اسم من عطیه احمدی است. ۱۵ سال دارم. مادر و پدرم درویش هستند. هر دوی آنها در روز یکم اسفند، نزدیک صبح به وضع بدی کتک خوردند و زخمی شدند. بعد هم آنها را بازداشت و زندانی کردند. یک خواهر کوچک به نام عاطفه دارم که وقت و بیوقت سراغ مادرم را میگیرد. گریه میکند. بهانه میگیرد. الان ۱۵۴ روز است که من و خواهر کوچکم با وجودی که پدر و مادر داریم، تنها هستیم. من مجبورم برای خواهر کوچکم نقش مادر را بازی کنم اما خیلی وقتها از پسِ اجرای این نقش برنمیآیم. خواهرم میخواهد صدای مادرم را بشنود اما مسئولان زندان، تلفنها را بستهاند و به او اجازه نمیدهند با ما صحبت کند. به فکرم رسیده بود که لباسهای مادرم را بپوشم و کنار خواهرم بخوابم بلکه بوی مادرمان را بشنود و آرام بخوابد اما بوی مادر از لباسها رفته بود. فکر کردم بروم زندان و لباسهایی را که هنگام دستگیری، تن مادرم بود از زندانبان بگیرم، چون ممکن بود بوی مادرم را بدهند اما پشیمان شدم. پیش خودم فکر کردم مادرم را هنگام دستگیری خیلی کتک زدند و برای همین امکان دارد لباسهایش بوی خون بدهد. یا بوی آتش و دود و گاز اشکآور و باروت. خلاصه بوی هر چیزی بدهد جز بوی مادر.
مادرم را هنگام حمله به درویشها با ماشین آبپاش خیس کرده بودند و تا صبح به خودش میلرزید. درویشها برای این که سرمای اسفندماه اذیتشان نکند آتش روشن کرده بودند. بعد دوباره مأمورها به درویشها حمله کرده بودند و آنها را کتک زده بودند. مادرم را با باتوم زده بودند. صورتش خونی بود. لباسهایش خونی بود. بوی آتش و دود میداد. ترسیدم لباسهایش را بگیرم مبادا عاطفه بو کند و فکر کند مادر کسیست که بوی خون و آتش و بدبختی میدهد نه بوی آرامش و امنیت.
عطیه که گریه میکند از طرفی دلم برایش میسوزد و از طرفی به حالش حسرت میخورم چون حداقل میتواند اشک بریزد وخودش را خالی کند. اما من چه؟ مجبورم بغضم را قورت بدهم. در مدرسه هم نمیتوانستم اشک بریزم. نمیتوانستم دردم را به کسی بگویم چون باور نمیکنند پدر و مادرم را به خاطر درویش بودن گرفتهاند. فوری فکر میکنند به خاطر دزدی و کلاهبرداری زندانی شدهاند. بیرون هم امنیت برای همسن و سالان من وجود ندارد. کافی است در کوچه و خیابان گریه کنم تا فکر کنند بیپناه و تنها و بیکس هستم و فکرهای خراب به سرشان بزند و دنبالم راه بیفتند. واقعاً برای یک دختری مثل من حتی جایی برای گریه کردن وجود ندارد چه برسد به زندگی کردن.
گاهی دنیا پیش چشمم تیره و تار میشود. از زندگی خسته میشوم. دلم میخواهد خواهرم را در خانه تنها بگذارم، بروم کنار اتوبان، چشمهایم را ببندم و از عرض اتوبان بگذرم. یک بار این کار را کرده بودم. تا کنار اتوبان رفته بودم اما تا چشمم را بستم یاد تنهایی عطیه افتادم که رفته توی کمد لای لباسهای مادرم نشسته و انقدر گریه میکند که اشکش از زیر در کمد میریزد توی اتاق و اتاق را مثل تنگ آب پر میکند و من دیر میرسم خانه و میبینم عطیه در اشکش غرق شده است.
خدا میداند چقدر خستهام. مادرم خودش را به در و دیوار میزد که بیگناه است اما بار دیگر او را به دادگاه بردهاند و برایش اتهامهای تازه درست کردهاند. رئیس زندان قرچک از او شکایت کرده است که چرا علیه وضعیت زندان با بیرون صحبت کردهای. از وقتی صدای مادرم از داخل زندان بیرون آمده زندگی ما بدتر و بدتر شده. او نگران وضعیت دوستش بود. دوستش داشت در زندان از بیماری میمرد اما کسی به فریادش نمیرسید. مادرم از زندان تلفن کرده بود و خبر بیماری و وضعیت بد دوستش را گفته بود. همین باعث شد که در زندان بیشتر به او سخت بگیرند. دلم میخواهد بروم ملاقات مادرم به او بگویم: مادر چرا زندگی بوی خون میدهد؟ مگر ما چه کار بدی کردهایم که موها و صورتها و لباسهایمان بوی خون میدهد؟ دلم میخواهد بروم زندان اینها را به مادرم بگویم اما میدانم اگر او را ببینم آنقدر گریه میکنم که تمام زندان قرچک با تمام زندانیها و زندانبانهایش توی اشکهایم غرق شوند.