه چه معنى دارد، که حق از آن تو است پیش از وجود تو، و با وجود تو، و بى‌‏وجود تو، که تو بر حق توکل کنى.

هر که از هستى به نیستى درآید حاجتمند توکل نباشد، که توکل کردن گویى که از غیر درآمدن است. و اگرنه جان را با حق انس است و حاجتمند رسم توکل نیست، که نه وقتى بیگانه بود و اکنون آشناست، که از غیر بدو توکل کند. نشان پراکندگى است به رسم توکل درآمدن، و اگرنه او سرمایه عاشقان است، و ثبات دل مقربان است، و مونس جان عارفان است و همراز محبان است، و کفایت مریدان است، و حب واجدان است، و سرور سوختگان است، و حیات سراندازان است، و عروس مشتاقان است، و «کیمیاى جان آشفتگان است». 

کجا جویم آنکه در وقایع تجلى سرّ توکل داند، که توکل چادر حفظ عنایت حق است که بر روى خوبان معرفت فروکرده است، تا ایشان را به رشک از غیر نگه دارد.

 اما حقیقت رضا صفت اوست. و آن صفت آنگه تو راست که تو بى‌‏صفت خویش بمانى، و او را بدو بشناسى، و از خود بدو پردازى، و بى‏‌حکم با حکیم بزیى، که تا محکومى محکومى.

 مرغ رضا از آشیانه عزت او چون بپرید، محل خویش طلب کرد که جان جان است. مترفرف شد به جناح معرفت در باغ جان، مردان چون بیگانه نیافت، مستوحش شد از نامردان، چون جزع و فزع نفس یافت.

 رضا را سه نشان آمد: رضا از او، و رضا بدو، و رضا در او. رضا از او مسلمانى است، و رضا بدو عارفى است، و رضا در او سوختگى است. رضا از او سکون در حکم است، و رضا بدو سکون در مشاهدت است، و رضا در او بى‏‌رضا بودن است. رضا در حکم شاید، و رضا بر حکم نشاید. که اگر راضى شود خرسند گردد، و هر که خرسند است موقوف است، و هر که موقوف است از اسرار برون است. طفل است آنکه راضى است، محقق است آنکه نه راضى است. راضى نشود اگر تو راضى شود، او راضى شود اگر تو راضى نشوى. آنچه مبادى است رضاست، و آنچه انتهاست نارضایى است. رضا آن است که چون او تو را پسندید به عبودیت، تو او را بپسندى به ربوبیت. و نارضایى آن است که هر چه یابى از آن بگذرى، که در شرط رهروى ایستادن کفر است. این قدر است نشان معاملات که رهروان راست. و حقیقت آن در گفت نیاید، زیرا که ما را تعجیل است، و کار وراى گفتگوى است. اما این انموذج سکون دل یاران است، و اگرنه، کار از معاملت برون است، که عشق از فهم‏‌ها دور است.

 اما معاملت بر سه قسم است: قسمى عام راست، و قسمى خاص را، و قسمى خاص‌الخاص را. آنچه عام راست تهذیب اشباح است، و آنچه خاص راست تطهیر ارواح است، و آنچه خاص‌الخاص راست تقدیس اسرار است.

 مجلسیان مشاهده او از این هر سه برونند، زیرا که از گلخن طبیعت به صحراى حقیقت صید وصال حق شدند. و از رسوم مقدس گشتند. سرشک گوهر عشقشان از صدف زمن بیرون است. آدمى‌صورتند و خداى‌صفتند، زیرا که به وجود حق روشنند. سبحان اللّه، چه قومند که زمام عبودیت را بگسستند و شهر خدا را بغارتیدند و به بحر قدم فرورفتند! کاشکى که ایشان را از این سوختگان که همدرد ایشانند و از ایشان بازمانده‌‏اند یاد آمدى.
شعر:

ان الکرام اذا ما اسهلوا ذکروا من «دان بالفهم» فى موضع الخشن‏
بلغنى اللّه و ایاکم مقام العارفین المشتاقین.