فى بيان الوجد

resalatolghods 96 شیخ روزبهان بقلی شیرازی

اعلموا اخوانى- زادكم اللّه انوار الوجد- كه حقيقت وجد از انوار تجلى مهيا شود. و آن صفو وجد است و خلاصه كار است، و جان‌رباى مريد است. كه ايشان را از آفات بشريت و اخلاق طبيعيات محو كند، و جناح روح مقدس از اثقال انسانى و شيطانى خفيف كند، تا فوق العلى در هواى اسرار نزد نقاب قدس پرواز كند، و از دريچه‌‏هاى ملكوت، انوار جبروت ببيند، و از آنجا مست و شاد بازگردد، و قوت دل از مفرح جمال و جلال بياميزد، دل به مدد شوق او خوش شود، جسم از هيجان دل به اضطراب درآيد.

 مبادى وجد از اين طرف برخيزد كه وجد عين جذب است، و حقيقت سلب است. پرتو مشاهده است، و عكس صفات است كه جان مهربان در عشق لايزالى آورد، و دخان نفس اماره بنشاند، تا بازار نجوى بى‌‏زحمت بماند، مترصد بر جاده مراقبت بنشيند، و نفحات حق را متعرض باشد. گاه به خطاب هائم شود، گاه به جمال واله شود، گاه به صفات حيران شود، گاه از فقر گريان شود، گاه در قرب سلطان شود، گاه از حسن مستوحش شود، گاه در هجران خوش‏دل شود، گاه از خود بنالد، گاه با خود بسازد، گاه بر حق بنازد، گاه نيست شود، گاه هست شود، گاه ساكن شود، گاه مضطرب شود.

 رواتب اهل وجد از خوان مشاهده است كه به كأس تفريد شراب توحيد خورند، و از عرصه تجريد نرد وحدت برند. گاه به سماع متلذّذ شوند، گاه از سماع منفرد شوند، قربشان در عين وصال بعد است، بعدشان در عين فراق قرب است. محبان را هيجان است، عارفان را هيمان است. اشراق شمس قدم از كوه جان ايشان برآيد، و عالى كند ايشان را گاه‏گاه در توحيد، تا به حدى رسند كه بى‏‌سامان شوند در عشق. اگرشان بندگى ياد آيد، از ياد بى‌‏ياد شوند. چون از ذكر برون شوند، واجد از ذكر غنى شود. موجود با واجد بى‏‌وجد در وجد يكتا شود، اگر وجدش رسد بى‌‏اتحاد با غم بى‌‏وجد شود و بى‏‌غم، اگر متحد شود زنده به وجد است. دل مريدان آشفته به وجد است، جان عاشقان آسوده به وجد است، سرّ عارفان به وجد است. وجد يافت روح است. معشوق قدم را وجد حاصل بى‏‌حاصلى است. نامه مجهولى است از حق به سوى دوستان. شراب حق است كه در وقت مناجات به صاف صفا دهد صافيان را، تا از پرده بى‏‌پرده كام گام نزنى، در كام بى‏‌كام نرسى.

 وجد نور آفتاب قدس است كه از مطلع انس برآيد، و طيب كند اوقات طالبان را تا از خودى بيگانه شوند. چون بنشينند در انس‏‌اند، چون برخيزند در قرب‏‌اند، چون بگردند دريافت‌‏اند، چون بدوند در صاعقه توحيدند، چون بگريند «در مجاهده حين‌اند»، چون بخندند در مشاهده عين‏‌اند، چون دست زنند در صبح صادق مكاشفه‌‏اند، چون بانگ زنند در خطابند، چون بگريزند در عتاب‏‌اند، چون نيست شوند در هستى‌‏اند، «چون در هستى‏‌اند در مستى‏‌اند». صفاى معرفت جام‌‏هاى ايشان با جان ايشان محرق كند. از حدت هويت چون گريند در صرف اتحاد از اعراض و جواهر و زمان و مكان منزّه شوند، به غرايب تجلى درافتند.

 نور نور بينند. از ادراک ذات ديوانه شوند، و از خود بيگانه شوند. جانشان به لذت مشاهده ترنم كند، گاه در خود محترق شوند، كون و مكان از كوفتن پاى ايشان در وجد گران‏بار شود.

 دل مريدان به صفاى وجد در عين قرب گرانمايه شود. در تنگناى دل در وقت وجد صدهزار درياى پرنور است از وجود حق- جل جلاله- كه روح مقدس بدان درياها غواصى مى‏‌كند. و هر مويى كه به صورت عارف است از آن حقيقت نور تجلى مى‌‏كند.

 خراب كند وجد «مر ديوان» آداب را. در خرابات عشق به تصفيق كون پردازد. و به شطح ربوبيت كتاب شرع بردارد. به رقص دل‏‌هاى آبادان ويران كند. و به صعقه‌‏اى جان‌‏هاى مرده زنده گرداند. اسرافيل زمانند. چون بانگ كنند، گاه بميرانند و گاه زنده كنند. روح‌الامين حق‏‌اند كه جانشان كسوت حق دارد به رموز. و حقايق وجد شوخان را مستور كند، و مستوران را شوخ كند. تصنع نيست حركاتشان، تكلف نيست عباراتشان.

 تواجد حق است اما عاشقان را. حرام است مر مفلسان را. وجد نفس زنده قبول نكند.

 وجد با غير حق نسازد. وجد از جمال حق برخيزد، چون روح را لقاى خود بنمايد. كى بيند او را هر بيگانه‌‏اى؟ هر كه مايل است به حيات خويش او را وجد نرسد.

 وجد ميراث مكاشفه است در مراقبه. ميراث خطاب است. ميراث انوار است. ميراث قرب است. ميراث خوف است. ميراث رجاء است. ميراث انس و يقين است. ميراث تمكين است. ميراث تلوين است. ميراث تحقيق است. ميراث محبت است. ميراث شوق است.
ميراث عشق است. ميراث كشف است. ميراث مشاهده است. ميراث حسن است. ميراث جمال است. ميراث جلال است. ميراث عصمت است. ميراث توحيد است. ميراث تجريد است. ميراث تفريد است. ميراث هيبت است. ميراث خشيت است. ميراث وحدت است.
ميراث سلطنت است. ميراث اتحاد است. ميراث ربوبيت است. ميراث انانيت است. ميراث قبض است. ميراث بسط است. ميراث التباس است.
از عين جمع است. از جمع جمع است. از عين عيان است. از فناء فناء است. از بقاء بقاء است. محو محض قدم است. از كمال ذات است. از حلاوت جمال است. از خطاب خطاب است. از وراء وراء است. از حجب حجال انس است. از رقام خانه قدرت است. از خنده معشوق است. از ضرب معشوق است. از تغير معشوق است. از توبيخ معشوق است. از خلق معشوق است. از عتاب معشوق است. در خرابات معشوق است. معشوق با معشوق است. و معشوق از معشوق است. و معشوق بى‏‌معشوق است. از تفرقه در جمع است. از جمع در تفرقه است. در عزب‌خانه انفراد است. از سماع دوست است. از كلام دوست است. از سرّ دوست است. از دوست با دوست است. از بوقلمونى رنگ يار است.
اين همه از وجد است، و وجد از اين همه است، راهبر وجد است، بدايات از وجد است، نهايات با وجد است، واجدان را در خلوت وجد رسد، از ذكرشان وجد رسد، از فكرشان وجد رسد، در خلأشان وجد رسد، در ملأشان وجد رسد، در هجرانشان وجد رسد، از بيگانه‌‏شان وجد رسد، از آشناشان وجد رسد، در خاموشى‏شان وجد رسد، در گويايى‏شان وجد رسد، از بوى خوششان وجد رسد، از روى شاهدان بى‌‏زحمت شهواتشان وجد رسد.

 از شمع سبز و ياركش در وقت خوش با حريف پاك‏بازشان وجد رسد، از حركات عالمشان وجد رسد، از همه كلامشان وجد رسد، از همه سماع‏‌هاشان وجد رسد، از الحان مرغانشان وجد رسد، از ياد جوانمردانشان وجد رسد، در صفاى عبوديتشان وجد رسد، به آسمان و كوه و صحرا نگرستنشان وجد رسد، به ستاره و ماه و آفتاب نگرستنشان وجد رسد، از تقلب ارواح به ميادين اذكار در عالم خداوند- جل جلاله- شان وجد رسد.

 در گفت نيايد وجد عارفان، اگرچه صدهزار سال گويند و نويسند، كه وجد را نهايت‏ نيست، زيرا كه موجود را غايت نيست. داند آنكه دارد، و دارد آنكه داند. واجد با ادب است در هر حال، و وجد را ادب است. ادب وجد انفراد است از كائنات، و بيزارى است از بريات.
كمال وجد در وجد است، و امتحان وجد در فقد است.
وجد نقل عاشقان و پياله مستان است، و جرعه محبان است، و رياحين صادقان است.
وجد شفقت حق است بر جان اوليا. مطيّب كند اوقات عاشقان را. پسنديده نيست آن حركت كه دل استادان طريقت بدان منكر باشد. در وجد صدق بدرقه بايد، كه مهلكه ريا است در حركات.
واجد اگر ياران را سرد كند او گرم نيست، و اگر گرم كند او گرم است. نهاد چون به حركات درآيد عاشقان را در سوزش و گدازش آورد. مفلسان را رنگرزى كنند، و ليكن نزد عاشقان به رنگ شهره نشوند، زينهار كه مباح نيست روى آن مفلسان ديدن، زيرا كه دزدان رعنااند خزانه پادشاه نبرده، و نديده كه لاف زنند. نايافته كار ايشان را در چهار سوى غيرت حق بياويزند.

 وجد مرغ تجلى است كه از آشيانه حق پريده است. مترفرف است و ناظر در قلوب طالبان.
اگر حسن‌العهد بيند، در منشور نامه حق بدان محل فرود آيد. و اگر صدق نبيند، در آن بيگانه‌جاى روى ننمايد. حقيقت وجد آن است كه شارع شريعت مهتر واجدان- صلوات الرحمن عليه- به هيچ حركات او منكر نشود.
نارسيدگان را محال است، و متواجدان را حرام است. زيرا كه آنجا محل بلا است، مأواى شيران است. سر جاده عاشقان است. صدهزار عيار تحت طارم حجره يار كشته بى‏‌جان افتاده.

 در تقلب اسرار واجدان كافرانند، و در نزول تجلى همه عاشقان از دوست مستوحش‏‌اند، زيرا كه خودند كه خودند. در بزم اين عاشقان ماه‌رويان طراز بايد، و خسروان معرفت، و شاهدان چين، و محبان فارس، و موسيقار روم بايد، و ناقوس فرنگ، و مشک تبت بايد، و يار خاقانى.
آنجاست كه بر لب شمشير تيز بايد رفت. اين حديث اقوياى عشق را مسلم باشد، كه در محفل هجران اين نقل ايشان باشد. آنها را مسلم است كه به عين ربوبيت در عبوديت نگريستند، و به عين عبوديت در ربوبيت ننگريستند. دولتى مرغانند كه در محفل يار گرد سرير مملكت بقاى سبحانى پرند. نطقشان انانيت باشد، و قوتشان وحدانيت. در سراب حيرت صاحى‌‏اند، و در بحر جلال سكران. يا رب چه كلاه‏بازانند آن سروران! يا رب چه سراندازانند آن گردنان! خوش باد دل آنكه ايشان راست!

 و وجد واجد بر سه قسم است: قسمى عام راست، و قسمى خاص راست، و قسمى خاص‌الخاص راست.
آنچه عام راست سوزش در سوزش است. و آنچه خاص راست سازش در سازش است. و آنچه خاص‌الخاص راست نازش در نازش است.
تمام است اين فصل اگرچه ناتمام است. از ناتمامى به تمامى است. تمام باد تا تمام تمام است. مى‌‏نرهم چون مى‌‏بنگرم. مى‌‏نروم چون مى‌‏بروم.

الا يا صبا نجد متى هيجت من نجدى
لقد زادنى مسراک وجد اعلى وجدى‏

***

يارم ز خرابات برآمد سرمست‏                                            همرنگ رخ خويش، مى لعل به دست‏
گفتم صنما كه خواهد از دست تو رست‏                                       گفتا نرهد هر كه به ما در پيوست‏

رزقنى اللّه و اياكم مقام الواجدين المتحققين.

منبع: رسالةالقدس