نقل است که شب اول که او را حبس کردند؛ بیامدند او را در زندان ندیدند،جملهی زندان بگشتند کس را ندیدند. شب دوم نه او را دیدند و نه زندان. هر چند زندان را طلب کردند ندیدند. شب سوم او را در زندان دیدند، گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندانو تو کجا بودیت؟، اکنون هر دو پدیده آمدیت، این چه واقعهاست؟ گفت: شب اول من به حضرت بودم، از آن، نبودم؛ و شب دوم حضرت اینجا بود، از آن، هر دو غایب بودیم؛ شب سوم باز فرستادند مرا برای حفظ شریعت؛ بیایید و کار خود کنید
ذکر حسین منصور حلاج از کتاب تذکره الاولیاء عطار
نقل است که پرسیدند از صبر؛ گفت آنست که دست و پای برند و از دار آویزند. و عجب آنکه این همه با او کردند.
نقل است که شبلی را روزی گفت یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردهایم و سرگشتهی کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم. چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بیقیاس و مقر بیشمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند. زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند، از آنکه میگفت «اناالحق». گفتند بگوی «هوالحق!» گفت بلی همه اوست، شما میگویید که گم شده است، بلکه حسین گم شده است، بحر محیط گم نشود و گم نگردد. جنید را گفتند این سخن که منصور میگوید تأویلی دارد؟ گفت بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است. پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند. علیبن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند. خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند. او را به زندان بردند یکسال، اما خلق میرفتند و مسایل میپرسیدند. بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند. مدت پنج ماه کس نرفت، مگر یکبار ابنعطا و یکبار عبدالله خفیف. و یکبارابنعطا کس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی. حلاج گفت کسی که گفت، گو عذرخواه! ابن عطا چون این بشنید بگریست و گفت ما خود چند یک حسین منصوریم.
نقل است که شب اول که او را حبس کردند؛ بیامدند او را در زندان ندیدند،جملهی زندان بگشتند کس را ندیدند. شب دوم نه او را دیدند و نه زندان. هر چند زندان را طلب کردند ندیدند. شب سوم او را در زندان دیدند، گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندانو تو کجا بودیت؟، اکنون هر دو پدیده آمدیت، این چه واقعهاست؟ گفت: شب اول من به حضرت بودم، از آن، نبودم؛ و شب دوم حضرت اینجا بود، از آن، هر دو غایب بودیم؛ شب سوم باز فرستادند مرا برای حفظ شریعت؛ بیایید و کار خود کنید.
نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی، گفتند میگویی که من حقام این نماز که را میکنی؟ گفت: ما دانیم قدر ما.
نقل است که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: از زندانیان شما را خلاص دهم. گفتند: چرا خود را نمیدهی؟ گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم، اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها بگشاییم. بس به انگشت اشاره کرد، همه بندها از هم فروریخت، ایشان گفتند: اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید، گفتند: تو نمیآیی. گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت. دیگر روز گفتند: زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند: تو چرا نرفتی؟ گفت: حق را با من عتابی است، نرفتم. این خبر به خلیفه رسید. گفت فتنه خواهد ساخت. او را بکشید یا چوب بزنید تا از این سخن برگردد. سیصد چوب بزدند. به هر چوبی که میزدند آوازی فصیح میآمد که «لاتخف یا ابن منصور».