✍️ نویسنده: علیرضا روشن
یک بابایی بود، خوشصدا. موذنِ ده بود. در بیاتِ ترک اذان مىخواند، جگر کباب مىکرد. شبى این بابا با خودش گفت چرا این الله، عمریه که من سرِ محل سحر و ظهر و شب صداش مىکنم ولى یه بار جواب نداده؟
گذشت و یک روز این بابا چشمش به لیلینامى افتاد و دلش رفت. اذان که مىخواند، هر جا از اللّه مىگفت، یاد لیلىِ خودش مىافتاد. ابتدا به خودش نهیب مىزد که «کافرِ ملحد، چرا طامات مىگى؟ کفر نگو. اما دلش کارش را ساخته بود. اذان مىگفت اما سر نماز نمىرفت. مىرفت درِ منزل لیلی و دقالباب مىکرد. لیلى هم محض رضاى خدا یکبار در را به روى او باز نکرد که نکرد.
خلاصه!
این بابا از فرط عشق لیلى خراب و خسته بود تا خبر شد لیلى گم شده است. دلِ این بابا شکست و غمگین شد و از اینجا بود که عقلش را پاک از دست داد.
سحرى رفت سر مناره اذان گفت و به «لا اله الا الله» که رسید، با سوز خواند: «لا اله الا لیلى»
دیندارانِ محل وقتى این را شنیدند، طاقتشان تاق شد. رفتند به او گفتند:
– توبه کن کافر!
اما عشق کارِ خودش را کرده بود. در اذان نماز ظهر هم دوباره لا اله الا لیلى گفت. ملت به تنگ آمدند. آخوندِ ده گفت:
– خون کافر مباحه. ادامه بده چارهای نداریم جز اینکه بکشیمش
این بابا اذان مغرب را هم دوباره جای الله، لیلی گفت.
ملت نماز را خواندند و رفتند سراغش. دیدند نیست. دنبالش را گرفتند، دیدند دم در خانهی لیلى، کلون در را گرفته و گریه مىکند و مىگوید: یا لیلی، یا لیلى، یا لیلى.
گفتند:
– مرتیکهى کافر ملحد
و ریختند سرش و جلاد را خبر کردند.
الخلاص
همان نیمهشبی، سرش را گذاشتند روی کُنده و به ضرب تبر قطع کردند. جسد را هم بیسر بردند غسالخانه گذاشتند و گفتند:
– کافرو نباید شست. سرشو جای دیگه خاک مىکنیم، لاشهشو جاى دیگه
***
روز شد. ابتدا سرِ این بابا را بردند چاردیوارى ده و وسط زبالهها خاک کردند، سپس برگشتند جنازه را بردارند، دیدند روی تنهاش، مثل شاخهی خشکى که در زمستان گل بدهد، سرِ لیلی سبز شده است و در و دیوار غسالخانه را نام لیلی پر کرده است.
یکى آن وسط از تعجب گفت:
– الله اکبر
همه برگشتند سمتش. دیدند به پنجرهی غسالخانه خیره است. آن سوى پنجره لیلى را دیدند که به جنازه نگاه مىکرد و لبخند مىزد.
آخوند گفت:
– جنازه رو خاک کنید فتنه مىشه الان
برگشتند جنازه را بردارند که باد به غسالخانه پیچید و جنازه را مثل پارچهی حریر به هم پیچاند و شکل دود، از دریچهی سرِ سقف بیرون برد.
آخوند گفت:
– مبادا به کسی چیزى بگید؟
کسی چیزى نگفت. تنها بلبلى بود که با آوازِ بیوقتش، لیلی لیلى مىکرد.